کس زنم و کیر حاجی

یک سال و نیم پیش بخاطر شرایط کاریم  باید برای حدود حداقل یک سال می رفتیم یه شهر دیگه. کار انتقالم صورت گرفته بود و دیگه یه مدت وقت گرفته بودم که توی اون شهر خونه پیدا کنیم. آمار چند تا بنگاه رو گرفته بودم و قرار بود که دیگه از هفته بعد بریم ببینیم خونه چی دارن. وقتش که رسید رفتیم، چند روزی توی هتل و صبح می رفتیم دنبال خونه، بعد 2-3 روز گشتن و خونه مناسب پیدا نکردن، یه روز عصر توی یه بنگاه طرف گفت یه خونه هست که صاحبش یه آخونده! یه ساختمون 4 طبقه که خودش هم طبقه 4 زندگی می کنه! ما اول که فهمیدیم طرف آخونده گفتیم راه نداره! آخوند! نمیشه زندگی کرد و اینجور و .. .بنگاهی که بیشتر نگاش به سرو سینه و رونای زنم بود گفت میفهمم، اما این از اون آخوندا که فکر می کنید نیست! کارش چیزه دیگست و درس طلبگی هم خونده و همیشه هم با لباس آخوندی نیست! هر جور می دونید ولی ارزش داره خونش و ببینید! جای خوب، خونه تمیز! ضرر که نداره! با اینکه این فاز آخوند بودن یارو بدجور ضد حال بود جوری که اصلا ادم رغبت نمیکرد بره، ولی گفتیم به قول این یارو یه خونست دیگه! چندتا دیدیم، یکی دیگه هم روش!

 

خلاصه به سمت خونه آخونده راه افتادیم، بنگاهی عقب نشست و آدرس میداد، همین جوری هم که از پشت داشت رونای شیدا رو نگاه میکرد، توی این حدود 4 سالی که ازدواج کردیم، اینکه یه مرد، زنم و با نگاه بخوره دیگه یه چیزه عادی شده، ولی خوب چون ازش لذت میبرم همیشه حواسم هست که کی توی کف شیدا هست! اون روز هم شیدا یه تک پوش سفید تنگ تنش بود، که قلمبگی سینه هاش کامل معلوم بود، یه ساپورت مشکی نازک، که وقتی می نشست راحت سفیدی رونش معلوم بود و یه مانتو گشاد و بلند که فقط یه دگمه سر شکمش داشت! واسه همین از بالا که دو ور مانتو می افتاد دو ور سینش و پستوناش توی تک پوش مشکی بیرون مانتو بود، از اون ور هم لنگه پاچش که کامل معلوم! وقتی هم می نشت مانتو از دو ور می افتاد روی صندلی و دیگه کامل پاهاش پیدا بود! شیدا هم که می دونست من نه تنها ناراحت نمیشم، حالم می کنم واسه همین راحت بود و خیلی موقع ها عمدی هم یه کارای می کرد…

رسیدیم و آخونده اومد پایین و در و باز کرد و تا اینجا واقعا بهش نمی اومد که آخوند باشه! لباس رسمی، خوشرو! تمیز! از همون اول هم بالا تا پائین شیدا رو یه برانداز کرد و تعارف کرد تو! بنگاهی هم اول به خانومم گفت برو تو که موقع رفتن اون خودش هم خوب سینه هارو نگاه کرد و آخونده هم داشت شیدا رو برنداز می کرد! هیچی موقع بالا رفتن از پله ها هم که اول شیدا رو فرستادن بره بالا که خودشون کون نگاه کنن، بعدم به این بهونه که من برم در باز کنم آخونده و بعد بنگاهی اخر من! خوب خداییش خونه خیلی خوب بود! از همه نظر، بماند که بنگاهی که دیده بود آخونده رفته تو نخه شیدا دیگه اومده بود سمت من واسه خونه زبون بریزه، اخونده هم که هی شیدا رو میبرد جاها مختلف خون رو نشون بده!

دیگه شیدا اومد سمت منگفت چی میگی، گفت همه خوبه فقط خودش آخونده ها! گفت بقول یارو از اون آخوندا نیست انگار! اگه بود که مطمئن باش با این سرو شکله من و تو حال نمیکرد و این قدر واسه خونه زبون نمی ریخت! گفتم اینم هست! خلاصه قرار شد تا صبح فکر کنیم و صبح به بنگاهی خبر بدیم که دیگه کارا قرارداد و اینارو صبح انجام بدیم! شب کلی حرف زدیم و دیدم از همه نظر خوبه، دیگه صبح زنگ زدیم که بریم واسه قرار داد و این کارا…. صبح که خواستیم بریم، شیدا یه مانتو پوشیده بود، جذب! نه اینجور! 2تا مانتو داشت یه مشکی یه بنفش تیره، اینارو نمیشد بپوشه بیرون ما داستان نداشته باشیم، از نگاه بگیر تا دست مالی و متلک… تا گردن میومد بالا، آستین بلند، تا یکم بالاتر از مچ پا! ولی بشدت تنگ! جوری که از روبرو 2 تا پستون و عرض کون معلوم بود، از بغل قوس کون و سینه ها، از پشت هم که کونش توش می لرزید! بهش گفتم اینا دیروز با اون لباسا خوردنت امروز چی میشه دیگه! گفت هیچی، بیشتر نگاه می کنن، تو که دیگه می دونی، گفتم آخونده شاکی نشه! گفت اگه می خواست بشه، دیروز که با من حرف می زد چشمامو نگاه می کرد نه رونامو! گفتم اینم هست، بریم پس!

دیگه از موقعی که رفتیم بنگاه و آخونده اومد نمیگم که نمی دونستم به کدوم نگاه کنم از بس که جفتشون توی نخ شیدا بودن… اینم بگم که واقعا اونروز صبح من فهمیدم که آخونده اونجور نیست، خیلی شوخ و صمیمی به نظر می رسید، در عین حال حیض و چش چرون! کارا که تموم شد ما رفتیم که تا چند روز بعد با وسیله ها بر گردیم… دیگه از وقتی که رفتیم توی خونه موقع اسباب کشی و اینا خیلی دور برمون می چرخید، یه جور هوامون و داشت، یه جورم می خواست انگار کیفش و بکنه و خودش و نزدیکتر کنه، در عین حال آمار داد که 2 تا طبقه پائین خالی هستن، ما رفته بودیم طبقه سوم و فهمیدیم که اقا تازه مجرد تشریف دارن! بگذریم… گذشت تا چند باری که مشکلی پیش می اومد قبلش بهش می گفتم که بعد انجام بدم اصرار که نه من خودم میام و کسی و میارم درست کنه و اینا، شما کسی و نمیشناسی و این حرفا… همیشه هم با اینکه می دونست من صبح نیستم، ولی باز صبح میومد، یکی دوبار سر شیر آب و یه بار کنتور برق و اینا، که البته شیدا میگفت که خودش یارو رو میاره به من میگه باش توی اتاق و خودش حواسش به یارو هست و میاد پیش منم حرف میزنه تا یارو تموم کنه، که البته شیدا اونجور موقع ها یه شلوار جین می پوشید و یه مانتو معمولی تا رو زانو روش! خوب خدای همه چیز به کنار وقتی کسی واسه تعمیر میاد توی خونه آدم تابلو میشه اگه رعایت نکنه توی محل….

توی اون 2 ماه اول خوب کم و بیش داستان زیاد بود ولی دیگه ما که جا افتادیم، با حاجی ( خودش دوست داشت حاجی صداش کنیم) صمیمی تر شده بودیم و واقعا اینکه آخوند بودنش تاثیری روی زندگی ما نداشت! توی این مدت هم من هم شیدا کامل متوجه شده بودیم که خیلی توی نخ شیداس! می رفتیم بیرون و میومدیم حسابی شیدارو برنداز می کرد و خیلی راحت برخورد می کرد همینم باعث شده بود که ما هم باش راحت باشیم! تا اینکه یه روز صبح میره در خونه به بهونه اینکه یه قبض اومده بده به شیدا، این که زنگ میزنه دیگه تا شیدا مانتوشو روی همون لباس خونش بپوشه ای چند دقیقه طول می کشه، بعد که شیدا در و باز می کنه قبض و میده و به شیدا میگه توی ساختمون راحت باش! منم و تو بابک! یه وقت در واحد و میزنم خودتو اذیت نکن که لباس عوض کنی! شیدا هم میگه مرسی که میگید، می دونید که منو بابک کلا راحتیم! میگه منم چون می دونم راحتید میگم واسه من خودتونو اذیت نکنید و این حرفا و میره!

شیدا که به من گفت، گفتم کونده می خواد چش چرونی کنه، شیدا گفت اره، معلومه لرزش کونم چشماشو گرفته! گفتم همین! گفت حالا چیکارش داری بنده خدارو! گفت من کی به کی کار داشتم که این دومی باشه! من کاری ندارم! سری بعد که اومد با شلوارک تا زیر خط قمبلت برو واسش مانور بده حال کنه! مجرد هم که هست دیگه حسابی ذوق می کنه! شیدا گفت دیونه! حالا اون یه چی گفت منم اگه باز اومد راحت همون جوری که هستم میرم دم در! خودش شاید خجالت بکشه! گفتم اون جلو من، تو که از پله ها میای بالا 3 طبقه صاف صاف کونتو نگاه میکنه! خجالت بکشه! شیدا هم گفت حالا خوبه تو هم! پاشو ببین کی داره در می زنه !

رفتم دیدم اه! خوده حاجی هست! سلام و اینا گفت من 3-4 روزی نیستم خواستم بهتون بگم، که شیدا هم صداش شنید و با همون شلوارک جین و یه تاپ اومد جلوش! اونم یعنی 2-3 باری بالا تا پایئن شیدا رو نگاه کرد و یه نگاهی به من کرد و دید منم که عین خیالم نیست، خلاصه کلی حرف زد و زاغ زد و بعد رفت…

اون چند روز گذشت، تا اینکه حاجی اومد و من صبح موقع سر کار رفتن دیدمش، که بعدش ساعاتا 12 میره در خونه به بهونه اینکه من اومدم و بدونید پیش شیدا! شیدا هم که می خواسته بره بیرون و می گفت یه مانتو تنگ تنم بود و میگفت آی زاغ زد واسه خودش می گفت بام داشت حرف میزد، سینه هامو نگاه میکرد، گفتم حق داره! همه نگاه می کنن! اون که دیگه صاحب خونسو حق بیشتر داره! شیدا گفت خوش بحال تو، گفتم اخخخ من که حالی می کنم، گفتم شیدا، نظرت چیه حالا که برگشته یه شب شام دعوتش کنیم! شیدا هم گفت بد نمیگی، اره بگو این جمعه بیاد… بهش که گفتم حاجی جمعه بیا، یه مزاحم نمیشم گفتو بعدش گفت حتما! خلاصه جمعه شد و حاجی اومد….

 

شیدا یه ساپورت نازک پوشیده بود، با یه پیراهن مشکی تنگ، که دقیق تا کش شلوارش بود… لباسه آستین بلند، تا روی گردنش، ولی از روی سینه تا گردنش تور بود! جوری که خط سینه هاش پیدا بود… من که دیدمش گفتم می خوای حاجی سکته کنه! گفت نترس! اون با این چیزا سکته نمیکنه! فقط حالی به حالی میشه… حاجی که دیگه انگار توی این مدت فهمیده بود که من نه تنها به سرو وضع شیدا گیر نمیدم، بلکه خوشمم میاد که اینجور می گرده و دیگران نگاش می کنن، از وقتی اومد از شیدا چش بر نمی داشت!

خوب فهمیدنش هم کار سختی نبود، با اون لباسای که شیدا بیرون می پوشید، اون نگاهای که خود حاجی می کرد و من خم به ابرو نمیاوردم، با اون که تا گفت راحت بیا دم در فرداش شیدا با شلوارک اومد دم در؛ دیگه اگه نمی فهمید جای تعجب داشت! وقتی شیدا جلوش چای گرفت، یعنی چاک سینه هاشو جوری نگاه کرد که من گفتم الان دیگه دست میندازه می گیرشون! شیدا هم خدای کرم می ریخت! یه بار بش گفتم این دیگه این مغازه دار و اون بابا رهگذر نیستا! گفت اتفاقا همین خوبه! حالا اگه همسایه بود اره، نمیشد زیاد بش رو داد! ولی این صاحب خونس، میشه هواشو داشت… شیدا روبروش نشسته بود، پاشو انداخته بود روی پاش، جوری رون شیدارو که دیگه از توی ساپورتش سفیدی پاشم معلوم بود نگاه میکرد که من گفتم الان دیگه میگه اقا بذار من بکنم زنتو! شیدا هم خدای کرم می ریخت! پاشد بره شام بیاره به بهونه اینکه چیزی می خواد از روی قالی ور داره خم شد… وای… دیگه شرت قرمزش زیر شلوارش معلوم بود… چشا حاجی 4 تا شد… دیگه اون شب، من حس می کردم که این حاجی توی این 9 ماهه باقی مونده که ما توی این خونه هستیم، کار زنم و میگیره… داشتم روزی رو میدیدم که همین حاجی بیاد بگه اخ، ریختم توی کون زنت خیلی حال داد… آخه شیدا همیشه میگفت اگه کسی دیگه غیر تو هم منو بکنه، میگم بریزه توی کونم، که هر وقت کونمو میبینی، یادت باشه آبه یکی دیگه هم توش ریخته شده…

اون شبی که حاجی دعوت بود خونه گذشت، بماند که تو کل اون 2 ساعت اگه شیدا نشسته بود، که نگاه حاجی به چاک سینه و رونا شیدا بود، اگه پاشو می نداخت رو پاش، که محو کون کپل شیدا می شد، اگه پا میشد بره، که می رفت تو کف کون و شورت قرمزی که زیر شلوارش معلوم بود… خلاصه گذشت و حاجی که رفت به شیدا گفتم: دیدی! همش چشش به تو بود! با اینکه می دید من دارم می بینم که نگاش به کون تو، ولی باز بیخیال نمی شد! شیدا گفت: چکارش داری؟! حالا اینم مثه باقی یکم نگاه کرد! چیزی که از من کم نشد! گفتم: اره یکم نگاه کرد، کم مونده بود بپره روت! گفت حالا شاید سری بعد پرید! گفتم: شیدا تو هم انگار بدت نمیاداا! شیدا هم گفت: دوست دارم وقتی یکی اینجوری تو کفمه! حالا شاید بیشتر خوشم بیاد، بعد مثه اون سری مغازه داره یه حالی هم به این میدیم! گفتم: بلللههه! من از الان دارم میبینم که خودت مثه همون مغازه داره، کیر این حاجی رو میگیری میزاری تو کست! گفت: اخ، بش میاد کیرش بزرگ باشه! گفتم امید وارم باشه، وگرنه باید یکی دیگه هم جور کنم!

 

روزا همین جور گذشت، تا یه سری حاجی اومد در خونه و دعوتمون کرد پنجشنبه بعد شام بریم پیشش، با یکم تعارف قبول کردیم و روز موعد که رسید، شیدا یه لباس شب پوشید، کمر لخت، سینه هاش توش از وسط و اطراف بیرون، تا وسط روناش! گفتم: شیدا، تو هم دهن حاجی و سرویس کردی! میخوای بش بدی، دیگه چرا این کارارو می کنی؟! بگو بابک دوباره دلم میخواد با کسه دیگه باشم، گفت: اون که نیاز به گفتن نداره! لذتش به همین کاراس! شیطنت اینجوری! حالا وقتش بشه که دیگه میدم! تو میدونی! گفتم: تو هم میدونی که من مشکلی ندارم دیگه می تازی واسه خودت! گفت : حالا نمیخواد خودتو لوس کنی، زود باش بریم!

از اینجا بگم که وقتی رو مبل حاجی نشست، فکر کنم کلا منو ندید اون شب! تا قبل که رونارو توی ساپورت میدید، اون جور میخ میشد! حالا که دیگه داشت مستقیم میدید، معلوم بود فقط داره به لاپا شیدا فکر میکنه! من که خودم حشر و تو چشا جفتشون میدیدم! اون شب شیدا که پاشد بره دستشوئی، حاجی بهم گفت، قدر خانومتو بدون، زن زیبا نعمته! گفتم بله حاجی، جاش رو چشه ماست! هر چی بگه همونه، جون بخواد من دریغ نمیکنم! گفت حرفش برو داره! گفتم: اوه حاجی یعنی هرچی که شما فکر کنی! گفت هرچی؟ گفتم بله حاجی جان، هرچی! یه نیشخندی زد، تو نگاش فهمیدم که فهمیده که: زنه که میخاره! مرد هم که خر زنست! پس کسو افتادیم!

دیگه بعد اون شب، واقعا شک نداشتم که هم شیدا نفر بعدی و که میخواد بش بده انتخاب کرده، هم اینکه صد در صد حاجی خود جنسه! اونم بدش که نمیاد هیچ! از خداشه… هفته بعدش بود که با شیدا رفتیم بیرون یه کم خرتو پرت گرفتیم و شیدا یه مانتو گرفت! شب موقع خونه رفتن با حاجی با هم رسیدیم دم در خونه! خلاصه از پله ها که بالا خواستیم بریم، مثه همیشه اول شیدا، بعد حاجی و بعدم من! ما طبقه 3 بودیم حاجی 4! همین جور که حرف میزدیم، گفتیم خرید بودیم و اینا، که شیدا شروع کرد مانتوشو دراوردن که بابک بزار مانتو جدیدمو بپوشم، گفتم باشه، که توی همین گیرودار، حاجی گفت، راستی بابک جان این سیستم من یکم مشکل داره بیا یه نگاه سریع بش بنداز اگه وقت داری، ببین فقط چشه! گفتم حاجی وقتم نباشه واسه شما وقت باز می کنیم، توی همین اوضاع، شیدا هم مانتو رو که دراورد و بود، داشت همین جور از پله بالا میرفت به مانتو جدیدش ور می رفت که تن کنه، حالا تن هم نمیکنه! من فهمیدم عمدی داره لفت میده! چون فقط ساپورت و تاپ تنش بود، همین جورم که از پله ها یواش یواش میرفت بالا، قمبل هم میکرد، پشتشم دقیق صورت حاجی بود با یکم فاصله از کون شیدا! منم که پشت حاجی بودم داشتم شورته زردش و میدیدم…

 

توی همین حالت رفتیم تا در خونه ما من وسائل و گذاشتم، اونا هم توی اون حالت رفتن یه طبقه بالا خونه حاجی! جالب اینجا بود، وقتی رسیدیم طبفه 3، من گفتم من وسائلو بذارم میام بالا، نه شیدا واساد، نه حاجی! همین جوری رفتن بالا! حاجی هم که چشم از کون ور نمیداشت دیگه! هیچی وقتی رسدیم بالا، خونه حاجی دیدیم شیدا تو مانتو جدیدش واساده روبرو حاجی، که حاجی خوبه، حاجی هم گفت: مبارک باشه، مثه همیشه خوش تیپ و … حرفشو خورد!!! سریع گفت فقط یکم تنگ نیست؟! اشاره کرده به سمت سینه ها شیدا که این وسط( بین دوتا سینه شیدا) باز شده از بس تنگه! شیدا هم با یه خنده که نشون از خارش شدیدش میداد، گفت نه حاجی مدلشه! باید اینجور باشه، برگشته کونشو سمت حاجی نشون میده میگه ببین، همه جاش تنگه! حاجی هم که دیگه روش خیلی بیشتر باز شده بود گفت درسته، اصلا قشنگیش به همینه! دیگه من و حاجی رفتیم پا سیستمش ببینم چشه، دیگه شیدا هم رفت پائین، خلاصه مشکل سیستم که یه ویندوز بود باید نصب می شد که گفتم حاجی طول میکشه، الان وقت نیست، باشه یه وقت دیگه، دیگه می خواستم بیام که حاجی داشت تشکر می کرد و اینا، گفتم حاجی ما حال میکنیم باهات که اینقدر باهات صمیمی هستیم، وگرنه ادم که با همه صمیمی نیست! گفتم: هم من هم شیدا دوستون داریم، گفت زنده باشید، منم، خدا زنتو حفظ کنه، خدا زن خوب نصیب ادم کنه، منم یه حرفی زدم، که بعد که نگاه حاجی دیدم فهمیدم چی گفتم!

 

بش گفتم حاجی نصیب کرده دیگه! گفت خوب نصیب تو کرده نه من که هنوز، گفتم چه فرقی داره حاجی! یهو یه نگاه کرد و گفت: یعنی زن تو زن منم هست دیگه! گفتم از نظر من که میتونه باشه دیگه خودتون دوتا میدونید! خندیدم که یعنی سه کارو بگیرم، ولی دیگه انگار اون فهمیده بود که یعنی اقا من میزارم زنم بت بده! پشتش گفتم: حاجی من اگه شیدا با کسی حال نکنه پشتشم، اگه حالم بکنه پشتشم!

نمیدونم، ولی اون شب اینجوری گفتم، چون میدونستم که شیدا دلش چی میخواد، می خواستم یه جور خیال حاجی و راحت کنم که اقا موضوع چیه، وقتی به شیدا گفتم، هم خوش حال شد هم یکم ناراحت، گفت حالا چی فکر میکنه! گفتم هیچی! هم تو معلوم بود میخوای! هم اون! حالا دیگه فقط خیالش راحت شد که حله!

گذشت تا 2 روز بعد من صبح سر درد بدی داشتم، برگشتم خونه که استراحت کنم، رسیدم، قرص خوردم و رفتم توی تخت، طرفا ساعت 2 ظهر بود دیگه، شیدا هم که خونه بود. یهو بیدار شدم، منگ و گیج! به گوشه کنار اتاق یه نگاه انداختم، دیدم یه کاغذ روی میزه! شیدا نوشته بود که میره خونه حاجی ویندوز سیستمشو عوض کنه، و من نگران نباشم و میاد! منم که گیج نمی دونستم ساعت چنده، ساعت چند رفته! خلاصه یه چرت دیگه زدم ، یکم دیگه پاشدم، رفتم دستشویی، یه آبی خوردم و اینا، یکم بخودم اومدم دیدیم ساعت 6:30m شده!!! گفتم این چرا نیمده هنوز پس، که دیدم در واحد و یکی داره میزنه! رفتم درو باز کردم، دیدم شیدا شاد و خندون اومد تو، شرت وتاپ و شلوارکش هم دستش بود! لخت لخت بود! بغلم کرد و بوسم کرد و گفت، ببخش نشد تحمل کنم باشی! دیگه خیلی می خارید! دادم حاجی خاروندش!

درو بستم گفتم دادی بش؟! گفت اره! اول شوک بودم بعد کم کم فهمدیم چی شده! کیرم سیخ داشت میشد! تا من داشتم لود می کردم، شیدا رفت سمت حموم گفت بزار دوش بگیرم میام واست میگم همرو…. اینکه شیدارو شاد میدیدم شادم کرد و به اینکه فکر می کردم شیدا تا من خواب بود تو خونه بالای داشته میداده شدید حشریم کرد، و میدونستم که این تازه باره اوله! ما هنوز 6 ماه دیگه توی این خونه هستیم! همین جور که منتظر بودم بیاد واسم تعریف کنه همه چیو، داشتم به حاجی فکر می کردم که چه حالی کرده کونده! داشتم به این فکر میکردم، که تا یکی دو هفته بعد، روی همون مبلی که من الان نشستم، حاجی، جلو من داره شیدام رو، زنه نازمو از کس و کون میگائه…

بعد از اینکه شیدا از حموم اومد، برام تعریف کرد که چی میشه که اصلا میره خونه حاجی و کار به سکس میکشه! زیاد سعی می کنم در موردش ننویسم، چون می خوام بیشتر در مورد اولین باری که حاجی جلو من کردش بنویسم و اما برام اینجور تعریف کرد که : تو که خواب بودی، حاجی اومد دم در، در و باز کردم و مثه همیشه بالا تا پائینمو نگاه کرد و بعد حال و احوال گفت که می خواد ببینه تو امشب وقت داری بری خونش واسه کامپیوترش، که منم گفتم حالت خوب نیست و خوابیدی، بعد همینجور که خیره سینه هام بود بیشرف ، داشت الاف میکرد که نره، گفتم می خوائید من بیام بزارم ویندوز عوض شه تا بعد بابک بیدار شه، که انگار برق ازش پریده باشه گفت اره، خیلی خوب میشه و لطف میکنی و این حرفا! منم اومدم سی دی اینا ورداشتم و باش رفتیم بالا، منم با همون تاپ و شلوارک پاشدم رفتم!

 

دیگه از توی راه پله همین جور پشت سر من که میومد نگاش به رون و کونم بود! راستش همیشه تو بودی بابک، ولی این بار که نبودی و منم دیگه با این وضعیت جلوش بودم، داشت حالم کم کم خراب می شد! اونم بیشرف انگار فهمیده باشه و خودشم که حالش خراب بود، یه جوره کلا متفاوت و خیلی حریصی نگام میکرد! دیگه خونش که رفتیم، من داشتم به pc حاجی ور میرفتم و اونم داشت حسابی من و تماشا میکرد که بهم گفت این بار اول که بدون بابک میای اینجا! گفتم اره راستی ! تا حالا همیشه با هم میومدیم! بی معرفت تنهام گذاشت! دیدی حاجی!حاجی گفت ولی خودت تنهاش گذاشتی که! منم گفت طوری نیست، شما از خودی! یه خنده دلبریم براش کردم که گفت تازه این باره اولم هست که با لباسا خونه خودتون میای اینجا! منم بش گفتم حاجی خوب حواست به همه چی هستاا! حاجی هم گفت، من حواسم به خیلی چیزا دیگه هم هست! منم خودمو لوس کردم گفتم مثلا دیگه چیا!

 

اونم سرتاپامو نگاه کرد و گفت به همه چی! منم یکم با اینکه خجالت کشیدم ولی گفتم، اره دیدم ماشالاالله یه لحظه چش ور نمیداری! اونم گفت، از لعبتی مثه تو نباید چش ورداشت! اصلا نمیشه! منم گفتم خوب ور ندار حاجی! واسه خودت راحت نگاه کن! حاجی گفت، اخه همش نگاه هم نمیشه که! منم که دیگه کم کم خارش کسم و داشتم حس میکردم، گفتم: حالا نگاه کن حاجی خوبی باشی میزارم دست هم بزنی! اونم با این حرفم انگار جواب مثبت گرفته باشه، اومد پشت سرم، گفت قول میدم حاجی خوبی باشم واست و شروع کرد به مالیدن شونهام… بابک باور کن دیگه یادم نمیاد، به خودم که اومدم، دیدم سینه هام از بالا تاپ بیرونه، شورت و شلوارکم از پام افتاده رو زمینو خم هستم رو میزو حاجی داشت میگفت ماشالله چه گوشتی هم هست این خوشگله لا پات! بابک اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز اینکه چقدر دلم میخواست حاجی بکنه توش! داشت با انگشت میکرد توش که بش گفتم حاجی اون کمه… حاجی هم گفت چشم الان یه چیزی میفرستم توش که حسابی برات کافی باشه… .

 

خلاصه دوباره به خودم که اومدم دیدم بدنم لرزید و ارضا شدم… حاجی هم کشید بیرون و گرمی آبشو روی کونم حس کردم… یکم واسادم تا بتونم خودم و جمع کنم و شورت شلوارم و گرفتم دستم همین جور که با لبخند حاجی و نگاه میکردم اومد بیرون… این اتقاقی بود که شیدا برام تعریف کرد… چند روزی گذشت که من حاجی و نمیدیدم! تا یه روز که اومدم خونه و به شیدا گفتم تو حاجی و ندیدی!؟ از اون روز که بش دادی غیبش زده!؟ شیدا گفت نترس! همین جاست! صبح دم در بود! گفتم ای بابا! نکنه باز بش دادی؟! گفت نه! حیف عجله داشت وگرنه خیلی دلم میخواست که بکنتم! گفتم حالا چی می خواست! کجا بود این 2-3 روز! شیدا گفت، اول که اومد، یکم مغذب بود، فکر میکرد حالا من ناراحتم، میگفت اخه یهو کشیدی بالا و رفتی، منم بش گفتم انتظار نداشتم اون روز سکس کنیم، واسه همین فکر کردم بهتر اونجوری بیام، گفت یعنی انتظار داشتی ولی کلا سکس کنیم؟! منم واسش با ناز خندیدم و گفتم حتما خودت جوابشو میدونی، اونم گفت بله که میدونم! شما ماشاالله همون روز اول که من سرو سینتو دیدم فهمیدم دوست داری عزیزه حاجی! راستی بابک چیزی فهمیده؟! منم بهش گفتم اره، اومدم تو دیدم،براش تعریف کردم، یکم قیافش جدی شد و سکوت کرد، منم بلافاصله گفتم نترس حاجی، بابک دوست داره حاله منو ببینه…

 

گفت شک که ندارم دوست داره، وقتی میزاره تو اینجور جلو من بیای وقتی میبینه نصف سینه هات جلو من بیرون و من دارم نگاه میکنم وقتی من دارم رنگ شورتت رو هم میبینم از روی شلوارتو صاف دارم جلوش کونتو نگاه میکنم هیچی نمیگه، تازه یه شب بهم میگفت که زنه من زنه تو هم هست حاجی! گفتم حاجی من و بابک به اینجا رسیدیم که هر زوجی میتونن واسه هم خسته کننده بشن! بجا اینکه هر کدوم بریم یواشکی کار خودمون رو بکنیم، تصمیم گرفتیم با هم حال کنیم! من اگه از کسی خوشم بیاد اون میزاره حال کنم، راستش خودش هم حال میکنه که ببینه من دارم لذت میبرم… حاجی گفت من که نمی فهمم والا! ولی من راضی، شوهرت راضی، خودت هم راضی! همین مهمه! اومد جلو و یه دستی به کون و سروسینم کشید و لب گرفت و گفت حیف که باید برم، وگرنه یه حاله دیگه میکردم باهات لعبته حاجی! منم گفتم حالا وقت زیاد هست، هستیم در خدمتت! منم به شیدا گفتم، به به! پس دیگه همه چی حله! اخر حاجی و اوردی پائین، آره؟! شیدا هم با همون چشا همیشه خمار و لحن سکسی و ناز خاص خودش گفت وای اره… از این به بعد به حاجی هم میدم، حاجی میشه شوهر دومم…. فردای اون روز وقتی میخواستم برم سر کار، حاجی و دیدم، یه جوری متفاوت از همیشه، با یه لبخند روی لبش که معنیش این بود که دیدی زنتو کردم، حالا تازه اولشه! سلام کردیم و حاجی گفت شیدا جان چطوره؟ گفتم خوبه حاجی، والا ما باید دیگه سراغ شیدارو از شما بگیریم و سراغ شمارو از شیدا خانم!؟ خندید و گفت اختیار داری، حالا یه شب اومد کامپیوتر مارو درست کنه، چه دلت تنگش شد؟! گفتم حاجی اینجور که شنیدم بیشتر کامپیوتر خودت ردیف کرده تا مال خونه رو؟! یه جوری از ته دل خندید که انگاری قند تو دلش اب شده باشه، گفت تو هم که انگار بدت نمیاد زنت حال کنه نه؟! گفتم نه حاجی، اون حال میکنه منم کیف میکنم…

 

گفت بابک من میگم این پنج شنبه شام بیائید دور هم باشیم، گفتم باشه حاجی چرا که نه؟ خلاصه پنج شنبه شده و وقتی شیدا اومد که بریم، دیدم به به! چه کرده با خودش! جا لباس مهمون و هر چی که فکر کنید، یه لباس تور، کوتاه تا زیر خط کونش، همه بدنش پیدا بود، بدون سوتین! شورت قرمزش هم تابلو! مثله لباس خواب، یا اینکه زیر لباس بپوشی! من که دیدم گفتم، یعنی الان که بریم اونجا قشنگ میخوای دیگه به حاجی اوکی درست حسابی بدی که دیگه خیالش راحت باشه ها؟! گفت اون خیالش راحت هست، اگه نبود چند روز پیش ابشو نمی ریخت رو کونم، راستی بابک؟ حس کردی دیگه حاجی مثله سابق هم حرف نمیزنه، گفتم از چه نظر؟ گفت قشنگ پر رو شده! به من میگه لعبت حاجی! میدونی چی مگیم؟! منم گفتم خوب طبیعی هست! داره کس توپ میکنه! شوهر طرف هم که مشکل که نداره هیچ ،خوشش هم میاد! از این به بعد هم حتما بیشتر میکنه؛ باید اینجور حرف بزنه! شیدا گفت: نه من نمیگم که بد هست! میگم یعنی باید انتظار بیشترشو داشته باشیم الان که بریم! گفتم 100% هر کس باشه توی این جور موقع ها پررو میشه و همه حرفی میزنه… دیگه شیدا گفت: پس دیگه الان داریم میریم که من بدم، اون بکنه، تو ببینی! گفتم پس معطل نکن که خیلی دلم میخواد زیر حاجی ببینمت… شیدا گفت نگران نباش تا چند دقیقه دیگه میبینی… ..

 

حاجی که درو باز کرد، دهنش وامونده بود و با من دست داد و همین جور که می رفت کنار که ما بریم تو، چندین بار بالا تا پائین شیدارو نگاه کرد و دستشو گرفت چرخوند و از پشت نگاه کرد و گفت، این جور که بوش میاد زنت و اوردی که حسابی حال کنه امشب! گفتم والا حاجی من نیارمم یا خودش میاد یا شما میاریش! خودم بیارم بهتره انگار! همه خندیدیم و همین جور که می رفتیم بشینیم حاجی یه دستی به کونه شیدا کشید گفت، جانم، شما برو بشین جگر گوشه حاجی، حاجی الان میاد پیشت… دیگه من یه ور نشستم و حاجی و زنم روی کاناپه بزرگه نشستن، حاجی گفت بابک جان عذر میخوام ولی من کم طاقتم، دیگه اگه سریع رفتیم سر اصل مطلب ناراحت نشو، امشب زیاد وقت حرف زدن نیست، گفتم نه حاجی راحت باش، شیدا هم گفت اصلا همین اصل مطلب خوبه حاجی، حاجی هم گفت جان من قربونه این حاجی گفتنت بشم… دهن سرویس حاجی معلوم بود اخر خانوم بازه! یعنی اصلا ذره ای معذب نبود که بگه شوهر طرف هم هستا! گرچه اون موقع که با نگاه سینه ها زنم و می خورد و من نیشم باز بود طبیعی هم بود که تازه بیشتر جلو من جولان بده! رفت توی سینه ها شیدا…

 

از یه طرف با دست روناشو میمالید، از اون ور اون قسمتی از سینه ها شیدا که از لباسش بیرون بود و لیس میزد… رو کرد به منو گفت، بابک میدونی اولین بار کی فهمیدم سینه ها زنت خوردن داره؟ گفتم کی حاجی؟! گفت همون روز اولی که اومدید خونرو ببینید! مانتوش دو طرف سینش بود و سینهاش توی تاپ سفیدش قلمبه زده بود بیرون! گفتم یادمه، شیدا هم که فقط اه می کشید، حاجی ادامه داد که، با خودم گفتم این زنه جلو شوهرش اینه! اگه شوهرش نباشه چه میکنه! تو نگو اتفاقا جلو شوهرش بهتر حال میده! اونروز نذاشت ما سینه بخوریم! ولی ببین الان چه سینه ای گذاشته دهنم. من داشتم از روی شلوار کیرم و میمالیدم و حاجی داشت جلو من زنم و میمالید… از پاهاش میلیسید، از جلو روناشو می خورد، از پشت روناش گاز میگرفت و میگفت من چقدر این پاهارو لخت تصور کردم اخ اخ، فضا اه شیدا بود و نفس های حاجی… هر لحظه شیدارو یه طرف می کرد و می خورد و می مالید، تا اینکه شیدا دست کشید به کیرش که توی شلوارش شق شق بود و گفت حاجی بکن دیگه، خیلی دلم می خواد، شیدا رو به من گفت، بابک بذار بکنه، بذار حاجی کسم و بکنه، بهش بگو بکنتم، منم رو به حاجی گفتم حاجی میشه زنم و بکنی؟! حاجی گفت چرا که! مگه میشه این جیگر رو نکرد! دوست داری جلوت کس بده؟! گفتم اره حاجی، بکن کسشو تا جیگرش حال بیاد…

 

شیدا کیر حاجی و دراورد، از مال خودم بلندتر بود، ولی باریک تر! بیشتر بدرده کون شیدا می خورد کیرش! حاجی همین جور که ایستاده بودشیدا از روی مبل اومد روی زمین و یکم واسش خورد؛ نگاه من میکرد و کیر حاجی و میخورد، یکم که خورد حاجی گفت بسه بیا رو مبل قمبل کن می خوام جلو شوهرت عروست کنم! دیگه حاجی که تف زدو شروع کرد منم کیرم و دراوردم و شروع کردم مالیدن… یکم یواش کرد و اخ و اوخه شیدا درومد، کم کم تندر و محکمترش میکرد، دیگه میشد کامل دید که کیر حاجی تا ته میره و تا سرشو میکشید بیرون… شیدارو خوابوند روی مبل و مایلش کرد و بش گفت کونتو بده عقب کست بیاد بالا، خودش حالت نشسته میکرد تو کسش… من به شدت حشری شده بود، جوری که دیگه نمی مالیدم که ابم نیاد! جوری که حاجی تلمبه میزد روی کون شیدا، کونش ملرزید و منو خیلی حشری میکرد…. حاجی که تا الان بیشتر داشت میکرد، کم کم صداش درومد که، همینه، وقتی زنت میاد جلو من میشینه رو مبل پاشو میندازه رو پاش من میتونم کون کپلشو ببینم، باید به این فکر کنی که یه روز می کنمش! شیدارو برد روی دسته مبل گفت خم شو، سینه ها شیدا آویزون شده بود، کونشو داد بالا و دوباره کرد تو کسش…

 

جوری که تلمبه میزد سینه ها شیدا عقب جلو میشد، حاجی خم میشد روشو سینه هاشو میگرفت، شیدا که همین جوری چشاش خمار هست، دیگه واقعا از سرخی چشاش فهمیدم که ته حاله واسه خودش… حاجی دوباره گفت، بیا، ببین تو خونه من، روی مبل من،زنت داره بهم کس میده! اونروز روی میز کردمش، امروز جلو خودت روی مبل، فردا هم یه جا دیگه! توی این حالت که داشت میکرد، زنم دولا بود و کیر حاجی تو کسش بود، با هر تلمبه حاجی کون و رونا و سینهاش می لرزید… حاجی گفت اصلا زنه خودمه! هر جا و هر جور بخوام میکنم! مگه نه شیدا جون؟! شیدا هم گفت وای اره، حاجی رو بهش گفت، شیدا به شوهرت گفتی که کردت اون روز؟! شیدا گفت اره، گفتم حاجی! حاجی: الان کی داره میکنتت؟! شیدا: وای بازم حاجی! حاجی: کیره حاجی الان کجاته؟! شیدا: تو کسم، حاجی گفت به شوهرت بگو، شیدا رو به من گفت بابک حاجی داره کسم و میکنه، کیرش تو کسمه… حاجی که معلوم بود خیلی خشریه، کشید بیرون و یکم نفس نفس زد و گفت حالا وقت کونه! من که دیگه نزدیک بود ابم بیاد یکم روی مبل جابجا شدم، شیدا گفت واییی، می خوام! حاجی یه خنده کرد و نگاه کرد به من و گفت زنت کون هم بم بده؟! گفتم اره.

 

همین جور که تف میزد که انگشت کنه، گفت کونه زنتو اولین بار که داشت از راه پله میومد بالا حسابی نگاه کردم، تو میدیدی دارم نگاه میکنم ولی هیچی نگفتی، با خودم گفتم حتما دوست داره بکنن توی کون زنش که تازه داره با خنده من و که تو بحر کونه زنشم نگاه میکنه! اره؟! دوست داری نه؟! منم گفتم اره… یکم که کونشو باز کرد، کرد توش، گفت نترس، یه جور میکنم حال کنی… کم کم داشت همه کیرش می رفت توی کونه شیدا، من هر هفته میکردم کونشو، واسه همین توش کردن زیاد سخت نیست، حاجی که دیگه معلوم بود ته حاله، بعد یکم، گفت، داره میاد، شیدا گفت اخ بریز توش، بریز توش که هر وقت شوهرم میبینه کونم و بگم بش که ابی حاجی هم توشه… دیگه با اومدن حاجی منم اومدم… من توی دستمال اومدم و حاجی توی کونه زنم….

 

اون شب دیگه تموم شد، ولی بعد اون، هر هفته 2 باری زنم با حاجی سکس داشت، خونه حاجی، خونه ما، یه بار از سر کار اومدم دیدم صداشون از توی اتاق میاد، حاجی اومده بود خونه داشت میکردش، خلاصه جلو من، بدون من، هر وقت هوس میکردن سکس داشتن، دیگه توی اون 4-5 ماهی که توی خونه حاجی بودیم، خیلی اتفاقا افتاد… امید وارم دوستانی که اینجور خاطره هارو دوست دارن حال کرده باشن، الان که حدودا 1 سال هست از اون خونه و شهر برگشتیم، هنوز با حاجی در تماس هستیم، چند ماه پیش یه اخر هفته رفته بودیم پیشش که با یکی از دوستاش زنم و کردن، اگه تمایل داشتین اونم واستون می نویسم…

 

خوش باشید.

 

 

 

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

16 دیدگاه دربارهٔ «کس زنم و کیر حاجی»

  1. ﻣﻦ ﻣﻴﺘﻮﻧﻢ ﻃﻮﺭﻱ ﺑﻬﺶ ﺣﺎﻝ ﺑﺪﻡ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻴﺎﺩ.morijoon64@yahoo
    .com

  2. ای کاش من با تو داداشی،پسرعمویی چیزی بودم.اونجوری کلا حال میکردیم! حالا شماره شیدا جون رو برام میفرستی ما هم یه حالی کنیم باهم؟؟؟هرجوری که تو بگی. منتظرم

  3. بابک جان سلام. توخوشبخت ترین مرد دنیا هستی. خوش به سعادته. بابک جان من چند سالی میشه که داستانای اینجوری میخونم. اول انگلیسی می خوندم چون من چند سالی خارج از کشور بودم. اونجا بود که فهمیدم دوست دارم زنمو با دوست پسرش ببینم یا هرکسی دیگه که اونو میکنه. خیلی طول کشید تا بتونم اینه بهش بگم ولی آخرشم قبول نکرد. ما حتی مهمانی ضبدریا رفتیم ولی هیچ کاری نکردیم. تا اینکه برگشتیم ایران. سال پیش بالاخره یک پسری رو دید و خوشش اومد و به من اعتماد پیدا کرد و نهایتا دو بار باهاش سکس کرد. بابک خیلی خیلی حال کردم واقعا لذت بردم. ولی خانم من از همون اول به خاطر خودم و خانوادم از من خوشش نمیومد و حتی اینکار هم باعث نشد پیش من بمونه. چند ماهیه از هم جدا شدیم. داستان تو قشنگترین داستانیه که تو عمرم خوندم. ای کاش می تونستم بیشتر باهات ارتباط داشته باشم. بهت حسودیم. میشه. میشه لطفا داستانهای دیگه هم بنویسی. خواهش می کنم. بابک جان اگر بتونی کمکم کنی اینبار زنی انتخاب کنم که مثل زن تو باشه خیلی ممنون میشم. فقط میخوام مشاوره بهم بدی. خیلی خیلی مدیونت میشم. اگر میتونی اینکارو بکنی فقظ اینجا بنویس مایل هستی تا من یک جوری شماره یا ایمیل بهت بدم. بازم از داستانت ممنونم. اون کسیم که کامنت بد گذاشته بود خیلی بی شعوره. این بزرگترین اعتمادی که مردی می تونه به زنش بکنه. من عاشقتونم بابک و شیدا

    1. سلام.
      من خیلی دوست دارم همسر مثل بابک داشته باشم.اما اینجا تو ایران نمیشه به هر کسی اعتماد کرد.اگه خواستید بهم ایمیل بزنید.
      [email protected]

  4. سلام بالک جان منم 3ماهه بعداز دوستی ده ساله با یه زن شوهردار تونستیم جلو شوهرش سکس کنیم. برای همنیم حس و حال سه نفرتونو درک میکنم
    مخصوصا شوهرش که پاهای زنشون داد ببالا که راحتتر بکنم

  5. من و خانمم یه زوج خوشگل میخوایم واسه سکس
    اگر خیلی اهله حال باشن دوسته خانمم هست
    هر دومون خوش قیافه هستیم کسی پشیمون نمیشه

  6. من و خانمم یه زوج خوشگل میخوایم واسه سکس
    اگر خیلی اهله حال باشن دوسته خانمم هست
    هر دومون خوش قیافه هستیم کسی پشیمون نمیشه فقط خانمم ساک نمیزنه
    [email protected]

  7. بابک جان یک روز اگه تونسی همان کسی که داره زنت میکنه خودت هم بسان بدهی بعد یک بار به زنت بگو درست کنه یعنی مو بدون را بزنه و لباس زنانه بپوشی و باهم بدهی

  8. اخی الهی میدونی دوست من منو همسرم هم رابطمون مثل بابک و خانومشه و فکر میکنم جدایی شما بخاطر این بوده که همسرت میلی ب سکس نداشته و اهل شیطونی نبوده یکم پروسه سختی داره ولی درنهایت اینجور رابطه ها باعث عشق ششدید بین دوطرف میشه امیدوارم زن مورد علاقتو پیدا کنی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا