معجزه

همه چيز از وقتي شروع شد كه به دنيا آمدم. اولين بار وقتي دكتر با دستهاش منو از شكم مادرم درآورد و دو تا زد دركونم به جاي گريه گفتم:آخ كس كش. دكتر يك لحظه جاخورد.اما بعد فكر كرد يكي از پرستارهاست و منو زمين گذاشت و بعد از دعوا اونو از اطاق عمل بيرون كرد. يعني چي؟چه اتفاقي درمورد من افتاده بود.مگه نه اينكه يك نوزاد نميتونه فكركنه؟پس چطور من تمام اتفاقاتي كه در كنارم مي افتاد را ميفهميدم؟
وقتي به اطاق بچه ها رفتم دختري كه كنارم خوابيده بودخيلي به من نگاه ميكرد و ميخنديد.باخودم گفتم نكنه كونه؟ اما نه،آخه بچه 1 روزه هم مگه كون ميشه؟ تصميم گرفتم كمي درمورد خودم فكر كنم.چي شده كه من اينطوريم و اين خصوصيت رو دارم.خدايا داشتم ديوونه ميشدم.آخرين چيزي كه به يادم مي اومد اين بود كه من يك زن را داشتم ميكردم.آخه پس چطور سر از اينجا درآورده بودم.نكنه مثل بعضي از بچه ها كه از پدرو مادرشون بعضي مريضيها رابه ارث ميبرند من از پدرم عقلشو به ارث بردم.يعني همچين چيزي ممكنه؟
دكتربه داخل اطاق اومد.به خودم گفتم:اگر باهاش صحبت كنم ممكنه بترسه.اما واقعا چاره ديگري هم داشتم؟داشتم از شدت ترس به خودم ميشاشيدم.نه نبايد اينكارو بكنم.نه،آخه زشته ،ولي…..آخيش…

 
وقتي كارم تموم شد،متوجه دكترشدم كه درگوشه اطاق با يكي از پرستارها مشغول بودند.دكتره سينه هاي پرستاره را توي دستهاش گرفته بود و داشت ميمالوند و پرستاره هم كير دكتره را در دست گرفته بود.نگاهي به كير خودم انداختم. اي خواهرومادر. اي كاش اينم به ارث ميبرديم. از شانس من احساس شهوت روبه ارث برده بودم.اما از نظرجسمي هنوزيك بچه بودم.اصلا چرابايد دكتره بتونه بكنه ومن نبايد بتونم. شروع كردم به گريه تا پرستاره مجبوربشه بياد طرفم و دكتره نتونه كاري بكنه.اما اين احمقها اصلا محل نميدادند.بايد يك فكر ديگه ميكرديم.آها! نميدونستم ميتونم صداي يك مرد گنده راتقليدكنم يانه. آروم باخودم حرف زدم.نه نميشد صدام مثل موش بود.چاره اي نبود بايد باهمين صدا ترتب اين دوتا راميدادم تاديگه اينجوري كونمو نسوزونند.
بلند داد زدم:آهاي.اين دكتره داره پرستاره روميكنه. هر دوشون يك لحظه ماتشون برد و به طرف مابچه ها نگاه كردند ما كه نبوديم پس كي بود؟پرستاره سريع شورتشو وبعد روپوش خودشو پوشيد.دكتره هم لباساشو پوشيده بود.هر دو سريع جيم كردند وآي من كيف كردم.باخودم فكركردم چه حالي داره.ميشد از مزاياي اين ارث،خوب استفاده كرد. كمي كه فكركردم فهميدم اين مسئله اصلا بد نيست كه خيليم خوبه.

 
دوروز توي اون اطاق بودم و دو تا دكتر،پرستار ديگه راهم ترسوندم. همه جا پيچيده بود كه اين اطاق جن داره و من حسابي كيف ميكردم.وقتي پدر و مادرم رو براي اولين بار ديدم حس خاصي در تمام وجودم منو فراگرفت. چه مادرمهربوني داشتم. پدرم به خودم رفته بود و خيلي هم مرد قوي به نظر مياومد. نخواستم چيزي از ماجرا به اونها بگم.حتما جاميخوردند و شايد حسابي ناراحت ميشدند. بهرحال فرصت زيادي هنوز باقي مونده بود. مشتاق بودم تا بقيه فاميلم روهم ببينم. ازوضع ظاهري پدرومادرم مشخص بودكه خيلي پولداريم. البته ديگه لازم نبود زياد در مورد بقيه چيزها تحقيق كنم.چون حافظه پدرم كم كم به طوركامل داشت يادم مي اومد.با اينكه هنوزخيلي كار داشت تاهمه چيزها يادم بياد.شايد چندماه.

 

وقتي از بيمارستان داشتيم مرخص ميشديم يكي از همون پرستارهايي كه بايكي از دكترها توی اطاق ما حال ميكردند، مسوول كارهاي ترخيص من ومادرم بود. من روي ميز خوابيده بودم وبقيه سرگرم كارها بودند.كسی حواسش به من نبود.براي همين با صداي بلند گفتم:اين پرستاره جنده است. همه به هم نگاه كردند.بعد به اطاق كناري من.يكي از پرستارها به طرف اطاق رفت و وقتي ديد كسي اونجانيست شروع كرد به گريه كه نگفتم اينجا جن زده شده. شمانميدونيد من اون لحظه چقدر ناز ميخنديدم. با اينكه پدرو مادرم خيلي از خنده من خوششون اومده بود.
تابه خونه رسيديم تمام فاميل دورما حلقه زدند.همه ميخواستند منو بغل كننديا ببوسند.يكهو چشمم به يك دخترناز7-8ساله افتادكه ازهمه بيشتر دوست داشت منو بهش بدند.دائم ميگفت پسرخاله،پسرخاله و بالا پايين ميپريد.اما هيچكس انگار نميخواست منو بغل اون بده.چون فكرميكردند نميتونه منو بغل كنه.چه بدن قشنگي داشت يعني كي ميشد من اينو بكنم.دوست داشتم به بدنش دست بزنم. بايدكاری ميكردم كه بتونم برم توي بغلش.دستهامو بازكردم وبه طرفش به علامت منو بغل كن درازكردم. همه گفتند چه بچه باهوشی بعد ازچندروز ياد داره بادست وپاش بگه منو بغل كن.دخترخاله ام منوگرفت كيركوچيكمو به بدنش فراردادم. آخ كه چه حالي داشت.چقدر بدن نازقشنگي داشت.چه حالي…در همين حين بود كه زن پير همسايه مون منواز بغل دخترخاله ام گرفت…آخ لعنت به تو.ميدونستم چطور ازش انتقام بگيرم.ميدونيد چيكار كردم.يك كم فكركنيد. …خودمو روش خجالت دادم.

 

بعد از چندروز دور وبرم خالي شد.يكروز شنيدم كه مادرم به پدرم ميگه:چرا بچه ماگريه نميكنه؟ اون دربرابر باقي بچه هاي مردم خيلي كم گريه ميكنه. فقط وقتي گشنه شه يا جيش كرده.وقتي گفت گشنه،اعصابم خورد شد.از بس شير خورده بودم داشتم ميمردم.ازطرفي ميدونستم بدن من انقدر رشدنكرده كه بتونم باقي غذاها را بخورم و براي همين هيچ چاره اي به جز تحمل نداشتم.اما مادرم هم راست ميگفت من دوست نداشتم الكي گريه كنم. چون ميدونستم به اندازه كافي مادرم خسته ميشه.پس چرا اونو انقدر اذيت كنم؟كم كم بايد به اونها ميگفتم چه اتفاقي براي من افتاده.اينطوري خيلي بهتر ميتونستند ازمن مراقبت كنند.بهر حال من يك بچه 1 هفته اي نبودم بلكه مغز يك آدم 27 ساله را داشتم.

 

 

درزدند وپدرم رفت كه درو باز كنه. من دربغل مادرم داشتم شيرميخوردم. از ديدن كسي كه يك لحظه دم در ظاهر شدوانگار آش نذري آورده بود حالم بهم خورد.اين زن همسايه مون منوياد لولو خوره مي انداخت.ناخودآگاه گفتم:باز اين پيرزنه پيداش شد…. اما…من تو بغل مادرم بودم. مادرم باچشماني ازحدقه درآمده به من نگاه ميكرد. باورش نميشد كه من حرف زده بودم.يعني همچين چيزي ممكنه؟ اين من بودم كه حرف زده بودم؟ آروم منو كناري گذاشت و عقب عقب رفت.پدرم اومد وپرسيد:چيه عزيزم،چي شده؟مادرم باتعجب گفت:بچه مون،اون حرف ميزنه.پدرم گفت:چي داري ميگي.حتما خيالاتي شدي.بچه كه حرف نميزنه.اما مادرم گفت:نگاش كن.اون حرف زد،حرف زد،باور كن باهمين دونا چشمام ديدم.باورم نميشه.اما آخه چطور؟…ميدونستم كه الآن وقتشه تابه اونها بگم چي شده.براي همين گفتم:آره بابا من حرف ميزنم.هردو آروم عقب عقب رفتندو مادرم يكهو نشست وجالب اينجابودكه اين پدرم بود كه غش كرد.
اونروزهمه ماجرارو براي اونها تعريف كردم. پدرومادرم اول باورشون نميشد كه اين منم كه دارم حرف ميزنم اما بعد كه متوجه شدند خيلي گريه كردند.مادرم فكر ميكرد اين مساله حتما به ضرر من تموم ميشه وميگفت:اي كاش يك پسر معمولي بودي تا يك بچه نابغه،پدرم كه فقط مات بود وگوشه اي رو نگاه ميكردوآروم اشك ميريخت.ازنظرخودم اين مساله اشكال نداشت وحتي خوب هم بود.امانميدونم چرا اونها اينطور فكرنميكردند.از اونروز به بعد مراقبتها ازمن بيشترشد .قدغن كرده بودندكه من جلوي كسي حرف بزنم ياكاري انجام بدم كه بقيه متوجه بشندمن ميفهمم.رفتارهاي پدرومادرم هم فرق كرده بود.مثلاديگه جلوي من هم رو نميبوسيدند يا با هم كاري نميكردند كه جلوي من بدباشه. البته اونها نميدونستند كه من تمام خاطرات جنسي پدرم را از بچگي تا اونموقع يادمه.من حتي چيزهايي از سكس ميدونستم كه مادرم نميدونست.پدر من يك آدم خيلي شهوتي و دخترباز بود. البته بعداز ازدواج دختربازي رو ترك كرده بودو به مادرم وفادار مونده بود.اما من اين شهوت رو به همراه شهوت خودم بيشتر داشتم.من آنقدر به فكر سكس بودم كه ازهمه چيز يادم ميرفت.بعضي از رفتارها راهم ديگه نميتونستم جلوي پدر و مادرم انجام بدم.مثلا ديگه خجالت ميكشيدم توی شلوارم جيش كنم.با اينكه مادرم به من ميگفت هنوز بچه ام واينكار اشکالي نداره.يكبار هم كه عمه ام به خونه مااومد وتا منو ديدگفت:دودولتو بخورم.خودم ومادرم حسابي سرخ شديم.بااينكه من خوشم اومد.ميدونيد چرا؟ آخه دختر عمه ام اونجابود.

 
پدرومادرم تصميم گرفتندمنو به دكترببرند و هر چي باهاشون بحث كردم ازاين حالت خوشم مياد بهيچ وجه قبول نكردند.پدرم ميگفت:دوست نداره توي خونه با بچه چندروزه اش بحثهاي سياسي بكنه ويا مادرم ميگفت شايد در20سالگي ديگه نخوام ازدواج كنم چون اونموقع من يك مغز 47 ساله دارم.بعداز كمي بحث قبول كردم كه به دكتر بيام اما درعوض ازشون قول گرفتم كه توي مطب دكتر اونطوري رفتاركنند كه من ميگم. وقتي به مطب رفتيم و نوبتمون شد،از پدر ومادرم خواستم كه من و دكتررا تنها بگذارند و اونها بعداز كلي بحث بخاطر قولشون مجبور شدند اينكارو بكنند.پس من را پيش دكتربردند وبعداز اينكه دكترپرسيد:مريض كيه؟ گفتند اجازه بديد خودش بگه. و اونوقت منو تنها گذاشتند وخودشون رفتندبيرون. دكتر هاج وواج نگاهي كرد و بعد منو شروع كرد به برانداز كردن.اما ناگهان كونش را بالا آورد وزرتي گوزيد.من گفتم:ببخشين جناب دكتر،اما ميشه پنجره رو باز كنيد.ميدونيد من به بوي گند حساسيت دارم. دكتر ناگهان جا خورد.طوريكه از صندلي افتاد پايين.ووقتي دوباره بلندشد گفت:بسم ا…الرحمن الرحيم. نكنه اينجاجن داره.دوباره گفتم:جناب دكتر منم ،پايينو نگاه كنيد.دكتر با نگاهي كه به من انداخت وديد لبهام تكون ميخوره.بيشتر ترسيد انگار باورش نميشد كه بچه هم حرف بزنه.شروع كردم به حرف زدن.رنگ دكتر مثل ماست سفيد شده بود. بلند شد و به پدرومادرم گفت:بيان تو وازشون پرسيد:اين چرا حرف ميزنه؟پدرم جواب داد:خوب ماهم براي همين اومديم تا اينو ازشما بپرسيم. دكتركه حالا كمي به اعصابش مسلط شده بود پشت ميز رفت وگفت:آخه همچين چيزي غيرممكنه. به قيافه اش نگاه كردم.ياد كارتون گوريل انگوري افتادم كه هركس گوريل انگوري را ميديد اول داد ميزد:واي گوريل و بعد كم كم براش طبيعي ميشد.دكتر گفت:در تمام مدت زندگيم چيزي در اين مورد نشنيدم.پدرم شروع كرد به تعريف وگفت كه من تمام عقل اونو به ارث بردم. دكتر ماتش برده بود وگفت :بايد در اين مورد تحقيق كنه واز ماهم خواست كه اين مساله را به هر كسي نگيم.چون ممكنه براي من خطرناك باشه.اون ازما خواست كه بعدا بهش سر بزنيم.وقتي ازمطب دكتر بيرون اومديم پدرم تو گوشم گفت:ديدي چي گفت،نبايد به هركسي اعتماد كنيم. ازاين به بعد اين موضوع بايد بين خودمون بمونه…

 
يكروز به يك مهماني دعوت داشتيم.من در آغوش مادرم بودم وزنهاي ديگه راحسابي ديد ميزدم.مادرم براي چندلحظه مجبور شد بره تو آشپزخونه تا به زن صاحبخونه كمك كنه من خودمو به خواب زده بودم وبراي همين من را در گوشه اي گذاشت وبا خيال راحت رفت تا به كارش برسه.وقت خوبي بود تا كمي جلب توجه كنم. شروع كردم به گريه.زن كناريم تا ديدمن دارم گريه ميكنم شروع كرد به آرامي منو تكون دادن وبعد بغلم كرد وشروع كرد به بوسيدنم.چه لحظاتي بود.گريه ام شديدتر شد.اونيكه بغلم كرده بود بلند گفت:مامان اين بچه كيه؟ كه كناريش گفت:پسر مينا خانومه. الآنم رفته داره به صديقه كمك ميكنه.بدش به من و بعد ازاينكه منو گرفت گفت:حتما گشنه شه.عروس صغرا خانوم تازه زاييده.بهش بگيم بياد شيرش بده.وقتي عروس صغرا خانوم اومد چشم من به يك دختر 18 ساله با موهاي بور وچشمهاي عسلي افتاد.آقا آخ اين چقدر خوشگل بود.منو گرفت واول خوب نگاهم كرد.خيلي دلم ميخواست به جاي گريه بهش ميگفتم كه خيلي خوشگله. اما جلوي خودمو گرفتم.بعداز چندثانيه سينه هاي اناري قشنگش رودرآوردوگذاشت تودهن من.شيرش مزه عسل ميدادميدونستم در چه لحظاتي هستم.با دستهاي كوچكم بغلش كردم وشروع كردم به خوردن سينه هاش.دلم ميخواست اين لحظات هيچوقت تموم نشه.آخه مگه تودنيا ازاين لحظه،لحظه اي بهترهم پيدا ميشه؟با زبونم سينه هاش را ميك ميزدم وگاهي اوقات نميفهميدم چكارميكنم بلكه فقط سينه هاش رو گاز ميگرفتم.جيش داشتم امانميخواستم روي اون اينكارو بكنم.حيف نبود اين لحظات رو از بين ببرم.درهمين حين بودم كه ناگهان ديدم مادرم اومد.دخترك منو از بغلش به بغل مامانم داد.ناخودآگاه گريه ام گرفت وشروع كردم به گريه كردن.ازهمه بدم اومد آخه چرا نبايد من ميتونستم اينو بكنم. مادرم توگوشم گفت:چيه؟چرا گريه ميكني؟جواب دادم:جي جي اينو ميخوام. گفت:خيلي پررو شدي،هي هيچي نميگم. فكر كردي نميفهمم چقدرداري چشم چروني ميكني؟ديگه حاليم نميشدو شروع كردم به شاشيدن.مادرم فهميد و گفت:خاك توسرت

 
نه به اينكارت نه به اونكارت. ومن رو جلوي همه لخت كرد وشروع كرد به عوض كردن من.همه زنها داشتند به كير من نگاه ميكردند.از شدت خوشي يك حال عجيبي داشتم.همش به انورواونور نگاه ميكردم واز ديدن نگاه اونها به كيرم عجيب خوشم ميومد.يكي اززنها به مادرم آروم گفت:ولي عجب چيزبزرگي داره.مال باباش بايد چقدري باشه و بعد با مادرم شروع كردند به كركر خنديدن.بدبخت نميدونست كه كيرمن تنها جايی ازبدن منه كه ازبقيه بدنم بيشتر رشدداشته.دوست داشتم اون لحظات تموم نشه.امامادرم كه انگار فهميده بود من چه حالي دارم سريع منو عوض كرد ولباسهامو بهم پوشوند.خيلي دوست داشتم دوباره بشاشم.اما چون ميدونستم مادرم برام پوشك نياورده واگردوباره بشاشم حتما بوميدم واونوقت كسي ديگه منو بغل نميكنه منصرف شدم.چشمهام به سينه ها و بدن زنها بود.ازخودم ميپرسيدم يعني بازم يكروز مياد كه توهمچين مجلسي باشم وازديدن زنهايي كه اينقدر به خودشون رسيدند وسروكون لخت جلوم ميان لذت ببرم؟اونروز نميدونستم اما بعد فهميدم بخاطر شرايطم خيلي ازاين فرصتها برام پيش مياد.اما حيف كه به علت نداشتن كيردرست وحسابي نميتونم ازهيچكدوم ازاونها استفاده كنم.

 

 

من و پدر ومادرم تصميم گرفتيم تاازاين مساله به فاميل هيچي نگيم.بهرحال به نظرمادرم اين درست نبود كه زنهاي فاميل ازمن روبگيرنديا به چشم يك بچه عجيب به من نگاه كنند.منهم با اين نظرموافق بودم بخصوص با اون نظري كه ميگفت زنها نبايد ازمن رو بگيرند.دراوج حال بودم،ميخوردم وميخوابيدم وميشاشيدم.تا دلتون بخوادهم درآغوش زنها ودخترهايي بودم كه تا منو ميديدند ذوق ميكردند و ميخواستندمنو بغل كنند.مادرم هم ديگه اون حساسيت نسبت به كارهاي منو از دست داده بود وفكر ميكرد چه حالي داره كه پسرش دخترباز باشه وهمش ميگفت:كي باشه برات زن بگيرم.
در اوج خوشي بودم كه بابام خبربدی به من داد:ميخوام ختنه ات كنم!!!نميدونيد چقدر ترسيدم.حافظه اي كه از پدرم در خاطرم بود از وقوع يك حادثه وحشتناك وخيلي دردناك حكايت ميكرد.ميدونستم قراره پدرم دربياد وكيرم موردحمله وحشتناكي قرار بگيره.قرارشد بريم پيش همون دكتري كه اول جاش رفته بوديم.آخه انگار اون ختنه هم ميكرد.وقتي براي باردوم پيش اون دكتر رفتم وسلام كردم ديدم كه برعكس ديگه ازمن نميترسه وحتي باديدن ما گفت كه مدتيست كه منتظر مابوده.

 

وقتي پدرم از پيشرفت در كارش پرسيد.گفت با چند دكتر خارجي صحبت كرده واونها اظهار تمايل كردندكه منو ببينند.گفت كه بعضي نهادهاي مسيحي كه شنيدند نوزادي حرف ميزنه از بازگشت حضرت مسيح صحبت ميكنند وحتي بعضي از شبكه هاي جاسوسي بدجوري دارند دنبالم ميگردند.با شنيدن اين حرف مادرم شروع كرد به گريه و پدرم در حاليكه به من با محبت نگاه ميكرد منو بغل كرد وبوسيد.دكتر گفت كه حتي بعضي از سيركهای معروف خارج از كشور به دنبال من ميگردند.ازشنيدن اين حرف خيلي ترسيدم.حتي ترس از ختنه شدن دربرابر ترسي كه ازسيرك داشتم هيچ بود.بعدازمقداري حرف دراين مورد كه البته من هيچي حاليم نشدچون الآن دو مشكل بزرگ داشتم پدرم از دكتر خواست منو ختنه كنه ودكترهم قبول كرد وقرار فردا را گذاشتند.شب خوابم نميبرد و هرچي به پدر ومادرم ميگفتم بابا ازاين کار صرفنظر كنيدتوي گوششون نميرفت.خيلي ناراحت بودم.
فردا صبح كه شد پدر ومادرم با هزار التماس كه كاريت نداره منو بردند.هرچي جيغ زدم حاليشون نميشد. وقتي توي اطاق عمل پرستار كيرمو لخت كرد شروع كردم به فحش دادن،اما انگار دكتر به پرستارهاش همه چيز را گفته بود كه احتمالا موقع عمل جا نزنند و پرستارها با اينكه با تعجب نگاه ميكردند اما انگارنه انگار. بهتر است از اونموقع چيزي نگم ولي همينقدر بدونيد كه مردم.تنها چيزي كه الآن كمي باعث آرامش من ميشه فحشهاييه كه به اونها دادم.چون ميدونم ديگه فحشي نبود كه ياد داشته باشم وبه دكتر نگفته باشم.وقتي اومدم خونه بخاطر جشن ختنه سوران من غوغايي بود.همه خوشحال بودند غيرمن.اينقدر درداحساس ميكردم كه نگو.حتي وقتي دخترعمه ام با اصرار كيرمن رونگاه كرد بيشتر گريه ام گرفت.بااينكه بعداز مدتي كه خوب شدم خوشحال بودم كه حداقل ازاين به بعد بهتر ميتونم هركاردلم ميخوادبكنم.

 
شروع كرده بودم به تمرين تا راه برم.بايدكم كم ياد ميگرفتم.البته اگرراه ميرفتم ديگرنميتونستم بغل اين واون باشم اما خوب چاره چي بود.مجبوربودم كه اينكارو انجام بدم.درهمين احوالات بوديم كه انگاريكي ازاون پرستارهايي كه موقع ختنه من،منو ختنه كرده بود تمام اين چيزها رابه يك روزنامه ميگه.واين مسئله باعث شد تا هجوم خبرنگارها از تمام دنيا به خونه ماسرازيربشه.يكروز صبح بودكه باصداي ازدحام مردم جلوي خونه ازخواب بيدار شديم.انقدرخبرنگار جلوي خونه ما پيدا ميشد كه انگار يك لشكرمورچه جلوي خونه مااومده.به اصراراونها جلوي در اومدم.جمعيت تا منو ديد به طرف من هجوم آورد و مجبورشدم برم داخل خونه.اما دوباره اينبار با همراهي پليس به جلوي خونه اومدم. يك ميز سخنراني نميدونم ازكجا جلوي خونه مون ظاهرشده بود وتعداد زيادي ميكروفن روي اون به چشم ميخورد.درحاليكه ميترسيدم به اونجا برده شدم.برنامه اكثرشبكه هاي دنيا قطع شده بودتا از اين مسيح جديد فيلم گرفته بشه و بطور زنده براي مخاطبينشون پخش بشه.مجريان وگزارشكران تلويزيوني شروع كرده بودندبه گزارش دادن كه آره الان درحضور مسيح عصر حاضر،نوزاد نابغه،هشتمين عجايب دنيا،انيشتين حلول كرده در جسم اين كودك و…هستيم والآن قراره اين بچه امتحان بشه.درهمين هنگام تعدادي ليموزين با شماره سياسي جلوي درخانه ما توقف كرد.اما جالب بود كه هيچكس ازآن پياده نشد يك لحظه ترسيدم نكنه ميخوان منو بدزدند.

 
با بلند كردن دست مجري برنامه همه ساكت شدند من چندروزي بودكه ميتونستم بشينم ياتاتي تاتي كنم.براي همين روي ميز جلوي ميكروفنها نشسته بودم وپدرومادرم هم پشتم بودند.مجري برنامه با خواندن آياتي درمورد ظهور منجي جديد وبعداينكه ايران به علت دارابودن مردمي كه هرلحظه دعاميكنند براي ظهور امام زمان،منتخب خداست مراسم را شروع كرد.درابتدا ازپدرومادرم سوال كردند واونها هم گفتند كه شگفتزده شدند ونميخواستند ازاين مسئله كسي خبردار بشه واينكه منو خيلي دوست دارند ودوست داشتند من يك بچه معمولي بودم.درآخرسوالات وقتي مجري صريحا ازشون پرسيد آيا واقعا بچه شما حرف ميزنه واونها جوابشون مثبت بود يك لحظه همهمه اي كل جمعيت كه هرلحظه بيشترميشد رافرا گرفت.دراين لحظه مجري برنامه ازپدرومادرم خواست كه اجازه بدند با من صحبت كوتاهي!انجام بشه.ميترسيدم امابااين وجود ساكت بودم.هنوز حرفي نزده بودم كه نشون بده من حرف ميزنم.مجري گفت:سلام،ميشه خودتون را معرفي كنيد؟يك لحظه بيحركت شدم،ديگه حالا كه پدر ومادرم گفته بودند من حرف ميزنم ،نميتونستم بزنم زيرش چون براي اونها بدميشد.براي همين سرم رابطرف ميكروفنها بردم وگفتم:سلام…با گفتن اين جمله جمعيت منفجرشدوبطرف من هجوم آورد.بعضيها گريه ميكردند…

 

گروهي ازانصار حزب ا… كه درگوشه اي تا چندلحظه پيش مات به من نگاه ميكردندشروع كردندبه سينه زني ومهدي مهدي گويان سروكله خودشون رابه ديوار ميزدند.چندكشيش روي زمين نشسته وصليب ميكشيدند.اكثرمردم گريه ميكردند.خبرنگاران درگوشه گوشه دنيا خبرها را مخابره ميكردند.پيرزني ازگوشه اي فرياد زد:من حاجتم روازتو ميخوام.پليس سريعا منو به داخل خانه برد وتمام خانه را در محاصره خودش درآورد.درون خانه يكي ازپليسها به طرف من اومد .گفت:به خدا گرفتارم.خودت ميدوني چه مشكلاتي دارم.خودت به فريادم برس و منو بوسيد و پستونكم راگذاشت تودهانم. وقتي منو گذاشت زمين بانگاهي عاقل اندرسفيه پستونكم را تف كردم وبهش گفتم:باشه،خيالت راحت باشه.تا اينو شنيد از خوشحالي غش كرد.

 

ناگهان صدايي از بيرون امد.همه به طرف پنجره رفتندوبيرون رانگاه ميكردند.خداياچه ميديدم.رئيس جمهورمون بود.كه از ليموزينهاي سياهي كه چند دقيقه پيش اومده بودند پياده شدوبه طرف تريبون رفت.همه ساكت شدند ميدونستند قراره اتفاق بزرگي بيافته.رئيس جمهور بلافاصله شروع به صحبت كرد.با اولين كلماتش همه گيج شدند.چون انتظار نداشتند مساله به اين مهمي بشه:باظهور اين بچه كوچك درايران، مشخص شدكه اسلام درمورد حضرت مهدي درست ميگفته وبالاخره حضرت مهدي در ايران ظهور كرده وبه اين خاطر اين مساله در ايران رخ داده كه ماملتي هستيم كه منتظرايشان بوده ايم و… بعدازسخنراني او كه كف زدن حضار رادرپي داشت ناگهان سروصداي بلندتري بلندشدو اينبارازيكي ازليموزينها پاپ بود كه پياده شد ودرهمون ابتدا به طرف رييس جمهورماكه چشمهاش چهارتا شده بودرفت وبعداز احوالپرسي به طرف خونه اومد وتا منو ديد دستمو گرفت وبوسيد.
بله.اونروز اتفاقات متعددي بود كه افتاد.وبعدهم مشكل پشت مشكل بود كه پيش ميومد.مثلا آمريكا ميخواست به ماحمله كنه تا منو آزادكنه يااسراييليها ميگفتند مسيح تازه بدنيا اومده و… تموم اين اتفاقات اونقدرمنو اذيت كردكه حدنداشت تااينكه اون ماجرااتفاق افتاد…

 
من انقدرمورد توجه بودم كه حدي براش قائل نبود.بخاطر بعضي مصلحتها قرار شده بود كه باهيچ خبرنگاري مصاحبه نكنم ودرانزواي كامل به سرميبردم.مابه يك قصر خارج ازشهر منتقل شده بوديم وهيچ فردي به جز چندمورد ازسياستمدارها اجازه ملاقات بامن راپيدا نميكرد.بعضي وقتها ازخودم بدم ميومد. دوست نداشتم مردم منو به اسم حضرت مهدي يا حضرت مسيح بشناسند.از طرفي ميترسيدم درصورت تكذيب،حوادث بدتري براي دنيا اتفاق بيفته.درهمين روزها بودكه با خودم فكركردم چرا دراولين مصاحبه ،راستشو به مردم نگم.اينطوري هم بارسنگيني ازروي دوشم برداشته ميشد وهم اين همه توي منگنه نبوديم.اما حيف كه فرصت نكردم.يكروزكه درخواب بودم ناگهان سروصدايي شنيدم.ازبيرون وبعدازمدتي ازدر ورودي قصر صداي تيراندازي ميآمد.مادرم منو بغل كرد ودرآغوش پدرم رفتيم.ميترسيدم وناخودآگاه به گريه افتادم.ناگهان دراطاق بازشد وعده اي سياهپوش به سمت ماآمدند وباپارچه اي آغشته به كلروفوم هرسه مارابيهوش كردند.درآن لحظه چيزي نميفهميدم اما بعد از مدتي فهميدم كه مارا دزديدند.وقتي بيدارشدم يك روحاني بودايي راديدم كه بااحترام بامن صحبت ميكرد.ازحرفهاي اومتوجه شدم اين احمقها فكر كردند من بودا هستم كه در جسم اين كودك فاني حلول كرده…واقعا كه خنگ بودند.حتما اگريك ميمون هم حرف ميزد درباره اش همين فكررا ميكردند.درهمان ابتدا به آن الاغها گفتم كه اشتباه گرفتند.اما مگر حرف حاليشان ميشد؟

 

آنها ما را در قصري زيباتر از قصر قبلي جاي داده بودند و به زيارت من مي آمدند.هميشه فكر ميكردم فقط ما ايرانيها هستيم كه دنبال امامزاده براي ده مان ميگرديم. اما حالا ميديدم اين بودائيها دست ما را از پشت بسته اند. تلويزيوني كه دراختيار ما بود آخرين اخبار درمورد اينكه چقدر از ربايندگان اطلاعات جمع شده رانمايش ميداد ولي معلوم بودكه هيچ پيشرفتي درپيداكردن مانكرده اند. 2نفرشياد گفته بودندكه مرا در آسمان شيلي ديده اند كه مشغول شاشيدن بودم و بعد باران آمده و براي همين تمام نيروهاي دنيا در شيلي به دنبال من ميگشتند. البته اين بوداييها هم يادداشتند كه چطور از مانگهداري كنند كه پيدايمان نكنند.ديگر ازدست اين بوداييها واقعا ذله شده بودم.هر روز چندروحاني بزرگ به ديدن من مي آمدند و آخرين گزارشات درمورد تجهيز سپاه بوداييان رابرايم بازگو ميكردند.آنها ميخواستند تمام مردم دنيا رابه مذهب بودايي دعوت كرده واگركسي نپذيرفت شروع به قتل عام كنند.با خودم فكركردم هرجاي دنيا بروم حتما همين وضع برايم پيش خواهد آمد.بعضي وقتها فكرميكردم چقدربدشانس هستم كه اين ماجراها برايم اتفاق افتاده وحتي بعضي اوقات دوست داشتم كه يك بچه معمولي بودم.اماچاره چه بودحالاكه اينطوري بودم.اتفاقاتي كه درزندگيم افتاده بود همه ناگهاني بود وناخواسته برايم پيش آمده بود.خيلي فكرميكردم بايد چيكارميكردم كه از دست اينها راحت ميشدم؟در همين فكربودم كه بعداز 2ماه يكي ازجاسوسان انگليسي بالاخره فهميد كه من دركجا نگهداري ميشوم وبه كشورش خبراد وانگلستان هم بلافاصله افكارعمومي رادرجريان گذاشت.دولت چين به دولتي معروف شدكه جنگ طلب ووحشي است وشديدا محكوم شدتانه تنها مرا پس بدهد بلكه تحريمهاي اقتصادي ونظامي ويژه اي راهم بپذيرد واينطوري بود كه ازآن زندان درآمدم.

 

 

قرار شد دريك ويلاي محافظت شده تحت نظارت سازمان ملل زندگي كنيم.چند پرستار دراختيار ماگذاشتند ومن ازبين آنهايك خوشگل موبورچشم آبي هلندي راانتخاب كردم.هرروز او پيش من مي آمدوازمن مواظبت ميكرد.چندروز اول وقتي مراعوض ميكرد خيلي خوشم مي آمد وكم كم داشت كيرم شق ميكرد.امابعد پيش خودم فكركردم كه اينكار فايده اي ندارد وبايد به فكر چيزهاي مهمتري باشم.يكروز به او گفتم:ميتوني كيرمن رابخوري؟باتعجب گفت:چرابايد بخورمش؟ -براي اينكه بااينكارت عبوديت خودتو به من نشون ميدي وباعث ميشه به بهشت بري! خوشبختانه باوركرد وباخلوص نيت شروع كرد برام ساك زدن.از اونروز به بعد دائم كير من تو دهانش بود.

 

يكروز چند تا شيخ بديدنم اومدند وخواستند منو امتحان كنند.ميدونستم اگربخوام با اونها درهر موردي صحبت كنم حتما مچ منو ميگيرند.بنابراين بهشون عليرغم ميل باطني درهمان ابتداي كارگفتم كه نه من حضرت مهدي هستم ونه هر كس ديگر.همشون شوكه شده بودند ونميدونستند چي بگند.اما بعد درادامه حرفهام به اونها گفتم كه من ازطرف خدا به اونجاآمدم تادنيا را ازبديها پاك كنم.وبعد انقدر ازخوبيها وچيزهاي ديگربهشون گفتم كه قبول كردند من حتما نشانه ديگري هستم ازنشانه هاي ظهور.بااينكه دوست داشتم اين فكروازسرشون بندازم.اماچون خودشون دوست نداشتند غيراين فكركنند موفق نشدم.

 

كم كم به 2سالگي ميرسيم وحرف زدن من ديگر آن جذابيت سابق رانداشت.اما از اونجايي كه معلومات بالايی داشتم كسي نميگفت نه اون دروغ ميگه.شيخها كمي باهم مشورت كردند ودرآخر قرار گذاشتند كه من هم بايد شيخ بشم تا اسلام قدرتمندتربشه. ازشون مهلت خواستم تافكركنم. وقتي رفتند از مادرم پرسيدم چيكاركنم واون گفت:خودت بزرگي وميدوني چي بايد بگي. اما عزيزم من ديگر حوصله دردسر كشيدن ندارم.فرداي اونروز كه شيخها بديدنم آمدند جواب دادم قبوله.اما هيچكس حق نداره به حرفهايي كه من ميزنم اعتراض كنه.من ازيك روش ديگر براي هدايت مردم استفاده ميكنم.
فرداي اونروز درتلويزيون اعلام شد كه قراره من سخنراني كنم.تمام تلويزيونهاي دنيا قرارشد حرفهاي مرا بطور مستقيم پخش كنند ومفسران ديني حاضرشده بودند تا حرفهاي منو تفسيركنند.وقتي زمان مصاحبه رسيد خودم رابراي يك حرف بزرگ آماده كردم.ميخواستم همه بدونند من به دنبال چي هستم.مجري برنامه ازمن پرسيد:شما دقيقا به چه ديني تعلق داريد واصلا آيا شما دين جديدي آوردين؟ من جواب دادم: بله، من اصلا انسان نيستم. بلكه مغز من مغزيك موجود فضاييه كه فقط هدفم زادوولد انسانهاست.من ميخوام تعداد جمعيت مردم رابيشتركنم تا مردم به هدف بزرگ برسند.
-منظورشماازهدف بزرگ چيه؟

-منظورم سكس تا حدجنونه. من ميخوام همه باهم سكس داشته باشند.اينطوري ديگه كسي مجبور به پنهان كاري نيست وديگه كسي مجبور نيست در زندگي خودش،خودش راآدمي نشان ده كه اصلا دنبال سكس نيست.اما درواقعيت تمام فكر و ذكرش سكس باشه

-چرااين هدف را داريد؟

چون ميدونم تمام مردم دنيا دنبال همين مساله اند.اما مجبورند كتمان كنند. درهمين ايران خيليها هستند كه دوست دارند در يك دنيايي زندگي كنند كه هركس را دوست دارندبكننداما نميتونند من براي رسيدن آنها به آن هدف آمدم.
اونروز خيلي حرفهازدم.حرفهايي كه بعد باعث غوغايي درجهان شد.درانتها همه قبول كردند كه ديگر نبايد به هم دروغ بگند.هركس هركسي را ميخواست بكند به اوميگفت.خيلي ازمشكلات حل شد.ديگر كسي غصه كس نداشت،چون هروقت ميخواست دردسترس بود.واينطوربود كه دنيا متحول شد.حالا من يك شيخ شدم.البته به من ميگند انيشتين ثاني.مدتهاست كه مابه سوي پيشرفت ميريم.مدتهاست كه دنيا به علم ودانشي رسيده كه هركسي نميتونست تصوركنه وهمه فقط به من يك چيز ميگند:متشكريم.راستی‌ یادم رفت بگم فقط یه نفر دیگه تو دنیا مثل من وجود داره ولی با این فرق که تا به دنیا اومد یاعلی‌ گفت الانم یه دستش  و یه تخمش قطع شده ولی هنوزم که هنوزه یه ملت رو سر کار گذشته با حرفاش. ما دو تا شیخ داداشیم هر جا بریم …

 

میشاشیم

 

نوشته: ناشناس

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون
پیمایش به بالا