روزهای عشق

اولین روز ماه مهر من با یه قیافه خیلی مردانه سمت مدرسه راه افتادم و دم دبیرستانمون یه جوری راه میرفتم که مثلا من یه سکس داشتم و از بقیه مردترم
اونا نمیدونستن من سکس داشتم ولی من جوری رفتار میکردم که تیپ مردونگیم به چشم بزنه
خلاصه روز اول مدرسه گذشت و من شبش رفتم حموم و توی حموم ریش تراش بابام رو ورداشتم و یه خورده موی کمرنگ از رو صورتم زدم که مثلا دارم ریش و سیبیل میتراشم برای خودم
رفتم تو اتاقم دیدم به گوشیم پیام اومده
عاطفه اس داده بود که فردا بعد مدرسه بریم کافی شاپ همیشگیمون
فردا بعد مدرسه رفتم اونجا و داشتم موهای بورش رو نگاه میکردم که از پشت روسریش زده بود بیرون و من رو به خودش جذب میکرد
رفتم نشستم و گفتم چی شده آطی جان ؟ امروز چقدر خوشکل شدی لامصب صاایران به گرد پات هم نمیرسه
عاطفه بغض کرد و گفت : فرهاد برام خواستگار اومده و زد زیر گریه
 
 
دنیا داشت دور سرم میچرخید ،خدایا چه غلطی بکنم حالا ، رو کردم به عاطفه و گفتم : خب این که گریه نداره بگو نه و خودتو خلاص کن
گفت : آخه به داداشم گفتم نمی خوام بیان و اونم پرسید چرا وقتی گفتم من هنوز درسم مونده در جواب حرفم گفت پسره مشکلی با درس خوندن من نداره
لال شده بودم و نمیتونستم چیزی بگم ، گفتم پاشو بریم تو پارک حرف میزنیم ، اشکاتم پاک کن بلاخره خدا بزرگه یه کمکی به ما دوتا میکنه
راه افتادیم سمت پارک و اونجا روی یه نیمکت نشستیم و گفتم : عاطفه تو فقط من رو میشناسی و از خانواده م خبر نداری و منم همینطور فقط تو رو میشناسم ، بذار بدونی من تو چه محیطی هستم
پدرم که فرش فروشی داره یعنی حجره داره و یه جورایی هم روی این مسائل ازدواج خیلی سنتیه و منم خودم چند وقته بهش فکر میکنم
الان من تازه 15 سالمه و تو 18 سالته و این از دیدگاه پدر من یعنی یه سنت شکنی
تو خونه ما فقط خواهرم و داداشم میدونن من با تو دوست و رابطه دارم
عاطفه گفت : بذار منم بگم
 
 
من یه موجود نحسم، روزی که به دنیا اومدم 13 ماه دی بود و مادرم سر زایمان رفت
اومدم بگم خدا بیآمرزدش که زد توی حرفم و گفت وایسا حرفم تموم بشه و با بغض ادامه داد
داشتم میگفتم مادرم سر زایمان رفت و من و داداشم و بابام موندیم
برای اینکه من بچه بودم پدرم رفت خونه بی بی فاطمه یعنی مادرشو اونجا موندگار شد و زندگی میگذشت تا تولد 10 سالگی من
پدر من راننده ترانزیت بود و به کشورای خارجی خیلی میرفت ، توی یکی از سفراش که نزدیک تولد من بود و میخواست برای اولین بار تو تولد من باشه گویا تندروی کرده توی جاده
و یه تیکه ای که میاد سبقت بگیره، ماشین دیگه که غیر مجاز میاد توی لاین سبقت و با ماشین بابام میزنن بهم و پدرم به خاطر ناراحتی قلبی جابجا میمیره
بعدشم که به خاطر اینکه پدرم مقصر نبود یه پولی به ما دادن و از اون روز همه من رو باعث و بانی مرگ پدر و مادرم میدونستن
عموم هم که خواست ما توی آسایش باشیم اومد با اون پول دو دهنه مغازه نزدیک خونه خودمون خرید و اجاره داد تا ما تو خرج و دخلمون نمونیم
الانم چون داداشم خیلی منو دوست داره و منم دوستش دارم نه میتونم بهش نه بگم نه جرات دارم بگم عاشق شدم
یکم فکر کردم و گفتم وایسا من برم از بوفه این پارک سیگار بگیرم بیام
رفتم سمت بوفه و سیگار رو که گرفتم یکیشون رو روشن کردم و فکر میکردم که چه غلطی بکنم
رفتم پیش عاطفه و گفتم خدا بزرگه من ببینم چیکار میتونم بکنم
بردمش تا دم کوچه شون و خودم برگشتم خونه
 
 
شب کنار پدرم نشستم و گفتم : بابا اگه یه پسر و دختر همدیگرو دوست داشته باشن اما پسره 3 سال از دختره کوچیکتر باشه میتونن ازدواج کنن؟
دیدم داداشم و فرانک دارن یه جوری نگام میکنن که انگار الان به آقاجون میگم خودم اینجوری شدم
بابام خیلی خون سرد دستی به سیبیلش کشید و گفت نه مشکلی نداره اما پسرم زن جماعت یا در کل جنس نسوان زود شکسته میشن و پیر دیده میشن ، همین مادر خودت متولد 45 و الانم که سال 88 به عبارتی 42 سالی داره اما من که 53 سالمه رو ببین !
اون پیرتر نشون میده ، فرهاد جان مشکلی نداره اما چون زن بچه به دنیا میاره و چه میدونم بوی پیاز میگیره مثل ننه ت زود پیر میشه ، به این آرتیستای فیلما نیگا نکن اینا تو خونه خیلی حال نکنن خودشونم حامله نمیشن، میدن شووره (شوهر) حامله بشه
در کل یه چند سال پسر بزرگتر باشه بهتره باباجان
دیگه دیدم بابام داره با اون کلمه بابا جان آخر جمله ش تاکید میکنه که حرف حرف منه و زر نزن بیخیال شدم
مادرم گفت : حالا واسه چی پرسیدی؟ این سوال چرا به ذهنت رسید مادر ؟
که دیگه نمیدونستم چی بگم که فرانک به دادم رسید و گفت : خواهر سعید دوستش هست که منم یه بار باهاش رفتم خونه شون، اون یه پسره رو دوست داره که این شرایط رو دارن .
یه نفسی به عمق پایینترین نقطه روده م کشیدم از سر راحتی که مادرم گفت خب الان دور و زمونه عوض شده کی به سن و سال اهمیت میده
داداشم دید دارم سه میکنم و با سوالم خودمو خراب میکنم گفت: فرهاد درسات در چه حالن ؟
گفتم بابا هنوز اول مدرسه ست دیگه گیر ندین هی درس بخون درس بخون
یه چشمکی زد و گفت : خب باید از روز اول خوب تلاش کنی بوزینه ! بعد یه سری به نشانه گمشو تو اتاقت تکون داد و منم خواستم برم که بابام گفت : بابا جان ولی مادرتم پُر بیراه نمیگه ، الان دوره زمونه عوض شده ، یعنی صلاح کار دختر و پسر تو هرچی باشه همون میشه و بهتره همون بشه ، من خودم مادرتو و فقط یه بار دیده بودم و بدون اینکه بفهمم پدر بزرگتون گفت باس (بایستی) این دختر حاج رحمت رو بگیری ، ما هم که رو حساب احترام بزرگتر قبول کردیم ، الانشم نور به قبرش بباره چون مادرتون یه تیکه جواهره تو زندگی من ،برگشتم سمت آقاجون و گفتم یعنی ازدواج پسر با دختر بزرگتر از خودش مشکلی نداره ؟
آقا جونم گفت : الان دیگه نه ، زمانی که ما به حکم حرف ننه بابامون زن میگرفتیم تموم شد ، الان باید بسپری به خود جوونا واسه انتخاب همدم زندگیشون
 
 
خیلی خوشحال گفتم بابا جون من برم درس بخونم
داشتم از خوشحالی میترکیدم که وارد اتاقم شدم و صدای آقا جون رو شنیدم که رو به داداشم گفت : فرزاد جان چرا هی تو ذوقش میزنی پسرم گناه داره انقدر تو جمع نزن تو ذوقش ، الان تو دوران بلوغه یهو واسش عقده میشه و غرورش میشکنه و حرمتا از بین میره بینتون بابا جان
از اتاق کله مو کشیدم بیرون گفتم : آقا جون داداش اگه بزنه تو دهن من هم بازم حق داره بلاخره از من بزرگتره بیشتر میفهمه
چشاش دریده شد و با تعجب گفت : باریکلا پسر ، بعد رو به مادرم گفت حقا که نور به قبر امواتت زن که خوب تربیتشون کردی
من رفتم تو اتاقم که بحث تنظیم خانواده و اصلاح الگوی تربیتی و روشهای آموزشی نوین کودکان شده بود سوژه بحث الباقی خانواده که در رو بستم و نشستم پای گوشی و اسمس بازی
من واسه عاطفه تعریف میکردم بابام چی گفته و اونم هی مینوشت خب
آخر سر هم گفت خب گفتی واسه خودت میپرسی ؟
نوشتم بابا من تخم نمیکنم جلو آقا جون پامو دراز کنم اونوقت تو میخوای برم بهش بگم زن میخوام ؟
گذشت و وقت خواب براش پیام دادم عزیزم شارژ داری واسه یه حال مختصر آمپر بالاست؟
جواب داد نه فردا بعد مدرسه بیا پارک همیشگی
گذر زمان تازه برام معنی گرفته بود و میتونستم بفهمم وقتی توی انتظار باشم کند بودنش محسوسه و میشه لمسش کرد که به کندی میگذره
از خواب بیدار شدم و راهی مدرسه ، اما تو مدرسه به جز حرف زدن با حسام دوستم کاری نداشتم و تعریف کردن چرت و پرت برامون شده بود تفریح
تو کلاس رو به تخته و معلم اما فکر تو حال و هوای اون بوم نقاشی زیبای صورت عاطفه بود
زنگ کلاس خورد و مدرسه رفت و من زود رفتم خونه
نهار رو که خوردم سر سفره داشتم برای عاطفه پیام میدادم که ساعت 3 اونجا حاضرم
مادرم گفت : فرهاد جان چیه یه مدته خیلی به خودت میرسی درس و کتابات رو ول کردی
از سفره بلند شدم و سر مادرم رو توی دستام گرفتم و پیشونیش رو ماچ کردم و گفتم : عزیز جون خیلی عزیزی به خدا ، عاشقتم ، اصلا یه دونه ای ، ولی چرا نمیشه چیزی رو از شما مادرا مخفی کرد ؟
فرانک زودی گفت : خودشیرینی نکن بیا ناهارتو بلمبون و گوشیتم انگار صفحه ش روشن شد
 
 
ناهار تموم شد و تیپ زدم و به سمت پارک راه افتادم اما اصلا تو مسیر داشتم به آینده فکر میکردم
به خودم میگفتم اصلا چطوری شد منو و عاطفه عاشق هم شدیم چرا من اینطوری شدم که به فکر ازدواج باهاش افتادم
بگذریم رسیدم دم پارک و رفتم سمت نیمکتمون که یه پسر و دختر روش نشسته بودن
رفتم جلو گفتم ببخشید میشه جاتون رو به ما بدید ؟ من منتظر کسی ام و الان چندماهه فقط روی این نیمکت میشینیم و الانم اون میاد ، پسره یه نگاهی کرد و گفت باشه داداش بیا الان ما میریم
بلند شدن رفتن و منم نشستم و دست کردم تو جیب شلوارم و یه سیگار در آوردم و دنبال کبریت توی جیبم میگشتم که زیر گوشیم بود درش آوردم و چندتا روشن کردم چون یه باد خیلی ملایم میومد
یهو یه دست با یه فندک اومد کنار گوشم و گفت بیا با این روشن کن ، دیدم عاطفه پشت سرمه
رو بهش کردم و گفتم : سلام عزیزم کی رسیدی؟
گفت همین الان دیدمت که اون دختر و پسر رو دک کردی از نیمکتمون
فندک رو ازش گرفتم و گفتم این چیه ؟
گفت : این مال بابامه و میخوام بدمش به تو تا همیشه یه یادگاری از من پیشت باشه
نگاه کردم دیدم یکم به چشم گرون میاد گفتم نه عزیزم این واست عزیزه و منم نمیخوام ازت بگیرم چون یادگار باباته
گفت : خب تو هم برام عزیز بگیرش و کم حرف بزن
اومد نشست و گفت : با بی بی حرف زدم و جریان تورو براش گفتم و الان که اومدم گفتم میرم پیش عشقم
خب با وجود پیر بودن ولی درکم کرد و بهم قول داده فعلا نذاره منو شوهر بدن بلند شدم و شروع کردم از خوشحالی داد و بیداد کردن که اونم میخندید و میگفت : دیوونه بیا بشین الان مردم میگن اینا خل و چلن
نشستم و گفتم خب باید جشن بگیریم و یه مهمونی دو نفره بگیریم
یکم چشماشو چرخوند و گفت بزار دو ماه دیگه واسه تولدم یه برنامه میذارم
یه نگاهی به دور و برمون کردم کسی نبود سرشو گرفتم و یه لب ازش گرفتم
یه لبخندی زد و گفت : دیوونه چرا همچین میکنی اگه یکی ببینه آبرومون میره
گفتم ای ناقلا رژ لب با طعم توت فرنگی میزنی پس واسه چی ؟
نکنه میخوای حرفات شیرین باشه یا که نه منم تو فصل پاییز مزه ش رو بچشم ؟
گذشت ایام و وعده ما رسید اما الان مشکل نبودن جایی برای مهمونیمون بود و من دوست داشتم هر کاری بکنم اما یه جایی جور بشه ، در اون لحظه به سکس فکر نمی کردم اما یهو به ذهنم رسید که توی اونروز باید حسابی قوی باشم
پیام دادم آطی باید بیخیال بشیم جایی جور نشده و نمیتونم جور کنم
در جواب نوشت فعلا بیمارستانم مادربزرگم مریضه نمیتونم به این چیزا فکر کنم
منم زودی زنگ زدم جویای احوالش بشم که گفت : فرهاد فردا میتونی بیای ؟
گفتم : کجا ؟ ملاقات مادربزرگت ؟ نه بابا راه نداره بیام بگم چی ؟
گفت : فرهاد خونه مون رو میگم ، فردا عمه م میاد پیش مادر بزرگ و من خونه ام داداشمم اگه بیاد میشه قایمت کنم اما اگه فردا نیای دیگه نمیتونم
 
 
گفتم باشه و منتظر شدم تا فردا ، رفتم یه اسپری تاخیری خریدم و انقدر زدم به خودم که داشتم شک میکردم اصلا بتونم راست کنم
ساعت 3 پیام داد بیا اینجا تا ساعت 7 وقت داریم
منم زودی رفتم اونجا
تو مسیر داخل ماشین داشتم به این فکر میکردم اگه داداشش بیاد چه غلطی بکنم
سر کوچه شون پیاده شدم و دو دل بودم برم یا نه ، اما خب حسی که داشتم کاری به دل نداشت و دول داشت اغفالم میکرد
رفتم و دیدم کوچه خلوته
پیام دادم در رو باز کن اومدم
در رو باز کرد و پایین و بالای کوچه رو نگاه کرد و منم زودی رفتم تو خونه
توی خونه نشستم که اومد تو اتاق اما …. اما یه جوری که من زبونم بند اومد
با یه تاپ و یه شورت باریک، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بیا بغلم عسلم دارم میمیرم از شهوت
شروع کردم به اون لبای کوچیک و خوشمزه ش ، دستش رو روی کیرم احساس میکردم قلبم انقدر تند میزد که داشت از قفسه سینه م میزد بیرون
سینه هاش رو گرفتم و مالش میدادم که گفت نمیخوای تاپم رو در بیاری ؟
تاپش رو کمک کردم در بیاره
کم کم لباسامون رو در آوردیم و لخت شدیم
داشتم بازم با ولع تموم لباش رو میخوردم و اونم با یه دست با کیرم بازی میکرد
دستش رو به خایه هام میکشید و تموم تنم داشت مور مور میشد و تو بدنم شهوت داشت غلیان میکرد و دستام داشت به سمت کـُـسش میرفت
روی همون کاناپه قدیمی شروع کردیم و من داشتم لاپایی باهاش حال میکردم
تموم تنم تو اون هوای تقریبا سرد اتاق داشت آتیش میگرفت و میسوخت ، بدن عاطفه هم شده بود یه تیکه آتیش و موهاش که تکون میخورد مثل شراره های آتیش میزد رو صورتم
درازش کردم و بازم ادامه دادم و همچنان مثل دوتا مار بهم میپیچیدیم و از هم لب میگرفتیم
روی زمین نبودم ، داشتم تو آسمونها سیر میکردم
یهو احساس یه سقوط کل اعماق وجودم رو لرزوند و همه اون حس شهوت به ذهنم هجوم آورد و فقط مثل یه تیکه گوشت خودمو روی بدنش تکون میدادم
یهو کیرم گرم شد و احساس کردم وارد کُسش شده اما با قدرت تلمبه زدم و دیدم عاطفه یه جیغی کشید و منو پرت کرد عقب از روی خودش
کل احساسم به ترس تبدیل شد وقتی خون رو روی کیرم دیدم عاطفه رنگش پریده بود و بلند شد به سینه ام یه مشت زد و گفت : دیوونه چرا همچین کردی ؟ چرا ؟
گیج بودم و چیزی نمیفهمیدم ، نمیدونستم چی بگم
نشست روی کاناپه و زد زیر گریه بغلش کردم ، سرش رو گرفته بود بین دوتا دستاش و داشت گریه میکرد و میگفت : فرهاد چرا باهام اینکارو کردی ؟ چرا ؟ چرا آبرومو بردی ؟ الان من چطوری بخوام توی خونه مون بمونم ؟ بدبختم کردی ، میفهمی بدبختم کردی یعنی چی ؟ یعنی الان کسی بفهمه آبروم میره ، داداشم سرمو میزنه
داشتم از ترس سکته میکردم صدای زنگ تلفن اومد انقدر ترسیدم که نزدیک بود سکته کنم
سرش رو بلند کرد و نگام کرد و گفت زود لباسات رو بپوش
 
 
اومدم لباسم رو بپوشم که گفت برو تو اتاق
گفتم چرا ؟
گفت داداشم سر کوچه ست باید یه جور دیگه بری ، اشکاش رو پاک کرد و گفت : فرهاد تورو خدا با آبروم بازی نکن ؛ برو به مادرت بگو جریان رو اون خودش دختر داره بلاخره یه کاری میکنه برامون
اومدم شلوارم رو بپوشم که یه مانتو و شلوار از یه پلاستیک در آورد و گفت بیا اینا رو بپوش
گفتم چرا ؟ گفت با این لباس بری بیرون کسی نمیفهمه منم گفتم باشه
لباس رو پوشیدم و مانتو رو تنم کردم که اونم زود لباسش رو پوشید و هول هولکی کنار کاناپه رو نگاه کرد و با روسریش روی کاناپه رو تمیز کرد
صدای در اومد و اومد گفت بشین تو اتاق ولی پشت به در الان میام
رفت و با داداشش حرف میزد و منم که صداشون رو میشنیدم که گفت : مرجان اومده پیشم داریم درس میخونیم
داشتم سکته میکردم
تو دلم داشتم به خودم فحش میدادم، اول که بکارت عاطفه رو زده بودم و الانم تو خونه شون گرفتارم
یک صدم اگه داداشش بویی میبرد مرگم حتمی بود ، تو دلم به نحس بودن عاطفه فحش میدادم که این وضع چرا پیش اومده
با صدای در اتاق به خودم اومدم و پشت سرمو نگاه کردم که دیدم عاطفه مثل گچ دیوار سفید شده و منو نگاه میکنه
اومد جلوم آروم گفت : فرهاد دعا کن زود بره وگرنه هر دوتامون بدبخت میشیم
گفتم : نترس من پای همه چیز هستم ، رو من حساب کن…
نوشته: aaj

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «روزهای عشق»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا