یک قربانی و دیگر هیچ

ظرف هاى شام رو مى شستم كه دستاش دورم حلقه شد. مثل هر بار كه هوس مى كرد و خودش رو بهم نزديك مى كرد. لب هاش رو روى گردنم گذاشت و خودش رو به باسنم چسبوند. ظرف هارو يكى يكى ميشستم و روى هم ميذاشتم. موهام رو بو مى كرد. نفسش داغ بود، تنش داغ تر. دست هاش رو تنم حركت مى كرد و به سينه هام كه مى رسيد فشار مى داد. خودش رو بيشتر بهم چسبوند و نفس داغش رو زير گوشم خالى كرد…
دستام كفى بود، يكى از بشقاب ها از دستم افتاد و هزار تيكه شد. خودش رو عقب كشيد و گفت “ببخشيد” زير لب گفتم “مهم نيست رضا” دستام رو شستم و مشغول جمع كردن خرده شيشه ها شدم.
حرف هاى زيادى پشت لب هام بود وبغض سنگينى پشت پلك هام… چرا هر بار كه تحريك مى شد ياد من مى افتاد؟ چرا حتى كمكم نكرد كه خرده شيشه هارو جمع كنم؟ چرا توجهش فقط موقع سكس بود و بس؟! با عصبانيت شيشه هارو جمع كردم و جارو زدم در حالى كه اين افكار بى پايان تو سرم رژه مى رفت.

 
وقتى كارم تموم شد محو تماشاى تلويزيون بود، نود مى ديد. روى مبل كنارى نشستم و كتابم رو باز كردم. ولو شده بود و چشم از تلويزيون برنمى داشت. مشغول خوندن شدم اما فكرم جاى ديگه اى بود. به حماقتم فكر مى كردم. به اون خواستگارى نمايشى و مسخره فكر مى كردم، به روزى كه منو رضارو تو اتاق فرستادن تا حرف هامون رو بزنيم. مى دونستم چه بخوام و چه نخوام رضا مرديه كه بابام انتخاب كرده و بايد بپذيرم. اما از همون موقع بهش گفتم كه حسى ندارم و بعيده كه حسى ايجاد بشه. گفتم عاشق كسى بودم كه ديگه تو زندگيم نيست. همه چيز از گذشتم رو گفتم اما منصرف نشد. خودش خواسته بود، خودش پا فشارى كرد… راست ميگن مردا واسه چيزايى كه ندارن حريص ميشن! مگرنه دورش پر بود از دخترايى كه واسه ازدواج باهاش جون مى دادن. دخترايى كه از ازدواج فقط يه شوهر پولدار و خوش تيپ و خوش هيكل مى خواستن. چرا من؟! چرا تنها كسى كه ازدواج بيزار بود؟ چرا دخترى كه عاشق كس ديگه اى بود؟ چرا دخترى كه تمام اولين هاش رو با مرد ديگه اى تجربه كرده بود؟

 
حالم خوش نبود، خط به خط رمانم رو مى خوندم و پيش مى رفتم بدون اين كه حتى به ياد بيارم كه چى خوندم. كتابم رو كنار گذاشتم و بهش خيره شدم. مرد خوبى بود. نه معتاد بود، نه دستِ بزن داشت و نه بهم خيانت مى كرد، اما هيچ وقت جايى تو دلم پيدا نكرد. هر چيزى كه بينمون بود فقط احساس مسئوليت بود و احترام.
بعد از دست دادن پدرام، زنى شدم كه به معناى واقعى كلمه سرد بود، نه از ته دل مى خنديد و نه غم هاش رو نشون ميداد، زنى كه فقط نقش زنده بودن رو بازى مى كرد و روزى هزار بار مى مرد. از روزى كه اين زندگى مشترك رو شروع كرديم هيچ چيزى براش كم نذاشتم. انگار جايى ته قلبم عذاب وجدان داشتم، هيچ كس لايق زندگى با همچين زن بى احساس و سردى نبود. هم كار مى كردم و هم كدبانوى خوبى بودم و هم هر بار كه سكس مى خواست قبول مى كردم اما احساس… نيمى از وجودم مى گفت رضا مقصر از دست دادن اون عشق قديمى نبوده كه حالا بخواد تاوانش رو پس بده. نيم ديگه اما فرياد مى زد كه خودش خواست با من ازدواج كنه، پس بايد تحمل كنه … تو وجودم هميشه اين جنگ بى پايان بين خود خواهى و عذاب وجدان ادامه داشت و هيچ وقت هيچ كدوم هم پيروز نمى شدن…

 
رو تخت دراز كشيدم. چشمام رو بستم و سعى كردم بخوابم اما چند ديقه بعد تلويزيون رو خاموش كرد و اومد تو اتاق. “خوابت مياد عزيزم؟” مى دونستم كه سكس مى خواد و مى دونستم اگر نيازش بر طرف نشه تا مدتى بدخلقى مى كنه، به همين خاطر گفتم “نه زياد”
اومد كنارم روى تخت نشست. چند ديقه نگاهم كرد و بعد دستش رو زير لباسم برد و به سينه هام رسوند، فشار مى داد و من از درد به خودم مى پيچيدم. نوك سينه هامو بين انگشتاش فشار مى داد و با هر ناله ى من فشارش رو بيشتر مى كرد. به پدرام فكر مى كردم، به اين كه اگر به جاى رضا، با پدرام ازدواج كرده بودم هم اينقدر غمگين بودم؟ اگر چشماى بابا به جاى پول و دارايى، نارضايتى من رو هم در نظر مى گرفت شايد امروز شرايطم بهتر بود. شايد همون دختر شاد و شيطون باقى مى موندم…
حسى نداشتم، اصلاً تحريك نشده بودم، حتى لباسم رو در نياورده بود. فقط شلوار و شرتم رو كمى پايين كشيد و خودش رو تو تنم جا داد. سوختم، مثل هر بار كه نيازش گوش هاش رو كر مى كرد و ناله ى دردآلود من رو به حساب لذت مى گذاشت. كمر مى زد و زير لب آه مى كشيد. گاهى هم سينه هام رو تو مشتش فشار مى داد و گردنم رو مى مكيد. درد تنم رو فلج كرده بود، خاطرات ذهنم رو…

 

قطره اشكى از چشمم چكيد و لا به لاى موهام گم شد، بعد هم بعدى ها… اما انگار اصلاً نديد، يا شايد اين رو هم به حساب شهوت گذاشته بود. حس مى كردم كه اين سكس هاى يك طرفه بيشتر شبيه تجاوزه تا راهى براى برطرف كردن نياز. طولى نكشيد كه ارضا شد و كنارم دراز كشيد. دستم رو بوسيد و گفت “مرسى”
رضا مرد بدى نبود اما هيچ درك درستى از من و نياز هاى من نداشت. نمى دونست و منم تلاشى براى اين كه بهش بفهمونم نمى كردم…
به دقيقه نكشيد كه چشماش رو بست و نفس هاش سنگين شد. به سقف خيره بودم و اشك ها ديدم رو تار كرده بود. حالت تهوع داشتم و تن لرزونم رو به دستشويى رسوندم. درد هام رو بالا آوردم، تنهايى هام رو…
هر بار دردى مشابه دفعه ى اول داشتم اما رضا نمى ديد، اهميتى هم نداشت. هر بار به محض ارضا شدن مى خوابيد و تا مدتى كارى به كارم نداشت. دوش رو باز كردم و گوشه ى حموم كز كردم. بغضم تركيد، هق هق مى كردم و تنم مى لرزيد.

***

قطره هاى آب كه رو تنم مى چكيد و با اشك هام قاطى مى شد. سرم رو روى زانوهام گذاشتم و خودم رو بغل كردم. خسته بودم از زندگى، از روز و شب هايى كه بدون هيچ انگيزه اى مى گذشت، از اين مرداب لعنتى كه روحم رو بلعيده بود…

 

نوشته:سوفى

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

7 دیدگاه دربارهٔ «یک قربانی و دیگر هیچ»

  1. منم عاشق کسی بودم اونم بود. سه بار خواستگاری کرد خانواده ام گفتن ن الان یک ماه هس ازدواج کرده و فک میکنم نمیتونم هیچ کس رو دوست داشته باشم. اون همه فانتزی و تفکراتی ک برای بعد از ازدواج داشتم رو دیگه ندارم. این یک ماه خیلی فکر کردم واقعا میتونم کسی رو دوست داشته باشم یا ن؟

  2. مهرداد

    من يكي دوست داشتم اونم منو دوست داشت ولي پدرش مخالف بود چراش هم نميدونم من پسرم نميدونم ميتونم مثل اون پيدا كنم يا نه

  3. قشنگ بود. امیدوارم روزی برسه که همه بفهمن عشق و دوست داشتن و دیدن محبت از طرف کسی فقط بابت سکس نباشه و اگر واقعا مهر کسی دیگه تو دلشونه دل کسی رو نشکونن. منم حالم همینه

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا