اعتیاد و خیانت

من علی هستم 18 سالمه و رشته ریاضی و سال چهارم دبیرستان.همین اول بهتون راستشو بگم با اینکه وضعیت مالی خوبی داریم ولی تا به هفته پیش هیچ سکسی نداشتم با هیچ دختری و زنی یا جنده ای!البته بگم بچه مثبت نیستم ولی تا به حال قسمت نشده با کسی باشم.
 
اول بزارید از قدیم شروع کنم که حدودا 8 یا 9 سالم بود که توی خونه مادر بزرگمون زندگی می کردیم(به دلیل کار پدرم در شهر دیگر آخه مهندس پیمانکار بود)همسایه دیوار به دیوار خونه مادر بزرگم خونوادهای می نشستن که مذهبی بودن و زن همسایمون اسمش سیما(مستعار)بود این خانومی که من می گم زنی تو پر یا چاق قد بلند سفید و زیبا بود و بزرگترین خصلتش تا جایی که یادمه خوش اخلاقی بود به طوری که هر وقت جایی نذری می دادن همیشه او پای دیگ بود
بگذریم…زمان گذشت و ما بزرگ شدیم از اون محله رفتیم 13 14 روز پیش مادرم گفت بریم خونه خالم تا احوالی از خالم بگیریم چون مریض بود سوار ماشین شدیم و رفتیم تو کوچه خالم اینا که دم در دختر خالم که با شوهرش با یه خانومه که داشت از اونجا رد می شد سلام احوال خشک و سردی می کردن ما پیاده شدیم مادر سیما رو شناخت با هاش دست دادو رو بوسی کرد و از هم در باره این سال ها که هم رو ندیده بودن سوال می کردن راستش چی بگم که اغراق نشه دوستان این سیمایی که من دیدم انگار این مار که پوست می اندازه پوست انداخته بود اما با این تفاوت اگه هر کس جای من بود نمی شناخت!!!!اون سیما بزن بهادر خوش اخلاق و چاق تبدیل شده بود به موجود لاغر جلوی مو هاش کمی سفید شده بود باینکه شاید کمتر از40 سال داشت انگار این زن به آب رفته بود
 
 
خلاصه پس از پنج دقیقه صحبت از ما جدا شد و رفت و در یک خونه رو زد و یک پیر زن عجوزه کولی در رو از روش باز کرد و سیما جون ما رفت داخل که شوهر دختر خالم گفت ببین پسر اعتیاد با آدم چکار می کنه من گفتم منظورت چیه گفت حالا بیا داخل مامانت و زنم داخل بیا بریم پیششون من گفتم نه مرسی می خام برم با دوستام کافی شاپ شوهر دختر خالم به شوخی گفت با شه برو ولی مواظب باش معتاد نشی سریع بهش گفتم مگه چیزی شده کسی در باره من حرف بدی زده گفت نه منظورم همون خانومه هست گفتم سیما رو می گی گفت آره معتادشده تعجب کردم که ممانم صدام زد و گفتم می خام برم و خدا حافظی کردم و سوار ماشین شدم که سیما رو دیدم گریه کنون در حالی که داشت به اون پیر زنه التماس می کرد. با ماشین جلو تر رفتم براش بوق زدم و بنده خدا سوار شد در حالی یک چشمش اشک بود یک چشمش خون ازش قضیه رو پرسیدم اولش طفره اما بهش قضیه رو گفتم بازم گریه کرد و گفت 3 سال پیش توی یه مهمونی عروس خونواده عمه اش اونو به خاطر چاق بودنش مسخره کردن و به خانم برخورده و از یکی از همکاراش شنیده شیشه واسه لا غری خوبه و اونم کشیده و هم خودش رو مبتلا کرده و هم همسرش رو بلا خره ازش شماره گرفتم چون اون پیر زنه به خاطر اینکه اون پول نداشته النگو شو از دستش به جای مواد و بدهی های قبلیش در اورده و من بهش گفتم آدمش رو دارم که این النگو رو از اون عجوزه به زور بگیره(البته دروغ گفتم)اونم شماره اش رو داد
 
گذشت و پس از سه روز همون فکر شیطانی که خودتون خوب می دونی زد به سرم بهش زنگ زدم گفتم باید ببینمت گفت شرمنده حالم خوب نیست منم فهمیدم 100 درصد خماره و پول لازم بهش گفتم خماری اولش گفت نه سرم درد می کنه و از این حرفا ولی بعدش اعتراف کرد و گفت منم گفتم آماده شو تا بیام دنبالت تا با هم بریم مواد جور کنیم اونم از خدا خواست قبول کرد ولی نمی دونست که چه فکر شومی تو سرمه . عصر بود ساعت های 3.5 بهش اس دادم گفتم آماده باشه و یواشکی رفتم کلید یکی از خونه هامون که تازه موکتش کردیم (آخه ان شا ا.. قراره خواهرم چند هفته دیگه عقد کنه)رو برداشتم و رفتم دنبالش تو را ازش پرسیدم که چند تا بچه داره آخه پسرش که فکر کنم یک سال بیشتر داشت رو همراه خودش آورده بود اونم گفت دو تا یه دختر هشت ساله با این پسرش بعد بهش گفتم کجا بریم تا مواد بخریم اونم گفت پیش یک نفر می ریم که من نباید با هاش رو در رو شم آخه شوهرش از اون واسه خودش مواد می خریده و قبل از اینکه شوهره ترک کرده چون بهش بدهکار بود جرعت نمی کرده خودش بره و منو فرستاد. منم رفتم در اون خونه رو زدم یه پسره جون باز کرد گفت چی می خوای گفتم مواد بهم گفت بهت نمی خوره و از من اصرار تا قبول کرد رفتم داخل تو حیاط یه اتاق چه عرض کنم یه دخمه بود که چند تا جون لات و لوت توش بودن و داشتن یه مرده و یک زنه رو می کردن در حالی که یه بچه 5 ساله داشت نگاهشون می کرد از یارو هنگام خروج پرسیدم اونا کین گفت مگه فضولی می خوای کونت بزاریم راستش بهم بر خورد و دیگه هیچی نگفتم بعدش گفت اینا زن شوهرن و بهمون بدهکارن و اومدن بدهی شون را صاف کنن . خلاصه رفتیم به خونه ای که قرار بود بریم رفتیم داخل که دیدم سیما جون با التماس در حالی که بچه اش رو ول کرد اومد سراغم و یکهو مواد رو از جیبم برداشت و از تو کیفش وسایلش رو برداشت و مشغول شد…بعد از چند دقیقه که به حال اومد خواست بچه اش رو بر داره و بره که دستش رو گرفتم و بدون مقدمه ازش لب گرفتم اونم تازه فهمیده بود که قضیه از چه قراره و التماس کرد و گفت فکر کردم برام برادری کردی ولی بهش گفتم شرمنده خیلی امروز شهوتی ام اونم اولش یکم مقاومت کرد ولی بعدش کوتاه اومد و خودش رو در اختیار من گذاشت
 
 
خیلی سریع و حول حولکی لباساش رو در آوردم و شروع کردم به خوردن لبو لوچه اش بعدش سوتینش زو باز کردم و ازم خواست که زود تر کار رو تموم کنم منم افتادم به جون اون سینه های درشت و آویزون بعدش رفتم پایین و خیلی ناشیانه شرتش رو از پاش کندم رو خشک خالی کردم تو کس تنگش …باورم نمی شد که کردن اینقدر حال بده یک دقیقه ای می شد که داشتم تلنمبه می زدم ولی اون توی همه ی این لحظات فقط نگاهم می کرد سه دقیقه دیگه کردمش و تو حالت سگی قرارش دادم راستش می خواستم توی اون کونش کنم اما گفتم شاید بهش بر بخوره و بگه دارم ازش سو استفاده می کنم و بعدش که آبم اومد ریختم تو کسش . انتظار داشتم اعتراض بکنه اما فقط بقض کرد و بلند شد و لباساش رو پوشید بچه اش رو که تمام صحنه هارو دیده بود بغل کرد که بره اما من خودم با ماشینم رسوندمش و تا از ماشین پیاده شدو رفت توی کوچه شوهرش و دخترش درحالی که از مغازه می اومدند بیرون به پیشواز سیما رفتند و با هم به خونشون که ته کوچه بود رفتند و من احساس بدی داشتم نمی دونستم دست سرنوشت چه ها به سر یه زن مذهبی داد که مجبور بشه به شوهرش خیانت کنه…نمی دونم چرا ؟ دیروز یهش زنگ زدم و گفت حاضره دوباره با هم سکس کنیم اما ترسیدم …از خدا…بهش گفتم که خودم خرج ترکش رو می دم که بره کمپ ولی نمی دونم چرا قطع کرد؟…ممن.ن که خاطره ام رو خوندین با اینکه طولانی بود موفق باشید
 
نوشته:‌ علی

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «اعتیاد و خیانت»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا