مادرشو گاییدم

سلام دوستان.اسمم حامده.الان 25 سالمه…
وقتی 16 ساله بودم باورتون بشه یا نشه هنوز از سکس و اینجور چیزا هیچی نمیفهمیدم. یک همکلاسی داشتم ، اسمش سعید بود. با هم کلاس بوکس میرفتیم، من درسخون کلاس بودم، اون توی درس معمولی بود ولی توی بوکس عالی بود.
با هم راحت بودیم و بعضی وقتا از دخترا و بدنشون با هم حرف میزدیم، من از دختر همسایه سمت چپی، مهتاب میگفتم که از پشت پنجره وقتی میومد تو حیاط بدنشو دید میزدم یا از زهره اون یکی دخترای همسایه بهاره و زهره که توی حیاطشون تابستونا آب بازی میکردن. درباره اون لباسهای خیس که به بدنشون میچسبید و …. بگم که اونها هم سن و سالهای خودم بودن
سعید هم داستانهای هیجان انگیزتری داشت از دخترای همسایه شون میگفت که به خونه اشون رفت و آمد دارن ، و مخصوصا از شیما که میگفت اجازه میده بدنشو دست بزنه و با هم ور میرن
خیلی باورم نمیشد اما از شنیدنش لذت میبردم، با این وجود هنوز معنی و دلیل و چرایی سکس را نمیدونستم .
یک بار بعد از مدرسه رفته بودم خونه سعید ، با هم صحبت میکردیم و وسایل ورزشی جدید که خریده بود و زیر بالا میکردیم، که صدای دختری از در ورودیشون آمد که داشت با مادر و خواهرهای سعید خوش و بش میکرد، سعید از جا پرید
– اوف، شیماست، همون که بهت گفتما
دختر و زن دیگری هم آمدند که سعید نگفت کی هستند، زنها و دخترها توی سالن مشغول حرف شده بودند، سعید رفت بیرون و مشغول سلام و احوالپرسی شد، نسبتا راحت و خودمانی بودند.
بین صحبتشان سعید من را صدا کرد،
-دوستم آقا حامد، متخصص برق و کولر و اینجور چیزاست
من مانده بودم چی بگم من و برق؟
خانمها آفرین و به به و چه چه گفتند و من هم چاره ای نداشتم جز تایید سعید
-خواهش میکنم آقا سعید لطف دارن
سعید رو کرد به خانم مهمان
-فاطمه خانم مشکل کولرتون چی بود من و حامد بریم درستش کنیم، کولرتون توی حیاطه دیگه
-آره پسرم ، این کلید در حیاط
با سعید رفتیم توی حیاط همسایه ، سعید نشستم کنار باغچه
گفتم مگه نمیخواستی کولرو درست کنی
– نه بابا ، کولرو خودم خراب کردم . ی سیمشو جدا کردم برا همینچین روزی
-که چی بشه
-الان میفهمی، راستی اگه خواستی مبتونی باسن شیما رو دست بزنی
سعید بلند شد و رفت توی کوچه، صداش را از توی حیاطشون میشنیدم
-فاطمه خانوم، نردبون ندارید
-توی انباری هست، صبر کن میام نشونت بدم کجاست
صدای شیما بهزحمت به گوشم میرسید که میگفت، بشین مامان جون من نشونش میدم
چند لحظه بعد شیما و سعید اومدن توی حیاط و رفتن گوشه حیاط سمت انباری
سعید صدا زد حامد بیا گوشه نردبونو بگیر

 
رفتم سمتشون ، شیما چادرشو انداخته بود زمین و توی بغل سعید و داشتن از هم لب میگرفتن، کیرم مثل سنگ محکم وسیخ شده بود، مدتی بود وقتی به دخترا فکر میکردم سیخ میشد اما این دفعه احساس میکردم دیگه توی شرتم جا نمیشه
سعید همینطور که لب شیما رو میخورد دامن شیما را بالا میکشید ، شورت نارنجی رنگی پوشیده بود و پاها و کون خیلی سفیدی داشت، قلبم توی دهنم میتپید ، بدنم میلرزید ، به یاد پیشنهاد سعید افتادم ، میتونم به کونش دست بزنم ، رفتم جلو و یک طرف باستنشو گرفتم تا حالا به چیزی به این نرمی و لطیفی دست نزده بودم ، دختره برگشت و اعتراض کرد
-چرا حیضی میکنی
مثل لبو سرخ شدم، دهنم خشک شده بود ، نمیتونستم چیزی بگم
سعید شیما رو برگردوند و کون شیما رو چسبوند به خودش و گفت
-حامد پسر خوبیه
بعد دستشو دراز کردو دستمو گرفت گذاشت لای پای شیما
شیما کمی خودشو تکون میداد و سعی میکرد از دست سعید بیرون بیاد
داغ، نرم، لطیف ، وای خدا ، چی منحنی های قشنگ و باحالی دارن این دخترا
تنم لرزید انگار کنترل ادرارم را از دست داده بودم حالم یک جوری شد شرتم خیس شد
از خجالت برگشتم

 
شیما از دست سعید خودشو کشید بیرون ، آروم و عصبانی گفت
-آشغال گفتم خودتو میخوام اینو چرا آوردی؟ مگه من هر جاییم؟
شیما چادرشو برداشت و رفت تو کوچه
سعید نیشش تا بناگوش باز بود
-حامد چرا عقب کشیدی ؟ داشت حال میدادا؟
-سعید…. چی بگم … فکر کنم یک بلایی سرم اومده، یک چیزیم شده
– چت شده؟
-به کسی نگیا ، نمیدونم دست زدم به این دختره یهو انگار شاشیدم به خودم
سعید یک نگاهی به شلوارم انداخت و زد زیر خنده
-نه احمق جنب شدی
-چی؟
رفت سیم کولرو وصل کرد و با هم زدیم بیرون ، فهمیده بود که تو این جریانا کلا منگول میزنم. کلی از سکس ، چه جوری زن و مردا سکس میکنن و بچه دار میشن صحبت کرد ، باورم نمیشد ، مو به تنم سیخ شده بود، از جلق و پرده دخترا و …. بین حرفهاش هم مدام میپرسید واقعا نمیدونی و میزد زیر خنده، آخر صحبتهاش هم از بچه بار بودن فلانی گفت و اینکه کون فلانی را کرده و …
چند روزی طول کشید که ماجرا برام جا افتاد و با یکی دوتا کتاب تو کتابخونه و غیره تازه فهمیدم چی نمیدونستم و چی باید بدونم، واقعا که خجالت آور بود، تازه یواش یواش معنی جوکها و تیکه های دوستها و همکلاسیها را که به هم مینداختن میفهمیدم

 
یکهو یک خاطره از 6 سالگیم به خاطرم آمد (ای کثافت حروم لقمه بیشرف)
پدرم یک حجره فرش فروشی داشت، حجره همسایه اش حاج محسن پارچه فروش بود همیشه وقتی میرفتم حجره بابام با خوشرویی منو تحویل میگرفت و شیرینی و شکلات تعارف میکرد و توی حجره اش منو روی پاش مینشوند، تازه متوجه میشدم که اون قلمبه که اندازه دسته بیل تول شلوارش بود چی بوده
چرا بعضی وقتا یهو ناله میکرد
بی شرف بی همه چیز با کون من حال میکرده
چند روزی عصبانی و دپرس بودم . با خودم فکر میکردم اگر بابام حجره اشو یک سال دیرتر فروخته بود اون مردیکه کونمو میزاشت. این بابای ساده مارو بگو که ننو میگذاشت پیش این منحرف بچه باز
تصمیمو گرفتم باید جواب کاراشو میدید

 
هنوز همونجا مغازه داشت، نزدیک خونه مون بود ، ی زمین فوتبال هم همون نزدیکی بود که بعضی شبا من و چندتا همکلاسیها و دایی هام اونجا بازی میکردیم، مخصوصا شبهایی که فرداش تعطیلی بود
هر شب که میخواستم برم زمین فوتبال مسیرمو از سمت حجره حاج محسن میگزروندم، تا موقعیت مناسب دست بیاد، تا یک شب که رد میشدم دیدم داره تعطیل میکنه. رفتم جلو و چاق سلامتی کردم
-سلام حاج محسن بزار کمکتون کنم
-سلام آقا حامد از این طرفا
-رد میشدم دیدم کره کره مغازه رو میکشید پایین گفتم هم کمکی کنم هم سلامی عرض کنم
– دستت درد نکنه جوون
درو بست و اومد خداحافظی کنه که گفتم کجا میرید؟
– میرم منزل
-من هم از همون مسیر میرم تا یک جایی با هم میریم

 
راه افتادیم توی مسیر مغازه تا خونه اش یکی دوتا کوچه پس کوچه بود
اولین کوچه یکی دو نفر رد میشدن، کوچه دوم یا سومی بود که دیدم کسی تو کوچه نیست
با خنده گفتم
-حاج محسن قدیما یادتونه، بچه بودیم میامدم پیش شما روی پاتون مینشستم چقدر خوش میگذشت
دستشو گذاشت روی شونمو گفت
– آره یادش بخیر
برگشتم سمتش و بی مقدمه یک چپ و راست زدم توی صورتش ، دندونشو دیدم که از دهنش زد بیرون . ناخودآگاه دستشو آورد بالا که شاید از خودش دفاع کنه که با مشت بعدی دست و صورتشو به هم دوختم . تلو تلو خوران رفت سمت دیوار ، رفتم جلو یکی دو تا دیگه زدم زیر دنده و شکمش ، افتاد زمین…

 

از ترس دویدم سر کوچه ، سرکوچه که رسیدم ایستادم و توی کوچه نگاه کردم هنوز کسی نبود و اون روی زمین افتاده بود، زد به سرم برگشت بالای سرش زیپ شلوارمو کشیدم پایین و شاشیدم روی سرش ، یهو شروع کرد به داد زدن،
-آخ کشتن، حیوون، مروم به داد برسید…

 
زیپم را بالا نکشیده پا گذاشتم به فرار ،مستقیم رفتم زمین فوتبال و تا 2 ساعتی با بچه ها یکی از دایی ها بازی کردیم، تا دیدم ماشین بابام کنار زمین وایساد، خودمو آماده کرده بودم
دو تا سرباز هم باهاش پیاده شدن ، یک کم جا خوردم
-حامد بیا اینجا
دویدم سمتشون،دایی هم پشت سرم با نگرانی آمد
-سلام آقا رضا چی شده
بابام با عصبانیت و نگرانی پرسید
-حامد تو امروز بعدازظهر کجا بودی؟
-همینجا
داییم تایید کرد
-آره آقا رضا با ما بود چی شده
-یکی حاج محسنو کتک زده، دندون و فک و دنده اش شکسته گفته حامد بوده
من با حالت تعجب گفتم
من؟ گه من دیوونه ام چه کار با حاج محسن دارم آخه

 
بهرحال منو بردن کلانتری، هر چی پرسیدن و گفتن زیر بار نرفتم
از اونجایی که بابام را میشناختن تو کلانتری نگه ام نداشتن
حاج محسن کوتاه نیومد و کار به دادگاه کشید ولی کاری از پیش نبرد
من هم هنوز به ریشش میخندم ولی با این وجود وقتی یادم میوفته چه انگولی به من داده دلم میخواد یک بار دیگه بزنمش تا شاید دلم خنک بشه…

 

نوشته: حامد کینه ای

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

3 دیدگاه دربارهٔ «مادرشو گاییدم»

  1. خوبی بوکس رفتم همینه باریک منم بودم فکشو میاوردم پایین دمت گرم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا