بینهایت عشق

وای که چه روز بدی بود اون روز،بعد از کلی غرغر کردنای مامان سر میز صبحانه بلندشدم کیفمو برداشتمو زدم بیرون از خونه.بحثمون سر خواستگاری بود که قرارگذاشته بودن آخرهفته بیان.ته دلم راضی نبود،اصلا دلم ازدواج بدون عشق نمیخواست ولی مامان درک نمیکرد.تو پیاده رو داشتم قدم میزدم و به آسمون ابری که گرفته تر از حال من بود نگاه میکردم.نمیدونم چقدر طول کشید تا رسیدم به بانک.میخواستم adsl اشتراک بگیرمو قبلش باید هزینشو واریز میکردم.شلوغی بانکو که دیدم یه لحظه پشیمون شدمو خواستم برگردم،سردرد داشت خفم میکرد.بین دو راهی برم و نرم مونده بودم که با صدای یه پسر جوون به خودم اومدم.فیش نوبتشو روبروم نگه داشته بود و میگفت که مدارکشو جا گذاشته و باید بره فردا بیاد.راستش خیلی خوشحال شدم که نفربعدی نوبتم میشد ،بعد از کلی تشکر کردن اون آقا رفت و منم به کارم رسیدم.
 
ازبانک که خارج شدم دیدم بارون داره وحشیانه میباره و بهتره که با آژانس برم،ولی انگار همون پسره اون روز شده بود فرشته نجات من.کنار بانک پارک کرده بود و تا منو دید پیاده شد تعارف کرد که منو برسونه.نمیدونم چرا قبول کردم باهاش هم مسیربشم،شاید رو دروایسی شایدم فرار از بارون ومعطلی آژانس.تو ماشینش گرم بود،یه عطرمردونه گرمیشو بیشترمیکرد.چشامو بسته بودم و به اتفاقای اون روز فکر میکردم که با صداش به خودم اومدم.مسیرمو پرسید واز خودش گفت،اسمش علی و دانشجوی روانشناسی بود،ازتو آینه که نگام میکرد تو چشماش آرامش موج میزد.دوست نداشتم زود برسیم،شاید واسه اوضاع خونه بود که ازش فراری بودم،ولی خوب رسیدیم و باید پیاده میشدم.بهش گفتم میدونم که نمیتونم لطف امروزتونو جبران کنم ولی ایشالا هرچی از خدا میخوای بهت بده.سرشو برگردوند و گفت میخوام بیشتر باهم آشنا بشیم این بزرگترین لطفه در حق من.
 
آرامش چشماش بهم اجازه فکر کردن نداد که ببینم چی درسته و چی غلط وقتی به خودم اومدم دیدم شمارش تو دستمه.خداحافظی کردم و رفتم خونه.مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و روتخت ولو شدم.نگاهم به سقف خیره بود و علی هم مهمون فکرو ذکرم.به این حرف رسیدم که میگن با یه نگاه عاشقش شدم.یه حس خوبی تو اون مدت کم به علی داشتم که فکر کردن بهش بهم انرژی میداد.باهمین فکراخوابم برد و باصدای مامان بیدار شدم واسه نهار.سر میز بازم حرفای صبحو تکرار کرد و خواست که بدونه فکرامو کردم یانه!
دیگه داشت از خودم بدم میومد که انقد حساس بودم،با گریه به مامان گفتم من بدون عشق ازدواج نمیکنم پس انقد تکرار نکن.بلند شدم رفتم تو اتاقم،یه هم صحبت میخواستم که ارومم کنه،کی بهتر از علی.شمارشو از تو کیفم دراوردمو سیو کردم،با یه اس به این مضمون شروع کردم:
امروز فرشته نجاتم بودی،کاش الانم که نیاز به یه سنگ صبور دارم بودی.ستاره
خیلی زود جواب داد انگار گوشی به دست منتظر یه خبر از من بوده.جواب داد که من در اختیارم،بعدظهر ساعت چند بیام کجا?!
 
ولی منظور من فقط یه همدم پیامکی بود نه اینکه قرار ملاقات بذاریم.حالا که علی خودش میخواست من چرا نباید قبول میکردم.قرار گذاشتیم ساعت 6 کنار بانک بیاد دنبالم.اومد و رفتیم تو یکی از قهوه خونه های سنتی خارج از شهر.جای قشنگی بود،من نشستم و علی رفت سفارش بده که یه چیزی بیارن واسمون.
اومد ونشست روبه روم و گفت سراپا گوشم واسه شنیدن هرچی که تورو ناراحت کرده.جریانو بهش گفتمو کلی دلداریم داد که همه چی درست میشه و از این حرفا.
خیلی سبک شده بودم،دیگه داشت دیرم میشد و خواستم که برسونه منو.همه چی داشت خوب پیش میرفت تا تو ماشین خواست که باهم باشیم،به خدا اگه شرم و حیای دخترونه نبود خودم ازش اینو میخواستم.اینجوری شد که علی شد مرد زندگیمو عشق توی دلم.سه ماه از بهترین روزای زندگیمونو باهم تجربه کردیم،شب تا صبح اس میدادیم و از آینده و رویای باهم بودن حرف میزدیم.کم کم از عشق داشتیم به شهوتش میرسیدیم.قرار شد آخرهفته باهم بریم خونه خواهرش که از عشقمون باخبربود.به مامانم گفتم با دوستام میخوایم بریم تور آبعلی.
 
ساعت 7صبح قرار داشتیم،من 6 بیدارشدم و دوش گرفتم.کل بدنمو ژیلت زدم و یه شامپو بدن خوشبو زدم و سریع اومدم که حاضر بشم. شرت سوتینی که واسم کادو گرفته بود رو پوشیدم،یه ارایش شیک وساده کردمو لباسامو پوشیدمو زدم بیرون از خونه.علی سر خیابون منتظرم بود.سوار شدم و دستامو که یخ زده بود گرفت تو دستاشو گرمم کرد.بی اختیار لبامو گذاشتم رو لباشو محکم میخوردم.نفسامون تو اون چندثانیه حبس شده بود.یه بوس محکم رو پیشونیم زد و راه افتادیم.دل تو دلمون نبود که یه روز ناب رو تجربه کنیم.خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم.آبجی مریم منتظرمون بود.بایه چای داغ و شیرینی ازمون پذیرایی کرد و به بهونه آرایشگاه تنهامون گذاشت و رفت.وااااااای خدا باورم نمیشد با عشقم زیر یه سقف تنهابودم.علی مثل بچه ها دستمو کشید ورفتیم تو اتاق خواب مریم جون اینا.صدای خنده هامون کل خونه رو پر کرده بود.رو تخت ولو شدیم،علی روم دراز کشید و نگام تو نگاش بود.بهم گفت ستاره جون قبل از هر چیزی باید قسم بخوریم که مال هم میمونیم تاآخرش،بهش گفتم دیوونه من که کارم شده روز و شب تورو از خدا خواستن.
 
حرفام تموم نشده بود که لباشو رو لبام قفل کرد ومیک میزد.هماهنگ شدم باهاش،کم کم از لبام فاصله گرفتو رفت سمت گوشم،نفساش که به گوشم میخورد میخواستم جونمو واسش بدم.دیگه صدای ناله هام درومده بود،با هر اااااااااااااااههههههههههی که میکشیدم علی وحشی تر میشد و دیوونه ترم میکرد،خوشم میومد کارشو خوب بلده.گردنمو لیس میزد و میمکییییییییید.چشام مست مست بود،تار میدیم.خودش فهمید خیلی بی حال شدم بلندم کرد و لباسامو دراورد تا یه خورده جون بگیرم و کم کم شروع کنیم.تو یه لحظه خودمو لخت تو بغلش دیدم حس کردم دنیا مال ماااااااااست.بدون معطلی رفت سراغ سینه هام،سینه هام خیلی بزرگ نبود ولی سفت و گرد و خوش فرم بود.یکی از سینه هام تو دهنش بود و یکیشون با دست میمالوند،حس و حالمون دیدنی بود.کیرش سفت شده بود و داشت بهم چشمک میزد.از روم هلش دادم کنار و رفتم سرمو گذاشتم رو کیرش.یه بووووووووووس محکم رو سر کیرش زدم و کم کم گذاشتمش تو دهنم.احساس میکردم کیرش تو دهنم داره میترکه انقد که سفت شده بود.راستش فکر میکردم بلد نباشم ساک بزنم یا وسطاش حالم به هم بخوره ولی کارمو خوب انجام میدادم و تونستم صدای عشقمو در بیارم،دیگه طاقتم تموم شده بود.خیس خیس بودم،کسم اتیشی بود یه حس خوبی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم،حسی که شبیه هیچی نبود فقط میخواستم زودتر خالی بشم همین.علی منو خوابوند و پاهامو باز کرد،چوچولمو میخورد و منم با ناله هام بهش حال میدادم،انقد با ولع این کارو میکرد که انگار خوشمزه ترین چیزیه که تا حالا خورده.تصمیممونو از قبل گرفته بودیم قرار بود کامل مال هم شیم پس هیچ ترسی از پاره شدن پردم نداشتم .باچشام بهش فهموندم که تموم کنه کارو،چون واقعا حال حرف زدن نداشتم.یه لیس محکم زد روی کسم و سر کیر خودشم با اب دهنش خیس کرد.داغی کیرش رو کسم لذتبخش بود،کم کم کیرشو داخل کسم برد،خودم حس میکردم که یه چیزی مانع میشه که کیرشو تا ته احساس کنم.انگار هنوز شک داشت به کاری که داره انجام میده چون چند لحظه مکث کرد،بهش گفتم علی وجودم پر از توئه همیشههههههه پس به حسی که بینمونه شک نکن.
 
فشارشو بیشتر کرد در حالی که سینه هام تو دستاش بود و لبام رو لبهاش،یه آن یه درده عمیقو تو کسم حس کردم که کل وجودمو خالی کرد.علی کیرشو از کسم بیرون کشید و با دستمال خون سر کیرشو پاک کرد.خونریزی و درد و سرگیجه ای که داشتم باعث شد عشقم نگرانم بشه.سریع بلند شد یه شربت خنک واسم اورد که حالم جا اومد.وقتی دید حالم بهتر شده گفت ستاره زندیگم یه سوپرایز دارم واست،دل تو دلم نبود ببینم باز چطوری میخواد عشقشو به پام بریزه.رفت از تو ماشین یه جعبه کادوی شیک قرمز رنگ که با سنگ تزیین شده بود رو اورد.جلوم نشست و دستامو تو دستاش گرفت و ازم خواست چشمامو ببندم به عشقم فکر کنم.لباشو نزدیک گوشم اورد و اروم تو گوشم گفت وجودم خانوم شدنت مبارررررررک و یه حلقه طلایی تو انگشتم کرد.وووواااااای که همه این اتفاقا واسم مثه یه رویا بود.از همون روز اول اومده بود که فرشته نجاتم باشه.پریدم تو بغلشو سرمو رو شونه هاش گذاشتم و قول دادم تا همیشه خانوم خونش باشم.الان یک سال و نیمه که با هم زیر یه سقفیم و لحظه هامون پر از عشقه.دلاتون شاد.
پایان
نوشته: ؟

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «بینهایت عشق»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا