ماجراهای من با شوهرم

سلام.

اسم من آوا  25 سالمه و 4 ساله ک ازدواج کردم. در همین ابتدا بگم این داستان نیست، بلکه به یاد موندنی ترین روز زندگی منه. و دیگه اینکه شهوت محض نیست و علاوه بر سکس ، بار عاطفی هم داره…

***

3 سال از دوستیه من و حمید میگذشت. من دیگه حسابی ب حمید وابسته شده بودم و اونم نسبت ب من همینطور بود. من اون زمان 20 ساله م بود و تازه دانشجو شده بودم، دانشجوی کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی. یک سالی میشد ک با حمید ب ابن نتیجه رسبده بودیم ک با هم ازدواج کنیم، پس بنا بر این گذاشته شده بود ک ب هم متعهد و وفادار بمونیم تا زمانی ک شرایط برای ازدواجمون جور بشه. و البته از همون زمان هم ک این قرار و گذاشتیم حال و هولمون شروع شد. هرچند قبلش لب بازی تو ماشین و مالوندن و اینکارارو میکردیم اما تا حالا لحت نشده بودیم(. خب سنم کم بود ک با حمید دوست شدم 17 ساله م بوده) ولی بعد از قرار ازدواجمون میرفتم خونشون و گاهی،هم اون میومد، لخت میشدیم اما کارمون نهایتا لاپایی بود !

 

ی شب از شبای خوبمون ک تو پارک ارم بودیم، بعد از کلی هیجان و شوخی و خنده خسته و وا رفته رفتیم سمت تختا ک ی قلیون بکشیم و دیگه بریم خونه. رو تخت طبق عادت همیشه نشستم کنار حمید، انگشتامون و تو هم قفل کردیم و سرم و گذاشتم رو شونه ش. دیگه قلیونم رسید، من زیاد اهلش نبودم ولی حمید میگفت از 15 سالگی میکشیده. بهش گفتم دودش و مثل حلقه بده بیرون، جالبه برام اینکار چون خودم هرگز موفق نشدم انجامش بدم ! اونشب زود تر از همیشه قلیون کشیدنش و تموم کرد. سرم هنوز رو شونه ش بود صدام زد:
– آوا ؟!
– جانم ؟!؟!
-میخوام بیام خواستگاری … با خنده گفتم : خب منم میخوام تو بیای خواستگاری
-ن ایندفعه جدی میگم، گوش کن ب حرفم… سرم و از رو شونه ش بر داشتم و نگاهش کردم. اون شب حمید گفت ک از نظر مالی ب ی ثباتی رسیده، میتونه خونه اجاره کنه و مخارج عروسی رو بده. بهم گفت اولش سخت میشه اما دوست دارم زود تر ازدواج کنیم. از حرفاش خیلی خوشحال بودم اما از همون موقع میدونستم ک سخت ترین مرحله راضی کردن پدرمه. تحصیلات و وضعیت خوبه مالی جزو اولویت های پدرم بود ک حمید هیچکدوم و نداشت….. ماجرا رو به مامانم گفتم( مامانم میدونست با حمید دوستم، اولش ک فهمید هی تهدید کرد ب بابات میگم و از این حرفا. ولی وقتی دید من ول کن نیستم و یکی دوباری هم با حمید حضوری حرف زد دیگه گیر نداد. مامانم دبیر زبانه و زنه روشنفکر و ی مادر فوق العاده س….) قرار شد مامانم ب بابام بگه ک مامان حمید و اتفاقی تو محله ی قدیمی دیده و منم همراه مامان بودم و اونم من و پسندیده واسه پسرش. اینم اضافه کنم آخه تو محله ی قبلی ما با حمید اینا هم محله ای بودیم و اصلا شروع آشناییمون همینجوری بود.

 

مامانم ب بابام گفت و وقتی هم ک بابام از تحصیلات و وضعیت مالی حمید جویا شد مامانم گفت ک نپرسیدم. بذار بیان بببنیم چی میشه. اولش بابام ن آورد ک آوا بچه س و تازه رفته دانشگاه و این حرفا. ولی مامانم در جوابش گفت ک من مادرشم و میدونم ک دوست داره ازدواج کنه، حالا بذار بیان….. و اینجوری شد ک حمید با دو تا داداشاش و خواهرش ک عقد کرده بود و مادرش اومدن خونمون( پدرش فوت شده ) و اما پدرم از همون شب بعد از رفتنشون خیلی قاطع گفت ک مخالفه، تا چند ماه تمام سعیم و کردم ک نظرش و عوض کنم از اعتصاب غذا و دانشگاه نرفتن گرفته تا قهر کردن و رفتن خونه ی عمه کوچیکم. ولی فایده نداشت. دلیل اینهمه سرسختیه پدرم و نمیفهمیدم، فکرم بهم ریخته بود تو این چند ماه حمید دو بار دیگه رسما اومد خواستگاریم ک بار دوم پدرم حتی راشون نداد تو !

 

کلافه بودم و حمیدم از من بد تر. مدتی بود فکرش تو سرم بود اما هی ب خودم میگفتم ن، این راهش نیست، اما اون شب بعد از ی داد و بیداد حسابی و تهدید پدرم ک اگه اسم این پسره رو بیاری دیگه اسمت و نمیارم آوا، وقتی تو تختم دراز کشیده بودم تصمیم نهایی رو گرفتم. ساعت حدودا یک و نیم بود و من ساعت 12 ب حمید شب بخیر گفته بودم مثلا ک بخوابم. بااینحال. گوشی و بر داشتم و اس دادم ک بیداری ؟!
– تو چرا نخوابیدی هنوز؟!
– خوابم نمیبره حمید
– چرا خانومم ؟! چشات و ببند و فک کن سرت رو شونمه و منم دارم با دستام موهات و نوازش میکنم. خودت همیشه میگی اینجوری آرامش میگیری. پس بخواب فدات( فدات تیکه کلامش بود)
– باشه ولی فردا میام اونجا . من آرامش حضوری میخوام ن تخیلی…؟
– عزیزم من فردا نمیتونم، باید کار تحویل بدم حتما بذار دو سه روز آینده ک سرم خلوت باشه( یادم رفت بگم حمید تو کار ساخت کابینت ام دی اف بود) خلاصه با اصرار بیش از حد من قرار شد ساعت ده صبح برم پیشش تا صبح نخوابیدم، حدود نه و نیم بود ک صبحونه نخورده زدم بیرون. پالتوی سفید، شلوار جذب مشکی، شال مشکی و ی آرایش ملایم. با ماشین تا خونشون ده دقیقه راه بیشتر نبود.

 

رسیدم، زنگ و زدم در و برام باز کرد و رفتم بالا، طبق معمول همیشه در واحد و باز گذاشته بود. رفتم تو ک از چشمای قرمزش فهمیدم با زنگ آیفون از خواب بیدار شده، نشسته بود رو مبل و خمیازه میکشید. با دیدن قیافه ش با اون موهای ژولی پولی خنده م گرفت. در جواب خنده م گفت : سلام ک بلد نیستی ب بزرگترت بکنی، مسخره م هم ک میکنی، برو حد اقل ی چایی بذار صبحونه بخوریم تا از انتخابم پشیمون نشدم. با لبخند رفتم سمت آشپزخونه و تو راه شاله م و انداختم رو دسته ی مبل. دکمه های پالتومم باز کردم. حمید گفت میرم ی دوش بگیرم خواب از،سرم بپره، تو این فاصله منم بساط صبحونه رو رو میز چیدم. خنده م گرفته بود جای همه چیز و تو خونه ی اونا بلد بودم. سر خوش از خیال اینکه مثلا الان خونه ی خودمونیم و من زن حمید شدم. شالم و از رو دسته ی مبل برداشتم و رفتم تو اتاق حمید ک آویرونش کنم ب چوب لباسی، پالتوم و داشتم آویزون میکردم ک در حمام ک تو راهروی بغل اتاقش بود و باز کرد و داد زد: ضعییییییییفه، خششششششششک….. حوله ش ب چوب لباسی بود برداشتم و با خنده رفتم در حموم . دستش و از لای در آورد و حوله رو گرفت، مسخره بازیش بود. صبحونه رو با شوخی و خنده خوردیم. ظرفا رو گذاشتم تو ظرفشوییو گفتم شستنش با تو دیگه اونم جواب داد:
– تنبل بازی در بیاری نمیگیرمتا…. دو تایی بلند خندیدیم. انتظار داشت از آشپزخونه ک میام بیرون برم رو مبل کنارش اما من مستقیم رفتم تو اتاقش و نشستم رو تخت. اومد نشست روبه روم
– چیزی شده آوا؟! با لبخند جواب دادم:
– ن چطور ؟!
– اگه من نفهمم حالت و ک دیگه هیچی. ولی اگه نمیخوای حرفی بزنی اصراری نیست…. سکوت کردم خودش و کشید کنارم سرم و خودش گذاشت رو شونه ش و شروع کرد نوازش کردن موهام و گفت : فعلا بیا آرامشت و بگیر… گفتم من امروز واسه چیزی بیشتر از آرامش اومدم. جوابم و نداد و تو سکوت ب نوازش موهام ادامه داد. صدا کردم حمید ؟!
– جانم ؟! با یه کم من من گفتم میخوام ازدواج کنیم !

 
– منم میخوام عزیزم، منم واسه اون روز لحظه شماری میکنم. تو غصه نخور فداد خودم همه چیز و درست میکنم… منطورم و نفهمیده بود کلافه شده بودم، مونده بودم چی بگم اصن چ جوری بگم…بعد ی چند دقیقه باز گفتم ولی من میخوام االان ازدواج کنیم، الان، همینجا با خنده گفت ولی من کت شلوار ندارم ک… یهو ازم فاصله گرفت، انگاز تازه فهمیده بود چی میگم، خیره شده بود بهم و من جرات نداشتم سرم و بالا بیارم. تو سرم هزار جور فکر میگذشت ک با صدای حمید ب خودم اومدم
– بهت میگم بچه ای میگی چرا ؟! اینم حرفه تو میزنی ؟! مثلا بابات اینجوری راضی میشه ؟! مثلا همه چی اینجوری درست میشه ؟! با توام، من و بببن… دست انداخت زیر چونم و سرم و آورد بالا،تو چشمام اشک جمع شده بود دیگه نمیتونستم جلوش و بگیرم ک بیرون نچکه، با دیدن صورتم لحنش عوض شد اومد سمتم، بغلم کرد و سرم و گذاشت رو سینه ش و گفت : آخه عزیز دلم ، خانوم کوچولو، تو زن منی. لازم نیست اینکارو بکنیم. بدون اینکار هم تو زن منی، تازه اینکار موقعیتمون و بد ترم میکنه دیدم لحنش مهربون شده جرات پیدا کردم و گفتم اینکار واسه خودمه، ربطی ب رضایت بابام نداره، خودم میخوام و همونطور ک صدام میلرزید گفتم میخوام مال تو باشم،سر م و انذاختم پایین و اشکام جاری شدن حمید سرش و برد تو گردنم و در گوشم با صدای آهسته گفت: تو مال منی، نمیتونی تصور منی ک چقدر میخوامت و بعدش لباش و گذاشت رو لبام، گرمی لباش حال خوبی بهم میداد، همونطور ک لبام و میخورد من و هول میداد ک از حالت نشسته در بیام و رو تخت دراز بکشم، همین کار و کردم و حالا اون روم خوابیده بود و با ولع تمام لبام و میخورد.

 

ی آن پا شد تی شرتش و در آورد و اینبار سرش و برد تو گردنم. حسابی میخورد و میلیسید ، میدونست نقطه ضعفمه، منم چنگ انداخته بودم تو موهاش و سرش و بیشتر تو گردنم فشار میدادم، گاهی در گوشم میگفت ک دوستم داره و. این حرفا ک باعث میشد بیشتر حشری بشم. همونطور ک گردنم و میخورد دستش و از زیر بلیز صورتیم ب سوتینم رسوند از روی سوتین سینه م و میمالید، دستم و گذاشتم رو شونه هاش و هولش دادم پایین ک یعنی سینه ها م و بخور. بلیزم و از تنم در اورد و گفت : شیطون این و پوشیدی ؟! آخه سوتینم از جلو باز میشد! با چشمای بسته خندیدم و چیزی نگفتم، سوتینم و باز کرد و لبه کارش ادامه داد، با ولع سینه م و میخورد و با نوک اون یکی با دست ور میرفت . تو چاک سینه م زبون میکشید و میرفت سمت زیر بغلم و میخوردش. اینکار و دوست داشت و منم حال میکردم. صدای ناله هام بلند شده بود، شهوت سرتا پای جفتمون و گرفته بود. اومد پایین ، شکمم لیس زد و خورد و من فقط ناله میکردم و پیچ و تاب میخوردم، شکمم و میلیسید و با دستش کسم و میمالید، بیشتر اوقات من و با دست ارضا میکرد چون من با لاپایی ارضا نمیشدم و حمیدم زیاد اهل کس لیسی نبود. کسم و میمالید و قربون صدقه م میررفت. گاهی شکمم و لیس میزد و گاهی با اون دستش سبنه هام و میمالید. ارضا شدم. فوق العاده بود. همیشه بعد از ارضا کردن من میرفت سراغ لاپایی تا آبش بیاد و بیشتر موقع ها هم قبل از لاپایی براش ساک میزدم. اینبار کف پاهاپ رو تخت بود و حمید وسط پام دو زانو نشسته بود و کاری نمیکرد، پا شد شلوارکش و در آورد و دوباره نشست وسط پام. نگاش کردم، کیرش شق بود اما از اون شهوت چند لحظه پیش تو صورتش اثری نبود، برای اینکه خیالش و راحت کنم کیرش و با دست گرفتم و گذاشتم دم سوراخ کسم، نگام کرد و گفت : آوا من نمیخوام تو اذیت بشی، نمیخوام بعدا پشیمون بشی جواب دادم: اذیت نمیشم و تا روزی ک زنده م پشیمون نمیشم، چون تا روزی ک زنده م دوستت دارم.

 

دیدم اومد بالا کیرش و گذاشت دم دهنم، یکی دو بار ک لیسش زدم رفت پایین دوباره، ترسیده بودم و خودم و جمع کرده بودم، فک میکردم خییلی درد داشته باشه، حمید سر کیرش و ک خییس بود ی خورده مالید رو کسم و دم سوراخم، پاهام و انداخت رو شونه هاش. دیگه چشمام و بسته بودم ک یهو احساس کردم دلم ریخت، کرده بود تو، یه دفعه اونم تا تهش ! درد نبود اما ی جوری بودم ی حسی بود ک نمیتونم توضیحش بدم اما درد نبود. همزمان با فرو کردن کیرش نا خودآگاه ی آه کشدار کشیده بودم و دیگه هیچی. حمید کیرش و تکون نمیداد. چشمام باز کردم دیدم داره نگران نگام میکنه، سرم و تکون دادم ک یعنی خوبم و ی لبخند زدم. شروع کرد تلمبه زدن اما آروم. با 3. 4 تا تلمبه ی آروم و ۳. 4 تا محکم تر آبش اومد. شاید رو هم ب ده تا تلمبه هم نمیرسید.

 

بی اینکه کیرش ودر بیاره خوابید روم، ی بوس کوچیک از لبام کرد و گفت : تمام سعیم و میکنم ک از کاری ک امروز کردی پشیمون نشی، خندیدم و گفتم فعلا تمام سعیت و بکن ک بری برام آب بیاری، تشنه مه. از روم بلند شد کیرش و ک کشید بیرون تازه فهمیدم چی شده. ی عالمه منی خونی ریخت بیرون، چون خون با منی قاطی شده بود ب نظرم زیاد اومد. با دیدن اون صحنه احساس ضعف کردم،نمیدونم چرا ولی یهو تنم شل شد از دیدن اون خونا. حمیدم دستپاچه رفت ی لیوان شربت آورد.
-خوبی ؟! چی شد ؟!
– خوبم بابا، نمیدونم، خونارو دیدم ی جوری شدم… نشستم رو صندلی میز کامپیوتر تا حمید رو تختی رو جمع کنه، با هم رفتیم حموم. ناهارم پیشش بودم. پیتزا خوردیم. ی کم کنار هم دراز کشیدیم و حرفای عاشقانه و شو خی خنده….. یک سال بعد با پادر میونی عمه هام با حمید ازدواج کردم. الانم ی دختر یک سال و دو ماهه ب اسم رها دارم ک کپیه حمیده…

 

نوشته: آوا

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «ماجراهای من با شوهرم»

  1. پریشون45

    سلام
    چ جرتی داشتی تو.ماهردومون میترسیم با اینک وضعیتمون مثل شماهست.ولی شانس داشتی هااا
    اخه نمیترسیدی ی موقع بهم نرسین

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا