ماجرای طولانی من و فاطی عشقم

کلاًاز بچگی خجالتی بودم،خجالت کوفتی هم یه چیزیه که آدم رو ول نمیکنه و عین کنه میچسبه تا وقتی خبر مرگت بیاد!رشته دبیرستانم تجربی بود،دختر پسند!ولی اگه شما دختر دیدین،ما هم دیدیم!رسیدم به پیش دانشگاهی،اونقدر کس کلک بازی در آوردم که آخرش غیر انتفاعی قبول شدم،اون هم با یک سال پشت کنکور موندن،چه رشته ای؟”مدیریت بازرگانی!”خلاصه سرتون رو درد نیارم،یه چند سالی میشد تنها بودم،خدابیامرز مامانم تنها کسی بود که حرف دلم رو میفهمید،یا لااقل ادا در میاورد که میفهمه.سه چهار سالی بود که رفته بود اون دنیا. از اون به بعد موندیم منو یه داداش که یک سال کوچکتربود و و یه بابای غر غرو که ثانیه ای نبود که با هم جنگ و دعوا نداشته باشیم.دستمون به دهنمون میرسید،ولی مگه آغ محمود چیزی هم گذاشته تو جیب ما،اونم با این شهریه های سنگین دانشگاه و نون سنگک دونه ای 1000 تومن؟ته جیبم شیپیش سه قاپ مینداخت.بچه پایین شهر نبودم ولی با خط فقر طناب بازی میکردیم.شاید باورتون نشه ولی از 5 سالگیم یه مسافرت نرفته بودیم،منم که اون زمان به قوقولی قوقول میگفتم دودولی دودول،چی یادم میاد شیراز چه شکلی بودش؟قیافه درست حسابی که ندارم،البته اونقدر هم خراب نیستم دیگه!،ولی یه چیزی داشتم که همه پسرهای توی فامیل بهم حسرت میخوردن،”مو”.هر آرایشگاهی که میرفتم دو ساعت فهشم میداد بعد شروع میکرد به کوتاه کردن،ولی اگه دست کور هم میدادی کوتاه کنه قشنگ میشد.

 
سال سوم دبیرستان بودم که با داداشم رفتیم باشگاه بدنسازی!ساه ماه مثل سگ جون کندیم،ولی دریغ از تغییر!فقط یه چند کیلویی چاق تر شدم.تو پُر تر شدم.خسته شدم و بدنسازی رو هم ول کردم،دیگه واقعاً تنهایی روم فشار آورده بود.ولی آدم تنهای بی سر زبون،بد بخت ترین آدم روی کره زمینه.مخصوصاً هم اگه بی پول باشه.از وقتی وارد دانشگاه شدم،فهمیدم اونجا هم خبری نیست بابا،همش قصه بوده سر هم میکردن،چند تا از هم کلاسی های دخترم رو همیشه توی ایستگاه اوتوبوس میدیدم،ولی مجلس خودمونیه دیگه!عرضه مخ زدن هم نداشتم!صحبت بین من و دخترهای کلاس به چند کلمه ختم میشد :سلام!حال شما خوبه؟چه خبر؟امروز کلاس استاد میخواد چیکار کنه؟و از اینجور حرفها. ترم دوم،سوم هم که رفتم اوضاع بد تر هم شد!استاد مبانی مدیریتمون مجبور کرد هر دانشجو یه کنفرانس نیم ساعته بده.حالا تصور کنین کسی که نمیتونه با دو تا دختر صحبت کنه،باید نیم ساعت جلوی 30 تا دختر کنفرانس بده،خلاصه دیگه بیخیال نمره کنفرانسه شده بودم.یکی از دختر های کلاس که بچه پایین بود رو همیشه تو ایستگاه اوتوبوس میدیدم.ازش خوشم میومد،ولی نمیتونستم نخ بدم.وضعیت ما دو تا هم طوری بود که همیشه باید یه نیم ساعتی تو ایستگاه اوتوبوس وای میستادیم و بعد از همه میرفتیم.اونم مثل من خجالتی بود،از پسرها هم شنیده بودم که چند نفری از دخترهام بیخیال نمره کنفرانسه شدن،یکیشونم این بود.من تا اون زمان اسم کوچیکش رو هم یاد نداشتم.صداش میکردم خانوم مرادی.کلاً آدمی نیستم که خیلی خیره نیگاه کنم،یا از این آدمهایی نیستم که با یه نظر نگاه کردن به یه نفر،تا آخر عمر قیافش یادم بمونه ولی بزارین یکم از فیزیکش براتون تعریف کنم.صورت سفید رنگ پریده،قد کوتاه،یکمی تپل،و البته خیلی ناز توی مانتوی سبزش!چرا سبز؟میگم چرا….صبر داشته باشین. یه روز نزدیک آخرهای ترم که از کلاس ساعت7 و نیم پنجشنبه بر میگشتم.البته ساعت 8 بود، این اوتوبوس کوفتی صبحش نمیاد،چه برسه به آخر شب پنجشنبه!
 
تقریباً ایستگاه خالی بود.من بودم و چند تا دانشجوی دیگه. یه پارک کوچیک(که البته بیشتر به باغچه شبیه بود تا به پارک!)پشت ایستگاه بود که بعضی وقتها بیکار میشدم میرفتم رو نیمکتهاش میشستم با خودم تنهایی سیر میکردم.رفتم تو پارکه بشینم ،دست کردم توی جیبم دیدیم بَه بَه!یه هزار تومنی در اومد!دیدم اوتوبوس نمیاد،اومدم با تاکسی برم،یه نگاه به خیابون انداختم،خبری از تاکسی هم نبود،آخه دانشگاهمون آخر دنیا بود،(مشهدی ها میدونن بلوار کوثر چجور جاییه!)برگشتم به سمت پارک دیدم خانوم مرادی تو پارک نشسته.نمیدونم چی شد که با خودم گفتم برم طرفش.رفتم جلوتر دیدم رو چمن ها چهار زانو نشسته.هوا هم یکم سرد بود.دی بود و هوای کوهپایه ای مشهد.ولی هوای باحالی بود.رفتم جلوتر نگاش به من افتاد،اولش میخواستم برگردم ولی دیدم داره نگاه میکنه،ضایعه،رفتم جلو سلام احوال پرسی کردم،میخواست بلند بشه که من گفتم پا نشو و منم رفتم نشستم.اول که هنگ کرده بودم که چی بگم.گفتم سرد شده ها!،گفت:هِی،یکمی.همین شد که سر صحبت باز شد و نفهمیدم که چی شد مطلب رسید به کنفرانس مبانی.گفتش شما کنفرانستو کی میدی؟گفتم:نمیدونم واللّا،شاید اصلاً ندادم،حوصله کنفرانس ندارم.این صحبت از من ِبچه خر خون یکم بعید بود.نیشخند زد گفت:بابا شما که نمره کامل رو میگیری،چه با کنفرانس چه بی کنفرانس.بهش گفتم شما چی؟یه ذره چشماشو گرد کرد.گفتم کنفرانسو میگم.گفت ها !اونو،من کنفرانس نمیدم.بهش گفتم واسه چی،یه ذره سرشو انداخت پایین گفت:نمیتونم تو جمع کنفرانس بدم.خنده ام گرفت .خداییش نمیدونم چرا،ولی گرفت دیگه،یه ذره اخماشو کرد تو هم.دیدم ناراحت شد،گفتم راستش منم بخاطر همین میخوام کنفرانس ندم.متعجب بهم نگاه کرد،منم ابروهامو انداختم بالا.یهو جفتمون با هم زدیم زیر خنده.خداییش نمیدونم چرا اونشب الکی خندم میگرفت.من!با یه دختر!بگو بخند!خلاصه اونشب رو دور بودم.همینجوری یکم با هم در مورد کنفرانس صحبت کردیم و بقیه دانشجو ها رو مسخره کردیم،تا این که این زبون لامصب یهو چرخید و چیزی گفت که عقل سلیم و خجالتی من تو 100 سال هم نمیزنه:”میخوای با هم یکم تمرین کنفرانس کنیم؟تو جمع بهتر حرف بزنیم؟”.یهو قلبم ریخت!زرشک!الآنه که فاتحه پنجشنبه مون خونده شه!توی اون 2،3 ثانیه،ذهنم هزارتا سناریو مختلف رو سر هم کرد.از تو کلاس کنفت شدن گرفته،تا….
 
خیلی جالب بود،الآن که بهش فکر میکنم میبینم جالب ترین اتفاقی بود که تا اون لحظه برام اتفاق افتاده بود.ولی در کمال ناباوری،کسی که اولین بار باهاش صمیمی شده بودم گفت “آره.”.از تعجب داشتم شاخ در میاوردم.شماره منو بهم داد و شمارمو گرفت.که اوتوبوس اومد.یه بار هم که شده،شرکت اوتوبوس رانی رو از ته قلب دعا کردم.دیگه داشتم سکته میزدم!خلاصه به هر بد بختی بود رسیدم خونه،ولی اصلاً نفهمیدم چطوری ،چشم باز کردم دیدم تو خونه ام.تو راه همش به حرفهایی که میزدیم فکر میکردم.اونقدر خسته بودم که تا رسیدم خونه خوابم برد.تو راه،به خیلی چیزها فکر کردم،بجز یه چیز:”حالا چه گوهی بخورم ؟” از این ماجرا یه چند روزی گذشت،شنبه تعطیلی بود و یه شنبه سر ظهر اولین کلاسم بود بعد صحبتهامون.یه چند باری تو دانشگاه و سر کلاس نگاهمون بهم افتاد،ولی هر دوتامون سریع طبیعیش میکردیم و خودمونو میزدیم به کوچه علی چپ!یه چند وقتی از این ماجرا گذشت،دیگه یک هفته به آخر کلاسها بیشتر وقت نبود،تنها بودن تو ایستگاه اوتوبوس،تبدیل شده بود به بگو بخند و شوخی کردن با هم،با هم صمیمی بودیم،ولی نه اونجور صمیمت،دیگه واقعاً فقط واسه تنها موندن ِ توی ایستگاههای اوتوبوسمون میرفتم دانشگاه.یه روز گفت پس چی شد این تمرین کنفرانس!به شوخی گفت،ولی من دستو پامو گم کردم،اولش که اصلاً نفهمیدم در مورد چی صحبت میکنه،ولی بعد با شوخی گفتم هیچی ،تو راهه ،ایشاللا ترم بعد به دنیا میاد! خودم هم نفهمیدم چی گفتم،اومدم با مزه بازی در بیارم ،بدترش کردم،خلاصه قرار شد با هم بریم سالن مطالعه دانشگاه،تمرین کنیم،سالن که چه عرض کنم،یه اتاق 6در 4 پر از میز و صندلی شکسته. که همیشه خدا خالی بود.فردا بعد از کلاس با هم رفتیم اتاق مطالعه ولی شانس ما اتاق پر آدم بود،ما دوتا هم که با اون مزه پرونی ها و خنده هامون مگه میتونستیم کاری کنیم؟بیخیالش شدیم و رفتیم خونه،شب همون روز،بابام رفت سر کارش،کارش هم یجوری بود که پا میشد 10 روز میرفت نیشابور،20 روز هم مشهد بود.تو اون 10 روزی هم که نبود،من میموندم و داداشم و خونه خالی ،که همیشه پر از دوستهای داداشم بود.با وجود اینکه یه 3،4 هفته ای هر روز با هم صحبت میکردیم،ولی هنوز همدیگه رو به فامیل صدا میکردیم.ولی من اسمش رو فهمیده بودم.فاطمه بود.نمیدونم چرا هر وقت اسم فاطمه رو میشنوم،یاد یه کلیپ میفتم که چند سال پیش دیدم.یارو میخوند:فاطی فاطی فاطی فاطی فاطی،عدس و کلم غَرو قاطی…. و میخوند و میرفت،
 
واقعاً شعر باحالی بود،اصل خنده بود.منم هر وقت یاد فاطمه و فاطی میافتادم،ناخوداگاه میخندیدم.خلاصه،فاطمه اون شب بهم زنگ زد،گفت بریم این کنفرانسه رو بدیم و فلانو از اینجور حرفها،منم از دهنم پرید که کسی خونه ما نیستش،یهو چند ثانیه ساکت شد و گفت نه ،مزاحم نمیشم(حالا بگو کی دعوتت کرد!)،خلاصه از من اصرار و از اون انکار و بالاخره گفت صبح ساعت 10 میام که یه 2 ساعتی کار کنیم،بعد هم بریم دانشگاه با هم.منم که دیگه نمیفهمیدم چی دارم میگم گفتم باشه،و خداحافظی کردیم.خلاصه انشب هر جور بود داداشم رو خر کردم و فردا صبح به بهونه سی دی دادن به پسر خالم فرستادمش خونه خالم،میدونستم که خالم برا ناهار نگهش میداره ،بخاطر همین خاطرم جمع بود که کسی نمیاد ضایع بشه.خونمون هم یک طبقه بود و آپارتمانی نبود،ولی تا بخواین همسایه فضول داشتیم.فردا صبح ساعت 9 از خواب پریدم،اوه اوه،ساعت نه شد،داداش پاشو رضا منتظره،سی دی رو لازم داره!داداشه رو به هزار بد بختی راضی کردم که از خونه بره و دو درش کردم.بلند شدم خونه رو مرتب کردم(شبیه میدون جنگ شده بود!) و لباس تمیز و دستی به موهام و آماده نشستم.ساعت تقریباً 10:30 بود که دیدم زنگ میزنن،پریم درو باز کردم دیدم بله!خودشه!تعارف کردم اومد تو و نشست و شروع کردیم به صحبت و چرت و پرت گفتن که دیدم زرشک!ساعت 11 و نیمه،یه ساعت دیگه کلاس داریم و هیچ غلتی هم نکردیم.هیچی دیگه آماده شدیم رفتیم دانشگاه . سر کلاس به همه چی فکر میکردم جز به استاد بدبخت!اون خودشو جر میداد من تو نخ فاطمه بودم.کلاس که تموم شد تو ایستگاه اوتوبوس بهم گفت امروز که نشد کاری بکنیم،ولی لااقل بیا یه روز دیگه طرف بعد ظهر بشینیم کار کنیم.باز دوباره دهن گشاد بی موقع باز شد و زبون سرخ چرخید و گوزید که:امروز بعد از ظهر چطوره؟اون بدبخت هم که قافلگیر شده بود گفت “پس بزارین یه زنگ بزنم خبر برم”.خبر بدم؟با خودم گفتم چه خونواده راحتی،خبر میده که میخوام برم خونه یه پسره بشینم کنفرانس تمرین کنم،اونها هم میگن باشه عزیزم،چه عیبی داره،دیدم تلفن رو قطع کردو گفت مشکلی نیست،من که یکم جا خورده بودم گفتم پس بریم.تو اوتوبوس وسط وایسادیم و صحبت کردیم تا وسطاهای راه یادم افتاد ای دل قافل.اون نره خر توی خونه رو چیکار کنم؟بهش زنگ زدم دیدم هنوز خونه خالمه نشسته با پسرخالم فیفا بازی میکنه،خرش کردم گفتم همونجا بمون شب میام اونجا با هم برگردیم.اونم قبول کرد.
 
منم خوشحال که تنهاییم رفتم گفتم بریم یه چیزی هم واسه ناهار بخوریم خونه،گفت ناهار هم بلدی درست کنی؟گفتم ناهار نه ولی تخم مرغ چرا،خلاصه گرم صحبت که رسیدیم خونه،ساعت نزدیکهای 4 و نیم بود رفتیم داخل وهوا سرد بود.بخاری رو روشن کردم و نشستیم بغل بخاری .یکم گرم شدم رفتم 4 تا تخم مرغ درست کردم و نشستیم خوردن،سر ناهار بهش گفتم باورت میشه من هنوز اسم کوچیکت رو بلد نیستم؟گفت:واقعاً؟اسمم فاطمه است،فاطی صدام میکنن،منم یکم نگاش کردم و زدم زیر خنده،گفت چرا میخندی گفتم بیا،رفتم تو کامپیوتر کلیپه رو بهش نشون دادم،بعد از اون هم نشستیم کلیپ کمدی نگاه کردن و خندیدن،دوتایی با هم فقط میخندیدیم،دیگه از بس خندیده بودیم غش کرده بودیم ،یهو خنده جفتمون بند اومد،نگاش به نگاهم گره خورد،دلم هُری ریخت پایین،به هیچی نمیتونستم فکر کنم،اصلاً نمیتونستم تکون بخورم ،دیگه هیچ کدوممون نمیخندید،جفتمون هم زمان وایسادیم،آروم آروم اومد طرف من،دستش داشت میلرزید،آوردش بالا.انگشتهاشو گذاشت رو سینه اَم.صدای قلبم رو میشنیدم،گلوم به هم چسبیده بود،دستش اونقدر میلرزید که داشت غلغلکم میداد،دستشو گرفتم،اونقدر داغ بود که احساس کردم یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم.نگاهمون از هم جدا نمیشد،حتی یه لحظه،منی که تا قبل این جریان نمیتونستم با یه دختر صحبت کنم ،چه فکر میکردم کارم به اینجا بکشه،منی که فیلم سوپرهامو کلکسیون کرده بودم،داشتم تو چشمهای دختری نگاه میکردم که اگه یه روز نمیدیمش یا باهاش اس ام اس بازی نمیکردم،خوابم نمیبرد،صورتهامون ناخوداگاه نزدیک هم میشد،انگار دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم.آهسته آهسته لبهامون نزدیک هم شد،لبهاش میلرزید،نفسش هم میلرزید،صدای نفس نفس زدنش رو ،حتی صدای ضربان قلبش رو میشنویدم،لبهاشو گذاشت روی لبهام،بدن جفتمون شل شد،راحت میشد احساس کرد که دیگه تموم بود.من لب بالاشو میخوردم و اون لب پاین منو،مزه آلبالو میداد،ولی نه هر آلبالویی،آلبالو با طعم تخم مرغ!
 
روسری ـش رو آروم از رو سرش کشیدم،یه ثانیه هم لبهامون جدا نمشد،اونقدر فیلم سکسی دیده بودم که بدونم باید چیکار کنم،لبهامو بردم رو گردنش،شروع کردم به بوسیدن و مکیدن،لاله گوشش رو آروم گاز میگرفتم،خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم،انگار ناخودآگاه بود،نفس هاش که کشیده تر شده بود،توی گوشم میپیچید،برگشتم رو لبهاش،دستش رو برد روی دکمه های پیرهن سفید یه دستم ،منم تلافی کردم شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوی پالتو مانند سبزش،من یه زیر پوش تنم بود و اون یه پلوور قرمز پشمی که از جلو دکمه داشت ،یقه پلوور گشادش رو کشیدم،دکمه ها تا تهش باز شد،یه تاپ عرق گیر سفید با خالخالهای ریز صورتی تنش بود،اونقدر عرق کرده بود که بدنش خیس بود،اونقدر مشغول بوسیدن هم بودیم که اصلاً نفهمیده بودیم که خیس آبیم،با تعجب یه نگاهی بهم کرد گفت خیس عرقی ،گفتم خودت رو دیدی؟یه نگاهی به خودش کرد و زد زیر خنده،دوباره مشغول بوسیدن شدیم،از گردنش میومدم روی تاپش،نگاهم به سینه هاش افتاد که بالای تاپ معلوم بود،یه خال کوچیک روی سینه سمت چپش داشت،دست کرد و تاپش رو در آورد منم سریع زیرپوشم رو در آوردم.حالا دوتایی نیمه لخت روی تخت ولو شده بودیم،من شروع کردم به بوسیدنش و میومدم پایین،گردن،سینهاش از روی سوتین،یه سوتین سفید خوشگل تنش بود،اونقدر پوستش سفید بود که سوتینش هم رنگ پوستش بود.از روی سوتین سینه های خوشگل و تپلش رو میمالوندم و میبوسیدم،خوشش میومد،سرم رو با دو تا دستاش محکم گرفته بود و فشار میداد،سوتینش رو در نیاوردم،رفتم پایین تر روی شکمش،نافش،رسیدم به شلوارش،دستمو گذاشتم روی رونش و آوردم بالا،نزدیک کسش کردم،دیدم نفسهاش تند تر شد،رونهای چاقی داشت ،تعجب میکنم چجوری جا شده بودن توی شلوار جین؟دکمه های شلوارش رو سریع باز کردم و شلوارشو آروم آروم کشیدم پایین.تا اینکه شلوارش کامل در اومده بود.یه شورت خوشگل مشکی پاش بود که روش عکس یه گل داشت،از رو بوش کردم،وای،بهترین بویی بود که تا حالا شنفته بودم.از رو شروع کردم به بوسیدنش،دیگه صدای ناله اش در اومده بود.سرش رو داده بود عقب و ناله میکرد.شرتش رو آروم آروم با دندونام کشیدم پایین،وااااای!با منظره ای مواجه شدم که هر چی توصیفش کنم باورتون نمیشه،یه کس تپل صورتی،که معلوم بود یکی دو روز پیش تراشیدتش،شروع کردم به بوسیدنش،داغ داغ بود،پشمهای تازه در اومدش لبهامو اذیت میکرد،با دو تا دست لبه های کسش رو باز کردم،خیلی فیلم سوپر دیده بودم،ولی انگار خودم شده بودم نقش اول یکیش،شروع کردم به لیس زدنش،
 
یه زره لزج بود،تازه داشتم گرم میشدم که دیدم سرمو با دستاش کشید بالا،اومدم روش ،آروم بهم گفت منو بکن،بعد شروع کرد به بوسیدنم،کمربندمو با دستهاش،باز کرد ،منم بقیه کارو کردم و شرت شلوار رو یه جا کشیدم پایین،ولی با هزارتا مکافات،آخه گیر کرده بود به یه کیر 16،17 سانتی،همون جور که داشت لبهامو گاز میگرفت،دستمو تفی کردم و مالیدم سر کیرم،گرچه همون جا فهمیدم بیخودی بوده،چون اونقدر کسش خیس بود که دیگه داشت ازش آب میچیکید!آروه بادستش کیرم رو گرفت و گذاشت دم سوراخ کسش،اولش یکمی ترسیدم،گفتم آخه ….نذاشت حرفم تموم بشه،چیزی گفت که عقل رو از سرم پروند،چیزی گفت که تا حالا هیچ کس بهم نگفته بود،گفت:”دوستت دارم”.دیگه نفهمیدم چی شد،آروم آروم شروع کردم به فشار دادن.یه آه بلند گفت و صورتش سرخ شد.اصلاً پایین رو نگاه نمیکردم،،توی چشمای همدیگه زل زده بودیم،اونقدر خمار بودیم که معلوم بود که هیچی تو دنیا نمیتونه جلوی ما دو تا رو بگیره،آروم آروم کیرمو تا ته کردم تو کسش،فهمیدم که دردش گرفته،یه چند ثانیه نگه داشتم،بعد یواش یواش کشیدم بیرون،دفعه دوم محکم تر کردم،یه آه دیگه کشید،دیگه شروع کردم به تلنبه زدن،ولی خیلی خیلی آروم،چون نه من ظرفیتش رو داشتم،نه اون.همون جور میبوسیدمش که دست کردم زیر سوتینش و سینه هاشو به زور کشیدم بیرون.شروع کردم به خوردنشون.افتاده بودم روش و داشتم مثل سینه نخورده ها ،سینه هاشو میخوردم،سینه که چه عرض کنم،دو تا هلوی سفیدِ سفیدبا نوک صورتی تیره. یهو دیدم داره آبم میاد،ولی دیگه دیر شده بود،آبم رو ریختم رو کسش،یه جیغ آروم کشید،بعد شل شد،ولی کیر لامصب من که این حرفها حالیش نشده بود،بعد بیستو اندی رسیده بود به یه سوراخ،دست بردار نبود که،چند ثانیه وایسادم،باز دوباره شروع کردم به تلنبه زدن،این دفعه سریع تر میزدم،چون بعد از عمری کف دست زدن،میدونستم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست،دیدم بد بخت رو انداختم زیرم دارم لهش میکنم،غلت زدم و جاهامونو عوض کردم،
 
حالا من رو تخت بودم و فاطمه روی من بود.دیگه داشت ناله هاش تبدیل میشد به جیغ،دیدم داره خیلی بلند جیغ میکشه الآن همسایه میریزن میگن چه خبره،شروع کردم به لب گرفتن ازش و گاز گرفتن لبش، دیگه داشتم خیلی سریع میزدم،کس تنگ و نر و گرمش ،حالا دیگه داشت آتیش میگرفت،که دیدم دوبازه داره آبم میاد،ایندفعه هم خالی کردم تو کسش،دیگه هیچ کدوممون نا نداشتیم،ولو شده بود رو من و سرش رو گذشته بود رو سینه اَم،سرشو بلند کرد و توی چشمهام نگاه کرد.چشمهاش قرمز بود و باز نمیشد،بهش گفتم دوستت دارم ،خندید و لبهامو بوسید.الآن چند سالی میشه که از این خاطره میگزره و هنوز که هنوزه عشقمون از اولش هم بیشتره،اگه همدیگه رو نبینیم خوابمون نمیبره،اگه صدای همو نشنویم ،حالمون گرفته است،خلاصه حاظریم برای همدیگه هر کاری بکنیم.همین الآن هم که دارم این داستان رو مینویسم،فهمیدم دلم براش یه ذره شده،پا شم برم یه زنگ به عشقم بزنم……..

نوشته:‌ K!NG

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا