مامانم زیر کیر حاجی

من احسان ۱۷ سالمه خاطره ای که براتون میخوام تعریف کنم مربوط میشه به ۵ سال پیش…

 

مامانم ندا یک خانوم ۳۷ ساله مذهبی و چادری هست با پوست سفید چشمهای درشت و کون برجسته که از زیر چادرم همه رو دیوونه میکنه و اون زمان ۳۲ سال سن داشت و تازه یکسال بود که از بابام جدا شده بود. مسجد محل ما یک پیش نماز داشت که حدود ۴۰ سالش بود و همه محل دوسش داشتند مامان هر روز ظهر و عصر نماز رو مسجد میخووند و تو کارهای مذهببی بووود من اون زمان عربیم خیلی ضعیف بود واسه همین مامان از حاج آقا خواهش کرده بود به من عربی یاد بده واسه همین میرفتم خونه حاج آقا عصرها حاجی خانومش حامله بود و قم خونه مادر زنش بود و کرج تنها بود وقتی میرفتم خونش حس خوبی داشت حاجی رو با لباس خونه دیدن جالب بود ولی از اینکه اینقدر از زندگی و مامانم میپرسید عصبانی میشدم.

 

تا اینکه یک شب مامان با یک قابلمه غذا اومد دنبالم خیلی به خودش رسیده بود انگار میخواست بره عروسی از دیدنش تعجب کردم حاجی هم اون شب عطر زده بود و خوشتیپ کرده بود مامان اومد بالا و نشست رو زمین بوی عطر مامان خونه رو برداشته بود خونه ما نزدیک خونه حاجی بود یک حس عجیبی تو خونه بود ادم حشری میشد مامانم یک گوله آتیش شده بود چادرشو باز گذاشته بود و از زیر چادر تاپ صورتیش ادمو دیوونه میکرد هنوز باورم نمیشد مامان من اینطور راحت باشه جلوی حاج آقا لپاش کامل سرخ شده بود و هی خودشو با دفترم باد میزد و با عشوه میگفت اوووف چه داغ شدم هوا چقدر گرمه چقدر داغ خونتون حاجی دارم آتیش میگیرم حاجی بنده خدا هم کاملا معلوم بود حسابی راست کرده و دستاش یکم میلرزید هیچوقت فراموش نمیکنم اون حالت نشستن مامانم که روناشو رو هم انداخته بود و باسن بزرگشو داده بود عقب خلاصه حاجی گفت واسه امشب بسه و از مامان تشکر کرد ولی بلند نشد از جاش من و مامانم رفتیم خونه تو راه دستمو گرفته بود وحشتناک داغ بود دستش بهش گفتم حالت خوبه؟؟ گفت یک سرما خوردم امشب استراحت کنم خوب میشم رسیدیم خونه و مامان لباسشو در آورد…

 

واقعا ادمو دیوونه میکرد هیکل و لباسش یک دامن تنگ با یک تاپ صورتی که بند های مشکی سوتینش معلوم بود منم شیطنتم گل کرد و الکی شروع. کردم از حاجی گفتن و خوبیهاش که یهو مامان گفت دوست داری حاجی بابات بود ؟؟؟ منم. شیطنتم گل کرد و گفتم آره از خدا میخوام .اینو گفتم مامان لبخندی به چهرش اومد و گفت حاجی ازش خواستگاری کرده و جواب نداده به خاطر من و گوشی رو برداشت و سریع به حاجی زنگ زد و گفت که حاجی احسان جان قبول کردن و حاجی گفت شامی که بردیم واسشو میاره تا با هم بخوریم شهوت همه وجودمو گرفته بود دستام میلرزید نفسم تند شده بود و دهنم خشک میشد
اونشب هر سه همینطوری بودیم اینکه حاجی مامانمو بکنه دیوونم میکرد مامان دوباره به خودش رسید دوست داشتم همونجا جرق میزدم واقعا کسی شده بود واسه خودش تا اینکه حدود ساعت ۹ زنگ خونه رو زدن وای اون لحظه حال عجیبی داشتم سریع پریدم تو توالت و یک جلق سریع زدم و دست و صورتمو شستم اومدم بیرون که دیدم حاجی خوشتیپ کرده و با من رو بوسی کرد مامان چادر سفید سرش بود و تاپ مشکی تنش کرده بود با شلوار استرچ واقعا شاه کسی شده بود حاجی یکم صحبت کرد و بعد دعا خوندو مامانو صیغه کرد و بعد رو بوسی کردیم .

 

اون لحظه ای که به مامانم گفت خانومم چادرتو بردار محرم شدیم یک حس عجیبی بود انگار پشیمون شده بودم ولی حسش محشر بود مامان چادرشو برداشت وای تازه داشتم میفهمیدم چه اندامی داره حاجی که کاملا راست کرده بود و معلوم بود کیر خیلی بزرگی داره و وقتی مامان رو بوس میکرد مامان ازش کنده نمیشد مامان پول داد برم نوشابه و شیرینی بخرم ولی نمیتونستم بلند شم کیرم راست راست بود مامان که راه میرفت لمبرهای کونش بالا و پایین میپرید و خط شورتش ادمو دیوونه میکرد تو راه فقط به ماجرای امشب و هیکل سکسی مامانم فکر میکردم تا الان مامان هنمیشه دامن گشاد تنش میکرد ولی امشب خلاصه رسیدم خونه و رفتم تو دیدم حاجی صورتش رژی شده و مامان خیلی حالش بده خودم فهمیدم باید سریع شام بخورم و برم بخوابم .

 
خلاصه بعد شام خدافظی کردم و ر؛تم تو اتاقم. اتاق مامان دقیق چسبیده بود به اتاق من و هر دو اتاق به تراس راه داشت سعی کردم بخوابم ولی نمیتونستم تا چند ساعت دیگه قرار بود مامانم گاییده بشه اونم تو اتاق کنار من اونم با کیر کلفت حاجی بعد یک ساعت دیدم صدای صحبت کردنشون قطع شد رفتم از لای در نگاه کردم وای چراغها رو کم کرده بودند و حاجی نشسته بود رو مبلو مامان با اون کون گنده اش رو پاهای حاجی بود و داشتن لب همو میخوردن وای مامان مثل مار به خودش میپیچید و کونشو عقب جلو میکرد همینطور آبی بود که از من میومد حاجی کون مامانو مشت میکرد وای دیگه واقعا طاقت نداشتم تا اینکه بلند شدن سریع پریدم زیر پتو ولی مامان اونقدر حشری بود که حتی نیومد به من سر بزنه در رو قفل کردن و و صدای تخت که اومد سریع پریدم رو تراس چراغ خواب قرمز اتاق مامان روشن بود وای من مامانو خیلی دید زده بودم لخت ولی اونشب یک جور دیگه شده بود حاجی شلوررشو که در افتاد تازه فهمیدم کیرش چقدر بزرگه (بین خودمون باشه فکر کنم حاجی برای کون منم نقشه کشیده… ) مامان مثل گشنه ها سریع رفت سر وقت کیرش باورم نمیشد اینطور حرفه ای واسش ساک بزنه ولی نذاشت حاجی زیاد ساک بزنه و دستشو گرفت و انداخت رو تخت و افتاد به جون مامان و بدن سفید و نرمشو شروع کرد به خوردن واقعا خیلیکیرش بزرگ بود مامانو به شکم خوابوند و شروع کرد به لیسیدن کون بزرگ و گوشتیش من هم از اینکه میدیدم مامان محجبه من مثل جنده ها زیر کار هست و حاجی هم داره تموم سوراخهای مامانمو لیس میزنه دیوونه میشدم و آبم همینطور پشت هم میومد یهو حاجی کیرشو گذاشت دم کس مامانم تا کرد تو هر دو یک جیغ زدن و دیدم حاجی ولو شد رو مامان و هر دو فقط نفس نفس میزنن .و اون شب اونقدر حاجی مامانمو تا صبح کرد که من دیگه خسته شدم و خوابم برد و این داستانها ادامه داره.

 
نوشته: احسان کون تنگ

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون
پیمایش به بالا