فقط من مقصر…؟!

 

اول میخواستم اسم این ماجرا رو که به صورت داستان نوشتم بزارم “همه اش تقصیر من، باشه” که اسم آهنگی بود با این عنوان که چند روز پیش شنیده بودم و خیلی ازش خوشم اومده بود، ولی اون ترانه کاملا عاشقانه بود و این ماجرا اصلا نیست، به علاوه اون ترانه اسمش “پایان غزلوار” بود و این ماجرا اصلا پایانش غزلوار نبود…!
این ماجرا طولانی است و امیدوارم کسی را خسته نکند…

تازه ازدواج کرده بودم، همه چیز خوب بود و خدا را شکر مشکلی نبود، فقط یک چیز من را آزار میداد و آن قفل شدن ناگهانی نگاه من و خواهر زنم با هم بود! این ماجرا در هر دیدار تقریبا پیش می آمد و هر بار با رو برگرداندن هردومان که ناشی از خجالت بود تمام میشد. من این نگاه ها رو اینجور تفسیر میکردم که خواهر زنم به خواهرش حسودیش میشه که چنین شوهری گیرش اومده! آخه من تیپ خاصی داشتم و به گفته اطرافیان مثل هنرپیشه های هندی بودم، شاید به همین دلیل بود که آدم مغروری بودم و هر زنی به راحتی نظرم رو جلب نمیکرد، دیگه بماند خواهر زنم که از همسرم بی ریخت تر هم بود و من همیشه در مقایسه با همسرم میدیدم چقدر این دوتا به هم شبیه نیستند! خواهر زنم حتی هیکلش هم کسی یا لااقل من رو جدذب نمیکرد، کون صاف و تو رفته و بد منظره ای داشت،بدلیل مشکلات فکی و دهانی هم که داشت حتی خوب نمیتوانست حرف بزنه و گاهی حرص شنونده رو در میاورد!به همین دلیل و سایر دلایل حتی با آن گره خوردن نگاه ها هرگز هیچ نظر خاصی بهش نداشتم تا اینکه…
تا اینکه یک روز که همگی بیرون بودیم، هنگام برگشتن رفتیم منزل پدر زن، تازه رسیده بودیم و من که دنبال همسرم میگشتم به یکی از اتاقها رفتم ببینم اونجاست که خواهر زن رو دیدم که داره لباس عوض میکنه، عذر خواهی کردم و اومدم بیرون ولی در اصل هنوز توی اتاق بودم! باورم نمیشد،عجب هیکلی داشت، سفید و براق، برایم خیلی عجیب بود چون خانواده زنم مذهبی بودن و دیدن این صحنه برایم کاملا تازگی داشت.
بگذریم، تا مدتها اون صحنه رو که به یاد می آوردم آب از لب و لوچه ام آویزون میشد و با خودم به لذت سکس با اون هیکل لااقل برای یکبارهم که شده فکر میکردم،اما اینها در حد خیالات بود و هرگز فکر کاری به ذهنم خطور نکرد…
مدتها گذشت، یک روز که از سر کار بر میگشتم ناگهان فشار عجیب مثانه وادارم کرد که تا رسیدن به خانه نتوانم تحمل کنم و دنبال جایی بگردم که برم دست به آب! از خیابان منزل پدر زنم که رد میشدم ناگهان به فکرم زد که چه جایی بهتر از اینجا؟سریع خودم رو به درب خونه شون رسوندم،زنگ که زدم با تاخیر خواهرزنم درب را باز کرد،نمیخواستم بدونه برای چه کاری رفته ام آنجا به همین دلیل سراغ زنم رو گرفتم که گفت اونجا نیست، بعد سراغ پدر زنم و بعد هم مادر زنم و جالب اینکه هیچکدام نبودند! اجازه خواستم که به دستشویی بروم و دستهایم رو بشورم. وقتی کارم تموم شد و داشتم دستهام رو میشستم یک دفعه صحنه ی اون روز اومد جلو چشمم، بلافاصله ضربان قلبم بالا گرفت و هیجان و شهوت و … مرا وادار کردند که تلاشی بکنم و از این فرصت تنهایی استفاده ای…
 
از دستشویی بیرون آمدم و چند بار خواهر زنم رو صدا زدم اما جوابی نشنیدم، به امید اینکه اتفاقی دوباره بدن عریانش را ببینم به اتاقها سر زدم ولی خبری نبود! نا امید داشتم خونه رو ترک میکردم که صدای آب شنیدم، بیشتر که دقت کردم دیدم صدای آب حمومه ، با خودم گفتم احتمالا رفته حمام و چه فرصتی از این بهتر که یکبار دیگه اون بدن رو ببینم؟! یواش به پشت درب حمام رفتم و به محض اینکه وارد رختکن شدم یادم افتاد که شیشه های حمامشان تماما ماته و چیزی از اون طرف دیده نمیشه و تنها هاله ای از یه بدن عریان که در حال تکان خوردن بود دیده میشد، اما همون بدن مات هم آدم رو وسوسه میکرد. روی سکوی رختکن نشستم که ناگهان نگاهم به لباسهاش افتاد، شورتش را برداشتم، کثیف بود و بوی بدی هم داشت، ولی سوتین اش با اینکه کثیف بود بوی خوبی میداد! همه اینها به علاوه اون بدن مات مرا جری تر میکرد و هوش از سرم برد، درب حموم هم که از اون طرف بسته بود، در یک لحظه فکری شیطانی به ذهنم رسید…
آرام از رختکن بیرون آمدم و رفتم شیر اصلی آب رو بستم و یواش برگشتم توی رختکن، در عرض چند ثانیه صدای خواهر زنم بلند شد که : کسی خونه نیست؟ مامان،خونه ای؟ آب حمام قطع شده، کسی خونه نیست؟! چند دقیقه ای همین طور صدا می زد و من هم بیننده و شنونده این صحنه ها، اما صدام در نمی اومد، فقط قلبم داشت از دهنم میزد بیرون! ناگهان درب حمام باز شد و خواهر زنم اومد بیرون، با دیدن من روی سکوی رختکن خشکش زد و گفت وای شما اینجا چکار میکنی؟! من هم از دهنم ناخوداگاه این جمله مسخره پرید بیرون که : اومدم آب رو وصل کنم! با حالتی بین خنده و عصبانیت میخواست برگرده توی حموم که سریع بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن گردنش، اون هم صدا میکرد که اه نکن، الان یکی میاد خونه، ولی من که تو اون حالت چیزی نمیشنیدم و اصلا به حال خودم نبودم، نمیدونستم دارم چکار میکنم و بلا فاصله شروع کردم به خوردن سینه هاش و اون هم همچنان در حال عقب راندن و مقاومت کردن.در عرض چند دقیقه چنان حرفه ای سینه هاش رو خوردم که مادرم هم بود تاب مقاومت نداشت چه برسه یه این بیچاره! کم کم احساس کردم مقاومتش کمتر شده و کار من هم راحت تر. همین طور که داشتم سینه هاش رو میخوردم اومدم پایین و رسیدم به ناف و و بعدش به کس اش، سریع شروع کردم به خوردن و لیسیدن کس اش و اون که حالا دیگه ناله اش بلند شده بود گاهی موعظه میکرد که نکن! پنج دقیقه طول نکشید چنان شل شد که تا اون موقع ندیده بودم، به طوری که حتی ترسیدم!
دیگه صدایی ازش در نمی اومد، فقط ناله ای که ناشی از ارضا شدنش بود به گوش میرسید، تو همین حال و هوا لباس هام رو در آوردم و خواستم کیرم رو توی کس اش کنم که با همون حال نذار گفت چه کار میکنی؟! دوباره مزه ریختم که : فقط آب تو که نباید وصل بشه، آب من هم باید وصل بشه! اما نگذاشت و دست گذاشت روش. دیدم راضی نیست و نمیشه، برش گردوندم که بکنم توی کونش که بازهم مقاومت کرد و گفت نه نمیذارم! خلاصه از اون انکار و از من اصرار، توی همین حال و هوا با خودم گفتم : من همیشه کون این رو مسخره میکردم حالا این نمیذاره همین رو هم بکنم؟! عصبانی شدم و دوباره برگردوندمش و به صورت کاملا سریع و خشنی کردم تو کس اش! همین که تا آخر رفت توش آخی گفت و دیگر مقاومت نکرد…! کاری که نباید میشد شد، پرده اش پاره شده بود و خون به راه افتاد، دیدم آب از سرم گذشته در همون حال چند بار دیگه زدم تا آبم اومد و اون رو روی شکمش خالی کردم. دیگه صدایی ازش در نمی اومد فقط چیزی شبیه زوزه که بیشتر از ناراحتی بود شنیده می شد. با نگاه به چشماش که کمی اشک در گوشه هاشون جمع شده بود از کری که کرده بودم پشیمون شدم ولی چه سود؟! شروع کردم به نوازشش و بلندش کردم و بردم توی حمام و کس اش رو شستم و این بار کف حمام دوباره شروع کردم به لیسیدن و بوسیدنش تا یه جوری از دلش در بیارم، بعدش لیسیدن سینه هاش و بعد هم کس اش و دوباره بعد از پنج شش دقیقه مثل بار اول شل شد، اما این بار اصلا مقاومتی در کار نبود و انگار بیشتر حال میکرد. بعد از اینکه ارضا شد خودش پاهاش رو باز کرد که بزارم تو کس اش، ولی من دلم نیومد و برگردوندمش که بذارم توی کونش و اون هم بدون مقاومتی اجازه داد، فقط با اینکه خیلی شامپو ریختم باز هم خیلی دردش اومده بود و آخ هایی از سر درد سر میداد. بعد از اینکه ارضا شدم و آبم رو ریختم توی کونش و هر دو کمی آروم شدیم،به یکباره یادم افتاد که ای وای نکنه کسی بیاد خونه یا حتی اومده باشه،به همین دلیل سریع لباس پوشیدم و بعد از اطمینان از اینکه کسی توی خونه نیست سریع رفتم بیرون و برگشتم خونه
 

توی راه خونه حال بدی داشتم، حال بدی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم، هر چه بیشتر میرفتم بیشتر می فهمیدم چه غلطی کردم،حس بد خیانت، آزار جنسی اون دختر، ترس از اینکه چه خواهد شد، نفرت از رفتار حیوانی که انجام داده بودم و خلاصه هر حس بدی که میشد تجربه کرد… روز بعد با اینکه هیچ مورد مشکوکی پیش نیومده بود و البته تا حدودی مطمئن بودم پیش نمیاد رفتم سر کار، ولی تبعات کاری که کرده بودم برام تداعی میشد، چه کار کرده بودم؟ اون هم با دختری که هر روز میدیدمش؟! خیلی برزخ بودم و بالاخره دل رو به دریا زدم و به خواهر زنم زنگ زدم، اما برنداشت، چند بار زنگ زدم اما بازهم برنداشت، بهش پیام دادم که حق داری جوابم رو ندی اما باید باهات حرف بزنم، کارت دارم، خواهش میکنم یکبار جواب بده و دیگه تا آخر عمرت باهام صحبت نکن… بلافاصله تماس گرفت و همین که گفتم الو با عصبانیت همراه با بغضی گفت : بله دیگه تا آخر عمرم صحبت نکنم، برای شما که مهم نیست و شروع کرد به ناسزا گفتن که خیلی وقیح و بی شرمی، خیلی نامردی و و و … بعدش هم با حالت گریه قطع کرد! حق داشت، اینها رو که شنیدم عذاب وجدانم چند برابر شد و خیلی ترسیدم از اینکه از عصبانیت یه کاری بده دستمون، دوباره زنگ زدم، این بار گوشی رو جواب داد و گفت: چی میخوای؟ گفتم : ببین هرچی تو بگی قبول دارم، بخدا پشیمونم و حاضرم هر کاری که بخوای انجام بدم، شیطون وسوسه ام کرد، لعنت به من و خلاصه هرغلطی که باید میکردم کردم و بهش گفتم اگر میخواد برای بررسی وضعیتش بره پیش هردکتری که میخواد و هرهزینه ای که لازمه من میدم تا مشکلی براش پیش نیاد، اون هم با تشکری که از هزاران فحشی که داده بود بدتر بود تلفن رو قطع کرد…

 
مدتها گذشت، شاید بیش از یکسال، رابطه خواهر زنم با من به قدری تیره و تار شده بود که هر بیننده ای در نگاه اول می فهمید، حتی همسرم گاهی میگفت نمی دونم این چرا اینطوری شده و چند بار هم گویا باهاش بحث کرده بود، من به زنم میگفتم ولش کن از من خوشش نمیاد زور که نیست! فقط تنها شانسم این بود که آبروریزی نکرده بود و به کسی چیزی نگفته بود. این رابطه تلخ و سیاه ادامه داشت تا اینکه روزی با یکی از دوستان قدیمی ام در حال گشت توی خیابان بودیم که زنم زنگ زد و گفت با خواهرش بازار هستند و از ما خواست برویم دنبالشان. ما هم رفتیم و متاسفانه یا خوشبختانه اتفاقی که فکرش را هم نمیکردم رخ داد! دوستم و خواهر زنم که هر دو پرستار بودند گرم صحبت شدند و بله…
روز بعد در کمال ناباوری دوستم مساله خواستگاری از خواهر زنم را مطرح کرد و من چه باید میگفتم؟! ۶ ماه بعد دوست من با خواهرزنم ازدواج کردند. دوست من کارمند اورژانس بود و ۲۴ ساعت در جاده کشیک بود و ۲۴ ساعت استراحت. خیلی وقت ها که سر کار بود خواهر زنم یا خونه ما بود یا پدرش، البته بیشتر خونه ما. اما چیزی که بسیار جلب توجه میکرد رابطه خوب خواهر زنم با من بعد از ازدواج بود که هر روز بهتر هم میشد، من هم خوشحال بودم و امیدوار که آن ماجرا رو فراموش کرده باشه و من رو بخشیده باشه، این رفتار خوب خیلی تابلو بود و همه فهمیده بودند. بالطبع رفت و آمد دو خواهر با هم بدلیل دوستی دو باجناق بیشتر شده بود و خیلی وقتها شام ها خونه همدیگه بودیم و جالب اینکه بیشترین اصرار بر این رفت و آمد ها از جانب خواهر زنم بود! من امیدوار بودم اون خاطره تلخ برای خواهر زنم نمونده باشه تا وجدان من هم راحت تر باشه. فقط یک چیز همیشه برایم جای سوال داشت و اون هم این بود که خواهر زنم به شوهرش از نبودن پرده اش چه گفته، شاید اصلا رفته و درمان کرده، شاید هم کلکی زده، حتی شب عروسی شون نوعی دلشوره از این بابت داشتم ولی هرگز مشکلی پیش نیامد.
یک روز که همسرم و خواهرش رو از بیرون می بردم خونه، یکی از دوستان زنم بهش زنگ زد و گفت دم در خانه ماست، زنم هم بهش گفت همونجا منتظر باشه و از من خواست سریع برسونمش خونه، از خواهرش هم خواست که او هم بیاید ولی قبول نکرد و گفت شوهرش تا یک ساعت دیگه شیفتش تموم میشه و باید بره خونه. خلاصه همسرم رو که پیاده کردم رفتم خواهر زنم رو برسونم. بعد از حدود دو سال این اولین باری بود که با هم تنها شده بودیم. سکوت فضای ماشین رو سنگین کرده بود که من با این سوال اونرو شکستم : از رفیق ما که راضی هستی؟ اذیتت که نمی کنه؟ و دوباره ادامه دادم : فکر نکنم از این بهتر گیرت میومد! تا اون لحظه از توی آیینه نگاهش نکرده بودم ولی بعد از این حرفها که نگاهی بهش کردم دیدم جواب که نمیده هیچ، حالتی نارحت و عصبانی یا شبیه به ‌اون به خود گرفته…! دیگه ادامه ندادم تا رسیدیم درب خونه شون، پیاده که شد اومد جلوی شیشه راننده و گفت مرده شور رفیق بی احساس و وحشیت رو ببره از در خونه و اشاره ای کرد به درب خونه شون و رفت…
یعنی چی شده بود؟! این سوالی بود که از اون لحظه ذهنم رو درگیر خودش کرد، اونها مدتی با هم نامزد بودند و معاشرت کردند، چطور اون وقتها چیزی نگفت؟! شاید هم بعد از ازدواج موردی پیش آمده بود! اینها سوالاتی بود که تا چند روز بد جور فکری ام کرده بود. نمی دانم چه چیزی؟ شاید حس مسئولیت یا جبران خطای گذشته و شاید چیز دیگری مرا وادار میکرد که ته و توی این ماجرا رو در بیارم. بنابراین دل رو زدم به دریا و یک روز که میدانستم شوهرش شیفت داره و خودش هم خونه است رفتم درب منزلشان. در رو که باز کرد تعجب کرد،گفتم باهاش کار دارم، دعوت کرد برم داخل ولی قبول نکردم و گفتم دم در خوبه، ولی اصرار هایش مرا وادار کرد برم داخل. رفت چایی بیاره که گفتم نمی خواد، می خوام برم، فقط سوالی ازت داشتم، گفت : بپرس، گفتم : منظورت از اون حرف اون روزت چی بود؟ شوهرت چرا بی احساسه؟ گفت : ولش کن. گفتم : قصدم کمکه، آخه شوهر تو دوست صمیمی منم هست و من نمیخوام مشکلی بینتون باشه. رو کرد به سمتی و گفت : او موقع که باید کمک میکردی گذشت! فکر کردم منظورش ماجرای اون باره، گفتم : بابت اون کارم که تا آخر عمرم شرمنده ام، شرمنده ترم نکن! اما یک لحظه انگار که اون صحنه ها یادش بیاد برگشت و نگاهی به من کرد و اومد کنار دستم نشست و زل زد تو چشمام. بعد از چند ثانیه دستهام رو گرفت. دست و پام رو گم کردم و نمیدونستم معنای این حرکاتش چیه! یک دفعه لباش رو گذاشت روی لبهام…!
 
باورم نمیشد، به خودم آمدم و بلند شدم گفتم : باید برم، اما بلند شد و خودش رو انداخت توی بغلم! و شروع کرد به بوسیدن من و من هم کم کم شل شدم و شروع کردم به لب هاش رو مکیدن، در همون حال بودیم که دیدم داره پیرهنش رو در میاره، خدای من! چکار داره میکنه؟!
تو همین فکر بودم که دیدم سرم رو کرده لای سینه هاش و این کار فقط یه معنی می تونست داشته باشه!شروع کردم به لیسیدن سینه هاش، سوتین اش رو در آورد و من راحت تر تونستم کارم رو انجام بدم، ناله هاش رفت هوا که بخور، بخور، … و من هم خوردم، خوردم، …
سینه هاش از اون دفعه بزرگتر شده بودند و البته جذاب تر، کلا بعد از ازدواج زیبا تر شده بود چون بیشتر آرایش میکرد، حتی دندون هاش رو ارتودنسی کرده بود و فرم فک و دهنش هم بهتر شده بود. گفت : بریم روی تخت خواب و من که دیگه سست شده بودم بردمش روی تخت. همچنان که داشتم سینه هاش رو میخوردم، اون هم لباس های من رو در آورد و بعد هم شلوار و شورت خودش و دوباره سرم رو هول داد توی کس اش و این هم معنی اش روشن بود! من هم شروع کردم به خوردن و لیسیدن کس اش که نسبت به قبل خیلی بد شکل تر و بی ریخت تر شده بود! ۱۰ دقیقه ای طول نکشید که ارضا شد ولی لحظه ای که داشت ارضا میشد باور کردنی نبود، علنا دیگه داشت فریاد میزد! وقتی شل شد فهمیدم که ارضا شده، داشتم نوازشش میکردم و با اینکه دلم میخواست کیرم رو بکنم توی کس اش اما به خودم اجازه ندادم و منتظر عکس العمل اون شدم. کمی که از حالت بی حالی اش در اومد پاهاش رو به علامت اینکه بذارم توی کس اش باز کرد و من از خدا خواسته گذاشتم، نسبت به اون باز گشاد تر شده بود و این طبیعی بود چون ازدواج کرده بود، آبم که داشت میومد خواستم بیارم و بریزم بیرون که گفت بریز توش مشکلی نیست و من هم ریختم
 

کار که تموم شد دوباره عذاب وجدان آمد سراغم و این بار بیشتر و جدی تر،خیانت به دوست، باجناق، همسر و … رو کردم به خواهر زنم و گفتم کار خیلی بدی کردیم، گفت چه کاری؟! گفتم : خیانت؟ گفت تو که بار اولت نیست، قبلا هم به زنت خیانت کردی!با ناراحتی گفتم : بله و بابت اون تا ابد شرمنده ام ولی خیانت به دوستم که بار اول اول بود! گفت : خاک تو سر دوستت که شانس آورده تا حالا من چنده نشدم؟ گفتم : چرا؟ گفت : چرا؟ بیا نگاه کن…! و کس اش رو نشونم داد و گفت اینقدر وحشیانه میاد سراغم که انگار میخواد با دشمنش سکس کنه، از شب اول عروسی مون هر وقت میاد سراغم مرگم رو آرزو میکنم، فقط شلوار و شورتم رو در می آره و فورا میکنه توش و اکثر اوقات به خاطر همین وحشی بازی هاش پاره میشم و کلی خون ریزی میکنم، وقتی هم که پریود باشم حالیش نیست و از عقب جوری میکنه که تا ۲-۳ روز نمی تونم راحت بشینم!
با شنیدن این گلایه ها تازه معنای حرف های اون روز رو فهمیدم. گفتم : ولی این راهش نیست، باید بتونی رامش کنی و حالیش کنی که سکس کردن آداب و رسومی داره. گفت : منم میدونم این کار درست نیست ولی من چطور باید نیازم رو بر طرف کنم؟ هر بار که بهش میگم آروم تر دردم میاد، دفعه بعد محکم تر میکنه و بیشتر درد بهم میرسونه، اصلا این رفیقت مریضه!
رفیقت رو با غیض زیادی گفت که واقعا نارحت شدم! کم کم لباس هام رو تنم کردم و خواستم بیام بیرون، وقتی داشتم می اومدم بیرون دوباره اومد بغلم کرد و عین یه بچه در آغوش پدر شروع کرد به هق هق زدن، میشد فهمید که اون هم عذاب وجدان داره و اینطوری داره خودش رو خالی میکنه. با کمی نوازش سعی کردم اون رو از خودم دور کنم و زود تر از اون خونه برم، اما در همون حال صداش در اومد که : ممنونم ازت که اومدی، هم برای اولین بار در این مورد با کسی تونستم صحبت کنم و هم به جبران اون همه وحشی گری یه بار لذت یه سکس رو بچشم. با این جمله خودم رو از آغوشش رها کرده بودم و به دم در رسیده بودم که به عنوام آخرین جمله گفت : یادت باشه عذاب وجدان نداشته باشی!
این جمله که انگار از افعال معکوس بود بد تر از قبل عذاب وجدان رو آورد سراغم…!
چند روزی درگیر این ماجرا بودم، تمامی حس هاس بدی که ممکنه سراغ یه آدم بیاد سراغم اومده بودند و هر بار کلی عذاب وجدان گریبان گیرم میشد، بخصوص وقتی کسی از زنجیره خیانت رو میدیدم! از زنم گرفته تا خواهر زنم و باجناقم…
بالاخره بعد از مدتی که آروم تر شدم به این فکر افتادم که راهی برای حل مشکل دوستم و زنش پیدا کنم، شاید این طور وجدانم کمی راحت تر بشه. هر بار که با جناقم رو میدیدم یاد به قول خواهر زنم وحشی بازی هایی که در می آورد می افتادم و هر بار که زنش رو می دیدم یاد درد و خونریزی و … و یاد اینکه زنی به خاطر عذابی که از شوهرش در سکس می بره به آغوش دیگری پناه می برد!
هیچ راهی به ذهنم نمی رسید، نمیتونستم به دوستم بگم با زنت این طوری برخورد نکن و یا اصلا روم نمیشد که بخوام با او در این مورد حرفی بزنم. مدتی به همین منوال گذشت. یکی دو بار خواهر زنم به کنایه بهم میگفت : سری به ما نمی زنی! حتی یکی دو بار به دور از چشم دیگران هنگام عبور از کنارم توی آشپزخونه یا اتاق خودش رو بهم مالیده بود! همین رفتارها من رو بیشتر متعهد میکرد که کاری برایشان بکنم، احساس میکردم که اون زن سکس لذت بخش احتیاج داره و شوهرش باید بتونه این نیازش رو برآورده کنه نه کس دیگه…

 
دو سه ماهی گذشت تا اینکه یک روز در محل کار یکی از همکاران گفت بلوتوث ات رو روشن کن تا یه فیلم برات بفرستم. فیلمش سوپر بود، از اون فیلم های حرفه ای که توش همه کاری میکنن! بعد از دیدن فیلم همکارم گفت حال کردی؟! آدم این فیلم رو میبینه هوس میکنه به همین شکل با اولین زنی که تو خیابون دید حال کنه! یه دفعه فکری به ذهنم رسید!
دو روز بعد که میدانستم با جناقه کشیک داره رفتم درب منزلشون، خواهر زنم در رو که باز کرد خوشحالی رو تو چشماش میشد دید، با حالتی خاص گفت : چه عجب آقا! بفرمایید داخل…! بلافاصله گفتم گوشیت رو بیار کار دارم باهاش. هر چه اصرار کرد که بیا تو نرفتم، حتی دستم رو گرفت و کشید به سمت داخل اما مقاومت کردم و نرفتم. به خودم قول داده بودم کمکشان کنم، به اضافه فکر عذاب وجدان بعدش را که میکردم به مقاومتم افزوده میشد. خلاصه وقتی دید من داخل برو نیستم رفت و گوشی اش رو اورد. بلوتوث رو براش فرستادم و گفتم : این فیلم رو نشون شوهرت بده حتما جواب میده، این فیلم ها جنبه آموزشی هم دارند! این را گفتم و سریع خداحافظی کردم و رفتم، چون کم کم وسوسه داشت می اومد سراغم….! در بین راه با خودم میگفتم این فیلم رو که ببینند هر دوشون حشری میشن و علاقه مند به انجام همون کارهایی که تو فیلم هست و خلاصه کلی از کاری که کرده بودم خوشحال و خرسند…
دو سه روزی گذشته بود و کاملا از فکر اون زوج خوشبخت اومده بودم بیرون چون فکر میکردم مشکل شون حل شده و دیگه نقش من تموم شده! ناگهان تلفنم زنگ زد، دیدم خواهر زنمه! حدود سه سال از اولین و آخرین باری که باهاش تلفنی حرف زده بودم میگذشت. ا.ن روزهای کابوسی! عجیب بود حتما چیزی شده بود، همین که گفتم بله صدای گریه ی خواهر زنم بلند شد و صدایی که با گریه همراه بود گفت : اقا ما نخوایم شما کمک مون کنید باید چه کار کنیم؟! با حالتی متعجب پرسیدم : یعنی چی؟مگه چه کار کردم؟ با همان حالت گفت
: بیا ببین چه کار کردی و چه کار کرده! و گوشی رو قطع کرد… ساعت 9 بود و تا پایان وقت اداری خیلی مانده بود، مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم به سمت منزل خواهر زن. مطمئن بودم که خونه است از کجا نمیدونم!
 
در را که باز کزد واقعا متعجب شدم، موهای به هم ریخته، صورت ورم کرده، چشمهای پف کرد و لبانی که دو سه برابر شده بودند! ناخود اگاه رفتم داخل و گفتم چی شده؟! با همین یک کلمه منفجر شد و در آغوشم افتاد و اینقدر گریه کرد که تقریبا جلوی پیرهنم کامل خیس شد. وقتی ارام شد تعریف کرد که بعد از دیدن فیلم اول سوال پیچم کرد که این فیلم رو از کجا اوردی و من مجبور شدم بگم از یکی از دوستانم گرفتم، بعدش هم شروع کرده به مالوندن کیرش با سینه هام و بعدش هم کردش توی دهنم واینقدر فشارش داد که داشتم بالا می آوردم، بعدش هم طبق همیشه جلو و عقب رو مورد عنایت قرار داد و … داشت لباسش رو در مب آورد نشونم بده چه بر سرش آمده که ترسیده مبادا کار به جاهای باریک بکشه، به همین دلیل سریع به سمت درب بیرون امدم و گفتم میخوای ببرمت دکتر؟! گفت برم دکتر بگم چی؟! بگم شوهرم بهم تجاوز کرده؟! من هم دیدم راست میگه، سریع خونه رو ترک کردم، هرچه اصرار کرد که بمانم کار را بهانه کردم و از دهانم پرید بیرون فعلا استراحت بکن بعدا میشینیم و صحبت میکنیم. از در که اومدم بیرون تنفری آنی از از دوستم پیدا کرده بودم! چرا این طور میکرد؟! باید به روانپزشک نشونش میدادیم! اعمالش واقعا وحشیانه و به دور از عقل بود. به راستی مانده بودم که چه باید کرد؟! چه طور میشد این مشکل رو حل کرد؟! گاهی با خودم میگفتم ول کن، فکر های تو به پاره شدن منتهی میشه و بس! اگه اون فیلم رو نداده بودی نگاهش کنن لااقل آقا هوس نمیکرد کیرش رو تا دسته بکنه توی دهن عیالش! خلاصه اعصابم حسابی بهم ریخته بود، یکی دوباری که زنم ازم خواست به منزل خواهرش بریم با بهانه سر باز زدم، چون اصلا تمایلی به دیدن اون دو تا نداشتم.
چند روزی از آن روز گذشته بود که پیامی از خواهر زنم رسید که بیا خونه ما تا در مورد مسئله ای با هم صحبت کنیم. من هم بلافاصله زنگ زدم بهش که مجبور نباشم به خانه شان بروم. گفتم : در مورد چی میخوای صحبت کنی؟ گفت : پای تلفن نمیشه! گفتم : حالا تو بگو شاید شد! او هم گفت در مورد طلاق! باورم نمیشد ف گفتم : معلوم هست چی داری میگی؟! عقلت رو از دست دادی؟! گفت : نه کاملا هم عاقلانه است. همین روزها هم میرم دادخواست طلاق رو بدم به دادگاه! قفل کرده بودم، یعنی به خاطر همون مسئله بود؟! صحبت تلفنی فایده نداشت. روز بعد طبق برنامه ای که خبر داشتم باجناقم کشیک نیست به خانه شان رفتم. همین که زنگ زدم درب را خواهر زنم باز کرد، گفتم شوهرت کجاست؟ گفت : سر کار. گفتم مگه نباید امروز استراحتش باشه؟! گفت با هم قهریم و اون هم شیفت گرفته که خونه نباشه. گفتم : باشه پس من میرم و یه وقت دیگه که بود میام. در همین لحظه دستم رو گرفت و کشید تو! گفتم : باید برم، گفت : مگه نیومده بودی صحبت کنی؟ خوب بیا صحبت کنیم! به ناچار رفتم توی خونه، چایی برام ریخت و رفت داخل یکی از اتاق ها رفت. وقتی از اتاق اومد بیرون جا خوردم! تنها یک شورت و سوتین توری صورتی به تن داشت و دیگر هیچ…! فهمیدم که ماجرا از چه قراره، بلند شدم که برم که اومد جلوم رو گرفت و گفت : کجا؟! فکر کردی به همین راحتیه؟! زندگی من رو بهم ریختی و حالا میخوای بری؟! گفتم : به من چه؟! گفت : به تو چه؟!تو لذت شهوت و سکس رو یاد من دادی، همون روزی که به زور تو حموم خونه مون باهام سکس کردی، با اینکه خیلی از دستت نارحت بودم ولی لذت اون سکس ولم نمی کرد، تا جایی که عجله داشتم ازدواج کنم و اون تجربه رو تکرار کنم، ولی تیرم به سنگ خورد و شوهرم هیچ وقت اون لذت رو به من نداد. گفتم : شاید تو هم اون لذتی که اون میخواسته بهش ندادی! گفت : ببخشید دیگه چکار باید میکردم که نکردم؟! حالا هم این حرفها فایده نداره، من امروز 10 بار اون بلوتوث رو دیدم و تا من رو راضی نکنی نمی ذارم از این خونه بری بیرون! هرچه اصرار کردم که این کار درست نیست و بزار به یه راه اساسی فکر کنیم فایده نداشت و لب ها روی هم رفت…
 
راست میگفت شهوت سراسر وجودش رو فرا گرفته بود، من هم که عنان از کف داده بودم شروع کردم به لیسیدن گردنش و بعدش سینه هاش و او هر چه پر حرارت تر… لباسهایم رو که در آورد برای اولین بار به سراغ کیرم رفت و شروع کرد به ساک زدن، فهمیدم هر چه اون بلوتوث روی شوهرش اثر منفی داشته روی این اثر مثبت داشته! به حالت وارونه هر دو مشغول خوردن آلات هم شدیم و همین که او ارضا شد فریادی کشید که گوش فلک کر شد! بعدش هم مرا دراز کش کرد و رفت روی کیرم نشست و شروع کرد به بالا و پایین کردن، میخواست تغییر پوزیشن بده که من هم ارضا شدم…!
در همان حالت حدود چند دقیقه ای روی من خوابیده بود و مرا نوازش میکرد و من هم او را… گفتم : پس داستان طلاق دروغ بود؟! گفت : چرا دروغ؟! دارم بهش فکر میکنم، فقط مونده مطمئن بشم. من هم که واقعا حرفی برای گفتن نداشتم ساکت شدم. نیم ساعت بعد خواستم برم که دوباره به آغوش من خزید و بوسه ها شروع شدند. نخیر حشریت خانم تمومی نداشت! دوباره از اول لیسیدن شروع شد و زود رفتم سراغ کس اش و اونقدر لیسیدم که ارضا شد، ولی من که اصلا توان دوباره کردن و ارضا شدن را نداشتم، به محض اینکه ارضا شد بلند شدم و کار را بهانه کردم که بروم. وقتی داشتم از خونه شون بیرون می اومدم چیزی گفت که من رو دوباره متاثر و شرمنده کرد و به فکر فرو برد. گفت : اگه طلاق بگیرم بیشتر می تونیم با هم باشیم و از بابت لذتی که امروز نصیبش کردم دوباره تشکر کرد

از در که اومدم بیرون از خودم بدم اومده بود، الکی به خودم میگفتم عذاب وجدان دارم چون اگه عذاب وجدانی در کار بود هر بار این ماجرا تکرار نمیشد، این بار ترس وجودم رو گرفته بود، ترس از راهی که پیش گرفته بودیم، واقعا دیگه چطور توی صورت زنم نگاه میکردم؟ اگه باجناقم با زنم این کار را میکرد و من هم سرم زیر برف چه حالی پیدا میکردم؟!
صبح که از خواب بیدار شدم خستگی عجیبی در تنم بود، این خستگی را بهانه بیماری کردم و سر کار نرفتم تا فکری کنم و راهی پیدا کنم، این رابطه باید تمام میشد. از همه بد تر طلاق آن دو بود که هم چهره مرا که دوستم را نزد خانواده همسرم از همه بابت ضمانت کرده بودم خراب میکرد و هم زمینه انحراف را فراهم میکرد و هم من دوست قدیمی ام رو از دست میدادم و شاید هم چیزهای دیگه… پس باید هر جور شده کاری میکردم و این امر تنها با صحبت مستقیم با باجناقم میسر بود اما چگونه؟! چطور باید بهش میفهماندم که سکس در رابطه زناشویی مهمترین وسیله نزدیکی و علاقه دو نفره؟! چطور باید بهش میفهموندم سکس خوب نداشتن مقدمه زندگی خوب نداشتنه و …

 
بالاخره به باجناقم زنگ زدم و گفتم خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم و قراری بگذاریم و دو نفری بریم جایی و خوش بگذرونیم. او هم قبول کرد و گفت شیفتش سر شب تموم میشه و می آد دنبالم که با هم بریم بیرون. حرفهایم رو ردیف کرده بودم که از خودم به او برسم! به قهوه خانه ای رفتیم و چای و قلیان و سر صحبت رو باز کزدم که امروز خیلی خسته بودم و نرفتم سر کار. گفت : جدی؟ چرا؟ مریضی؟ گفتم : نه بابا دیشب عملیاتمون خیلی طول کشید و حسابی هردومون رو از پا در آورد! اون که فهمیده بود منظورم چیه خودش رو زد به اون راه و گفت : عملیات؟! گفتم : آره دیگه، عملیات فتح خرمشهر، به قول داییم که شب عروسی مون بهم گغت خیلی خودت رو خسته نکن، هفت جد تو هم تنونستن بفهمن اون سوراخ به کجا میرسه، ما هم هنوز نتونستیم بفهمیم به کجا میرسه! خنده ای کرد و ساکت شد. دیدم ممکنه موضوع رو عوض کنه ادامه دادم : باورت میشه از ساعت یازده تا سه صبح طول کشید؟! باز هم چیزی نگفت! ادامه دادم : تازه ادامه عملیات مونده امشب! شاید مجبور بشم فردا رو هم مرخصی بگیرم، امشب باید دیگه بغداد رو بگیرم! این بار خندید و زد روی شونه ام و گفت : چه فیلمی هستی تو! گفتم : نه جان تو، تازه اگه من هم کوتاه بیام صدام کوتاه نمیاد! دیگه خنده هاش تبدیل شده بود به قهقهه. دیدم فضا مناسب شده گفتم : مگه عملیات شما اینقدر طول نمیکشه؟! نامرد نکنه تو همون شب اول بغداد رو گرفتی؟! خودش رو جمع و جور کرد و گفت ول کن بابا، منم ادامه دادم نه جان من بگو چقدر طول میکشه؟! یکی دو بار خودش رو زد به اون راه که جواب نده، ولی من ادامه دادم : دو ساعت؟! یک ساعت و نیم؟! یک ساعت ؟! چیزی که نگفت ادامه دادم نگو که ده دقیقه ای عملیات به آخر میرسه! با سر تایید کرد و به خنده ادامه داد. گفتم : خاک بر سرت! با تعجب گفت : چرا؟! هر کی یه مدله دیگه! گفتم : این بدترین مدله عزیزم (خواستم بگم مدل سگیه ترسیدم نارحت بشه!)، تو که پرستاری بهتر از من باید این چیزها رو بدونی، زنها خیلی دیر تر از نظر جنسی تحریک میشن، باید کلی باهاشون ور بری تا تازه اجازه بدن لباس هاشون رو در بیاری، کلی باید ببوسیشون و نوازش شون کنیف بعد کم کم و تکه تکه لباس هاشون رو در بیاری، بعد از سینه هاشون شروع میکنی و … خلاصه پرده خجالت رو کنار گذاشتم و شروع کردم یه نیم ساعتی از مراحل سکس کردنی که لا اقل یه نیم ساعتی طول بکشه براش صحبت کردم. از لیسیدن و خوردن تا تو کردن و آب اومدن. جوری نگاه میکرد و گوش میکرد که انگار داری برای یه نوجوون تازه به سن بلوغ رسیده صحبت میکنی! در آخر هم سکس سریع رو با سکس حیوانی شبیه کردم و بی رحمانه و وحشیانه… به عنوان آخرین جملات اضافه کردم والله زن خوبی داری! اگه من زنت بودم بعد از بار اولی که باهات همبستر شدم دیگه توی کمد لباس هام هم نگاه کنی چه برسه به اینکه …! خلاصه اینکه سرخ شدن رنگ صورتش و شهوتی شدن شکل چشماش این نوید رو میداد که امشب حسابی از خجالت خواهر زن ما در خواهد آمد! وقتی از هم خداحافظی کردیم به شوخی گفتم : ببینم چه میکنی ها! فردا خبرش رو ازت میگیرم، بوقی به علامت تایید زد و گازش رو گرفت و رفت…
 
 
روز بعد ساعت حدود ده و یازده بهش پیام دادم که چطوری پهلوون؟! دیشب تونستی جایی رو فتح کنی؟! یکی دو ساعت بعد جواب داد که :ببخشید تازه از خواب بیدار شدم، هی بد بدک نبود! نوشتم : یعنی به دو ساعت رسوندیش دیگه؟! جواب داد : تقریبا…! خوشحال بودم، انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود، با اینکه احتمال میدادم که یکی دو روز بعد خواهر زنم بهم پیام بده که بلای جدیدی سرش اومده ولی خبری نشد! انگار برای تایید موفقیت آموزش هایم نیاز به تایید او هم داشتم. چند روز بعد به خیال اینکه با جناقم سر کاره به خواهر زنم پیام دادم که : سلام، چه خبرا؟! اوضاع بر وقف مراده؟! ولی جوابی نداد، شبش با جناقم زنگ زد که خونه اید یه سر بیاییم اونجا؟ منم با تعجب پرسیدم مگر تو شیفت نیستی؟! با خنده گفت : نه امروز خسته بودم جام رو با یکی از همکارها عوض کردم. دلم هری ریخت، شانس آورده بودم پیامم رو باجناق ندیده بود! خلاصه آمدند و هر دو شاد و سرحال، معلوم بود که آموزش ها کار خودش رو کرده و هر دو از خجالت هم در اومده بودنف فقط نکته جالب اینکه خواهر زنم نگاهش رو از من بر میگردوند و بر خلاف گذشته که به دنبال فرصت و بهانه ای میگشت که با من حرف بزنه و نگاهم کنه و حتی نامحسوس خودش رو به من بمالونه، این بار اصلا از این خبرا نبود.
اون شب گذشت و من دیگه با خواهر زنم صحبتی نکردم و او هم چیزی از رابطه اش با شوهرش نگفت. رفت و آمد ها ادامه داشت و رابطه زوج خواهر زن و باجناق هر روز بهتر از دیروز و جالب اینکه خواهر زن ما تقریبا جز سلام و خداحافظی هیچ مکالمه ای با من نداشت! تقریبا شده بود مثل روزهایی که رابطه مان شکرآب شده بود، فقط این بار محترمانه تر. من اینها را به حساب شرم و خجالت میگذاشتم و احساس میکردم از خبانتی که به شوهرش کرده خجالت میکشه و از این جور حرفها…
تا اینکه یک روز که با شوهرش از خیابون رد می شدن، من رو که از سر کار میومدم دیدن و سوار کردن که برسونن خونه، سر راه باجناقم جلوی مغازه ای توقف کرد و برای خرید رفت پایین، خواهر زنم خواست پیاده بشه شوهرش گفت : تو پیاده نشو زود میام. بعد از مدتها ما دوتا با هم تنها شده بودیم، سکوت رو شکستم و گفتم چه خبرا؟! خوش هستید انشاله؟! یه دفعه خواهر زنم با حالتی هجومی برگشت و رو به من گفت : ببین چی دارم میگم !! هر چی بین من و شما بوده همین جا خاکش کن، اصلا فکر کن من رو نمیشناسی و من فقط زن دوستت هستم! خدا شاهده اگر دور و برم بپلکی و مزاحمم بشی دست از دهنم بر میدارم و هر چی می دونم رو به خواهرم میگم و آبروت رو میریزمف حتی اگه به قیمت ریختن آبروی خودم تموم بشه!!! همین جملات رو گفت و شوهرش اومد وحرکت کردیم و من … من انگار دنیا بر سرم خراب شده بود، دیدم چقدر راحت محکوم شده ام! گناهکار بودم، خیلی هم زیاد، ولی تنها گناهکار نبودم! اما خواهر زنم جوری حرف میزد انگار اونمریم مقدس بوده و من …
 
اون شب واقعا با حال بدی برایم صبح شد، اینکه چقدر تلاش کرده بودم که مشکل اون دو تا حل بشه و بینشون به هم نخوره، و حالا چوب دو سر طلا شده بودم! جالب تر اینکه اون دوست فلان فلان شده ما هم هیچی نگفته بود. اصلا اون خواهر زن جنده ما با خودش نگفته بود چطور شوهرم یه شبه شد سلطان سکس؟! خلاصه حسابی بهم ریخته بودم ولی سکوت و کردم و هیچ نگفتم، یعنی حرفی برای گفتن نداشتم…!
از آن روزها دو سالی میگذره و من هیچ وقت به خواهر زنم نگفتم تغییر رویه شوهرش بدلیل صحبت هایی بوده که من با او کردم و او هر بار که من رو می بینه طوری با نگاهش یاد آوری میکنه که یادت باشه چه گفتم و من فقط سکوت میکنم، نه بخاطر تهدیدش، بلکه حرفی برای گفتن ندارم! اونها الان یک پسر یک ساله هم دارند و واقعا در کنار هم خوشبخت هستند و مطمئنا سهمی از این خوشبختی رو مدیون من هستند، ولی هیچکدام از من تشکری نکردند، این مهم نیست، از خوشبختی اونها هم ناراحت نیستم، ولی این که خداوند هم مثل بندگانش فقط مرا مقصر بداند و او هم در دادگاه الهی اش تنها یک متهم داشته باشد مرا میتزساند…
 
این روزها با شنیدن این ترانه که :
همش تقصیر من باشه قبول اما تو میدونی
نداشتم من گناه وقتی تو از عشق چیزی نمیدونی…
دوباره درگیر اون خاطرات شدم و بدجور با خودم کلنجار میروم که همه اش تقصیر من…؟!

نوشته: سعدی

 

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «فقط من مقصر…؟!»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا