دخترک خدمتکار

داشتم با خدمتکار خانه که قد و قامت زیبایش بیشتر به هنرپیشه های سکسی هالیوود شبیه بود تا خدمتکار ور میرفتم و لبهایش را میبوسیدم که ناگاه مثل اجل معلق پدرم از پشت سر گوشم را با دو انگشتش محکم گرفت و چنان پیچاند که داشت کنده میشد . خدمتکار که شوکه و رنگ و رخسارش مثل مرده ها شده بود پشت دستش را گاز گرفته بود و هاج و واج نگاه میکرد و یک کلام حرف نمی زد .
پدرم در همانحال که بدنش از شدت خشم و غضب میلرزید و فحش های آبدار میداد با آن جثه عظیم و قلچماقش بلندم کرد و انداخت روی تختخواب و سپس کمربندش را در آورد و بر فراز سرش چرخاند و شروع کرد به زدن آنهم چه زدنی . در حالی که در زیر ضربات محکمش خط های سرخ روی بدنم می افتاد غرورم اجازه نمیداد که حتی خمی به ابرو بیاورم و کوچکترین آه و ناله سر دهم : ..

 
– پسر لندوهور لااقل از عکس امام روی دیوار و آیه قرآنی که زیرش نوشته خجالت می کشیدی و دست به ناموس مردم دراز نمیکردی ، مگه آب و کاهت کمه ، چرا با آبرو و حیثیتم بازی میکنی بی شرف . نمک میخوری و نمکدون میشکنی ، الهی این یه لقمه نون کوفتت بشه و تو گلوت گیر کنه .
تا بحال او را چنین غضب آلود و خشمگین ندیده بودم . بدنم در زیر مشت و لگد و ضربات پی در پی کمربند درب و داغان شده بود و دردش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد و من صم و بکم دهانم را قفل کرده بودم . وقتی که خشمش کمی فرو کش کرد عرق پیشانی اش را با گوشه ملافه رختخوابم خشک کرد و پس از پرتاب کردن تفی به صورتم رفت بطرف کلفت اما هر چه سوراخ سمبه ها را گشت پیدایش نکرد . انگار فلنگ را بسته و از خانه بیرون رفته بود . با خود میگفتم که آخر چه کسی چغلی ام را کرده بود که او سرزده وارد شد و تمامی کاسه و کوسه هایم را بهم ریخت ، هیچ کس در خانه نبود ، بر خلاف همیشه که سرفه میکرد و با سلام و صلوات وارد میشد اینبار حتی نفس هایش را در سینه حبس کرده بود و انگار پاورچین پاورچین وارد خانه شده بود ، هر چه فکر میکردم عقلم هیچ قد نمیداد و بیشتر گیج و ویج میشدم .

 
پدرم مثل بقیه مردم خیلی ناموس پرست و غیرتی بود و به این مسائل بی نهایت حساسیت داشت ، یادم می آید که در چند هفته قبل وقتی شنید که در محله یکی از جوانان علاف چند بار به خواهرم متلک گفته است ، نزدیک بود که خون بپا کند و اگر پا در میانی ریش سفیدان و بزرگان محل نبود متلک گو را به اسفل السافلین پرتاب کرده بود و برای همین آبروداری ها ارج و قربش در بین دور و نزدیکان بالا بود و خرش خیلی بیشتر از آن چه که فکر میکردیم میرفت . خوشبختانه پس از چند روز خشمش فروکش کرد و اوضاع و احوال قمر در عقرب به حالت عادی بر گشت . شاید خواست که با آن مشت و مال درسی بهم بدهد تا وقتی که بزرگ شدم مانند او به مسائل ناموسی حساسیت و غیرت نشان دهم و با این قضایا مثل مردهای بی غیرت غربی برخورد نکنم . همان غربی های کافر که اگر حتی زنشان روابط آنچنانی و سکس با نزدیکترین دوستانشان داشته باشند زیر سبیلی رد میکنند و قفل دهانشان را می بندند ، در حالی که در مملکت اسلامی مردهای غیورمان تا سر از تن آنها جدا نکنند یک لحظه آرام نمی نشینند .
از حادثه ای که اتفاق افتاده بود پدرم حتی یک کلمه هم به مادرم که محرم رازهایش بود در میان نگذاشت ، هر چه بود چند پیراهن بیشتر پاره کرده بود و راه و چاه را بهتر میدانست . من هم مثل یک موش آب کشیده سر در لاک خود برده بودم و به روال عادی بر گشتم ، با این چنین عشق خدمتکار 19 ساله که اسمش ترانه بود در دلم شعله میکشید . چه قد و قامت بی همتایی ، چه دندانهای سفید و گونه های دوست داشتی و چشمهای مسحور کننده زاغی داشت . آن لبها و پستانهای درشتش که آروز داشتم شبی سرم را آرام و بی دغدغه به رویش بگذارم و در حالی که به چهره خیال انگیزش نگاه میکنم به خواب خوش ابدی فرو بروم .

 
احتمالن ترانه جادویم کرده بود. 24 ساعت رنگ و رخسارش در خیالم خودنمایی میکرد ، آیا عاشق شده بودم ، یا حال و هوای بلوغ و شهوتی که در تک تک یاخته هایم زبانه میکشید باعث این فضای اثیری شده بود . دوری اش کلافه ام میکرد داشتم دیوانه میشدم ، نه در مدرسه و نه در خیابان و نه در هیچ کجای این کره خاکی یاد دل انگیزش از خیالم محو نمیشد ، در اتاقم روی رختخواب در نیمه های شب چهره دوست داشتی اش را مجسم میکردم و موهای بلند و لطیفش را به نرمی دست میکشیدم و بر لبهای تب آلودش بوسه میکاشتم و از گرمای لذتبخشی میسوختم . میدانستم که در کجا زندگی میکند و اسم و آدرسش را داشتم ، درست انتهای محل در کوچه بهجت . اما ترس از پدر و عواقبش مانع از آن میشد که ردش را بگیرم و باهاش خوش و بش کنم .
پس از آن اتفاق یک هفته به خانه مان برای رفت و روب نیامده بود و این یک هفته برایم به اندازه یک سال گذشت ، مادرم در سر سفره گفته بود که تلفن زده است که ناخوش است و اگر حالت مزاجی اش بهتر شد بر میگردد . در این بین پدرم کلید در ورودی خانه را بی آنکه مادر بداند ازم گرفت تا دوباره وقت و بی وقت در زمانی که ترانه مشغول رفت و روب خانه است بر نگردم . میدانستم که اگر این بار مرا با او تک و تنها در گوشه اتاقم ببیند ، واویلا میشود و به آنجایم پرتاب میکند که عرب نی انداخت . مجبورم کرد که روزانه با او به مسجدی که گهگاه مداحی میکرد و اشک تمساح میریخت برای نماز جماعت بروم و آداب و شرعیات را بجا بیاورم . من هم که دمم به تله افتاده بود به امر و نهی اش گردن می نهادم و برای نماز مغرب و عشا بی آنکه وضویی گرفته باشم به مسجد میرفتم و در پشت آخوندی که شکم هایش تا بیضه هایش پایین آمده بود و هر را از بر تشخیص نمیداد و بوی جورابش هنگام سجود تا هفت کیلومتری میرفت بی آنکه کلمه ای به زبانم بیاورم خم میشدم و سر به مهر میگذاشتم و در همان حال شکل و شمایل ترانه را در نظرم مجسم میکردم و تن و پیکر لخت و عورش . در پایان نماز هم مثل کسی که کشتی اش غرق شده باشد بی آنکه حتی یک کلام با پدرم صحبت کنم به خانه باز میگشتم .

 
بالاخره بیماری ترانه بهبود پیدا کرد و بعد از یک هفته به خانه بر گشت . بر خلاف گذشته چادرش را به دور کمرش گره زده بود و روسری اش تا نصف و نیمه پیشانی اش را پوشانده بود . در تمام ساعاتی که در خانه بود در حالی که دمادم از کنارش رد میشدم تا گوشه چشمی به من اندازد اصلن نیم نگاهی هم نمیکرد . میدانستم کهترس برش داشته است و جرات ندارد که مانند گذشته به من نگاه کند و در خفا لبخند بزند . دانشجوی مملکت و از خانواده فقیری بود و برای اینکه خرج و خوراکش را بدست بیاورد و اجاره اتاقش را بپردازد مجبور بود که هفته ای دو روز کار کند . کار و بار دیگری تا آنجا که خودش گفته بود در این اوضاع تحریم و بیکاری که اکثریت جوانان مملکت در کوچه و خیابانها ولو بودند نمیتوانست پیدا کند . اولین باری که هوسم را بر انگیخت زمان درست ساعت دو و نیم بعد از ظهر روز دوشنبه دوم خرداد ماه بود . داشت خانه را با جارو برقی تمیز میکرد . کلید خانه را با اعتمادی که پدر و مادرم به او پیدا کردند بعد از مدتی بهش دادند تا در زمانی که کسی در خانه نیست خودش در را باز کند و مشغول نظافت شود . آن روز در خانه بودم و از لای در اتاق در حالی که تنها یک شلوار کوتاه چسبان بتن داشتم و در رختخوابم دمرو دراز کشیده بودم به تن و بدنش که وسوسه ام میکرد دزدکی نگاه میکردم . نمیتوانستم که چشمم را ازش بر دارم ، پیراهن گلدار آستین کوتاه و قشنگی در تن و روسری را از سرش بر داشته بود .

 

انگار که متوجه شده بود که من به او زل زده ام و برای همین خودش را سکسی تر نشان میداد و کمی دولا و راست میشد و تن و بدنش را به رخم میکشید تا لب و لوچه ام را بیشتر آب بیندازد . وقتی که کارش در راهرو تمام شد با انگشتش به در اتاقم زد و گفت که میخواهد اتاقم را جارو کند منم بی آنکه کلمه ای بگویم لبخند زدم و بهش نگاه کردم او هم در حالی که لپ هایش گل انداخته بود لبخند زد . با پررویی و بی حیایی بهش زل زده بودم وحتی به اندازه یک پلک زدن چشم ازش بر نمیداشتم ، او هم تمام حواسش در حالی که کار میکرد به حالات من بود ، بعد از چند لحظه بهم گفت که آقا منوچهر باید زیر تختخواب را هم جارو بکشم . منظورش این بود که چند لحظه پا شوم تا او راحت تر به کارش برسد ، در حالی که تنها شلوار کوتاه در تن داشتم ملافه را کنار زدم و بی اختیار پا شدم او هم تا چشمش به من افتاد خندید ، چشمش به آلت نعوظم افتاد که داشت شلوار کوتاهم را پاره پوره میکرد . من هم در همان حال که داشتم از شدت هوا و هوس میسوختم آرام سرانگشتان لطیفش را در پنجه هایم فشردم و دستهای کشیده و صافش را با سرانگشتانم نوازش . بر گونه های شفافش لبخندی نشست و دندانهایش مانند گلهای یاس سفید در زیر چتر آفتاب صبحگاهی برقی زد . شهوتی توفانی به همراه شرمی پنهان و مرموز در اعماق نگاهش موج میزد و حکایت از خواهشی تند و آتشین میکرد . همانجا روی تختخواب نشستم و او هم به روی زانوانم . لذتی بی پایان مثل شراب کهن در رگانم میدوید . نفسهای گرمش در نفس های عطشناکم ممزوج میشد و چشمهایمان در سکوتی معطر و رازآلود با هم سخن میگفتند . در حالی که بناگوشش را به آرامی بوسه میزدم دکمه های پیراهن گلدارش را به نرمی یک به یک باز کردم و لب بر لبش گذاشتم . دراز کشید و من هم اما ، به ناگاه صدای زنگ در به صدا آمد . خواهرم بود با آن که کلید داشت اما بر طبق عادت همیشگی ابتدا زنگ میزد ، تمامی کاسه و کوزه و طرح و نقشه هایم را نقش بر آب کرد . صدای ترق و تورق کفش پاشنه بلندش از حیاط شنیده میشد که بطرف ما می آمد ، ترانه به سرعت دستی به سر و صورت خود کشید و روسری را بر سر گذاشت و شتابزده جارو برقی را بر داشت و در اتاقی دیگر مشغول شد من هم در اتاق را بستم و از حادثه ای که چند لحظه قبل رخ داده بود مست بودم و در رختخوابم غلت میزدم ، با خودم میگفتم که خدایا طلسم شکسته شد . در عمرم تا بحال هرگز اینچنین شوخ و شنگ نبودم ، برای اولین بار دختری را در بغل گرفته بودم و لب بر لبش گذاشتم و آن کارهای بد بد که بزرگترها میگفتند کردم . بد بد بد

 
دیگر نمیتوانستم رهایش کنم . همان بوسه تند و آتشین کار خودش را کرد . میدانستم که چند سال بزرگتر از من است اما آتشی که در تن و جانم زبانه میکشید توفنده تر از آن بود که بتوانم از او دل بکنم . پس از آن اتفاق میمون به خود بیشتر میرسیدم و هر روز صورتم را صاف و صوف و کمی ژل به موهای بلندم می مالیدم و خودم را به شکل هنرپیشه های خوشتیب در می آوردم . با رویاهای قشنگش اصلن نمی توانستم در یک جا بند شوم ، او همه چیزم شده بود . در خونم گردش میکرد و در خیالم عطر مطبوعش را می پراکند و آرزوهایم را رنگین . تا که شصتم خبردار میشد در خانه کار میکند از مدرسه فلنگ را می بستم و تند و تیز به خانه می آمدم و به سئوال های مشکوک مادرم یک مشت دروغ و دونگ تحویل میدادم که معلم مریض بود و اله و بله . مادر هم کمی شک برش داشته بود اما به روی خودش نمی آورد . میخواستم که با ترانه تنها باشم و در خلوتم بهش نگاه کنم به چشمهایش به لبخندش ، موهایی که با حالتی زیبا و بهت آور روی شانه های لختش نشسته بود به عطر تنش و نفس های لطیفش وقتی لبم را بر روی لبهایش میگذاشتم گوش کنم ، اما دیگر این اتفاق زیبا نمی افتاد . همیشه یا مهمان ناخوانده داشتیم یا مادر و خواهرانم در خانه بودند . پول و پله ای هم نداشتم که تا اتاقی تهیه کنم ، تازه اگر هم داشتم محال بود که او به اتاقم بیاید ، اگر کس و کارم بو میبردند و راپرتش را به پدرم میدادند نفله ام میکرد …

 
یکبار تعقیبش کردم و طوری طرح ریختم که در راه با او تلاقی کنم . همینطور هم شد و وقتی دیدمش سبدی خرت و پرت از مغازه ها در دستش بود ، لبخندی زد و من با پررویی ، نه بهتر است بگویم با جسارت باهاش راه افتادم . در همان دم سر صحبت را باز کرد و گفت که من سن و سالم از تو بیشتر است و خوبیت ندارد که ما با هم خلوت کنیم . این کار اصلا و ابدا آخر و عاقبت خوبی ندارد . من هم نمیدانم که این جواب چگونه و از کجا ناگاه در فکرم خطور کرد و گفتم که رسول خدا در اولین ازدواجش 15 سال از خدیجه فرست لیدی اسلام بیشتر سن داشت و تا دم مرگش باهاش وفادار ماند ، من که 5 سال از تو کمتر سن دارم .
از حاضر جوابی ام گویی خوشش آمده بود و از اینکه بزرگتر از دهان و سن و سالم حرف زدم تبسمی کرد و به چشمهایم در بین عابرانی که بی خیال رد میشدند نگاه کرد ، من هم همینطور . بعد راهش را کج کرد و رفت . چند بار هم برایش هدایایی که پولش را از جیب بابایم کش رفته بودم خریدم تا عواطف و احساساتش را بخود جلب کنم . اما راه نمی داد و گاردش را سخت و سفت بسته بود .
من اما نمیتوانستم که فراموشش کنم زندگی بدون او برایم پوچ و بی معنی جلوه میکرد و رنگ و روی خودش را از دست میداد ، لحظه ای نمیشد که ازش غافل بمانم ، خواب و بیداری کوچه و خیابان همه جا عطر یاد مطبوعش مستم میکرد و مرا به ناکجاها میبرد . در کلاس درس از بس که در این عوالم بسر میبردم اصلن حرفهای معلم را نمی شنیدم . یک بار از پشت بهم تشر زد که مگر کشتی ات غرق شده چرا حواست نیست و من که اصلن در باغ نبودم یکهو از جا پریدم و همکلاسیها زدند زیر خنده .
وقتی زنگ تعطیل خورد اصلن حال و روزم خوب نبود ، شبیه آدمهای مالیخولیایی شده بودم و ناگهان بیادم آمد که کتابها و دفتر و دستکم را فراموش کردم که با خودم بر دارم و همانجا در کلاس مانده است . حوصله بر گشتن را به هیچ عنوان نداشتم ، یکبار همین طور که از وسط خیابان عبور میکردم نزدیک بود زیر چرخهای یک کامیون له و لورده بشوم . شانس آوردم که بموقع ترمز زد وگرنه از دار فانی رخت بر بسته و هفتاد کفن پوسانده بودم . راننده که آدم چاق و چله و قلچماقی بود از ماشین پرید پایین و با چهره ای که اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد ، یک راست آمد بطرفم و با دودستش جثه تکیده ام را گرفت و انداخت توی جوی کثیف کنار خیابان . من هم صم و بکم یک کلمه از دهانم در نیامد و در حالی که او فحش های آبدار میداد سرم را پایین انداختم و انگار که شتر دیدی ندیدی راهم را ادامه دادم .
شب در خانه مهمان داشتیم ، پدر بزرگم بود چند سالی میشد که ندیده بودمش ، هنوز با آن موهای سفید و چین و چروک صورت استخوانی و عصای نقره ای اش شوخ و شنگ بنظر میرسید . مرا که دید بغلم کرد و منم بوسیدمش . از قیافه ام فهمید که پکرم اما به روی خود نیاورد و با آنکه سینه اش از سیگار کشیدنهای پی در پی خش خش میکرد با بذله گویی ها و نقل خاطرات شیرین سعی داشت که سرحالم بیاورد . منم با حرف و حدیث هایش کم کم سر حال آمدم و شروع کردم به خندیدن . هر سال تابستان که مدرسه تعطیل میشد با شور و شوق به نزدش که در حواشی جنگل چالوس بود می رفتم به بهشت ایران . باهاش خیلی اخت بودم . با آنهمه تجربیات و سن و سال ، چم و خم همه چیز را میدانست و قلق همه چیز را زود بدست می آورد . گهگاه هم از عشقها و فراز و فرودهای زندگیش برایم تعریف میکرد و میدانست که از آن داستانها خوشم می اید . آدمی دیندار و کمی هم اهل تریاک بود و میگفت که بدون این آب حیات آدمی نمی تواند اینهمه غم و دردی را که از در و دیوار میبارد تحمل کند …

 

شام که خوردیم همه خوابیدند من اما خواب به چشمانم نمی آمد و با ریموت کنترل یکی یکی کانالهای ماهواره ای را که به دستور پدر دیدنش ممنوع بود عوض میکردم . در یکی از کانال ها زنی اروپایی با پستان برهنه و پاهایی لخت و عور مثل حوری های بهشتی میرقصید . صدای تلویزیون را حداقل کردم و در حال تماشا بودم که ناگهان دیدم که پدر بزرگم که تا آن زمان تلویزیوونهای ماهواره ای و زنهای لخت و پتی ندیده بود در اتاقش را باز کرد و بی آنکه به تلویزیون چشم بدوزد نزدم آمد و نشست و با لهجه مازندرانی گفت : وجه جان نتومه باخسم ( پسرم خواب به چشمم نمی آید ) هنوز حرفش را تمام نکرده بود که ناگاه چشمش افتاد به زنی که با آن قد و قامت بهشتی لخت و عور میرقصید ، یک استغفرالله گفت و کافران را لعنت کرد و گفت در روز قیامت آتش در دبرش میکنند و از دهانش خارج میکنند . نمی دانستم که معتی دبر چیست اما فهمیدم که لعن و نفرینش میکند برای همین کانال را روی جام جم اسلامی تغییر دادم . یکی داشت روضه میخواند و بقیه به سر و سینه میزدند و آه و ناله سر میدادند . پدر بزرگ در جا گفت :
– بچه جان چرا عوضش کردی و گذاشتی روی پشم و شیشه ، بذار همون کافرا رو نیگا کنیم . لامذهبا با اینکه گوشت خوک میخورن و روز و شب شراب بالا میزنن مثل هلو میمونن . من هم دوباره روی همان کانال گذاشتم ، رقاص که زیبایی خیره کننده ای داشت شکم های زیبایش را بطرز شگفت و وسوسه آوری میچرخاند و باسن اش را مثل منارجنبان خودمان می جنباند . پدر بزرگ که چند آجیل در دهانش گذاشته بود و ملچ و ملوچ میکرد بهم گفت
– عجب دبری ، عجب دبری اینجا بود که معنی دبر که همان باسن بود را فهمیدم ، پا شد و چند قدم جلو رفت و باز هم جلوتر . میگفت که در سر پیری چشمهایش نمی بیند و مجبور است باز هم نزدیک تر برود ،

 

چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد و هی به تلویزیون 42 اینچی نزدیکتر میشد . دهانش با آن سن و سال از دیدن دختر ترگل و ورگل از شهوت کف کرده بود و چشمهایش از دیدن پر و پاچه آن دختر قشنگ میدرخشید . نمیتوانست که باور کند همچنین دخترانی با آن موهای بلوند و بدنی که از حوری های بهشتی هم زیباتر جلوه میکردند وجود داشته باشند و دائما احسن احسن میگفت . در همین لحظه بناگاه در اتاق پدر باز شد و از همانجا بی آنکه چشمش به پدر بزرگ بیفتد گفت ، چرا هنوز بیداری مهمان داریم . پدر بزرگ هم در همین حیص و بیص جیم شد و با لب و لوچه ای آب افتاده رفت به اتاقش و من هم خوابیدم صبح زود که بیدار شدم دیدم که پدر بزرگ روبروی تلویزیون نشسته است و با ریموت کنترل مشغول عوض کردن کانالهای ماهواره ای است . مرا که دید پا شد و دوباره بی آنکه یک کلمه حرف بزند با عجله به اتاقش رفت .

 
چند هفته ای گذشت و رفتارهای خشک و سرد ترانه ادامه داشت و برای من این بی اعتنایی و محل نگذاشتن ها کشنده و دردآور بود ، خانه هم همیشه پر بود و نمیتوانستم باهاش یکه و تنها باشم و درد دل کنم و این موضوع عذابم میداد . با آنکه بمن گفته بود که گذشته ها گذشته و همه چیز بین ما تمام شده است اما من هنوز لحظه لحظه بهش فکر میکردم و بی آنکه بفهمد تعقیبش . بار دیگر خطر کردم و باز هدیه ای برایش خریدم اما او با قیافه ای عبوس آن را پس زد و گفت که بهت گفتم که دور مرا خط بکش . آن اتفاقی که افتاد یک حادثه بود حادثه . من هم دست از پا درازتر دمم را روی کولم گذاشتم و با حسرت و ناامیدی بر گشتم . هر چه فکر کردم عقلم قد نمیداد که چرا او بعد از آن اتفاق صد و هشتاد درجه تغییر رفتار داده است . . پس از چند روز برای آخرین بار طرح و نقشه ریختم و عقلم را روی هم گذاشتم تا راهی پیدا کنم . همین کار را هم کردم . صبح چهارشنبه که او تک و تنها در خانه کار میکرد به مدرسه نرفتم . کمی در حول و حوش خانه علاف قدم زدم و وقت را کشتم . حوالی ده صبح بطرف خانه بر گشتم کمی دور و بر را چک کردم خلوت بود و کسی در دور و برها دیده نمی شد . از آنجا که کلید در را نداشتم از دیوار خانه بالا رفتم و پریدم درست در کنار گربه ای که در حیاط چرت میزد ، ترسید و با صدای بلندی میومیویی کرد و من هم که ندیده بودمش ، نزدیک بود که زهره ترک بشوم . پس از چند لحظه از کار خودم خنده ام گرفت . دلم از بیمی ناخودآگاه به تپش افتاده بود و تلپ تلپ میزد . از کنار دیوار حیاط سلانه سلانه حرکت کردم . ابتدا میخواستم سر و گوشی آب بدهم و بعد بهانه ای جمع و جور کنم و باهاش گپ بزنم تا شاید بدخلقی اش را کنار بگذارد و رام شود . از پله ها آهسته بالا رفتم و در ایوان از پشت پنجره ای نیمه باز پرده را کمی کنار زدم و به داخل چشم انداختم . هیچ سر و صدایی نمی آمد . انگار کسی در خانه نبود اما امکان نداشت خودم کشیک داده بودم و با چشمهای خودم دیده بودم که ترانه کلید انداخت و در را باز کرد و وارد خانه شد . پاورچین پاورچین در راهرو را باز کردم و به داخل سرک کشیدم . داخل یکی دو تا اتاق را هم کند و کاو کردم اما انگار که یک قطره آب شده بود و در اعماق زمین محو . رفتم آشپزخانه و در یخچال را باز کردم و شربتی بر داشتم و توی لیوان ریختم و بعد از مزه مزه کردن در دهانم سرکشیدم . حالم کمی جا آمد . داشتم به طرف اتاق خودم میرفتم که ناگهان از داخل اتاق پدر صدای آه اوخ و یواشتر آمد . کمی یکه خوردم . دزدکی رفتم و از سوراخ قفل در به داخل اتاق چشم بستم . از چیزی که میدیدم چشمم داشت از حدقه بیرون میزد ، پدرم روی تن و بدن ترانه لخت و عور افتاده و هی تلمبه میزد و در همان حال پستانهای درشتش را با دهانش می مکید .

 

آیا اشتباه میدیدم و خواب و رویا بود . نه حقیقت داشت و چشمهای من بمن دروغ نمی گفت . داشتم دیوانه میشدم و از حسادت آتش میگرفتم و در همان حال نعره های پدرم در گوششم می پیچید :
– بی شرف ، بی غیرت با ناموس مردم چرا ، مگر خودت خواهر مادر نداری دست بردم و از شلوار پدرم که در گوشه ای آویزان بود کیف پولش را که پر از اسکناسهای درشت بود بر داشتم و همینطور که از راهرو خارج میشدم عکس امامی را که در قاب عکس بود بیرون آوردم و در دستم حلقه کردم و در وسط حیاط پاره پاره اش کردم و انداختم وسط باغچه . وقتی در ورودی خانه را بستم انگشتم را گذاشتم به زنگ و بطور ممتد فشار دادم و رفتم آنطرفتر پشت درختی ایستادم و منتظر شدم . پس از چند لحظه دیدم که پدر سراسیمه و با چهره ای بر آشفته و کبود در را باز کرده و به چپ و راست نگاه میکند . رنگش پریده بود و ترس از چهره اش میبارید شاید فکر میکرد که مادرم از کار بر گشته است .

 

نوشته:‌ hiv2132

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «دخترک خدمتکار»

  1. خیلی عالی بود.
    رضا هستم 31 ساله ساکن مشهد/ 09371911949/ دخترای باحال بزنگن

  2. داریوش

    ایول عالی منم پسندیدم با اینکه تو داستانت بکن بکن نبود ولی واقعا عالی بود دمت گرم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا