حسام و مادر دوستش

اسم من مریمه و حدود چهل سال دارم متاهل هستم و 1دونه پسر 18 ساله دارم با 1دختر 13 ساله. شوهرم هم 4سال با من اختلاف سنی داره.
من هیچوقت تو زندگیم سکس غیرعادی نداشتم و نمام روابطم با همسرم بود و مشکلی با این قضیه نداشتم ولی اتفاقاتی برای من افتاد که کمی از مسیر عادی زندگیم دورم کرد. داستان از پسری که در همسایگی ما در آپارتمانمان بود شروع شد که اسمش حسام بود. این حسام داستان ما با این که یک سال از پسرم بزرگتر بود و با هم تو دبیرستان همکلاسی بودن، حسابی با هم جفت شده بودن و تقریبا تمام روزشون رو با هم میگذروندن منم با مادرش در حد سلام و علیک و صحبت تو راهرو دوست بودیم. ولی شوهرم مخالف دوستی اینا بود و می گفت این بچه پررو هست و دوست خوبی واسه پسرمون نمیشه البته همه قرقراش واسه من بود…
 
حسام زیاد خونه ما میومد و همیشه با پسرم میرفتن تو اتاق و مشغول کامپیوتر و موبایلاشون می شدن. یک روز که خونه تنها بودم حسام اومد دم در دیدن پسرم که گفتم نیست ولی دعوتش کردم داخل تا باهاش در مورد پسرم صحبت کنم. در مورد شوهرم بهش گفتم که نظر مثبتی بهش نداره و در رفتارش در برابر شوهرم دقت کنه که نگه این بچه پررو هستش. حسام با دقت به حرفام گوش میکرد و در جواب گفت: «این چیزی که شما بهش می گین پررویی من بهش میگم رک بودن چون من حرفمو راحت می زنم و ممکنه خیلیا اولش ناراحت بشن» من گفتم همیشه رک بودن خوب نیست 1بار دیدی زبان سرخ سر سبزتو به باد داد. اون گفت: خجالتی بودن مثل علی(پسرم) هم خوب نیست همین باعث میشه نتونه خوب با اطرافش ارتباط برقرار کنه ، نتونه با جنس مخالفش ارتباط بر قرار کنه. من گفتم اون الان نیازی به ارتباط با جنس مخالف نداره مثلا تو خودت کلی ارتباط بر قرار کردی؟ حسام گفت : حداقلش من اگر از 1خانوم خوشم بیاد راحت احساسمو منتقل میکنم و میگم حرفمو، مثلا خود شما مریم خانوم شما با قد بلندتون با بدن نسبتا لاغرتون با پوست سفید و شفافتون با موها و چشمای مشکیتون و با معصومیتی که تو چهرتون هست به نظر من شبیه فرشته ها هستی حتی اگه بخوام رک تر بگم معصومیت چهرت شبیه دخترای باکره هستش. این حرفا رو که زد من جا خوردمو همینجوری بی حرکت بهش زل زدم که گفت انصافا علی می تونه احساسشو اینجوری بیان کنه؟ منم که به خودم اومدم بهش گفتم : پاشو! پاشو برو خونتون که گمونم علی باید تو رابطش با تو تجدید نظر کنه
 
 
فوری از جاش بلند شد و گفت: چرا ناراحت می شی مریم خانوم من فقط نظرمو در باره شما گفتم اما بدون خجالت و رودربایستی گفتم. من گفتم: فعلا برو بیرون باید درباره حرفات فکر کنم. اونم رفت بیرون و تو درگاه در گفت: مریم خانوم من بی جنبه نیستم به خدا اگر خواستی بازم باهام تنهایی صحبت کنی این کارو بکن. و حسام از خانه خارج شد.
من واقعا نیاز داشتم درباره حرفاش فکر کنم ، احساس میکردم نسبت به من نظر پیدا کرده این در حالیه که من لباس ناجورم هیچوقت تنم نکرده بودم، درسته که روسری سر نمیکردم ولی لباس همون موقعم مثلا یک پیرهن بافتنی سیاه بود با شلوار سیاه که پوشیده هم بود.
تو فکرام غرق بودم که در زدن و رفتم دیدم حسامه بهم گفت بزارید حالا که گفتم بقیه حرفامم بگم گفتم چی رو میخوای بگی ؟ که دو قدم اومد داخل و در رو پشتش بست. بهم گفت: «تا حالا شده علی درباره مسائل جنسی با شما صحبت کنه؟ میدونم که نمیکنه ولی اون همه چیزشو راحت به من میگه»
– مثلا چه چیزی رو میگه؟
– حسام: مثلا من میدونم اون چقدر استمنا میکنه حتی میدونم چجوری این کارو میکنه
– بهتره حواست به حرف زدنت باشه هرچی دلت می خواد داری میگی تو سنه پسره منی من اگر چیزی بهت نمیگم چون احساس میکنم این حرفا رو از رو بچگیت داری میگی
– حسام: من اگرم بچه باشم اینقدری جرات دارم درباره بدن زنی که هم سن مادرم هستش اظهار نظر کنم، اصلا میدونی چیه؟ من همیشه تو تخیلاتم سکس با تو رو میدیدمو خوودمو ارضا می کردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم هم عصبانی بودم هم برام جالب بود که با این سنش اینجوری صحبت میکنه. بازوشو محکم گرفتم و از خونه انداختمش بیرون.
 
وقتی بقیه اومدن خونه ترجیه دادم به روی خودم نیارم وقتی شب پسرم گفت حسام الان میاد پیشم کاملا عادی برخورد کردم حتی لباسمم تغییر ندادم که عادی باشم. یک ساعت بعد در حالی که داشتم شام میپختم اومد تو آشپزخونه و ازم آب خواست وقتی لیوان آب رو بهش میدادم در حال گرفتن لیوان دستشو از ساعد دستم آروم کشید تا مچ دستم و لیوانو گرفت من همینجوری مبهوت نگاهش کردم آبو که خورد با لبخند تو چشام نگاه کردو لیوانو آورد جلو من بی حرکت نگاه میکردم که لیوانو گذاشت رو میز رفت بیرون.
کاملا به هم ریخته بودم زیاد عصبانی نبودم ولی فکرم مشغول بود که چطور این بچه به من نظر داره یا اینکه باید عکس العمل من چجوری باشه به خانوادش بگم به شوهرم بگم چطوری بچمو ازش دور کنم ، موقع خوردن شام همش نگاهش رو من بود یا روی صحبتش با من بود بعد شام با پسرم اومد کمک که ظرفا رو جمع کنیم تو رفتنو اومدن به اتاق یک لحظه که بقیه سمت میز بودن و منو حسام تو آشپزخونه و من داشتم ظرفا رو تو سینک جابجا می کردم اومد پشتمو کف دستشو گذاشت رو گودی کمرمو با لبخند گفت «مریم خانوم می خوای تو شستن کمکت کنم؟» من برگشتم نگاهش کردم که دیدم دستش آروم داره میره پایین سمت باسنم که محکم زدم رو ساعد دستش و با حرص گفتم نه ، یک قدم رفت عقبو نسبتا بلند شروع کرد به خندیدن که پسرم امد تو و گفت چرا داری میخندی بیا بریم تو اتاق.
اون شب تا صبح بین خواب و بیداری بودم همش افکار درهم در مورد حسام تو ذهنم بود چند بار اومد تو خوابم که همش تو خواب مواظب بودم بهم دست نزنه ولی یهو دست میزد به بدنمو از خواب میپریدم ، حس جای دستش همینجوری رو بدنم میموند.
فردا صبح وقتی همه از خونه رفتن بیرون حدود ساعت ده ونیم زنگ درو زدن از چشمی نگاه کردم دیدم حسامه لای درو باز کردمو گفتم:
– اینجا چیکار می کنی مگه کارو زندگی نداری؟
– حسام: باید باهات در مورد دیروز حرف بزنم
– برو من حرفی باهات ندارم خواستی بیای عصر به بعد بیا
– حسام: باز کن میخوام معذرت خواهی کنم دیروز زیاده روی کردم
من دیدم اینجوریه و ممکنه همسایه ها بشنون درو باز کردم که سریع پرید تو و رفت تو هال نشست. رفتم روبه روش نشستم چند لحظه سکوت بود که گفتم:
– خوب بگو من گوش می کنم
– حسام: بابت کارای دیروزم از دست من ناراحتین؟
– ازت نا امید شدم تو پسر سالمی نیستی باید فکرتو اصلاح کنی
– حسام: پس چرا هیچ عکس العملی نشون ندادی؟ می تونستی به بقیه بگی که از خونه بندازنم بیرون
– نمی خواستم علی ناراحت بشه و دلم نیومد چون برات خیلی گرون تموم می شد
چند دقیقه هر دو ساکت بودیم و حسام سرشو پایین انداخته بود
– حسام: تا حالا با کسی غیر شوهرت رابطه جنسی داشتی؟
– به تو ربطی نداره که می پرسی
– حسام: بگو دیگه میخوام بدونم
– نه نداشتم و نخواهم داشت الان دیگه باید بری حرفامونو زدیم
– حسام: فکر میکنی اگر یه دختر هم سن من به شوهرت پیشنهاد سکس بده اون مثل تو جواب میده؟
– شوهر من مثل امثال تو منحرف نیست اون یه ادم سالمه با این حرفاتم به جایی نمیرسی
– حسام: آخه این که چیز عجیبی نیست جفت گیری طبیعت همه موجوداته مرد یه غده نوک آلت تناسلیش داره که با مالش اون احساس لذت میکنه زنم یه سوراخ لیز تو بدنش داره که مرد اون غده رو داخل اون سوراخ مالش میده و لذت می بره به نظرت اگه این کارو بکنی کوچکترین خطی به بدنت میوفته؟ چیزی ازت کم میشه؟ خدا سنگت میکنه؟
– پاشو … پاشو گم شو بیرون که تو آدم بشو نیستی
 
بلند شدم با عصبانیت بازوشو گرفتم کشیدم که بلند بشه اون بلند شد ولی هرچی میکشیدمش سمت در مقاومت میکرد با تمام توان داشتم میکشیدمش که ناگهان با دستش سینه راستمو گرفت محکم فشار داد همچین دردم گرفت که دیگه کنترلمو از دست دادم شروع کردم با دست زدن به سر و صورتش اونم شروع کرد به مقاومت و حسابی با هم گلاویز شدیم چند بار وسط درگیری از رونو باسنو سینم نیشگون گرفت که هی منو عصبی تر میکرد ، دیگه کاملا نفسم گرفته بود که خودمو کشیدم عقبو نشستم رو زمین. هر دومون به شدت نفس نفس میزدیم بهش گفتم برو بیرون اونم در حال نفس نفس زدن با حرص گفت:« من تو رو رام میکنم کاری میکنم عین یه بره سفید رام بشی» و درو محکم بستو رفت بیرون.
نیم ساعت بی حرکت نشسته بودم از عصبانیت گریم گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم هر چی جلو تر میرفتم ترسم نسبت به گفتن مسئله بیشتر میشد . رفتم حموم خودمو شستم و چند ساعت بعد لخت شدم رفتم جلو آینه جای پنجه هاش رو گردنم قرمز شده بود ، چندتا کبودی روی رونام بود یه کبودی برزگ روی باسنم دوتا کبودی زیر سینم بود، همش جای نیشگوناش بود مجبور شدم لباس یقه اسکی پوشیده تنم کنم که جاهاشو کسی نبینه.
 
اونشب از حسام خبری نشد ولی فردا شبش اومد خونمون. من هنوز چیزی واسه دفع شرش به ذهنم نرسیده بود. اونم آروم و قرار نداشت دیگه از موندن تو اتاق پسرم سر باز میزد همش دنبال راهی بود که یه تماسی با من برقرار کنه منم همش در تلاش بودم که نتونه بهم نزدیک بشه یکبار دیگه به بهونه اب خوردن اومد آشپزخونه، من دستکش دستم بود داشتم تو ظرفشویی با وایتکس کار میکردم و متوجه حضورش نشدم بقیه هم داشتن تو هال تلویزیون نگاه می کردن. ناگهان دستاشو از زیر بقلام آورد جلو و سینه هامو گرفت و خودشو محکم از پشت چسبوند بهم و منو به سینک فشار داد سریع دستامو از دستکش کشیدم بیرون و دستاشو گرفتم که جداش کنم اونم محکم سینمو فشار داد طوری که نزدیک بود از درد جیغ بکشم، با هر مصیبتی بود خودمو از دستاش آزاد کردمو محکم با مشت زدم تو سینش که رفت عقب و با خنده گفت: «بالاخره رام میشی» و رفت تو هال پیش بقیه من چند لحظه نشستم که نفسم بالا بیاد و به کارم ادامه دادم با اینکه اعصابم خورد بود سعی کردم به روی خودم نیارم که کسی نفهمه. موقع شام که سر میز نشستیم تو زاویه نود درجه کنار من نشست و انگشتای پای چپشو گذاشت رو انگشتای پای راست من و هی روی پامو با انگشتش میمالید، من پامو دراز کردم که ازش جدا بشه اونم تکیه داد به صندلیو آروم که کسی نفهمه شصت پاشو میمالید زیرو لای رون پاهام، من دیگه تکون نمیخوردم چون ممکن بود دیگران متوجه بشن همینجوری رد شصت پاشو زیر پاهام حس میکردمو مورمورم می شد، دیگه نفهمیدم چجوری غذامو خوردم بعد غذا بازم فداکاریش گل کردو اومد تو جمع کردن کمک که شاید بتونه تو رفت و آمد یه کرمی بهم بریزه. دوبار تو فرصتی که بدست آورد با دستش از زیر باسنمو گرفتو فشاری داد، من همش سعی میکردم ازش فرار کنمو جلو دیگران باهاش روبه رو بشم شده بود عین بازی موش و گربه. اون دیگه خیالش راحت شده بود که من قصد لو دادنشو ندارم واسه همین کاملا جری شده بود. موقع شستن ظرفا آروم اومد پشتمو محکم با کف دست زد رو باسنم من تا برگشتم با صدای بلند گفت مریم خانوم بزار کمکت کنم که پسرم اومدو بردش بیرون .
 
بدجور با افکار خودم درگیر بودم احساساتم درهم بود، هم احساس میکردم بهم تجاوز شده هم حس می کردم یه بچه تحقیرم کرده هم حس جنسیم بیدار شده هم حس کنجکاویم هم حس خشم هم حس دلسوزی، کلا قاطی کرده بودم. ولی چیزی که مطمئن بودم این بود که با دری که من با لو ندادنش براش باز کرده بودم دیگه ول کن نبود.
فردا صبح باز تو خونه که تنها شدم اومد درب خونه رو زد میدونستم خودشه چون بعد دیپلم ادامه تحصیل نداد روزا علاف و بیکار تو خونه بود . از چشمی در که کسی رو ندیدم درو باز نکردم کلی زنگ زد شاید نیم ساعت بعد که خسته شد رفت. خوبیش این بود که همسایه بغلیمون نبودن وگرنه مشکوک میشدن.
شب که بازم طبق معمول اومد پیش پسرم موقع شام پختن دخترمو اوردم تو آشپزخونه که تنها نباشم بتونه بیاد سراغم، سر شام آخر از همه اومدم که پیشش نشینم، بعد شامم به بچه ها گفتم جمع کنن که من بعدا بیام بشورم. اینجوری تمام راهاشو بستم که بخواد بهم دست بزنه. معلوم بود حسابی حرصش گرفته ولی کاری از دستش بر نمیومد.
فردا صبح اومد پشت در شروع کرد به زنگ زدن منم درو باز نکردم کلی زنگ زد بعد محکم شروع کرد به کوبیدن به در و کل راهرو رو به سروصدا انداخت. ترسیدم که همسایه ها بریزن بیرون ظاهرا این پسره از هیچی نمی ترسید، مجبور شدم درو باز کنم سریع پرید داخل و درو پشت سرش بست. با عصبانیت پرخاش گفتم چی می خوای لعنتی؟ خندید و گفت تو رو می خوام عزیزم. خواستم هولش بدم که بره بیرون مقاومت کرد و گفت: صبر کن صبر کن می خوام صحبت کنیم. خودمو کشیدم کنار اونم رفت رو مبل نشست منم ایستادم روبروش
 
– حسام: واقعا تو چه احساسی داری وقتی بهت دست می زنم؟ خوشت میاد یا بدت میاد
– حالم ازت به هم میخوره پیش خودم میگم تو چقدر نامردی که به مادر دوستت نظر داری
– حسام: می تونیم با هم کنار بیایم میدونی که ترسی ندارمو هر وقت بخوام می تونم انگشتت کنم ولی میتونی از دستم خلاص بشی کافیه یه بار زیرم بخوابی و بدنتو بزاری در اختیار من
– تو یه آشغال بی شرفی، این آرزو رو با خودت به گور میبری تو فقط یه مشکل داری اونم اینه که تنبیه نشدی اگه تنبیهت میکردن می فهمیدی با بزرگترت چجوری حرف بزنی
– حسام: اتفاقا من باید تو رو تنبیه کنم مثل اینکه کم انگشتت کردم باید ایدفعه جلو شوهرت انگشتت کنم که بفهمی دنیا دست کیه
– پاشو… پاشو که دیگه وقتت تمومه باید بری خونتون
– باور کن مریم که ضرر میکنی من دوستانه یا به زور بالاخره تو رو میکنم ولی حاضرم باهات کنار بیام می تونم فقط از کون بکنمت که به شوهرتم خیانت نکرده باشی، کست مال شوهرت
 
رفتم جلو یقه لباسشو کشیدم که بلند بشه بندازمش بیرون اون بلند شد مچ دستمو گرفت و شروع کرد به مقاومت و با من گلاویز شد، تمام زورمو به کار میبردم ولی واقعا حریفش نمیشدم اون عین کشتی گیرا دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و می کشید به همه طرف هرچی بیشتر بهم فشار میاورد عصبی تر میشدم و زور بیشتری میزدم دیگه نفسم بند اومد و سرم گیج رفت و شل شدم اونم ولم کرد، خوابیدم روی زمین شروع کردم نفس نفس زدن طوری که نمی تونستم حتی حرف بزنم. اون در حالی که خودشم نفس نفس شدید می زد ایستاد بالا سرمو زل زد تو چشام منم با حرص نگاهش میکردم. زانو زد کنارمو دست راستشو گذاشت روی صورتمو شصتشو آروم میکشید روی گونه چپم. من هنوز نفسم بالا نیومده بود و هیچ مقاومتی نمی کردم فقط از حرص دندونامو قفل کرده بودمو زل زده بودم تو چشاش
 
اون دستشو آروم از روی صورتم به پایین حرکت داد روی گردنم کشید، بالای سینم، روی سینم کشید، اومد روی شکمم تا دستش رسید به بالای کش شلوارم که در ادامه حرکتش دستشو برد زیر کش و مستقیم برد داخل شورتمو روی عضو تناسلی ثابت شد طوری که انگشت وسط دستش روی شکاف بود. من دیگه روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم سرمو چرخوندم به پهلو. اونم بدون اینکه دست راستشو تکون بده دست چپشو گذاشت رو سینمو شروع کرد به مالوندن من ناخوداگاه چهره شوهرم اومد تو ذهنمو چشام پره اشک شد اونم اینو که دید دست چپشو برد زیر سرم و سرمو چرخوند سمت خودش، من در حالی که صورتم پره اشک بود نگاهمو برگردوندم، گفت«به من نگاه کن» شروع کرد به تکون دادن انگشت وسط دست راستش روی شکاف آلتمو دوباره گفت«نگاه کن»، من در حال گریه تو چشاش نگاه کردم، صورتمو آورد بالا نزدیک صورتش و لبشو مماس لبم کردو گفت:« دیدی کوچولو! دیدی شدی بره کوچولوی رام من؟ دیدی تونستم رامت کنم؟». بعد دستشو از تو شرتم درآوردو سرمو آروم گذاشت رو زمینو بلند شد گفت:« نگران نباش فعلا نمی کنمت واسه امروزت بسه» بعد از خونه رفت بیرون.
 
من همیطور روی زمین افتاده بودم کلا نای حرکت نداشتم فقط داشتم فکر میکردم، فکرای درهم، من میتونستم نزارم کار به اینجا بکشه ولی خودم گذاشتم یعنی مشکل از خودم بود شدیدا دچار ترس شده بودم احساس میکردم این جریان زندگیمو نابود می کنه واقعا باورم نمی شد گذاشتم دستشو تو شرتم بکنه اگر قرار بود من خیانت بکنم چرا به خاطر این بچه یا چرا تو این سن و سال. نمیدونستم چیکار کنم برام عجیب بود که من تسلیم شدم ولی اون از یه حدی بیشتر نرفت باید صبر می کردم ببینم کار به کجا می کشه.
ظهر شوهرم به پسرم گفت که این حسام شورشو دراورده هرشب میاد خونمون، پسرم عصبانی شد و شروع کرد داد و بیداد که نمیزارین شب راحت برم بیرونو تو خونه ام ولم نمیکنینو…. که در نهایت شوهرم کوتاه اومدو بازم شب حسام اومد خونمون. ایندفعه تلاش نکردم که تنها گیرم نیاره احساس می کردم اون در نهایت موفق میشه واسه همین نمی خواستم مقاومت کنم، طبق معمول وقتی تو آشپزخونه مشغول کار بودم به بهانه آب خوردن اومد پیشم. من پای اجاق گاز کار می کردم اومد کنارم دستشو گذاشت روی باسنم و لنبرای باسنمو فشار داد و گفت:« بره کوچولوی من چطوره؟… فردا صبح میام پیشت کارت دارم» من نه حرکتی کردم نه چیزی گفتم اونم دستشو انداخت دور سرمو محکم سرمو چرخوندو لبمو بوسید و رفت. اون شب چون مقاومت نکردم دیگه کاریم نداشت چون خیالش از بابت فردا راحت شده بود.
 
صبح ساعت 8:30 داشتم صبحانه میخوردم که در زد منم درو براش باز کردم. اومد تو و میزو دید گفت بشین بقیه صبحانتو بخور من گفتم نمی خورم. اومد بازومو گرفت منو نشوند روی صندلی گفت بخور. خودشم ایستاد پشت سرم دستاشو گذاشت رو شونه هام . من گفتم باید با هم صحبت کنیم. اون دستاشو از دو طرف گردنم آورد روی سینم دوتا دکمه ی بالای لباس بافتنیمو باز کرد بعد دستاشو از بالا برد داخل لباسمو کرد تو سوتینم و با دوتا دستاش سینه هامو از داخل سوتین گرفت. من بی حرکت بودم فقط وقتی سینه هامو گرفت چشمامو بستم. چند لحظه تو همن حالت موند بعد سینه هامو از تو سوتین و لباسم کشید بیرون و ول کرد و اومد صندلی رو به روم نشست و گفت حالا هم بخور هم حرف بزن ولی باید صبحانتو تا ته بخوری. من در حالی که سینه هام از بالای یقه لباسم درومده بود و آویزون بود شروع کردم به خوردن چای شیرین تا تموم بشه اونم فقط نگاه میکرد. بهش گفتم چی تو فکرته چیکار می خوای بکنی؟. اون گفت می خوام باهات بازی کنم می خوام بهت ثابت کنم جسمت مال منه، من تصاحبت کردم.
 
صبحانم که تموم شد پاشدم وسائل رو جمع کنم موقع دولا شدن روی میز سینم آویزون شد ، حسام شروع کرد به خندیدن اومدم سینمو بکنم تو لباس که بلند شد گفت کی به تو گفته دست به پستونت بزنی؟. بعد اومد بازوی منو گرفت و برد دم آینه قدی کنار در خودش از پشت چسبید بهم و دستاشو دور شکمم حلقه کردو دهنشو چسبوند در گوشم گفت: نگاه کن چقدر خوشگل شدی؟ حیف نیست پستونای به این خوشگلی رو نندازی بیرون؟. بعد شروع کرد به باز کردن بقیه دکمه های لباسم و لباسمو از تنم در آورد بعد سوتین خالیمو باز کرد حالا بالا تنم کاملا لخت بود، شروع کرد دورم چرخیدن و نگاه کردن، گفت: حالا برو ظرفا رو جمع کن. نیم ساعت من با بالا تنه لخت کارامو انجام دادم و حسام داشت فقط نگاه می کرد. بعد اومد جلو و بازوی منو گرفت برد تو هال جلوی آینه این دفعه شلوار و شورتمو با هم گرفت کشید پایین و پاهامو از تو شلوار در آورد و رفت عقب، حالا من لخت مادرزاد بودم جلوش. سردم بود ناخودآگاه می لرزیدم اون فقط نگاه میکرد انگار لذتش فقط از نگاه کردن بود. گفت برو آشپزخونه بقیه کاراتو انجام بده گفتم کاری ندارم. عصبی شده بودم بدجور داشت بازیم میداد گفتم بالاخره چیکار می خوای بکنی؟ اومد جلو و بازومو گرفت و منو کشید سمت اتاق خواب پسرم و خوابوند روی تخت و خودش نشست کنارم. کف دستشو گذاشت رو شکمم و آروم حرکت داد، شروع کرد آروم به نوازش بدنم، پهلوهام، سینه هام، زیر بغلم، بازوم، گونه هام، نرمی گوشم، ساق پام، رونای پام، عضو تناسلیم… به این قسمت که رسید خودشو کشید وسط تخت و پاهامو باز کرد، شروع کرد با انگشت باهاش بازی کردن شصتشو میکشید وسط شکافم با دو تا انگشت غده بالاشو فشار می داد بعد سرشو آورد لای پاهام و شروع کرد با زبون باهاش بازی کردن حتی زبونشو می کرد داخل دیگه به اوج لذت رسیدمو بدنم شروع کرد به لرزیدن و بی حال روی تخت ولم کرد.
 
بعد از ارضا کردن من بلند شد و از خونه رفت بیرون، برام عجیب بود که هیچ کاری واسه خودش نکرد نه لباسشو در آورد نه از من چیزی خواست ولی چیزی که بود دیگه دیواری بینمون نبود من عین یه زن خراب بدنمو در اختیار بچه ای که 22 سال از خودم کوچکتر بود گذاشتم و اجازه انجام هر کاریو بهش دادم. شاید چون تا حالا کسی اینقدر جسور نبوده که باهام اینجوری رفتار کنه من تا حالا این کارو نکرده بودم و اگر قبلا هم تو همچین موقعیتی قرار می گرفتم همین راهو می رفتم.
 
شب اومد خونمون تو آشپزخونه که کار می کردم همش منتظر بودم به بهانه ای بیاد سراغم انگار خودم دلم می خواست کسی انگشتم کنه. بالاخره اومد سریع 1 شیشه شبیه دارو از جیبش دراورد گذاشت گوشه کابینت و بهم گفت بیا اینجا من اومدم جلوش اون گفت زانو بزن. گفتم چیکار میخوای بکنی همه خونه ان هر لحظه ممکنه یه نفر بیاد اینجا. دستشو گذاشت رو شونمو محکم فشار داد که زانو بزنم و گفت اگه می ترسی کسی ببینتت کارتو سریع انجام بده. بعد دکمه شلوارشو باز کرد و آلتشو درآورد و گفت دهنتو باز کن، دیگه به من فرصت اعتراض نداد آلتشو کرد تو دهنم و با دستاش دو طرف سرمو گرفتو شروع کرد به تلنبه زدن من حتی نمی تونستم درو ببینم که خیالم راحت بشه از ترس قلبم داشت از حرکت می ایستاد، سعی کرد آلتشو تا ته فرو کنه که خورد ته دهنم و من اوق زدم، از این قضیه خوشش اومد و هی تکرار می کرد که دید دیگه داره صدای اوق زدنم زیاد میشه ادامه ندادو شروع کرد معمولی تلنبه زدن بالاخره آبش اومد و ته گلوم خالی کردو گفت: همرو قورت بده که جایی رو کثیف نکنه بوش در بیاد منم همشو قورت دادم اونم آلتشو تمییز از دهنم در آورد و کرد تو شلوارش بعد رفت شیشه ای که با خودش آورده بود رو آورد و گفت یه قلپ بخور. گفتم این چیه گفت حرف نزن و فقط بخور من خوردم ولی مزه بدی داشت. گفت: «نگران نباش روغن کرچک بود امشب یه خورده بیشتر می ری دستشویی فقط یادت باشه نه شام میخوری نه صبخانه فقط مایعات میخوری اگرهم گوش نکنی کاری باهات میکنم که پشیمون بشی». اون رفت تو اتاق منم چند دقیقه بعد رفتم، دیدم همه عادین پسرا تو اتاقشونن شوهرو دخترم هم تو هال کسی نمیدونست من چند دقیقه داشتم واسه دوسته پسرم ساک میزدم و همه چیز عادی بود!. حال تهوع بهم دست داده بود تازه روغن کرچک داشت هضم میشد به همین بهونه هم شام نخوردم. اون شب من تا صبح پنج بار رفتم دستشویی و فقط اسهال و مدفوع بود که از بدنم خارج می شد. میشد حدس زد واسه صبح چه برنامه ای برام داره.
 
صبح همه رفتنو و من موندم با اتفاقاتی که هرگز مشابهش تو زندگیم رخ نداده بود. اینقدر تو رخت خواب وول زدم که ساعت 8 زنگ درو زدن وقتی اومد تو خیلی عادی رفتار کردو ازم صبحانه خواست به نظر میومد از خونه نیومده بود چون با خودش کوله پشتی آورده بود. صبحانشو که خورد بهم نگاه کردو گفت: تا حالا از پشت دادی؟ من فقط نگاهش کردم دوباره که با اخم تکرار کرد با سر علامت دادم نه. گفت: پس کارمون امروز زیاده. دست منو گرفتو برد اتاق دوست نداشتم رو تخت زناشوییم این کارو بکنم ازش خواستم که به اتاق پسرم بریم ولی قبول نکرد. دیگه کاملا معلوم بود که می خواد از پشت باهام سکس کنه کمی استرس داشتم چون میدونستم که به سکس نامتعارف علاقه داره واسه همین معلوم نبود می خواد باهام چیکار کنه. منو دوزانو نشوند کنار تخت و خمم کرد روی تخت و شکم و سینه و پهلوی صورت و دستامو به صورت باز گذاشت روی تخت اینجوری باسنم از پشت کاملا در اختیارش بود ولی عجیب بود که لباسمو در نیاورد. شروع کرد با کف دستش باسن و لای پاهامو مالوندن بعد خودش به همون حالت دولا شد و خوابید روم با اینکه زانوم رو زمین بود و بالا تنم رو تخت، فشار زیادی بهم میاورد که نفسم داشت بند میومد. دهنشو چسبوند در گوشمو گفت: دیدی ماده شیر وحشیم که چنگو پنجول مینداخت چطور مثل بره اهلی شده؟ حالا ببینم چقدر میتونی زیرم دووم بیاری.
 
بلند شد ایستاد و به من گفت که تکون نخورم. رفت سراغ کوله پشتیش و شروع کرد چیزایی از توش در آوردن من سرم رو تخت بودو نمی تونستم ببینم چیکار میکنه و فقط به صداها گوش میدادم. اومد سمتمو دوتا شیشه کوچیک گذاشت جلو صورتم. من گفتم دیگه هیچی نمیخورم. اونم پوزخند زدو گفت: نترس خوردنی نیست بی حس کننده و چرب کنندست واسه اینکه زیاد سروصدا نکنی. بعد منو بلند کردو با آرامش شروع کرد به در آوردن لباسام و منو لخت مادرزاد کرد، منو چرخوندو یه دونه با کف دست زد روی باسنمو گفت مثل قبل رو تخت دولا شو. اومد پشت سرم رو زانوهاش نشستو شروع کرد با انگشت با باسنم بازی کردن. اول شیشه اسپری لیدوکائین رو برداشت وزد رو سوراخ باسنم که باعث شد حسابی بسوزه و بازم با انگشتش شروع کرد به مالوندن بعد روغن ریخت رو سوراخم و کمی مالوندو انگشت سبابشو فرو کرد داخل، فضای اتاق کاملا ساکت بود اون نوبتی همه انگشتاشو داخل باسنم چرخوند منم بی حرکت بودمو چشمامو بسته بودم. پاشد و لباساشو درآورد و رفت پشتم گفت:« سعی کن زیاد جیغ نکشی خواستی بکشی هم تو پتو بکش که صدات بیرون نره». نوک آلتشو گذاشت رو سوراخ باسنم و به صورت ناگهانی و پیوسته شروع کرد به فشار دادن، چنان دردی وجودمو گرفت که دهنمو کردم تو پتو و فقط نعره می زدم، نفسم بند اومده بود حالت تهوع گرفتم واقعا تنها چیزی که نداشتم لذت بود. آلتش بالاخره رفت داخل تو همون نیمه اول عقب جلو میکرد من حس میکردم دارن خنجر تو باسنم میکنن، تا ته که فرو کرد یه حس درد و خارش تو رودم حس کردم بعد شروع کرد به تلنبه زدن. من حس تحریک جنسی نداشتم فقط وقتایی که آلتشو بیرون می کشید احساس خروج مدفوع می کردم، واقعا فکرشم نمی کردم اینقدر از پشت دادن دردناک باشه البته تقصیر حسام هم بود که میخواست در یه حرکت راهو باز کنه.
 
وقتی ارضا شد آلتشو کشید بیرون و گفت تکون نخورم پاشد شیشه ها رو گذاشت تو کوله پشتیشو بعد چند دقیقه گفت پاشو. بلند شدم ایستادم دیدم آلتش و اطرافش پره خونه دست زدم لای چاک باسنم دستم خونی شد تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومد که اونقدر درد داشت. منو برد حموم و باسن من با آلت خودشو شست و لباسشو پوشید و سریع رفت. من موندمو یه باسن پاره. سوراخم میسوخت و نبض میزد، هنوز کم کم ازش خون میومد با اینکه جثه حسام هنوز جوون بود ولی آلت نسبتا بزرگی داشت. مجبور شدم لای چاک باسنمو پره دستمال کاغذی کنمو یه نوار بهداشتی بزارم روش بعد لباس بپوشم. اینجوری بچه ای که از نصف منم سنش کمتر بود منو تو میانسالی تبدیل به زنی خراب کرد. فکر می کردم قضیه تموم شده ولی واسه من تازه شروع شده بود…
نوشته:مریم

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

5 دیدگاه دربارهٔ «حسام و مادر دوستش»

  1. این بهترین داستانی بود که من توی این سایت خوندم و البته من تمام داستانهای این سایت رو خوندم
    موافق اینجور سکس نیستم ولی نحوه نوشتن واقعا عالی بود

  2. سلام مریم جون اول باید بگم نمیدونم این داستان بود یا واقعی ولی هر چی که بود فوق العاذه مکتوب شده بود بی نظیره قلمت مریم باورکن من از جهت کاملا فنی وحرفه ای دارم دیدگاهم رو میگم در تمام طول داستان بخوبی تونسته بودی مخاطب رو باخودت همراه کنی وتمام فرازو فرود ها همراه خودت میبردی مخاطب رو بااینکه میشه گفت داستان انچنان جذابیته سکسی نداشت ولی این جرت رو نمیدادی به خوانده که مثله خیلی از داستانهای دیگه ول کنه نیمه کار بره خلاصه فوق العاده حرفه ای نوشته بودی انقدر که کاملا موفق شده ای که مخاطب رو وادار به همزاد پنداری کنه باهات عالی بود من توسیعه میکنم نوشتن رو حتما ادامه بده وبرو دوره واموزشش رو اگر شده مختصری ببین . خیلی خوب بود انقدر که من بارها دندونهامو روی هم فشاردادم وحرص میخوردم از دست حسام ودوستداشتم میتونستم بودم وگوشمالیش میدادم خیلی خوووووووووووووووووووووب بود منتظذ نوشته های جدیدترت هستم موفق باشی.

  3. سلام له قول اسپانیایی ها براوو آفرین هزارسیصدآفرین مثل ی نوسینده واقعی تونستی چیزایی را ک در افکار وجودت فوران کرده بود به عرصه ظهور نمایش بذاری واقعا بهت تبریک تهنیت جانانه میگم امیدوارم همچنان به نوشتنات مستمر ادامه بدی در تمام مراحل زندگیت موفق خشنود باشی پشاپیش سال جدید را هم بهت تبریک میگویم

  4. سﻻم
    مسعود هستم از بندرعباس
    ی خانم با معرفت واسه سکس حضوری پیام بده توی واتساپ.
    خانم از بندرعباس پیام بده خواهشا
    09174972716

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا