سروش

نیلوفر با بی حالی چشمانش را باز کرد.بدنش بر اثر سکسی ک به زور داشت کوفته شده بود و درد میکرد!سرش را چرخاندو ب اطرافش نگاه کرد، کسی درون اتاق نبود! ملهفه را ب روی اندام برهنه اش کشید سرش را توی بالش فرو برد و دندانهایش را بروی هم فشرد تا بغض خفه کننده ای را ک داشت فرو بدهد!صدای موزیک بسیار بلند بود!میدانست کسی صدایش را نمیشنود، ب پهلو چرخید و این حرکت باعث شد ماده ی خیس و لزجی را بین پاهایش احساس کند،با تردید بین پاهایش دست کشید..انگشتانش خیس شد ب دستش نگاه کرد خون را ک روی انگشتانش دید وحشت تمام وجودش را گرفت تمام اتفاقات جلوی چشمانش رژه میرفتند! تمام بدنش شروع ب لرزیدن کرد! ب خودش لعنت میفرستاد ک چرا ب این پارتی امده است تا این بلا سرش بیایید از اینکه ب راحتی اجازه داده بود سروش بهش تجاوز کند از خودش انزجار داشت!لحظات سکسی ک با او داشت ب صورت مبهم کم کم بخاطرش امدند! سرش را تکان داد پاهایش را جم کرد و سعی کرد از تخت پایین بیایید اما نای حرکت کردن را نداشت گویی اورا کتک زده اند! از این ناتوانی گریه اش گرفته بود! ملهفه را محکم چنگ زد و با تمام قوایش جیغ زد….

 

***

 
سیامک با آن هیکل درشت و عضلانی اش به طرف سروش رفت یقه ی لباس سفیدش را دور دستانش پیچاندو او را در هوا بلند کردو محکم ب سمت دیوار انداخت؛ تن پسر جوان ب دیوار خورد و روی زمین افتاد.سیامک نعره ای کشید و دوباره ب طرفش رفت و برای بار دوم او را با لباس های پاره اش بلند کرد و میخواست اورا روی میز چوبی وسط اتاق بیندازد ک در اتاق باز شد و باعث شد دست نگه دارد!ویشکا دختری بلند قد و لاغر اندام و بسیار زیبا با دونفر از افزادش وارد اتاق شد وگفت: سیامک چه غلطی داری میکنی؟
سیامک گفت: خانم میخواست فرار کنه…دارم ادبش میکنم! ویشکا گفت بذارش رو تخت…!سیامک خم شد و زیر کتو سروش را گرغت و با یک حرکت اورا روی تخت انداخت.ویشکا روی مبل نشت و گفت برعکس بخوابونش! سیامک پسر جوان را وادار کرد روی شکم بخوابد، سروش نفس نفس میزد قوایش تحلیل رفته بود خون از بالای ابروی راستش تا لب بالایی اش جاری شده بود،ویشکا پای راستش را روی پای چپش گذاشت و با خونسردی گفت:چرا میخواستی فرار کنی؟ قبل از اینکه سروش چیزی بگوید سیامک مشت محکمی ب پهلویش زدو گفت جواب خانم رو بده!

 

 

سروش از درد ب خودش میپیچید ویشکا بلند شدو بالای سرش رفتو گفت:دیگه نشنوم بخوای فرار کنی؟ دفعه بعد مُردی! سروش ب سختی گفت: از جون من چی میخواین؟ ویشکا پوزخندی زدو گفت: هرچی ک بخوام تو وظیفته بهم بدیش! سروش نفس عمیقی کشیدو گفت: از کجا انقد مطمئنی؟ ویشکا ک عادت نداشت از این نافرمانی ها از کسی ببیند ب سیامک اشاراتی دادو رو ب پسر جوان گفت چون ک من میخوام! محسن و جلالک هر دو با ویشکا وارد اتاق شده بودند اورا روی شکمش خواباندند و دستانش را بستند، سیامک بالای سرش رفت بلوز سفید و اندامی اش را با چاقویش تا کتوش پاره کرد و ان را کنار زد! جلال شلاقی ب دست او داد و خندید! ویشکا گفت: باید مقررات اینجا اشناش بشی!
سپس ب سیامک اجازه شلاق زدن را داد و او با بیرحمی تمام شروع کرد ب شلاق زدن پسر جوان، سروش تنها میتوانست فریاد بکشد،فریادهایی ک جگر ادم را میسوزاند،ویشکا گفت بین ضربه هات یکم مکث کن تا سوزش رو کاملا احساس کنه! قسمت بالایی کمرش کاملا قرمز شده بود و تاول زد، ب سختی و بریده بریده گفت بس ….کنید! ویشکا گفت: چیزی گفتی؟ نشنیدم؟ سروش گفت خواهش میکنم، بسه! ویشکا-مطمئن نیستم عبرت گرفته باشی! سروش سرش را ب نشانه مثبت تکان دادو گفت چرا….چرا ! ویشکا ک خودش هم نمیخواست بیشتر از این اورا کتک بزند وانمود کرد او را بخشیده است ب سیامک اشاره داد ک دست نگه دارد، سپس ب او گفت: اگه میخوای ب زندگی عادیت برگردی باید کارایی ک میگم رو انجام بدی! سروش نفسی تازه کردو گفت: چه….کاری؟ ویشکا لبخند مرموزی زدو گفت: ب زودی میفهمی! سپس بدون معطلی از اتاق خارج شد.سیامک طناب دستهای اورا کمی شل تر کرد سروش از درد کمرش چشمانش را محکم بسته بود، جلال ب زخمای کمر او اشاره دادو گفت: خیلی محکم زدیش، جای زخم روی پوستش میمونه! سیامک محکم ب پیشانی اش زدو گفت لعنتی! فراموش کردم ک نباید اثرش بمونه فقط میخواستم تا میخوره بزنمش! جلال برو دکتر رو بیار! جلال از اتاق خارج شد! محسن گفت: پویا روبراش میکنه! بعد از گذشت دقایقی در باز شدو پسر جوانی را با کیف سیاه رنگی ب داخل هل دادند! پویا محکم ب تخت خورد و روی زمین افتاد با ناله بلند شدو گفت: قربونتون برم خشونت واسه چیه! چرا اینطوری باهام رفتار میکنید؟

 

 

سیامک گفت نکنه کارت دعوت میخواستی؟ پویا همین طور ک لباس هایش را میتکاند گفت ن خب اخه خشونت لازم نیس امر امر شماست! سیامک گفت حرف دیگه کافیه! ب سروش اشاره دادو گفت: با قوانین اینجا اشناش کن تا جونش رو از دست نده! پویا اهسته ب تخت نزدیک شدو گفت: اینکه همین حالاشم جونشو از دست داده!سیامک جلو امدو گفت مزه نریز ..نکنه توام میخوای؟ پویا عقب رفت و گفت: من؟…من غلط بکنم! روبراهش میکنم! شما بفرمایید! افراد ویشکا از اتاق خارج شدن و در را پشت سرشان بستند! پویا کیف وسایلش را لبه تخت گذاشت وگفت: واااای ….اینو ببین! باهات چیکار کردن؟ بیداری؟؟؟ سروش تکان خفیفی خورد پویا گفت: اُه..پسر…..اروم باش اروم! دیگه حرکت نکن اخه زخمات سر باز میکنن! میخوام زخمتو ببندم! سپس وسایلش را از توی کیفش دراورد پنه ای را با اب مقطر مرطوب کرد و خون های کمرش را پاک کرد و گفت: هیکلت ک خیلی خوبه! حتما باید خیلی خوشقیافه باشی ک اوردنت اینجا! سروش سرش را روی بالش گذاشته بود ب همین دلیل پویا صورتش را ب خوبی نمیدید!

 

 

***
چشمان آبی رنگش را باز کرد!اولین چیزی ک بخاطر اورد شلاقهایی بود ک سیامک با بی رحمی بهش زده بود! صدای پویا را شنید ک گفت: چ خوب بلاخره بیدار شدی! رییس نیم ساعت پیش اینجا بود تهدیدم کرد ک اگه بهوش نیایی منو میکشه! ادمایی مث تو براش مهمن،خوشقیافه…جذاب و خوش هیکل! سروش متعجب گفت: چی داری میگی؟ تو کی هستی؟ پویا گفت: من دکتر اینجام هرکسو ک ناکار میکنن میارن پیش من! سروش گفت: اینجا کجاست؟ این ادما کین؟ پویا بلند شدو گفت خب تو سوالات زیادی باید ازم بپرسی! مثلا اینکه از تو چی میخوان؟ چرا اوردنت اینجا! اصلا ویشکا کیه؛ مهم تراز همه از تو چ انتظاری دارن! سروش گفت: اره پس حرف بزن! جریان چیه؟ پویا ب ساعتش نگاه کردو گفت: الان نه! وقت ندارم باید برم. سروش عاجزانه گفت خواهش میکنم من حتی نمیدونم کجام! پویا همینطور ک وسایل پزشکی اش را برمیداشت گفت حق داری! اما اینجا قوانینی داره ک سرپیچی ازشون باعث مرگت میشه! سپس از اتاق خارج شد او را با هزاران سوال در ذهنش تنها گذاشت! سیامک بازوی پویا را گرفت و اورا ب طبقه همکف برد و گفت این پسره زخماش چطورن؟ پویا گفت خوب میشن قربان! نگران نباش! سیامک جلوی در اتاق ویشکا ایستاد سپس در زدو وارد اتاق شد! ویشکا پشت پنجره تمام قد ایستاده بود و ب باغ بزرگ ویلا خیره شده بود.سیامک مشتی ب پهلوی ویشکا زدو گفت احمق جون سلام کن! پویا از درد روی شکمش خم شدو دندانهایش را روی هم فشرد! بریده بریده گفت: ببخشید…سلام خانم!! ویشکا بدون اینکه برگردد گفت سیا تو میتونی بری! سیامک فورا اطاعت کردو از اتاق خارج شد. ویشکا شال توری مشکی اش را از روی موهای خرمایی و خوش حالتش انداختو گفت خیلی خسته ام! میخوام خستگی رو از تنم در اری! پویا زیر چشمی ب او نگاه میکرد با دستپاچگی گفت: چشم ….چشم خانم
ویشکا لباس هایش را از تنش دراورد و روی تخت خزید؛پویا لبه ی تخت نشست دست ظریف ویشکا را میان دستانش گرفتو مچش را ب ارامی ماساژ داد! ویشکاه اهی کشید و گفت: خیلی خسته ام!!!! پویا زیر چشمی عکس العملش را زیر نظر داشت میترسید از کارش راضی نباشد!

 

سروش ب ارامی از روی تخت بلند شد و لبه ی ان نشست کمرش سوزش بدی داشت! ب اطرافش نگاه کرد عکس و پوسترهای سکسی ب دیوار چسبانده بودند! با خودش گفت اینجا دیگر کجاست! با احتیاط بلند شد! لباس سفید پاره اش را از تنش در اورد و روی زمین انداخت! یه لحظه احساس سرگیجه کرد ب یاد اورد اخرین بار در ان پارتی با خوردن نوشیدنی همین حالت را داشت! در اتاق باز شدو پویا وارد اتاق شد او را ک سر پا دید ب سمتش دوید و گفت: چرا از رو تخت بلند شدی؟ باید استراحت کنی، زخمات سر باز میکنه! سروش گفت: ب اندازه کافی استراحت کردم! باید بهم بگی از جونم چی میخواین؟ پویا گفت اول بشین و اروم باش! سروش لبه ی تخت نشست؛ پویا ب چهره ی او دقیق شدو گفت: چشمای آبی…موهای بور! هیکل ورزیده! قد بلند
سروش گفت: منظورت چیه؟جوری حرف بزن ک متوجه بشم! پویا گفت کی اوردنت اینجا؟ سروش گفت نمیدونم دو شب پیش!
پویا – اخرین بار کجا بودی؟
سروش-توی مهمونی! بعد از اون نوشیدنی ….بیهوش شدم!

 

 
پویا گفت: درسته! بیهوشت کردن! سروش گفت امکان نداره همه دوستام اونجا بودن!
پویا – هر کسی ی قیمتی داره!
سروش گفت: چی میخوای بگی؟ چرا دوستام باید بخوان منو بیارن جایی ک حتی نمیدونم جریانش چیه …این عکسای سکسی رو دیوار …اون خانم و افرادش ..تو! اینجا کجاست؟ پویا گفت: حرف خوبی ندارم برای گفتن؛ سروش گفت: بالاخره باید بدونم یا نه؟ پویا گفت: اینجا ساختمان یه تی ویه! یه شبکه، مرکز تهیه ی ….
سروش با وحشت ب عکس های روی دیوار نگاه کردو دلش فرو ریخت، با نگرانی گفت: مرکز تهیه ی چی؟
پویا گفت: مرکز ساخت فیلم سکسیه! اسم شبکه سکس مجیکه!

 

 

سروش با وحشت گفت: چی داری میگی؟ پس من اینجا چ غلطی میکنم؟ پویا گفت تو انتخاب شدی ک توی فیلما باژی کنی! سروش مات و مبهوت ب او نگاه میکرد نفس عمیقی کشیدو سعی کرد خونسرد بماند با خنده گفت: داری باهام شوخی میکنی؟
پویا گفت: نه اصلا! دارم حقیقت رو میگم! اون زن ک دیدی اسمش ویشکاس، رئیس اینجاست؛ اون مردها هم ادماش بودن! اینجا خیلی جدی تر از اونیه ک فکرشو میکنی! اون میخواد تو سکس هارو انجام بدی برای همین اصرار دارن جای زخم رو پوستت نمونه! سروش با عصبانیت ب سمت پویا رفتو گردنش را محکم گرفت و اورا ب دیوار کوبیدو گفت کافیه! این چرندیااو تموم کن! تو کی هستی؟ راستشو بگو! پویا گفت: من هیچکس نیستم! من فقط دکترم! قسم میخورم منم مث تو اوردن اینجا اما وقتی فهمیدن پزشکی حالیمه گذاشتن زنده بمونم! سروش اورا رها کردو با عصبانیت گفت: فکر کرده من قبول میکنم واسش فیلم بازی کنم؟ پویا همینطور ک گلویش را مالش میداد گفت اگه ویشکا بفهمه مخالفی اونقد شکنجت میده تا تسلیم بشی! و اگه بازم قبول نکنی میکشنت! سروش با عصبانیت گفت چرا من؟ پویا گفت:اونا فقط پسرو دخترایی ک جذاب باشن رو شکار میکنن! یه نگاه ب خودت بنداز! سروش گفت نمیتونم باور کنم اینجا گیر افتاده باشم!
ب طرز عصبی توی اتاق شروع کرد ب راه رفتن! یه لحظه ایستادو گفت ب ریست بگو میخوام ببینمش! پویا گفت: دیدن اون دست ما نیس ک! اون مشخص میکنه ببینت یا نه! سروش سرش را با دستانش گرفت و گفت باورم نمیشه این اتفاق واسم افتاده باشه!

 
پویا گفت: قبل از تو مانی اینجا بود! شبیه تو بود، چشمای رنگی! بلند قد جذاب! سروش گفت: خب الان کجاست؟
پویا گفت: توی زیر زمینه! منتظر مرگش! فقط دو سه روز دیگه زنده اس! ب مانی قول ازادی دادن! اما همش دروغ بود،وقتی مانی فهمید ازادی در کار نیست گفت دیگه فیلم بازی نمیکنم! اونا هم بعد از اینکه شکنجش کردن میخوان بکشنش! سروش گفت : اینجا دیگه کدوم جهنمیه؟ پویا گفت از جهنمم بدتره! اگه میخوای عذاب نکشی هر چی بهت گفتن گوش کن! سروش با حالت غمیگین و نا امیدی گفت: یعنی هیچ راهی برای ازادی نیس؟ پویا گفت هیچ راهی! تو قربانیه چهرت شدی! سروش گفت: کی ازم میخوان فیلم بازی کنم؟ پویا گفت بعد از حذف و اضافه! افراد جدید حایگزین قدیمی ها میشن! مث تو ک جایگزین مانی هستی! سروش با ناراحتی گفت نمیتونم قبول کنم ک این سرنوشتم باشه! پویا گفت: فکر کنم بهتره ببرمت مانی رو ببینی! سپس ب در اتاق نزدیک شدو گفت سیامک خان یه لحظه تشریف میارین؟!

 

 

سیامک وارد اتاق شد، پویا صدایش را پایین اوردو گفت بنظرم اون باید مانی رو ببینه ک براش درس عبرت شه اخه فکر کنم از اون تیپاییه ک تسلیم نمیشن! سیامک گفت ب محسن و جلال اشاره داد و انها سروش را گرفتن و ب زیر زمین بردن! از چهارده پله پایین رفتن تا اینکه ب در زنگ زده ای رسیدن! قبل از اینکه در را باز کنند خود بخود باز شد و مرد حدودا سی ساله ای در حالی ک کمبربند خورد را میبست از ان بیرون امد! سیامک گفت: بازم مشغول بودی؟؟؟ مرد سی ساله ک بابک نام داست گفت اره جون تو حال داد!
مرد سی ساله ک بابک نام داشت ب سروش اشاره دادو گفت: اون کیه؟ سیامک گفت: فکر این یکی رو از سرت بیرون کن یه جورایی برای خانم مهمه! بابک گفت: چ بد…دوس داشتم در خدمتش باشم! از جلوی در کنار رفت پویا و سروش وارد اتاق تاریک زیر زمین شدن! پویا مانی را صدا زد مانی …مانی؟ سپس ب دیوار دست کشید کلید چراغ را زد! اما فقط یک تخت درهم دید! سروش گفت پس کجاست؟ پویا گفت مانی کجایی؟ اما در این لحظه پسری از پشت تخت بلند شد ک تعادلش را از دست دادو روی تخت افتاد!پویا ب سمتش دوید و اورا گرفت! مانی با هر دو دست صورتش را پوشانده بود! پویا گفت: مانی …چی شده؟ چشمش ب کمربند باز او افتاد و همه چیز راه فهمید با عصبانیت گفت بابک باهات چیکار کرد؟ مانی گفت: چرا منو نمیکشن! دیگه تحملشو ندارم! پویا متعجب گفت: مانی چرا صورتتو پوشوندی؟ مانی دستاتو بردار! مانی گفت پویا تنهام بذار! پویا پافشاری کردو دستان مانی را کنار زدو خون در رگانش یخ بست! سروش با ناباوری جلوی دهانش را گرفت و سرش را پایین انداخت،پویاq با ناراحتی گفت مانی چشمات! خدای من باهات چیکار کردن؟ مانی با ناتوانی گفت کار ویشکاست…چشمامو کور کرد! پویا چرا راحتم نمیکنه؟ دیگه از جونم چی میخواد؟ اون زن بی رحم چشمامو ازم گرفت! پویا ب سروش نگاه کردو ب نشانه منفی سر تکان داد کمربند مانی را بست و گفت: بذار چشماتو ببینم! مانی باز هم صورتش را پوشاندوگفت نه راحتم بذار! پویا گفت مانی …اونا یه نفرو بجات اوردن! مانی گفت: چی؟ نه! پویا کمکش کن فرار کنه خواهش میکنم! پویا گفت: تو ک خودت میدونی اینجا چ جوریه، فرار غیر ممکنه!همه چیز کنترل شده اس! مانی گفت: پس اونم باید مث من کور کنن؟ سروش ک تحت تاثسر شخصیت او قرار گرفته بود جلو امدو دستش را روی دست مانی گذاشت! مانی متعجب گفت پویا تو تنها نیستی؟ پویا گفت: نه تنها نیستم همون تازه وارد همراهمه! سروش گفت: متاسفم ک این اتفاق واست افتاد.مانی گفت: اسمت چیه؟

 

 

سروش نفس عمیقی کشیدو گفت: سروش
مانی -منم متاسفم ک اینجایی
سروش-چه اتفاقی واست افتاده؟
مانی-فقط از حقم دفاع کردم و اونا اینجوری جوابشو دادن! زیر بار زور نرو!
پویا گفت: مانی اینجوری تو خطر می افته!
مانی گفت: بهتر از یه عمر پشیمونیه ..فکر میکنی مارو تا کی اینجا نگه میدارن؟ تا وقتی ک جوونیم! خیلی شانس بیاریم فرار کنیم و بریم بین مردمی ک مارو ب عنوان چهره های سکسی میشناسن، ما طرد میشیم!
پویا گفت: مانی لطفا این حرفارو نزن!
مانی گفت تو همیشه ترسو بودی!
پویا با ناراحتی گفت: اره من مث تو روحیه ی قهرمانانه ندارم! مانی گفت: پویا تو چت شده! اگه قراره اخر سر بکشنش بهتره قبل از اینکه ازش استفاده کنن این کاره کنن! منو ببین این همه براشون فیلم بازی کردم حالا اخرعاقبتمو ببین! سروش گفت: پویا حالم خوش نیس میشه برگردیم؟ پویا نفس راحتی کشید و گفت: حتما! سپس رو ب مانی گفت واسه درمان چشمات میام! این را گفت و از زیرزمین خارج شدن و ب اتاق خودشان بازگشتند؛ سروش روی تختش نشستو گفت: دیدی باهاش چی کار کردن؟ با منم همین کارو میکنن! پویا گفت:باید ب خانم بگم ک بابک اذییتش میکنه؛اون ی همجنسبازه کثیفه! دیدی چطور بهت نگاه میکرد؟ سروش گفت: بهتره حتی فکر نزدیک شدن ب منو هم نکنه! پویا گفت سروش خانم امشب ازت جواب میخواد! چی بهش میگی؟
سروش اندکی فکر کردو گفت: قبول میکنم براش فیلم بازی کنم؛ چون مث مانی قهرمان نیستم درست مث تو ترسوام!!!
پویا-لطفا ب من تیکه ننداز…شرایط من با همه فرق میکنه من فقط دکتر اینجام فیلمی بازی نمیکنم! کسی کاری ب کارم نداره!
سروش-پس واسه همین حرفای مانی رو درک نمیکردی!
پویا تنها سکوت کرد؛سروش ب اطرافش نگاه کردو گفت: باید باهاش کنار بیام؛باید سعی کنم ب اینجا عادت کنم! پویا گفت: چندتا مسئله هست ک باید واست توضیح بدم!
سروش-اول از همه چند نفر اینجا زندانی ان! پویا گفت: امار هیچ وقت دقیق نیس …متغیرن! در حال حاضر دخترا سیزده نفرن پسرها با تو و مانی ده نفر! سروش گفت: فیلما اینحا ضبط میشه؟ پویا گفت: اره اینجا خیلی بزرگه! سروش ب عکس های توی اتاق خیره شد و در فکر رفت!
***
نیلوفر فنجان قهوه اش را در دست گرفت و ب بخار برخاسته از ان خیره شد! ویشکا مقابلش نشستو گفت: دیروز منتظرت بودم! نیلوفر گفت: یکم کار داشتم…ویشکا بهم بگو ک گرفتیش! ویشکا گفت: اره…دو شب پیش گرفتمش! نیلوفر فنجان را روی میز جلوی پایش گذاشت و با دلهره گفت: یعنی سروش الان اینجاست؟ ویشکا گفت: اره!
نیلوفر-فهمید ک من بیهوشش کردم؟ ویشکا ب صندلی اش تکیه دادو گفت: نه …..دوست داری بهش بگم؟! نیلوفر گفت: بعد از اون بلایی ک سرم اورد خیلی دوست دارم حالشو بگیرم! ویشکا گفت: واقعا بهت تجاوز کرد؟ نیلوفر گفت: اره ….توی مهمونی گیرم انداخت! ویشکا ک بنظر می امد گیج شده است گفت: مگه دوست دخترش نبودی؟
نیلوفر-سروش فکر میکنه بهش خیانت کردم و با تجاوز بهم ازم انتقام گرفته!
ویشکا-واقعا بهش خیانت کردی؟ نیلوفر گفت: باور کن خیانت نبود…نمیدونم! بعدا با جزئیاتش واست میگم!
ویشکا گفت: ولی جدا هدف خوبیه! از نظر ظاهر ک خیلی جذابو خوشقیافه اس، هیکل خوبی هم داره…از نظر سکسی چطوره؟
نیلوفر گفت: چرا از من میپرسی؟
ویشکا-مگه باهاش نخوابیدی؟ نیلوفر گفت: خیلی خشنه ….یادت رفته؟ بهم تجاوز کرد! واس همین بهت معرفیش کردم ک بیاریش اینجا؛ اینجوری انتقامم رو ازش میگیرم!
سپس بلند شدو گفت: ویشکا؟ بگو سروش رو بیارن؛میخوام منو اینجا ببینه..میخوام بفهمه ک من باعث شدم بیاد اینجا!
ویشکا خندیدو گفت: تو ک از من مارمولک تری! گوشی همرامش را برداشت شماره سیامک راگرفت و بهش دستور داد سروش و پویا را ب انجا بیاورد! نیلوفر نفس عمیقی کشیدو گفت: حالا نوبت منه ک ازش انتقام بگیرم! ویشکا گفت: بیچاره غرورش میشکنه وقتی تورو اینجا ببینه!

 

 
نیلوفر با تعجب گفت: چیه؟ …داری ازش طرفداری میکنی؟! ویشکا لبش را گاز گرفت و گفت: نه فقط اون معرکه اس؛ خیلی جذابه!
نیلوفر-اگه بدونی چقد کله خره اینو نمیگی! اون خیلی بیرحمه! ویشکا خندیدو گفت: از من ک بی رحم تر نیس! نیلوفر گفت: باور کن از اینجا هم فرار میکنه، اگه چهار چشمی حواست بهش نباشه یه راهی واسه خروج پیدا میکنه و میاد سراغمون اول منو میکشه بعد تورو! ویشکا لبخند مغروری زدو گفت: محاله کسی از دست من در بره! نیلوفر گفت: اما سروش یه روز تورو هم کنترل میکنه! ویشکا خندید و گفت: نکنه هیولا بهم دادی؟
نیلوفر-نه ….اخه خیلی باهوشه! ..ب این راحتی ها هم تسلیم نمیشه!
در اتاق باز شد.سیامک پویا و سروش را به داخل فرستاد و خود پشت دو منتظر ماند.سروش ک نیلوفر را دید بر جا خشکش زد بدون اینکه پک بزند ب او خیره مانده بود! نیلوفر لبخند پیروزمندانه ای زدو گفت: سلام سروش! سروش با ناباوری گفت: تــــو؟!!
نیلوفر-تعجب کردی؟
سروش-پس کاره تو بود!
نیلوفر رو ب ویشکا گفت؛ نگفتم خیلی باهوشه! سروش گفت: چجور اینکارو کردی؟
نیلوفر گفت: علیرضارو قانع کردم ک میخوام تورو ببینم و باهات اشتی کنم، این شد ک تو اومدب اونجا و من توی شرابت دارو ریختم! بای تقاص کاری ک باهام کردی رو پس بدی!
سروش-کدوم کار؟
نیلوفر با عصبانیت گفت: لعنتی تو بهم تجاوز کردی! پویا با شنیدن این حرف متعجب ب سروش نگاه کرد! سروش گفت: من هیچی یادم نمیاد مست بودم حالم سر جاش نبود! نیلوفر گفت: مست بودنت نمیتونه تجاوز رو توجیح کنه،فقط بخاطر اینکه نمیخواستم باهات باشم بهم تجاوز کردی!

 

 
سروش با ناراحتی گفت: نمیتونم باور کنم کار تو باشه! نیلوفر خندیدو گفت: اتفاقا کلی ب ویشکا سفارش کردم ک حالا حالاها اینجا نگهت داره! سروش از اتفاق افتاده گیج و منگ بود.ویشکا رو ب پویا گفت: اوضاع اینجارو براش توضیح دادی؟ پویا گفت: بله ….بله خانم! ویشکا ب میز کارش تکیه دادو گفت: خب …قبوله!؟
سروش گفت: چی قبوله؟ حالا من بگم نه تو قبول میکنی؟ ویشکا خندیدو گفت معلومه ک نه! سروش-پس چرا میرسی؟ ویشکا ابرواش را بالا انداخت و گفت: میخوام بدونم بفرستمت اتاق شکنجه یا ضبط!
سروش-من این چیزا حالیم نیس اگه میخوای واست فیلم بازی کنم یه شرط دارم .
ویشکا خندیدو گفت: جالبه..شرطم ک میذاری! کسی ک شرط میذاره منم نه تو!
سروش گفت: پس یکی دیگه رو پیدا کن. اتاق شکنجه کجاست؟ ویشکا با عصبانیت گفت: یه مانیه دیگه؟ نیلوفر اهسته گفت: دیدی گفتم تورو هم کنترل میکنه؟ نمیدونم چطور میتونه! ویشکا متوجه شد ک پسر سر سختی است؛ چاره ای نداشت نباید اورا از دست میداد بنابراین گفت: خیلی خب! شرطت چیه؟ سروش گفت: اگه میخوای تو فیلمای مزخرفت بازی کنم باید مانی رو زنده بذاری! ویشکا گفت: نمیفهمم تو مانی رو از کجا میشناسی؟ پویا مضطرب جلو امدو گفت: خانوم من ..فکر کردم ک …خوبه اگه مانی رو ببینه!
ویشکا گفت: فکر کردی؟ بدون اینکه ب من چیزی بگی؟ پویا سرش را پایین انداختو گفت: منو ببخشید..دیگه تکرار نمیشه!

 
ویشکا سیامک را صدا زد و او وارد اتاق شدو گفت بله خانم!؟ ویشکا گفت اینو بده بابک ادمش کن تا دیگه سرخود کاری نکنه! پویا با ترس و لرز گفت: نه دیگه تکرار نمیشه، قسم میخورم! سیامک ک عاشق خشونت بود بازوی اورا گرفت و گفت بیا دکی جون! بریم یکم عشقو حال کنیم! سپس او را با خود برد! ویشکا نفس عمیقی کشید و رو ب سروش گفت: و اما تو! سروش دست ب سینه ایستادو گفت: یا همین الان، همین جا منو میکشی یا اینکه مانی رو زنده میذاری اونم تو اتاق من! بعد من واست فیلمارو بازی میکنم! ویشکا گفت: دیگه چی؟
سروش شانه ای بالا انداخت و گفت: مجبور نیستی قبول کنی! سپس ب نیلوفر نگاه کردو گفت: فکر میکنی چیزی واسه از دست دادن دارم؟ عاشق خوکدونیه توهم نیستم! ویشکا با عصبانیت گفت: تو انگار متوجه نیستی داری با کی حرف میزنی! سروش گفت: دارم با تو حرف میزنم مگه تو کی هستی؟ صاحب یه خوک دونی بیشتر نیستی!
این پسر جوان بدون اینکه ترسی ب خود راه بدهد اعصاب ویشکا را ب هم ریخته بود! ویشکا جلو امد سیلی محکمی ب گوش او زد و گفت: آدمت میکنم!

 

 
سروش-اول خانم ها
ویشکا ک نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشود گفت: الان خودم حسابتو میرسم پسره ی احمق! سپس افرادش را صدا کرد؛ سروش پوزخندی زدو گفت: فکر کردم گفتی خودت حسابمو میرسی! نیلوفر ک نگران طولانی شدن این بحث بود بطرفش رفتو اهسته گفت: سروش بس کن! رو اعصابش راه نرو!!!!
سیامک وارد اناق شدو گفت: خانم مارو صدا زدید؟ ویشکا در حالی ک از فرط عصبانیت دستانش را مشت کرده بود گفت: اینو ببر صد ضربه شلاق بزن تا بفهمه کی اینجا رئیسه!! نیلوفر فورا گفت: ن ن ن ….یه لحظه صبر کن
دست ویشکا را گرفت و اورا ب گوشه اتاق کشاندو گفت: دیووونه شدی؟
سپس لبانش را کج کردو ادایش را در اورد: اینو ببر صد ضربه شلاق بزن!!! دختر مگه واس فیلم نمیخوایش؟ ویشکا-ندیدی چقد گستاخی کرد؟ نیلوفر گفت: سروش همینطوریه! حاضر جوابه مگه بهت نگفتم؟ ۵۰ ضربه هم اینو میکشه ج برسه ب صدتا، حداقل چندتا فیلم ازش بگیر بعد بزن ناکارش کن! کجایی از سروش بهتر گیرت نمیاد! یه نگاه ب قیافش بنداز! هیکلشو ببین! ویشکا با اخم برگشت و ب سروش نگاه کرد! نیلوفر اهسته گفت این چیزیه ک تو میخوای، ماهیچه هاشو ببین! بدون لباس دیدیش؟ خیلی تحریک کننده اس! ویشکا گفت: نمیتونم ادبش نکنم! نیلوفر-ویشکا بسه!

 
ویشکا اورا کنار زدو گفت باشه حالا ذست از سرم بردار! سپس انگشت تهدیدش را ب سمت او گرفتو گفت: اینبار میبخشما دفعه بعد مُردی! سروش نیشخندی زدو گفت: این جمله خیلی آشناست! ویشکا با تمام قوایش فریاد زد اینو از جلو چشمام دورش کن! سیامک فورا او را بیرون برد نیلوفر بدنبالشان رفتوگفت: سروش زده ب سرت؟ واقعا فکر میکنی نمیکشت؟
سروش-نیلوفر …انقد ازم متنفر بودی ک اینکارو باهام کردی؟! نیلوفر گفت: حرفی از گذشته ب میون نیار! سروش گفت: نمیدونستم همچین دوستایی داری! ادم ربا و قاچاقچی … نیلوفر خندید و گفت: اتفاقا خیلی هم صمیمی هستیم!
سروش-چرا گفتی منو بیارن اینجا
نیلوفر-چون میخوام زجر کشیدنت رو ببینم!
سروش با ناراحتی گفت: نیلوفر اینکارو نکن! خواهش میکنم!
سیامک اورا کشیدو گفت: دیگه کافیه راه بیافت! سپس او را برد! نیلوفر ب اتاق ویشما برگشت با دیدن او خندیدو گفت: خودتو دیدی؟ انگار یه سال پیرترشدی…
ویشگا گفت: نشونش میدم، همه اینارو از چشمش در میارم ! نیلوفر ب ساعتش نگاه کردو گفت: راستی؟ چرا گفتی پویا رو بزنن؟

 
ویشکا مثل فنر از جایش پریدو گفت: خدای من یادم رفت! سپس از اتاق خارج شدو ب زیرزمین ب اتاقی معمولا بابک در ان بود رفت پویا را دید ک دستانش را ب قلابی ک ب سقف اویزان بود بسته بودن و ب جز شلوار جینش چیزی ب تن نداشت! و جلال مشغول زدنش بود! محسن با دیدن ویشکا ز روی صندلی بلند شدو گفت: خانم شما…اینجا…
ویشکا-چند دقیقه اس دارید میزنیدش؟ جلال گفت: خانم ۱۵ دقیقه!
ویشکا-کافیه! ببریدش ب مطبش! اندکی بعد نیلوفر هم ب زیر زمین امد پویا را اویزان شده و بیهوش دید با تعجب گفت چ بلایی سرش اوردید؟ محسن و جلال او را باز کردن تن بیهوشش را از زیر زمین بیرون بردن! ویشکا ب حالت عصبی ب این سو وان سو قدم میزد! نیلوفر چند بار اسم پویا را در ذهن خود تکرار کرد سپس دو دستی جلوی دهانش را گرفت و گفت: این پویا همون پویاس ک گفتی عاشقشی؟ ویشکا گفت: درسته خودشه! نیلوفر خندیدو گفت: خخخ این چ عشقیه! ویشکا گفت نیلوفر بس کن یه چیزی بهت میگما! نیلوفر گفت: حالا خودش میدونه رئیس اینجا عاشقش شده؟
ویشکا گفت: نه مگه دیوونه ام ک بهش بگم! نمیذارم بفهمه. خیلی نگرانم باید بم یه سرو گوشی آب بدم!

 

 

این را گفت و غورا از زیر زمین خارج شد و ب طبقه دوم رفت مستقیما ب مطب کوچک پویا رفت! اورا دید ک روی تخت ب شکم دراز کشیده بود و ب ارامی نفس میکشید، متوجه ی حضور ویشکا نشده بود؛ بالای سرش رفت و ب کمر تاول زده اش نگاه کرد کمرش تاول های درشت ابداری زده بود و پوست تنش ورم کرده بود! بغض گلویش را در هم فشرد دستش را روی قلبش گذاشت و چندبار نفس عمیق کشید! پویا چشمانش را باز کرد همین ک ویشکا را دیداز جایش پرید، ویشکا سعی کرد خود را عصبانی نشان بدهد! ابروانش را بالا انداختو گفت: خُب؟؟ پویا با صدایی ک ب سختی شنیده میشد گفت معذرت میخوام …دیگه تکرار نمیشه! ویشکا ب جعبه ی کمک های اولیه اشاره دادو گفت: با اون به خودت برس! سپس از مطب بیرون رفت!ب در تکیه زد و پشت سر هم نفس های عمیق میکشید از اینکه مجبور بود عشققش را از پویا مخفی کند از خودش بدش می امد
***
سروش غرق در افکار ریزو درشتش بود؛ موقعیت خانه را میسنجید تا اینکه سختی کار را متوجه شود اما هنوز اطلاعات کافی نداشت، فهمیدن اینکه نیلوفر کسی ک زمانی عاشقانه با او وقت میگذراند او را ب این وضع انداخته بود قلبش را بدرد می اورد! سه روز از امدنش ب ان خانه میگذشت میدانست ب محض بهبودی زخم های کمرش ب سراغش می ایند؛در این لحظه در اتاق باز شد دو مرد در حالی ک تختی با خود حمل میکردن وارد اتاق شدن! سروش میخواست بشیند اما ب خاطر اورد دستانش را بسته اند! ان دو مرد تخت را کمی نزدیک تخت سروش گذاشتن و از اتاق خارج شدن بعد از چند دقیقه مانی را ب داخل اتاق هل دادن در را پشت سرشان قفل کردن! سروش این را ک دید خوشحال شد پس ویشکا ب حرفش عمل کرده بود با خوشحالی اسم مانی را صدا زد: مانی…مانی
مانی از روی زمین بلند شدو گفت: سروش؟؟
سروش-اره خودمم!

مانی حیرت زده گفت منو اوردن پیش تو!؟ فکر کردم میخوان کارمو تموم کنن!
سروش گفت: همین مسیری ک هستی رو بیا بالا! من دستام بسته اس
مانی خیلی ارام با راهنمایی های سروش جلو امد تا اینکه پایش ب تخت خورد ان را دور زدو لبه اش نشست و گفت: اصلا نمیدونم اینجا چ خبره! سروش گفت: مانی من این شرط رو براشون گذاشتم …گفتم اگه میخوایین واستون فیلم بازی کنم باید مانی رو زنده بذارید! مانی گفت:واقعا؟ باید خیلی جذاب باشی ک ویشکا حاضر نشده از دستت بده! سروش خندیدو گفت: اینطور میگن! مانی هم لبخندی زدو گفت: تو ادم خوبی هستی ….ولی من نمیخوام زنده باشم! زندگی اینجوری تاریک!!! من ترجیح میدم بمیرم، در ضمن من هیچ استفاده ای براش ندارم! ممکن نیس منو زنده بذاره! من نابینا هستم با فیلمهای سکسی ک بازی کردم بین مردم محبوب نیستم! ویشکا حتی کسی ک عاشقشم رو ازم گرفت! سروش گفت: چی داری میگی؟ مانی با ناراحتی گفت: نامزدم! مارو باهم گرفتن! سروش باناباوری گفت: خدای من اونم الان اینجاست؟
مانی-اره …مارو باهم گرفتن! قسم میخورن اگه اون اینجا نبود محال بود واسش فیلم بازی کنم! ویشکا همیشه جونشو تهدید میکنه ک فیلمارو بازی کنم! نباید اجازه بدی ازت نقطه ضعف بگیرن! نباید میگفتی منو بیارن پیشت! حتما از طریق من وادارت میکنن! سروش گفت: چقدره اینجایید!؟ مانی گفت: سه سال! سروش با تمام ناباوری اش گفت چــــــی؟؟؟!!!! سه سال از عمرت رو اینجا بودی؟؟ یعنی فرار غیر ممکنه؟ مانی گفت: اگه هم راه فراری باشه من بهش بی اعتنا بودم نمیخواستم جون نیاز رو ب خطر بندازم! کسایی ک اقدام ب فرار کنن اینجا جایی براشون نیس! سروش گفت: اسمش نیازه؟

 
مانی-اره ..اون زیباترین دختر اینجاست! اگه تورو بجای من اورده باشن….تو بجای من با نیاز! حرفش ک ب اینجا رسید در باز شدو پویا لنگ لنگان وارد اتاق شد مانی را ک دید دهانش باز ماند با خوشحالی گفت: اِی ول سروش،ویشکا قبول کرد؟ خیلی دمت گرمه پسر! مانی گفت: سلام دکتر!
پویا نالیدو گفت: ای بابا دکتری ازم نمونده! دیگه داشتم تموم میکردم ک نمیدونم چی شدو ویشکا دلش بحالم سوخت و نجاتم داد! پویا روی تخت مانی نشستو ب او نگاه کرد! چشمانش را با پارچه ی مشکی بسته بودن! پویا گفت: باورم نمیشه ک چشمای سبزتو ازت گرفت! مانی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد! پویا گفت ولی محاله مانی رو از دست بدن! سروش گفت: چرا؟ پویا گفت: بخاطر نامزدش نیاز! اون ملکه ی اینجاست! اگه اتفاقی واس مانی بیافته دیگه واسشون فیلم بازی نمیکنه! اون نمیدونه عشقش رو نابینا کردن!

 

 

مانی گفت: پویا ازش خبر داری؟ پویا گفت: از وقتی تورو ندیده جلوی دوربین نرفته! مانی گفت: چی؟ خدای من! سروش متعجب گغت: اینکه بنظر خوب میاد! مانی گفت: نه! وقتی کسی ب حرفشون گوش نده جلوی دوربین نره بد بلایی سرش میارن! پویا خواهش میکنم تو باید باهاش حرف بزنی بگو من حالم خوبه! پویا با نارحتی گفت: سعی کردم اما نیاز ازم متنفره، میگه من جاسوس ویشکام! فقط اون نیس، ساسانو هومن هم ازم متنفرن! مانی گفت: خیلی ناراحت شدم! چرا سعی نمیکنی واسشون توضیح بدی؟ پویا گفت: مانی تو ک میدونی اونا چجوری با من رفتار میکنن! هر قت میرم ب اتاقشون تحقیرم میکنن؛ هومن خیلی منو اذییت میکنه! سروش گفت: چرا این همه باهات دشمنن؟ مانی گفت: بخاطر همخوابگیش با ویشکاس! سروش ماتو مبهوت گفت چی؟؟ پویا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، مانی گفت: تنها کسی ک با ویشکا سکس دازه پویاست! سروش گفت: تو با ویشکا رابطه داری؟ پویا گفت: سروش باور کن من جز اونا نیستم! خواهش میکنم تو طردم نکن! اینجا فقط مانی رو دارم! سروش گفت: حتما ازت خوشش میاد! پویا فورا گفت: نه اصلا! اون تقریبا هر شب منو شلاق میزنه! هر کس هرچیزیش میشه منو شلاق میزنه!

 

 

سپس ب دوربین توی اتاق نگاه کردو گفت: نمیدونم ازم چی میخواد! سپس رو ب سروش گفت: راستی توی اتاق دوربین هست! هم صدارو دارن هم تصویرو! سروش خندیدو گفت: چ بد غیبت کردن سخت شد! مانی گفت: بخاطر اینه ک ب علیهشون نقشه نکشیم! سروش گفت: شرایط اینجا خیلی سخته چطور تحمل میکنید؟ پویا گفت: نگران نباش فزدا پس فردا دستاتو ازاد میذارن! سروش نفس راحتی کشیدو گفت: خوبه! جرقه امید توو دلم روشن شد! با این حرف همه زدن زیر خنده! پویا گفت: سروش واقعا ب اون دختره نیلوفر تجاوز کردی؟ سروش گفت: اون بهم خیانت کرد؛ با پسرخالش ریخت روهم! مانی گفت: دوسش داشتی؟ سروش گفت اره! من ب یاد ندارم ک بهش تجاوز کردم یانه! اما یادمه اون شب توی مهمونی باهم بودیم! پویا گفت اره احتمالا بخاطر نداری! پویا گفت: واسه انتقام تورو فرستاده اینجا این خیلی نامردیه رسما زندگیتو تباه کرد! سروش در فکر فرو رفت و گفت خمن میخواستم باهاش ازدواج کنم! مانی گفت: واقعا متاسفم !
سروش گفت:اما حقمه! دارم جزای کاری ک باهاش کردم رو پس میدم…

 

 
منتظر ادامه داستان باشید.

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

9 دیدگاه دربارهٔ «سروش»

  1. سلام داستانتون خیلی قشنگه مرسی خیلی متفاوته تا بحال همچین چیزی نخونده بودم! لطفا قسمت های جدیدشو بذارید منتظرم ممنون

  2. قلم جذاب و ذهن خلاقی دارین. از داستان لذت بردم. فقط خواهش میکنم چشمای مانی روبرگردونین بهش
    ری

  3. داستان خیلی عالی و هیجانی هستش لطفا هرچه زود تر ادامه اش را بزارید

  4. خیلی قشنگ بود لطفا ادامشو سریع بزار و چای مانی رو بهش برگردون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا