حسرت همیشگی

دوستش داشتم ، اینو وقتی فهمیدم که خبر نامزدیش رو توی فیس بوک اعلام کرد، شوکه شدم.اصلا باورنمی کردم به این زودی دست به کار شده باشه، یهو وا رفتم.روحم پرکشید… برای چند ثانیه نمیفهمیدم کجام. بعد به خودم اومدم وبرای صدمین بار به خودم گفتم :دختره ی دیوونه شما دوتا اصلا در حد هم دیگه نبودین،دو تا وصله ناجور. مثل همه ی اون صد بار خیالم راحت شد و یه نفس راحت کشیدم، خودمو تسلی میدادم. نتونستم خبرنامزدیشو لایک بزنم یا براش تبریک بگم. مثل هربار،هرباری که اسمش می اومد جلوم یا ازش حرف میزدن،یا چیزی بهونه میشد که منو یادش مینداخت؛ تک تک خاطراتمون برام تکرار می شد. از اولین لحظه تا اخراش؛ اخری که هیچ وقت برای من تموم نشد…

 

محجوب بود فوق العاده زیاد، با اینکه پایه ثابت همه ی برنامه های دانشگاه و از گردانندگانش بود ولی سعی می کرد تا حد ممکن با دخترها روبرو نشه ، برعکس اون من بودم، می خواستم تو همه ی برنامه ها برم و ادمهای مختلف دانشگاه رو ببینم؛روابط اجتماعیم زیاد قوی هم نبود ولی خب بودن تو جمع رو دوست داشتم. تویکی از همین برنامه ها با هم اشنا شدیم.بین بچه ها زیاد چهره خاصی نبود.فقط یه پسر متین و سنگین که موقع حرف زدن با خانم ها سعی می کرد زیاد تو چشمشون نگاه نکنه؛ محجوب بودن بیش از حدش حرصمو در می اورد گاهی؛ اخه پسر هم اینقدر خجالتی! نوبر بود… اول بار که توی فیس بوک برام پیام گذاشت ، خیلی تعجب کردم ، واس یکی از برنامه های دانشگاه دنبال یه سری دیتا بود و از من کمک خواسته بود. حرف خاص دیگه ای نبود. بهش کمک کردم و کلی تشکر کرد ازم. دوروز بعد اومد نظرمو درباره برنامه پرسید، بازم تعجب کردم، فلانی و من؟ نه اینکه بگم دختر شرو شیطونی بودم نه ؛ ولی خب اصلا تو حد و اندازه هم نبودیم. اون تیپ کلی اش خیلی بچه مثبت بود و من نه که خیلی باز باشم ولی خب محجبه هم نبودم؛ اصلا مذهبی هم نبودم برعکس اون که شدید معتقد بود. نمیدونم چی شد که کم کم سوال جواب هامون طولانی شد و کار به چت کشید.

 

چت هامون هم طولانی شد، از چند دقیقه به چند ساعت و از یکی دو ساعت به چهار پنج ساعت . گاهی از سر شب می نشستیم به حرف زدن و با صدای اذان صبح به خودمون می اومدیم. به قول اون من خیلی شیطون بودم؛ خیلی زیاد. البته خودش هم کم شیطنت نمی کرد. اوایل که میخواستم چت رو تموم کنم هی حرف تو حرف می اورد و عمدا چت ها رو طولانی می کرد، مطمئن بودم دو تا شاخ گنده روی سرم سبز شده ، اخه فلانی و چت با من؟ اون هم این همه زیاد و طولانی؟ توی صحبت هامون که حرف از زندگی و دنیا می شد … من می شدم یه دختر عصبی و بد اخلاق که از همه ی عالم و ادم بدش میاد و همه دنیا رو سیاه می بینه و اون می شد یه پسر مهربون که با شدت تمام سعی می کرد فقط خوبی ها و زیبایی های دنیا رو بهم نشون بده. بعد از یکی دو ماه اولین قرارمونو گذاشتیم …همه این اتفاقات اینقدر سریع افتاد که هنوزم که هنوزه باورم نمیشه !

 

اول بار که قرار گذاشتیم بیرون، دعوتم کرد یه کافه . وای که از شب قبلش استرس داشتم چی بپوشم! یعنی واقعا استرس داشتم ؛ میخواستم ساده باشم. با دوستم کلی مشورت کردم و اخر سر یه تیپ خیلی معمولی زدم. مانتو شلوار مشکی، با یه شال سورمه ای. میدونستم این قراررسمی نبود ، اصلا ارایش زیادی هم نکردم ، فقط یه خرده. یه چیزی تو مایه های تیپ دانشگاهم.سر یه چهارراه قرار گذاشته بودیم. ازهولم من زودتر رسیده بودم. تا کافه ای که می شناخت تاکسی گرفتیم . دو نفر عقب نشستیم که فاصله بین مون هم رعایت بشه! یه کافه ی دنج تو یه خیابون فرعی. اصلا نمی دونستم درباره چی باید بزنیم. بیشتر درباره دانشگاه و کلاس ها و برنامه های دانشگاهی حرف زدیم ، موقعی که حرفامون سر این جور مسائل تموم می شد واقعا دیگه حرفی نداشتیم . من سرمو مینداختم پایین و حس می کردم که داره زیر چشمی نگاهم می کنه. عصر بود که زدیم بیرون از کافه وکمی مسیر برگشت رو پیاده رفتیم. خندید گفت : دفعه بعدی جایی بریم که محیط کمی پویا باشه ، هر دومون معذبیم. تو دلم هم بهش می خندیدم و هم باز حرصم گرفته بود ازش که چرا اینقدر دست پاچلفتیه وحرفشو نمی زنه. تو مسیر برگشت میخواستم از روی یه جوب ابی رد بشم که یهو پام پیچ خورد نزدیک بود بخورم زمین ، خودش زودتر از من اون طرف جوب اب ایستاده بود ناخوداگاه دستشو دراز کرد طرفم. چشام چهارتا شد، با خودم گفتم یعنی میخواست دستمو بگیره؟ تا این حد این پسر رو محجوب می دیدم!بعدها با خودم می گفتم کاش وانمود می کردم واقعا دارم می افتم و دستشو می گرفتم … وای که چه احساس شیرینی بود …

 

قسمتی از مسیر خیابون تاریک تر و البته خلوت تر از بقیه جاها بود ،تو تاریکی اون قسمت از خیابون همینطور داشتیم پیاده میرفتیم … و من چقدر دلم میخواست دستشو بگیرم، چقدر دلم میخواست در اغوشم بگیره، چقدر دلم میخواست سرمو بذارم رو سینه اش، و اون دستاشو دورم حلقه کنه و در پناه اون اغوش احساس امنیت و ارامش کنم، چقدر دلم میخواست ….دلم میخواست ببوسمش؛ لبهاشو، یه بوسه اروم و طولانی؛ چقدر دلم میخواست منو ببوسه، چقدر دلم میخواست… منو تا خونه رسوند. وقتی برگشتم اصلا از استرس شب قبل در من اثری نبود، یه ارامشی گرفته بودم که برای خودم هم تعجب اور بود؛ اصلا وجود این ادم ارامش دهنده بود ، یه مسکن بود واسه فرار از دنیای پر از هیاهو و ادمهای کوکی اش. یکی دوبار دیگه بازم بیرون همدیگه رو دیدیم. واسه قبول دعوت هاش همیشه با اصرار می گفت میخواد منو ببینه و حرف مهمی رو بهم بزنه، هر چی اصرار می کردم پشت تلفن بگه ، نمی گفت ،فقط میخواست حضوری بگه و وقتی می رفتیم بیرون ،از زمین واسمون حرف می زد ولی چیزی که میخواست بگه رو نمی گفت و می گفت بعدا میگم. واقعا حرصمو در می اورد.یعنی جوری شده بود که منو تا لب چشمه برده برد و تشنه برگردونده بود.

 

چنان حرکاتی از خودش تو فیس بوک و توی چت هامون نشون میداد که مطمئن شده بودم این پسر گلوش گیر کرده بد جور. ولی وقتی همو میدیدیم انگار همه چیز یادش می رفت …نمیدونم استرس داشت، جرات نداشت،شاید هم من اشتباه می کردم ، واقعا نمیدونم…گیج بودم! بعد از یه مدت کمتر احوالمو می گرفت؛منم خیلی کوتاه جوابشو میدادم، زیاد کنجکاوی نشون نمیدادم که مشتاق شنیدن ودیدنش هستم.اینقدر این احوال پرسی هاش کمتر و کمتر شد که مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده ؛ انگار یه توافق ناخواسته بین هردومون بود،انگار هر دو فهمیده بودیم که به هم نمی خوریم. ماله هم نمیشیم.یه تیپ نیستیم.همونطوری که یهو اومد، یهو هم رفت .طوری اومد و طوری رفت که خودم هم باورم نمیشه من با این ادم یه مدت اینقدر صمیمی شده بودم! البته تو این مدت حتی اندازه سر سوزنو هم دیگه رو لمس هم نکردیم. فقط حرف زده بودیم و هیچ وقت هم هیچ کدوم مستقیم ابراز علاقه نکرده بودیم.فقط اون بود که گهگداری دورادور یه زمزمه ای می کرد و بعد حرفشو ناتموم میذاشت…و من گیج فقط نگاهش می کردم.

 

اما من بعد از رفتنش گاهی وقتیا اینقدر دلم براش تنگ می شد که دلم خواست بهش زنگ بزنم و بگم فلانی بیا میخوام ببینمت. خودشو بهم برسونه. من باشم و اونو یه گوشه خلوت. در اغوشش بگیرم . دستاشو حلقه کنه دورم ، بذاره روی کمرم. سرمو بذارم روی سینه اش. از حس خوب بودنش لبریز ارامش بشم.اون موقع احساس کنم هر چی ارامش توی دنیاست تو قلب منه.هر چی حس خوب توی دنیاست ماله منه. اما من هیچ وقت نتونستم برم تو اغوشش،نشد ببوسمش، نشد منو ببوسه، حتی نشد دستشو بگیرم. حسرت اینا همیشه تو دلم می مونه. یه حسرت همیشگی… فیس بوکشو باز کردم، خبر نامزدیشو لایک زدم…

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

6 دیدگاه دربارهٔ «حسرت همیشگی»

  1. حرفات آرامش خاصی داشت امیدوارم لایق بهترین باشی
    از یکتا برایت آرزوی آرامش می کنم

  2. از من میشنوی بهش زنگ بزن و حرف دلتو بهش بگو حد اقل خودتو سبک کن

  3. چه پسر نامردی بود اگه میدونست بهم نمی خورین چرا سرکارت گذاشت؟:-( خیلی غم انگیز بود

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا