بازی سرنوشت

سلام.
من یلدا هستم و در حال حاضر 27 سالمه ولی توی زندگیم شکست خوردم که شاید مقصرش خودم بودم… وقتی به دنیا اومدم خیلی زشت بودم، دماغ و دهن خیلی گنده و چشمای گرد و گنده. اما رفته رفته تغییر قیافه دادم تا وقتی که به سن 18 سالگی رسیدم کم کم دماغ و دهنم جمع شدند و چشمام حالت گرفتند و از یه دختر زشت تبدیل شدم به یه دختر معمولی متمایل به خوشگل با صورتی سرخ و سفید و موهای طلایی…بر عکس یه خواهر دارم که دو سال بعد از من به دنیا اومد.اون وقتی به دنیا اومد واقعا خوشگل بود و روز به روز خوشگل تر شد تا الان که تبدیل شده به یه حوری بهشتی با صورتی سفید و چشم و ابروی مشکی و لبهای قرمز و قلوه ای.همین خوشکلیش باعث شد بعد از به دنیا اومدنش دیگه کسی به من توجه نکنه و من تبدیل بشم به یه آدم گوشه گیر و ساکت…همیشه اون کانون توجه بود و من همیشه از اینکه مثل اون نیستم خجالت میکشیدم. ندا هیچ وقت نخواست با من دوست باشه و همیشه از این که به اون بیشتر از من توجه میشد لذت میبرد…

اما من یه برتری نسبت به ندا داشتم و اون ضریب هوشی بالام بود…من توی سه سال دوره ابتدایی رو تموم کردم و بعدش وارد مدرسه تیزهوشان شدم…ولی ندا همیشه بازیگوش بود و بدون اطلاع مامان و بابا با پسرها دوست بود و البته پسرهای زیادی براش میمردند…
از راهنمایی به بعد ما توی یه مدرسه نبودیم ولی از بعضی نامه نگاریهاش خبردار میشدم…ندا میگفت من به درس خوندن نیازی ندارم…راست هم میگفت اون با خوشگلیش هر چی رو میخواست به دست میاورد و هزارتا خاطرخواه داشت…اما بازهم به من حسودی میکرد…مثلا وقتی کنکور دادم مدام اعتراض میکرد و میگفت تو باید شوهر کنی تا مانع من نشی! علناً میگفت بعد از دیپلم قصد داره ازدواج کنه…ولی من همه دلخوشیم درس خوندن بود و بس.مادر و پدرم طرفدار من بودند و به ندا میگفتن اگر خاستگار برات اومد تو زودتر از یلدا ازدواج کن. ندا دیپلم گرفت و با یه پسر از خونواده از دماغ فیل افتاده ازدواج کرد و همیشه از ترس سرکوفت اونا هر کاری از دستش بربیاد میکنه…اما من وارد یه دانشگاه معتبر شدم و اونجا هم هیچ کس به من توجهی نداشت…خیلی نسبت به قبلم فرق کرده بودم، دوستام که ندا رو ندیده بودند میگفتن تو خیلی خوشگلی و همه حسرت قد و انداممو میخوردند و همه راز خوب بودن پوستمو میپرسیدند… منو هلو صدا میزدند..یه دختر با قد 170 صورت گرد و سفید و موهای بلند و چشمای بادومی درشت و دماغ عروسکی، کمر باریک و سینه های گرد و سفید و البته کون طاقچه ای و گرد که توی همه مانتوهام به چشم میخورد…اما همچنان دریغ از یه خواستگار!

 

چهار سال تموم شد و من واسه فوق لیسانس با وجود رتبه تک رقمیم بخاطر نق زدن ندا که میگفت خانواده شوهرش سرکوفتش میکنن که چرا این خواهرت ترشیده است اومدم شهر خودمون تا بلکه یه خواستگار اینجا پیدا بشه. خاستگار میومد ولی یا من نمیپسندیدم یا اونا…ترم اول دانشگاه بودم که استادم منو به یه شرکت بزرگ واسه کار معرفی کرد…یه همکار داشتم که خیلی به من توجه میکرد، همیشه هوامو داشت ولی از همون اول فهمیدم ازدواج کرده و یه پسر هم داره…واسه همین بهش دل نبستم…ولی حسابی با هم صمیمی شده بودیم…من از عقده هام بدون رو درواسی بهش میگفتم و اون هم کم کم از زندگیش گفت برام که زنش یکی دیگه رو دوست داشته و حالا هم هر دوشون از درد مجبوری با هم هستند و بخاطر همین یه مدتی با یکی دوست بوده و اینا…خیلی با هم دوست شده بودیم…داوود شده بود دلخوشی من… اونم وقتایی که دانشگاه بودم بی تابی میکرد و مدام زنگ میزد ولی خب چون زن و بچه داشت هر دومون میدونستیم به درد هم نمیخوریم…

 

تا اینکه بالاخره یه پسری اومد که ظاهرا همه چیزش به من میخورد..حسین حرفای قشنگ زیادی توی خاستگاری زد که به هیچ کدومش عمل نکرد…بعد از دو هفته آشنایی در سن 21 سالگی عقد کردیم و فقط چهار ماه کافی بود که من بفهمم شوهرم دچار بیماری پارانویاست…میخواستم طلاق بگیرم اما هیچ کس راضی نبود…خودش هم همه چیزو کتمان میکرد…ولی همیشه به من شک داشت…یخاطر اون دیگه نرفتم سر کار…چون سینه های گردمو بپوشونم مجبور بودم مقنعه های بلند مشکی بپوشم…اما براش کافی نبود و کون طاقچه ایمو بهونه کرد و بخاطر اون هم مجبور شدم چادر بپوشم…ساق دست های مشکی هم باید دستم میکردم…شدم یه حاج خانوم 90 ساله تا مبادا ندا خانوم از خانواده شوهرش حرف بشنوه که چرا خواهرت مطلقه است… حسین فقط یه خوبی داشت اونم سکس بود و آلت کلفت و درازش …مدام آلتش سیخ و آماده کردن من بود…بعد از عقد فقط دو ماه دووم اورد که دختر بمونم و بعدش بالاخره راضیم کرد که بهش بدم…راستش خودمم خیلی حشریم… اون روز سیزده بدر بود و مادر و پدرم با ندا و خانوادش رفته بودند بیرون…منم با حسین نقشه کشیدم که بگم با خانواده حسین میریم سیزده بدر…ولی موندم خونه تا حسین بیاد…حسین بلافاصله خودشو رسوند…همون دم در شروع کرد ازم لب بگیره و بغلم کرد و بردم توی اتاق خواب…میدونست باید ملایم کار کنه…البته همون موقع هم که با لاپایی ارضا میشد حسابی باهام ور میرفت و دستمالیم میکرد….خلاصه خوابوندم روی تخت و دوباره شروع کرد به لیسیدن گردنم و رفت پایین…

 

عاشق این بود که سوتینمو سریع بده بالا تا سینه هام بپرند بیرون و بالا پایین بشند…سینه هامو وحشیانه می مکید و با صدای ملچ و مولوچ کردنش منو حشری میکرد…دستشو گرفتم و بردم سمت لای پام…..یه دامن کوتاه پوشیده بودم و شورت پام نبود… .یه کم مالیدش و بلند شد رفت سراغش…یه جوووون کش دار گفت و پاهامو داد بالا و سرشو برد لای پام و مشغول خوردن شد…کس لیسی را خوب بلد بود…اینقدر میخورد که به التماس بیفتم بس کنه…اینقدر ملچ و مولوچ میکرد که انگار داره خوشمزه ترین غذای دنیا رو میخوره…سرشو بلند کردم و گفتم لب بده…یه لب اساسی گرفتیم و بلند شد لباساشو سریع باز کرد و آلتشو گذاشت دم سوراخم…ترس همه وجودمو گرفت…گفت ترسیدی؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم ولی اون گفت نترس قول میدم بعدا خوشت میاد…کیرش نمیرفت تو…منم دیگه اشکم از ترس در اومده بود… که یه دفعه همه جونمو درد گرفت و بلند جیغ کشیدم…حسین دستشو گذاشت روو دهنمو گفت باشه تموم شد…هنوز نصف کیرش بیرون بود اما من التماس میکردم که دربیاره…تا درآورد خون و آب از کیرش سرازیر شد…خودشم ترسید…گفت وااااای…یه کم نوازشم کرد و سرمو روی پاهاش گذاشت ولی من گریه میکردم…اون روز حسین دیگه بی خیال کردن شد و گذاشت واسه جمعه که قرار بود مادر و پدرم برند مشهد…خیالمون تا یه هفته راحت بود که هفت شبانه روز میتونیم با هم باشیم… جمعه که رسید هم استرس داشتم هم دلم میخواست بهش بدم…

 

با حسین رفتیم بدرقه مادر و پدرم و بعدش یه راست اومدیم خونه…هنوز از در وارد نشده حسین چادرمو انداخت اون طرف و شلوارمو داد پایین…منو چهار دست و پا کرد و از پشت شروع کرد به لیسیدن کوس و کونم…اینقدر از این جوری لیسیدن کوس و کونم لذت میبردم اما هیچ وقت روم نمیشد بهش بگم اینجوری بلیسه…یه آن خودمو توی آینه ویترین دیدم که چقدر مضحک شدم…شلوارم تا زانو اومده پایین و مانتو و مقنعه گشادم دارند به زمین کشیده میشند…حسین هم سرش تو کوس و کونم بود…بهش گفتم اینجوری خوشم نمیاد بذار لباسامو دربیارم…لباسامو تند تند درآوردم و دوباره همون حالت شدم و دوباره از توی آینه خودم و حسین رو دید میزدم…حسین مشغول لیسیدن و ملچ مولوچ بود و منم هر از گاهی سرشو فشار میدادم به کسم…خیلی حشری شده بودم و آبم می چکید روی فرش…بعد بهش گفتم بسه برو سر اصل مطلب…گفت چشششم و بلند شد…خواستیم همون حالتی بکنیم اما درد داشتم…سرم سمت آینه بود و داشتم نگاه میکردم…حسین سمت آینه نگاه کرد و چشمش به کیر سیاه و کلفتش افتاد…

 

گفت الهی بمیرم این میخواد بره توی کوس تنگ تو؟جاش نمیشه که؟خندیدم و طاق باز خوابیدم و لنگامو گذاشتم روی شونه اش…گفتم امتحان کن ببین جا میشه یا نه؟اما واقعا میترسیدم…حسین آروم آروم کیرشو داد توو و من از درد لبمو گاز میگرفتم…ایندفعه یه کم بیشتر از نصفشو داد توو ولی بهش گفتم بسه دیگه نمیتونم…اونم گفت باشه وشروع کرد به عقب و جلو کردن و هر بار یه ذره بیشترشو میکرد توو…تا وقتی کامل رفت توو و عقب و جلو میشد…دستمو بردم سمت موهای سینه حسین و باهاشون بازی میکردم…این کار خودمو حشری تر میکرد…سرعت حسین رفته رفته بیشتر شد و من آه و ناله ام بالا رفته بود…درد و لذت قاطی شده بود…حسین داشت ارضا میشد و این اولین باری بود که میدیدم قیافه اش موقع ارضا شدن چطوری میشه…آخه قبلا کیرشو میذاشت لای لپهای کونم و همونجا عقب و جلو میکرد تا آبش بیاد…اما این دفعه میخواست توو کوسم خالی کنه…یه دفعه دیدم یه داد کشید و کیرشو تا ته فرو کرد تو کوسم…آبشو همون تو ریخت و همه وزنشو انداخت روم…کوسم داشت میسوخت و نتونستم تحمل کنم…ازش خواهش کردم بلند شه که تا بلند شد دیدیم آب حسین ریخته رو فرش و از کوسم هم هنوز خون آبه اومده و فرش رو کثیف کرده…دو تاییمون خندیدیم و حسین با خیال راحت گفت میدم فرش شویی و خوابید منم رفتم دستشویی خودمو شستم…تا اومدم توو، خم شدم که شورتمو بردارم بپوشم که حسین منو تو همون حالت گرفت و دوباره شروع کرد به لیسیدن کوسم…هنوز کوس میخواست…گفتم باید خیلی بهم ور بری تا دوباره بهت بدم…حسین دوباره سرشو کرد لای کونم و شروع کرد به لیسیدن کوسم….

 

وقتی توی آینه دوباره این حالتشو دیدم درد و سوزش کوسمو یادم رفت و دوباره حشرم زد بالا…گفتم قربونت برم الهی، دوست داری دوباره منو بکنی؟خرجت بالا میره ها؟ باید اینقدر بلیسی و بمکی تا آبم راه بیفته…یه مک به چوچوله ام زد و سرشو از تو کوسم بیرون اورد و گفت همین الانم سیل راه انداختی یلدا خانوم…و دوباره سرشو فرو کرد لای پام…اینقدر لیسید و مکید که دیگه نفسم بند اومد گفتم من آماده ام بده توو…این بار میخواست التماسش بکنم…کیرشو تو آینه میدیدم دیوونه میشدم و می خاستم سرشو از لای پام دربیارم تا کوسم بذاره ولی اون محکم کمرمو گرفته بود و چوچولمو میمکید بعدش زبونشو میکرد توی سوراخم و بعد هم لپهای کوسمو میمکید یا هم کل کوسمو لیس میزد و ول کن نبود…دیگه آه و ناله من تبدیل شده بود به التماس و خواهش که منو بکن…تو رو خدا منو بکن…یه خنده موذیانه کرد و بالاخره سرشو اورد بیرون و کیرشو گذاشت دم کوسم و هل داد تو…وحشیانه تلمبه میزد و من حالم دست خودم نبود و آخ و اوخ میکردم…میگفت مگه کیر نمیخواستی؟بیا کیره دیگه تا دسته فرو کردم تو کوست…دارم جرت میدم دیگه چی میخوای؟کوس تپلی کیرمو دوست داری؟میبینی رنگش چقدر با کوست فرق میکنه؟کیر سیاهمو فرو کردم تو کوست صورتیت…میخواستم مث اون حرف بزنم اما روم نمیشد …این دفعه هم حسین آبشو خالی کرد تو و من دیگه نا نداشتم برم دستشویی بشورم و همونجوری خوابیدم و آبش از کوسم میچکید روی فرش و کوسم به شدت میسوخت…طاق باز خوابیدم تا سوزشش کمتر بشه…و همونجا دو تایی خوابمون برد…

 

چشمامو که باز کردم دیدم حسین هنوز خوابه و هوا تاریک شده…دوباره چشمامو بستم و خوابم برد که دیدم دست حسین رفت لای کوسم و داره میماله…بیدار شدم و خودمو انداختم توی بغلش و شروع کردیم به لب گرفتن…یه غلت خوردیم و خودشو آورد روی من…یه دستشو گذاشته بود روی زمین و سینه هامو با یه دستش می مالید .اینقدر دستاش بزرگ بود که سینه های درشتم توی یه دستش جا میشد…بعد شروع کرد به مکیدن سینه هام…اینقدر مکید که دیگه جونم بالا اومد…گفتم بسه دیگه یه اشاره به کیر شق شده اش کردم و خنده ام گرفت…گفتم اول برو یه شام بخر بیار بخورم جون داشته باشم بهت بدم… لباساشو پوشید و رفت چهل تا سیخ جیگر خرید آورد خونه با یه عالمه قرص اورژانسی..جیگرها رو تند تند از سیخ میکشید بیرون و خالی خالی داد دستم بخورم یا آخراش به زور میچپوند توی حلقم…خودش هم میخورد…نمیدونم چند تا سیخ دیگه مونده بود که آقا بالاخره یه اشاره به کوسم کرد و گفت حالا میخوابی یه دست دیگه ترتیبتو بدم؟این ادبیات بدجور حشریم میکرد…گفتم چشم و خلاصه اون روز من برای سومین بار گاییده شدم…اون یه هفته که مادر و پدرم مشهد بودند صبح و شب کار ما شده بود سکس…

 

 

دیگه پای چشمای من سیاه شده بود و رنگ حسین زرد زرد…روز آخر همه آثار جرم رو پاک کردیم بجز فرش که قبلا داده بودیم شسته بودند یه عالمه دستمال کاغذی و لباس سکسی دور و بر خودمون تلمبار کرده بودیم که هر بار حسین هوس میکرد منو توی یه لباس سکسی بکنه… اما روزهای خوش ما کوتاه بود و حسین رفته رفته رفتارهاش تغییر کرد… مدام گوشیمو چک میکرد…سرزده میومد سراغم ببینه چه کار میکنم…و وقتی بهانه ای دستش نمیومد بی بهانه شروع میکرد به تهمت زدن و فحشای رکیک دادن و کتک زدن من…تحمل میکردم و میسوختم و میساختم…تا اینکه عروسی کردیم…بعد عروسی نه تنها اوضاع بهتر نشد که کتک هاش وحشتناکتر شد و بدبینی هاش ترسناکتر…فقط برنامه سکسیش با همون کیفیت پا برجا بود و یکبار شبها ترتیبمو میداد و صبح ها به عشق سکس یه ساعت زودتر از خواب بیدار میشد تا منو بکنه و بعد بره حموم و بره سر کار، روزهای تعطیل هم که لنگای من هوا بود و حسین مدام منو میکرد…اما من بخاطر رفتارهای عجیبش دیگه از سکس لذت نمیبردم و چون هیچ حامی برای طلاق نداشتم فقط دنبال راهی بودم که کشمکش ها و دعواهامون کمتر باشه تا خودم کمتر آسیب ببینم…تا اینکه یه روز خودش به من گفت یلدا برو سر کار…حیف این همه درسه که تو خوندی…اولش فکر کردم داره شوخی میکنه اما تا دیدم جدی میگه برگشتم به شرکت قبلی که میرفتم…زنگ زدم به داوود و گفتم میخوام برگردم..

 

.تا گفتم الو منو شناخت و کلی ذوق کرد. خلاصه برگشتم سر کار قبلم و داوود همچنان به من توجه میکرد…این بار من بودم که از سختی های زندگیم میگفتم و اون گوش میداد…همه اش به من میگفت من بچه دارم که طلاق نمیگیرم اما تو که راه فرار داری چرا جدا نمیشی؟یه روز که سر اینکه چرا شام حسینو خوب داغ نکردم از حسین کتک خورده بودم با اعصاب داغون رفتم سر کار…داوود فهمید دوباره کتک خوردم و تا عصر اعصابش داغونتر از من شد…فرداش به من گفت یلدا میخوام یه چیزی بهت بگم قول بده دیدت نسبت به من عوض نشه؟گفتم باشه…گفت تو میدونی من خیلی دوستت دارم؟خندیدم و گفتم آره…گفت نه اون دوست داشتن معمولی…میدونی من عاشقتم؟

 

به نظرت عجیب نبود بعد از دو سال که رفته بودی و پشت سرتو نگاه نکردی وقتی با یه شماره دیگه زنگ زدی با یه الو گفتنت در لحظه اول شناختمت؟من هنوز که هنوزه به تو فکر میکنم…حسرت اینو میخورم که اگر قبل از ازدواجم دیده بودمت نمیذاشتم نصیب کس دیگه ای بشی…اگر بچه نداشتم به هر دری میزدم که به تو برسم…حتی الان هم مث بچه ها بارها به این فکر میکنم که قید همه چیزو بزنم و بدزدمت از اینجا فرار کنم…حالا هم فکر اینکه یکی تو رو کتک میزنه و قدرتو نمیدونه دیوونه ام میکنه…تو طلاق بگیر من خودم همه جوره کمکت میکنم…خونه ماشین همه چی برات میخرم هیچی هم ازت نمیخوام فقط همون یلدای سرزنده قبل باش…شوکه شده بودم…این اولین بار بود که کسی به من میگفت عاشقمه…نمیدونستم چه کار کنم…دستام یخ کرده بودند…بی اختیار بلند شدم و از دفتر زدم بیرون…یه کم توی دستشویی وایسادم که دیدم اس داد قول دادی دیدت نسبت به من عوض نشه!! خندیدم و رفتم سر جام نشستم…حس خوبی بود…

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

3 دیدگاه دربارهٔ «بازی سرنوشت»

  1. کونی از تهران که الان میاد مکان خبر بده
    اگه میای بزنگ برا اشنایی مزاحم نشو
    مهدی 34 فاعل تهران
    09120885163

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا