گرگی در لباس میش

سلام
اين ماجرا مال 6 سال پيش هستش وقتي من 17 سالم بود
پدرم يه دوست داشت به نام حیدری كه با هم صميمي بودن خيلي رفت و آمد داشتيم ضمن اينكه معلم كلاس پنجم من هم بود احساس خوبي بهش نداشتم از همون اول تا اينكه يه روز اومد خونه ميدونست بابا مامان كي نيستن با خانمش بود ما تازه اسباب كشي كرده بوديم تو يه خونه ويلايي داشتم چايي ميريختم كه اومد تو آشپزخونه بهش بي اعتماد نبودم فقط ازش خوشم نمي اومد يه لبخند زدم سيني رو گذاشته بودم رو ميز كه يهو از پشت بغلم كرد ازم لب گرفت خيلي ترسيده بودم خانمش رو صدا زدم ازم فاصله گرفت خانمش اومد بهش گفتم ميخواستم نظرتون رو در مورد رنگ كابينت ها بدونم … از آشپزخونه رفت بيرون يه نفس راحت كشيدم و با خانمش رفتيم تو پذيرايي ازش نفرت داشتم ولي نميتونستم چيزي به كسي بگم
 
مامان و بابا اومدن (مامانم پرستار و بابا يه شركت كوچيك مهندسي داره منم تك فرزند) شام خوردن و اون شب با هر زجري بود تموم شد حدود 3 ماه بعد بابا رفته بود سر كار مامانم ميخواست به جاي دوستش شيفت بده قرار بود ساعت 2 بره تازه از مدرسه اومده بودم رفتم يه دوش گرفتم و نهارم رو خوردم مامان خداحافظي كرد و رفت چند دقيقه بعد زنگ زئن ايفون رو برداشتم مامان بود گفت عزيزم لباس بپوش موتوجه منظورش نشدم ولي رفتم لباس پوشيدم
صداي در ورودي اومد گفتم حتما مامان چيزي جا گذاشته از اتاق رفتم بيرون كه يهو با حیدری مواجه شدم شوكه شده بودم سلام كردم يه لبخند تلخ زد و اومد سمتم فهميدم چي تو فكرش ميگذره دويدم سمت اتاقم ولي دير شده بود از پشت روسري و موهام رو گرفت گريه ام گرفته بود قسمش دادم كاريم نداشته باشه كه مثل وحشي ها به سمتم حمله ور شد اوونقدر من رو محكم تو بغلش گرفته بود كه احسلس خفگي ميكردم ميخوست ازم لب بگيره صورتم رو برگردوندم كه با يه سيلي زد تو صورتم جوري كه پرت شدم دوباره اومد سراغم روي زمين خوابوندم و دوتا دستام رو با يه دست نگه داشته بود و با دست ديگه اش لباسم رو بالا زد بهش التماس ميكردم اونقدر اشك ريخته بودم كه چشام درست نميديد
 
افتاد به جون سينه هام دستام رو ول كر و تقريبا روم خوابيد امكان هر گونه حركتي رو ازم گرفته بو كير بزرگش از روي لباس احساس ميكردم خشكم زده بود نميدونستم چكار بايد بكنم سرش رو آورد بالا و با يه حركت همه لباساي بالا تنه ام رو در آورد يه بلوز آستين دار و سوتين انقدر وحشيانه اين كار رو كرد كه لباسم پاره شد دوباره شروع كرد به خوردن سينه هام احساس كردم دستش داره ميره سمت شلوارم قلبم داشتروي قفسهي سينم نشست جوري كه پشتش به من بود پاهاش رو گذاشته بود رو دستام كه نتونم حركتي بكنم و شلوار و شورتم رو با هم كشيد پايين فقط گريه ميكردم و التماس ولي چيزي حاليش نبود از روم بلند شد بلندم كرد و انداخت رو تخت و لباساي خودش رو در آورد فكر كردم الان وقتشه فرار كنم همه قوتم رو جمع كردم تو پاهام وقتي داش پيراهنش رو در مي آورد دويدم سمت در دنبالم اومد هنوز از در بيرون نرفته بودم كه دوباره گيرم انداخت و يكي خوابوند تو گوشم در رو بست و كشون كشون من رو برد سمت تخت واينبار رفت سراغ كوسم و شروع كرد به خوردنش…
 
من همچنان گريه ميكردم كه برم گردوند نميدونستم ميخواد چكار كنه كيرش رو روي كونم احساس كردم از ترس قفل كرده بودم گفتش كه ميخوام بكنم تو كونت زبونم بند اومده بود چند بار سعي كرد ولي نميرفت تو ترسيده بودم دوباره برم گردوند جوري كه به پشت خوابده بودم پاهام رو جمع كرد توي شكمم و با دستش پاهام رو نگه داشت تو همون حالت و با دست ديگه اش شروع به تف زدن به كونم كرد و كيرش رو دوباره گذاشت دم كونم فشار داد ولي تو نميرفت كفري شده بود مخصوصا اينكه صداي گريه و التماس منم قطع نميشد انگشتش رو به هر زحمتي بود فرو كرد بعد شد 2تا انگشت درد زيادي رو تحمل ميكردم انگشتش رو در اورد و اينبار سر كيرش رو با فشار تمام فرو كرد تو كونم داشتم از درد ميمردم آنچنان جيغ بنفشي كشيدم كه يه لحظه جا خورد هنوز جيغم تموم نشده بود كه دوباره كيرش رو فشار داد و اينبار تقريبا تا نصفه رفته بود و من همچنان جيغ ميزدم ولي اون وحشي كار خودش رو ميكرد با همون كير نصفه شروع به عقب و جلو رفتن كرد…..
 
كونم به شدت ميسوخت اون داشت تلمبه ميزد و منم فقط از درد جيغ ميكشيدم كه ناگهان با همه زورش كيرش رو ته كرد تو كونم نفسم بند اومده بود حتي ناي داد زدنم نداشتم اينبار آروم آروم شروع كرد به تكون خوردن و تلمبه زدن و منم همچنان التماس كردن در حين تلمبه زدن كوسم رو گرفت تو دستش حركاتش رو خيلي سريع كرده بود و من از درد به خودم مي پيچيدم يك لحظه گرمايي رو داخل كونم احساس كردم فهميدم آبش رو ريخته تو كونم كيرش رو در اورد شكمم به شدت درد ميكرد و كونم ميسوخت وقتي از جام بلند شدم ديدم رو تختيم خونيه يه لحظه ترس ورم داشت فهميد گفت نترس مال كونته گريم گرفت و دويدم سمت حموم كه تو اتاقم بود دوش رو باز كردم و نشستم يه گوشه و يه دل سير گريه كردم باور اينكه چه بلايي سرم اومده خيلي سخت بود در حموم رو باز كردم يه نگاه به داخل اتاق كردم نبود اومدم بيرون حوله ام رو پوشيم و گوشه اتاق كز كردم و ديگه اشك امونم نداد سرم رو بلند كردم ديدم تو چارچوب در ايتاده و يه لبخند وحشتناك گوشه لبشه يهو گفت واسه دور دوم آماده اي برق از سرم پريد گفت فكر كردي كوست رو نكرده ميرم دوباره شروع كردم به گريه و التماس ولي گوشش بدهكار نبود
 
سعي كرد حوله رو از تنم در بياره ولي نتونست ديگه حتي سيلي زدنش هم واسم مهم نبود با اينكه خون دماغ شده بودم ولي حوله رو نگه داشته بودم خودم رو كنج اتاق جا داده بودم و بهش التماس ميكردم كه صداي بابام رو شنيدم كه با صورت برافروخته دويد سمت ما و فرياد كشيد مردك ديوث داري چه غلطي ميكني داييم هم همراه پدرم بود خودم رو انداختم تو بغل داييم و از ته دل گريه كردم نميدونم باهاش چكار كردن ديگه نديدمش فقط شنيدم كه زنش طلاق گرفته اين اتفاق اونقدر برام زجر آور بود كه با گذشت سالها هنوز نميتونم به هيچ مردي اعتماد كنم
ازتون خواهش ميكنم هيچوقت به زور سعي نكنين با كسي رابطه داشته باشين
ببخشيد كه طولاني شد
نوشته: ؟

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

3 دیدگاه دربارهٔ «گرگی در لباس میش»

  1. ﺳﻼﻡ ..
    ﺧﻴﻠﻲ اﻓﺴﻮﺱ ﺑﻪ اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﺮﺩاﻳﻲ..
    ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯﻡ اﺧﺮشش ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ. ﭘﺪﺭ و ﺩاﻳﻲ اﺕ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ اﺕ ﺭﺳﻴﺪﻥ ..
    ﻭﻟﻲ ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩا ﻣﺜﻠﻪ اﻭﻧﻨﺎﻣﺮﺩ و ﻭﺣﺸﻲ ﻧﻴﺴﺘﻦ …ﺧﻴﻠﻲ ﻫﺎ اﺣﺴﺎس ﺩاﺭﻥ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﭼﻂﻮﺭﻱ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻛﻨﻦ …

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا