اتاقی برای سکس

پلاک 23 ، با اخم و تنگ کردن چشمانم سعی داشتم تا بلکه بتوانم اسم کوچه را بخوانم اما با نور کمی که چراغ سر خیابان به وجود اورده بود تلاشم بیهوده بود .
هیلدا برو ببین ادرس درسته ؟
هیلدا پیاده شد و بعد از چند ثانیه با اشاره ی دست بهم فهماند که درست امده ایم و ماشین را نیز در همان جا پارک کنم !
تردید داشتم ! با نگاه پرسید ؛ چرا نمیای ؟
شیشه اتومبیل را پایین دادم
تو برو ، من پشت سرت یه نخ گل بزنم اومدم
مخم به هیچ جا کار نمیداد!
پاکت گل رو از داخل کیف پولم برداشتم ، سیگارو خالی کردم و گل رو چپوندمش اون تو ، نور اتیش خعلی خشگله پسر ..
کام اول، کام دوم ، سه تا کام سنگین !!
سوییچ را باز میکنم و AUX را کانکت میکنم …
آلان چه آهنگی میچسبه؟!
یه آهنگ از داش حصین
اونم فاز سنگین کله رم باهاش برقصونی و یه خط سفید تو مخت تشکیل شه .
هعی … چه فاز سنگینی … همه چی سفید …
تصمیمو گرفتم میرم داخل هر چه باداباد …
صدای آروم موزیک !
در مقابلم درب سفیدی که تیکه ای از شیشه اش شکسته است قرار دارد .
در زدم ولی در همچنان قفل باقی مانده بود ، شیشه ی شکسته ، چه نکته ی خوبی ، دستم را با دقت به داخل هدایت کردم که مبادا تیزی شیشه جراحتی بر دستم وارد کند ، به دنبال زنجیری که به قفل وصل میشد میگشتم ، با کشیدن زنجیر در با صدایه تق باز شد..
چشمانم را به سمت بالا دوختم تا شاید کسی متوجه آمدنم شده باشد ، از راه پله ها بالا رفتم…
ناله هایی که با موسیقی آغشته شده بود ، گویا این نجوا با من بازی میکرد و امر میکرد به سوی اغوشش حرکت کنم ، بیرون درب ورودی پرتوی زیبایی از نور قرمز رنگ میدرخشید ، آویزه هایی که به جایه درب جلوی ورودی نصب شده بود ، با دست به کناری زدم .

 

سالن مملو از دختر و پسرانی بود که تنها از هم یک چیز میخاستند …
ذوجی که نزدیک من ، در ابتدایه سالن بودند سرگرم بوسه های عاشقانه ای بودند که بهم میورزیدند
سالن 4 اتاق داشت :
وارد اتاق اول شدم
دختر و پسری بر روی صندلی هایی که کنار تخت قرار داده شده بودند نشتسه بودند
کنار دخترک صندلی خالی دیگری بود و من برای نشستن ان را انتخاب کردم.
مرد ورزیده ای با بازوانی قدرتمند ران هایی عضلانی و سینه و شکم تیکه تیکه اش ، معلوم بود دخترک لذت میبرد.
دخترک زیبا رویی دیگر در زیر مرد ورزیده شروع به لرزیدن کرد و زوج کنارم شروع به تشویق انها کردند، با ساکت شدن زن ، مرد آلت 16 سانتی خویش را از کس زن بیرون کشید و بافشار اب حیات خویش رابر سینه ها همبسترش خالی کرد با خالی شدن مرد گویی من نیز ازضا شدم …
سپس بعد از تمیز کردن ، با لبخند بلند شدن و بعد از خداحافظی با بدنی برهنه از اتاق بیرون شدند
سهیل نوبت توعه میخام ببینم امشب چجوری منو به ارگاسم میرسونی
-دختر خعلی رو داری امشب برات سنگ تموم میزارم
-سهیل این یارو که کنارم رو صندلی بدد رو نگاه کن پدر سگ خعلی خوشتیپه فک کنم چت ( سیگاری ) کرده باشه
-مریم من خوشتیپم یا اون ؟؟

زوج کنارم در حالی که در گوش هم زمزمه میکردند و همدیگر را میبوسیدند خنده کنان بر روی تخت حاظر شدن .
دخترک به کمر دراز کشید ، شروع کرد به بوسه های بی امان سپس دخترک را به شکم خاباند و با دست به نوازش پشت برهنه ی دخترک پرداخت .
چشمانم بروی انگشتان پسرک قفل شده بود
نمیدانستم کدامین جادو و سحر در حال اتفاق افتادن است،با اشتیاق رد انگشتان پسرک رابر روی بدن معشوقه اش جستجو میکردم ، نوبت به زبانش رسید با زبانش تازیانه های شهوت بر بدنش می کوفت و همینطور بالا و بالاتر میرفت ، بوسه ای بر گردن نهاد دخترک خودش را جمع کرد و تقلا برایه رهایی ؛
ولی ته ریش پسرک ، گرمایه دم و بازدمش ، نوازش دستانش خدایه من سحری بود که به خودی خود انجام میشد
و از قدرت دخترک خارج بود
دخترک برگشت و با چشمانش عاجزانه درخواست می کرد التش لیسیده شود ، دخترک بیتاب ملحفه ی تازه ای که برایشان پهن شده بود را چنگ میزد
بلند شدم تا زاویه ی دیدم را گسترش بدهم
دستم را به سمت لبان دخترک دراز کردم
* در این اتاق حق دست زدن به هیچکدام از دو نفر را ندارید * این تابلویی بود که بالایه تخت زده شده بود و صد افسوس ، با ناراحتی از اتاق بیرون شدم
هنوز آهنگ حصین در مغزم در حال پلی بود
خط سفیدی که به سمت اتاق دوم بود را دنبال کردم ، شاید همسرم هیلدارا انجا باشد …
دو تخت دایره مانند که توسط تورهاای با رنگ صورتی محاصره شده بود .
یکی از تخت ها مشغول بود در ان زنی بود ، با چشم هایی که توسط کاور بسته شده بود ، با دو نفر مشغول عشق بازی بود

 

با نگاهی خریدارانه میشد فهمید زن بیش از سی سال عمر دارد

 

نزدیکتر شدم زن به صورت داگی استایل نشسته بود و یک مرد در زیر و مرد دیگر با الت خود در کونش میتپاند
صورتم را نزدیک صورت زن بردم ان قدر نزدیک که اه و ناله هایش با صورتم برخورد میکرد ، زن وحشیانه تقاضایه یک نفر دیگر را میکرد .
ناخوداگاه لب هایم شروع کردند به بوسیدن لب های وی ، در حالی که دو رقیب من ، در حال گاییدن زن به طور وحشیانه ای بودند بالعکس من روش عاشقانه را در پیش گرفته بودم
در حال بوسیدن ، زن با لبخندی دوست داشتنی دست دراز کرد تا چیزی که میخواست را بیابد اما وحشیانه التم را به مشت کشید
دردی در تخم هایم احساس کردم که لبانم مجبور شدند از لبان وی فاصله بگیرند و در دل به ان جنده ناسزا بگویم .
حس نفرت بر من حکمفرما شد ، شهوت بروی آلتم سوار بی رقیب میتاخت
به دیگر سمت تخت ، انجایی که الت ان هرزه انجا بود رفتم…
با دشنام دو مرد دیگر را از رو و زیر زن فراری دادم و خودم نیز لباس هایم را از تن کندم
به لبه ی تخت هجوم بردم ، سیلی محکمی در کون جنده زدم و با نفرت گفتم : کونت پارست هرزه …
خم شدم و از روی زمین کمربندم را برداشتم ،کمربندم را به دور گردنش انداختم و در سوراخ پنجم محکم کردم ، طرف دیگ کمربند را دور دسستم پیچاندم و با تمام زور آلتم را به درون کسش روان نمودم و با کشیدن کمربند و مو از زجر کشیدنش لذت میبردم.
دست چپم بروی گودی کمرش و با دست راست موهایش را بچنگ میکشیدم ،و گاهی با تمام زور سرش را به تشک فشار میدادم .
تماشاچیان ساکت سرپا شده بودند و به همراه ان دو مرد لخت در کنار تخت در حال تماشای بزم خونین ما بودند .
آلت خویش را بیرون کشیدم و سیلی محکمی در گوش زن نواختم ، دستور دادم تا کیرم را ببلعد .
ناخوداگاه به یاد هیلدا افتادم که مبادا من را در این حالت ببیند.
آلتم را از دهان کثیفش بیرون کشیدم و لباسانم را به تن کردم و از ان اتاق نیز خارج شدم
به سمت ته سالن رفتم . روی صندل کنار بار نشستم !
لطفا یه پیاله ویسکی…
آب نمایه وسط سالن را تماشا میکردم ، چشمانم از دستور مغز سر باز زدند و دختر زیبایی را که در کنار آب نما ایستاده بود را برانداز میکردند .
لباسی قرمز و کوتاه ، دارایه یقه ای باز که تا بالایه الت ادامه یافته به همراه تور نازکی که نمیتوانست مانع خودنمایی سینه هایه درشت و نگینی که برروی نافش زده بود بشود ، بدنی منحصر به فرد …
متوجه سنگینی نگاهم شد ، با قدم هایه سکسی ارام به طرفم حرکت کرد ، در مقابل من ایستاد و به پیشخان بار تکیه داد و یک گیلاس شراب درخواست کرد .
همانطور که می نوشید دست چپش را بلند کرد و با پشت دست گونه هه ی چپم را لمس کرد
لبانش را ارام به سمت گوشم هدایت کرد و با زبان لیسی بر لاله ی گوشم زد و با خنده دور شد..

 

دوباره چشمانم را بستم و موسیقی دوست داشتنی ؛
دل نبند که تهش تلخیه…
میشی مثل من نفس تخلیه …

 

وارد اتاق سوم شدم ؛
نورپردازی تاریک ، سکوت ، صدایه برخورد شلاق با یک جسم ، فریاد لذت ، سکوت و سکوت و سکوت …
دلهره ای در دل داشتم ، ابزار الاتی که در مقابلم بود رعب اور بود …
پاهایم تند تر گام بر میداشت ولی عقلم نع ، من تنها تماشاچی این اتاق بودم .
به سمت مکانی که برایه تماشا بود رفتم
تختی در کار نبود ، کلمه ای به نام عشق فقط خنده ای بیش نبود .
گوشه ای از اتاق راهرویه باریکی قرار داشت که با نور شعله ی آتش روشن شده بود . به نظرم منشا هر اتفاق ممکن شروعش از انجا خواهد بود ، پس چشمانم را به آنجا دوختم .
صدایه باز شدن در از همان راهرو ، دقتم را بیشتر کردم
سایه جلو تر از فرد وارد اتاق شد ، ثانیه ای بعد دختری با لباس چرم سیاه که صورتش توسط نقاب پوشانده شده بود وارد شد.
نگاهم به پایین به دست دخترک دوخته شد ، در دستش زنجیر بود ،
شاید چیزی شبیه قلاده لحظه ای بعد مردی پشت سر وی وارد اتاق شد ،
موی بر بدنم سیخ شد ، مرد برهنه روی زمین به حالت چهار زانو در حال آمدن بود !!!
گویی به آلتش چیزی وصل است ، به نظر یک جور قفس میاید ! قفسی از جنس پاکدامنی …
بدون توجه به حضور من زن بروی جایگاهی که شبیه تخت پادشاهان بود نشست :

 

-ای حقیر پاهایم را ببوس
-چشم ارباب

 

دوباره برخواست و به سمت سنگ بزرگی در مقابل رفت ، آه چه تخت زیبایی …
گویی مرد از تحقیر شدن و من از سلطه گری زن برای چند دقیقه لذت میبردم .

 

-ای احمق بروی سنگ دراز بکش
-چشم ارباب

 

برده با تماس کمرش با سنگ خودش را جمع کرد به نظرم سنگ سرد میامد، ارباب به سمت کمد بالایی تخت رفت و وسایل مورد علاقه ی برده را فراهم کرد.
ارباب به سمت برده پاییش را بروی بدن برده میکشید
و بر دهانش گذاشت و دستور داد پایش را بلیسد…
انگشت اشاره اس را به سمت من و مرا فرا خواند
نمیتوانستم از دستور یک ارباب سرباز زنم . با تردید اطرافم را نگاه کردم و مطمعن شدم فقط من انجا هستم و منظور کسه دیگری نیست.
اب دهانم را قورت دادم وزنه هایه سنگینی بر پایم سنگینی میکردند ، با اخم خواست قدم هایم را تندتر کنم
نزدیکش رسیدم دست برد کواراتم را گر
و برایه اینکه تسلطش را اعمال کند به سمت خودش کشید ، چشمانم نظاره گر چشمانی که مرا هیچ میساخت …

 

قفس در حال منفجر شدن بود ، قادر به تحمل الت برده نبود !

 

ارباب دستش را به صورتم برد ، چشمان و بینی را لمس میکرد و همینطور پایین تر میرفت ، فاصله هایه بین صورت و التم را به ارامی طی می کرد ، قادر نبودم در مقابل حکمرانی وی حتی دستی دراز کنم …
از روی شلوار با کف دست نوازشی بر الت بی گناه من میکشید گرمایه دستش حتی از روی شلوار ترتیب التم را داد و خون با شدت بیشتری در آلتم شروع به جریان یافت .
در گوشم شروع به نفس کشیدن کرد ، لب هایی نازک و کشیده ی سیاهش را بروی لبانم گذاشت و قصد در کبود کردن انها داشت …
مرا پس زد و به سمت برده رفت و فریاد زد ؛

 

-جاکش جان لذت ببر ، زنت قراره اب حیات مردی دیگر داخل التش خالی شود و تو قراره نگذاری اب حیاتش هدر بره…

 

ارباب مست بود ، خدایه جذابیت ، شلاقی از کمر باز کرد ، دستش را بالا برد و بر بدن برده فرود اورد .
موهایشش را کشید و تفی در صورتش انداخت …
من ایستاده بودم و نظاره گر حکفرمایی ارباب بودم.
ارباب زیر چشمی نگاهی انداخت به سمتم امد ، دستانش را بروی بدن بی نقص من میکشید چشمانش مرا شکار کرده بود ، ناگهان پیراهنم را به دو طرف کشید ، دیگر پیراهنی در تن نداشتم …
بوسه هایی بر بدنم نثار میکرد ، استین هایه پیراهنم را دراورد کمربندم را باز کرد ، چشمانم را گشودم برهنه ایستاده بودم …

 

برده نظاره گر برخورد ما بود …

 

ملتماسانه منتظر ساک زدن ارباب بودم ، مرا به سمت خودش کشید و بر تخت سلطنتش تیکه زد و پاهایش را به روی دسته های تخت انداخت اما چگونه میتوانستم از روی شلوار بخورم
سرم را به سمت التش هدایت کرد ، شلوار جالبی که دروازه اش باز بود برایه دخول الت من …
سوراخی به اندازه ی التش و دیگر هیچ
با اکراه شروع به خوردن کردم ، مرا به زیر بر روی تخت کشید و خودش بر روی التم سوار ، فرمان در دستانش بود ، عملا وسیله ای بودم برای ارضای ارباب…
ارضا شد ولی من هنوز نه ، انقدر بالا و پایین شد که ناله های من از صدایه برخورد باسنش با التم پیشی گرفته بود .
ارضا شدم ، صدایه ناله ی برده بلند شد گویی بدون انکه لمس شود ارضا شده است …
ارباب خنده ای کرد و بلند شد و بر دهان برده نشست :
– قطره ای را هدر نمیدهی

 

با ولع شروع به لیسیدن و چشیدن اب حیات من در الت ارباب شد
ارباب به سمتم امد و با بوسه ای بر لبانم نقاب بشکافت ، ایا این همان دختری که در بار بود است که این چونین یکه تازی میکرد !!!
چه حکمفرمایه زیبا رویی …
-خانم میتوانن شمارتونو داشته باشم
برگشت و لبخندی زد
-کونت میخاره ها !!
براز از شوهرم بپرسم
-برده نظر تو چیه ؟؟؟؟
-هرچی شما بگین ارباب…

 

شماره ی دخترک را گرفتم و به بیرون رفتم طرف دیگر سالن بالکنی قرار داشت ، به آنجا رفتم…

ادامه دارد؟

 

نویسنده: متخصص ختنه

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون
پیمایش به بالا