افکار نیمه شب

مدت های زیادی است که با خودش فکر می کند.
هر شب که سرش را روی بالشتش می گذارد و بیصدا زیر پتو میخزد بجای خواب عمیق،به فکر فرو می رود.
در تاریکی اتاقش به روزهایی افتابی فکر می کند که بین او و دختری که عاشقش بوده و هست، اینقدر فاصله نبود.
در سکوت محض اتاقش ، صداهای درون سرش را به وضوح می شنود که هر کدام از خاطره ای نه چندان دور برمیخیزند.
 
چشمانش را که می بندد اولین تصویری که برایش مجسم می شود تصویر دخترکی است که دلش را با خود به شهری دور برده ، قدی نه چندان بلند ، چشمانی که از آبشار موهای مشکی اش تیره تر است ، صورتی که از صورت ماه روشن تر و لب هایی که بعد از آن ها شیرینی عسل بی معنی می شود.
تقریبا سه ماه پیش هر دو ، بی صدا اما پر جنب و جوش ، روی همین تخت ، در آغوش هم پیچ و تاب میخوردند.
گاهی صدای قیژ قیژ تخت از صدای نفس هایشیان پیشی می گرفت.
و از آن سو،دختری که برای فرار از تنهایی و دوری شاهزاده ی رویاهایش چشمانش را محکمتر روی هم می فشارد تا شاید زودتر خوابش ببرد، اما چهره ی پسری که او را عاشق خود کرده پرده ی تاریک ذهنش را پاره می کند، صورتی که آرام به نظر می رسد، چشم هایی که رنگ قهوه ای آن ها به سختی از سیاه تشخیص داده می شود. صورتی که دخترک برای دیدن آن باید سرش را کمی بالا بگیرد و برای اینکه گرمی لبانش را حس کند باید نوک انگشتان پایش بایستد.
شاید در این شب هایی که هر دو به خاطر جبر زمانه و نه به میل خود، از هم دور مانده اند و بجز یک شماره تلفن راه دیگری برای رساندن گرمای عشقشان به یکدیگر ندارند ، شاید در این سکوت سنگین تنهاییشان ، در سرمایی که از نبودن آغوش گرم یکدیگر تنشان را کرخت کرده ، به یک خاطره فکر می کنند.
 
این خاطره انقدر زنده است که انگار زمان به عقب برگشته،هر دو دوباره کنارهم هستند…
پسرک در حیاط را باز کرد و سراسیمه اطراف را وارسی کرد، وقتی مطمین شد کسی نیست تلفنش را از جیبش در آورد : عشقم کسی نیس بیا بالا . و منتظر ماند…
-بهزاد هیچکس نمیاد دیگه نه؟
-نه قربونت بشم ، فوقشم اگه کسی بیاد مامان بابام میان ، اونام که تورو نمیشناسن ، بهشون میگم خواهرمی از کجا می خوان بفهمن دروغ میگم.
صدای خنده شان کم کم در صدای تلویزیون محو می شود. بهزاد دخترک را محکم در بغل گرفته و هر دو چشم به صفحه تلویزیون دوخته اند، اما فکرشان جای دیگر سیر می کند.
دخترک برای اولین بار است که سرش را ، روی سینه ی مردی بجز پدرش میگذارد و بهزاد ، اولین بار است که لذت تکیه گاه بودن برای معشوقه اش را حس می کند.
-بهزاد چرا قلبت اینجوری میزنه
-نمیدونم والا سری آخر که سالم بود ، هر بلایی هس خودت سرم آوردی خانوم دکتر . راستی مینا اون خانوم دکتره که میگن هرروز با ماشینش میرفته مطب و برمیگشته تویی؟
-اذیتم نکن دیگه بدجنس گازت میگیلما
-اووو راس میگی هنوز کو تا تو دکتر شی ، ولی اون خانوم دکتره که دل منو برده خودتی دیگه ، نه؟
ناگهان بهزاد جثه ی کوچک مینا را بلند میکند و با خود به سمت اتاقش می برد
-وای نکن دیوووونه ، کمک دزد منو بلد ، من کلیه ندارم منو ندزد خواهش میکنم
-واست نقشه ها کشیدم ،تازه کجاشو دیدی مینای لوس من…
حالا برای اولین بار بهزاد تن بلورین معشوقه اش را زیر نور ملایم آبی رنگ چراغ خواب می دید ، همان طوری که بارها پیش خودش فکر کرده بود اندام مینا متوزان و مناسب بود ، نه لاغر و نه فربه. مینا نگاهش را از نگاه بهزاد می دزدید اما بهزاد چشم از سینه ی سفید مینا که با سوتین از شکمش جدا افتاده بود بر نمی داشت.
مینا خجالت را کنار می گذارد ، دلش نمی خواهد نیمه برهنه باشد درحالی که بهزاد لباس به تن دارد ، دکمه های پیراهن بهزاد را یکی یکی باز می کند.
بر خلاف مینا، بهزاد مقاومتی نمی کند ، بلکه انگار راضی هم هست…
– آ خ خ خ خ بهزاد داری دیوونم میکنی ، آه ه ه بخورشون عزیزم ، آره ه ه
بهزاد با دو دست سینه های مینا را به هم نزدیک می کند و آن ها را می مکد ، صدای نفس های مینا اتاق را پر کرده ، بهزاد همین طور که روی مینا خوابیده یک دستش را زیر مینا می برد و شلوار او را از پشت ذره ذره پایین می کشد ، مینا دیگر فراموش کرده که خجالت بکشد.
بهزاد هرچه تقلا می کند نمی تواند با یک دست شلوار مینا را از پایش در بیاورد ، شاید کون مینا بزرگتر از آن است که بتوان شلوار را به راحتی از آن پایین کشید. بهزاد نیم خیز می شود و دو دستی شلوار مینا را از پایش در می آورد.
مینا دستانش را روی چشمانش گذاشته و آهسته می خندد ، چرخی می زند و به شکم روی تخت می خوابد تا بهزاد سینه های لخت او را نببند ، حرفی بینشان رد و بدل نمی شود
بهزاد سریع شلوار خودش را هم در می آورد و روی مینا میخوابد. سعی می کنم کیرش را از روی شرت ، در شکاف کون بزرگ و نرم مینا جای دهد.
 
حالا مینا به وضوح می تواند کیر بهزاد را که سفت شده روی کونش حس کند و خنده هایش به نفس نفس زدن های شهوتناک تبدیل شده.
اما بهزاد به این قانع نیست ، از روی مینا بلد می شود و شرت خودش را بدون اینکه مینا متوجه شود در می آورد. دست به دو طرف شرت مینا می برد و آن را پایین می کشد ، کون مینا که انگار به سختی در آن شرت جا شده بود حلا ذره ذره بیرون می آید.
-بهزاد توروخدا نکن اینو درش نیار ، بهزادم
-وا سه چی؟ حالا که منو با این کون گندت دیوونه کردی میگی درش نیارم؟
-بخدا خجالت میکشم نکن قربونت بشم پام باشه راحتترم ، آه ه ه ه،آخ خ خ لعنتی ، آه ، آه
بهزاد بی توجه به حرف مینا شرت را از پایش در می آورد ، دستش را از لای پای مینا به کسش رسانده و حالا آن را می مالد ، دوباره اعتراض مینا و ناله ی های از روی لذت تبدیل می شود.
بهزاد مینا را بر میگرداند و حالا با یک دست سینه های نرم او را می مالد و دست دیگرش را لای پای مینا فرو برده و کسش را که حالا کمی بیشتر داغ و مرطوب شده می مالد و از مینا هم به جز آه کشیدن از روی لذت کاری بر نمی آید…
مینا احساس می کند حالا نوبت اوست تا بهزاد را ارضا کند.
-دراز بکش ببینم دیوونه، وای این چقد سرش داغه.
مینا با اکراه ، اما مشابه آنچه تا بحال دیده بود سر کیر بهزاد را آرام در دهانش می کند ، اما نه خیلی ، شاید می ترسد اتفاقی غافلگیر کننده رخ دهد. حالا صدای ناله های بهزاد است که در فضای ساکت اتاق پرسه می زند ، بهزاد دستش را روس سر مینا می گذارد و هماهنگ با او سر مینا را به بالا و پایین هداست می کند ، گرمای دهان مینا دور کیرش لذتی وصف ناشدنی به او می دهد ، اما پس از چند دقیقه سر مینا را بالا می آورد…
 
با وجود مخالفت مینا بهزاد بالاخره او را روی تخت دراز می کند و کون او را کمی بالا تر می آورد ، از زیر تختش پمادی را بیرون می آورد و کمی نوک انگشتش می گذارد و به آرامی سوارخ کون مینا را نوازش می کند.
-بهزاد این چی بود زدی ، سرده ، نمیشه نکنی این کارو حالا؟ تولوخدا تولوخدا
-چیزی نیس فدات شم ، نخیر نمیشه ، قبل ازین که کون نرمتو اینجوری بندازی زیرم باید فکر اینجاشو میکردی شیطونک
– آخ نکن بهزاد ، یواشتر ترورخدا
-الان این پماده اثر میکنه فقط اولش یکم درد داره فدات شم
کم کم بهزاد دو انگشتش را و در کون مینا فرو پی کند و سپس سه انگشت ، و حالا شروع به عقب و جلو کردن می کند ، مینا انگار دیگر دردی حس نمی کند و این وضعیت برایش عادی شده است.
بهزاد آرام کیرش را روی سوراخ کون مینا میگذارد و به سختی راهش را به جلو باز می کند.
– آی ی ی ی بهزاد جون نکن درد داره به خدا
– هییییس اولشه عشقم الان کونت عادت میکنه… جووون چقد تنگه کونت مینا
بعد از چند دقیقه تلاش انگار بهزاد به انچه خواسته می رسد. کیر بهزاد آرام آرام در کون مینا راه خودش را باز می کند.
مینا که سرش را روی تخت گذاشته و کونش را بالا داده از اتفاقات پشت سرش بیخبر است و فقط ورود آهسته ی یک غریبه را به کونش حس می کند. پس از چند دقیقه با برخورد خایه های بهزاد روی کسش متوجه می شود که بهزاد تمام کیرش را در کون او فرو کرده.
تصور اینکه تمام کیر بهزاد را در خودش جای داده حس خوشایندی به او می دهد و ناله هایش دوباره شروع می شود.
بهزاد به تدریج سرعتش را بیشتر می کند ، به وضوح می توان لذتی که می برند را دید. مینا چشم هایش را بسته و مدام آه می کشد و بهزاد بدون درنگ مشغول گاییدن کون اوست.
 
بهزاد مینا را بر میگرداند ، دستهایش را دور ران های مینا حلقه می کند و ان ها را به سمت سینه ی مینا جمع می کند.
در چشم های او زل زده، دوباره آرام کیرش را در کون او فرو می کند ، حالا هر دو باهم ناله می کنند
-جوووون میبینی مینا ، دارم کونتو میگام ، کیرم حالا تو کون تنگته
-آخ خ خ ، آه ، آه ، آه ، آره عشقم ، بکن ، بکن ، آه ، آه ، آه
-داری چیکار می کنی مینا؟
-دارم بهت کون میدم ، آره ، دارم بهت کون ، میدم ، آه ، آه ، آه ه ه ه
-دوست داری کیرمو تا ته فرو میکنم تو کون سفیدت؟ آره؟
ناگهان بهزاد کیرش را از کون مینا درمی آورد،حسی عجیب انگار از نوک انگشتان پایش شروع می شود، تمام عظلات بدنش جمع می شود و مایعی گرم و غلیظ حالا شکم مینا را می پوشاند.
مینا که انگار در این دنیا نیست توجهی به ان نمی کند ، بهزاد دوباره دستش را به زیر تخت می برد و با چند دستمال شکم مینا را تمیز می کند.
خودش پایین تخت می نشیند ، دو دستش را دور ران های مینا حلقه می گند و او را کمی به سمت خود می کشد ، دهنش را روی کس مینا می گذارد و می مکد ، مینا انگار دوباره جان میگیرد و حالا ناله هایی که بیشتر به فریاد می مانند سر می دهد.
بهزاد انگشتان یک دستش را به داخل دهان مینا می فرستد بلکه صدای او را کمتر کند و دو انگشت از دست دیگرش را از زیر در کون مینا فرو می کند.
 
تنها چیزی که مینا حس می کند لذت محض است ، بی اختیار انگشتان و بهزاد را می مکد و بهزاد از ان سو ، کس او را با ولع می خورد و دستش را به سرعت زیر کون او عقب و جلو می کند.
ناگهان مینا صدایی زمخت را از انتهای حنجره اش آزاد می کند و پاهایش را به شدت جمع می کند ، طوری که بهزاد به زحمت سرش را از روی کس‌مینا کنار می کشد.
سرو صدای یکباره ی مینا ، به یکباره هم به سکوت مبدل می شود.بهزاد به سرعت روی تخت می رودو مینا را به آغوش می کشد و بر صورت و دستان و بازوی سپید او بوسه می زند…
-هیسسسس آروم باش نفسم ، من پیشتم قربونت بشم ، هیچی نیس فدات شم من پیشتم عشقم… عاشقتم…
شاید حالا که بهزاد زیر پتویش کز‌کرده و با خاطراتش عشق بازی می کند ، به آن یک ساعتی فکر می کند که بعد از ان معاشقه تن برهنه ی مینا را زیر همین پتو در آغوش گرفته بود.
شاید مینا که مرور این خاطره ، بغض سنگین تنهاییش را سنگین تر کرده ، به آن لحظاتی فکر میکند که بعد معاشقه اش بهزاد او را در آغوش خود غرق بوسه کرد ، و آرام اشک میریزد.
 
شاید هر دو به این فکر می کنند که چند روز دیگر را باید با پیام ٫٫صبح بخیر عزیزم پاشو خواب نمونی٬٬ شروع کنند
نوشته: بهنا,

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا