شب من و آرش

تق…. تق….. تق …. این صدای ضرب آهنگی بود که با انگشتانم روی میز مدرسه گرفته بودم، دل دل میکردم که کی زنگ میخوره ، خدایا کی زنگ میخوره!!!
– رحمانی ؟؟؟ میخوای دیگه اون صدای لعنتی رو در نیاری و به درس گوش کنی؟ این صدای خانم کلانتری، دبیر ادبیات سال دوم راهنمایی بود. همه چی خیلی زود شروع شد خیلی … اون وقت ها نمیدونستم اسمش شهوته یا عشق ؟؟؟ اون روزا من هیچی نمیدونستم … فقط اینو میدونستم که دل دل میکردم چهارشنبه بشه و وقت قرار دورهمی خانواده تو خونه مامان نرگس .

 

ما از همه زودتر میرسیدیم اونوقت بود که من هی میپرسیدم : مامان خاله سیمین میاد ؟!
– بعله میاد
– مامان خاله سیمین اینا میان؟
– آره میان..
– مامان خاله سیمین اینا کلن میان دیگه؟!!
– وااااااای سحر میان میان همه میان …واسه شام میان! خیالم که راحت میشد …. نگاهم روی ساعت قفل میکرد. فقط خدا میدونه که وقتی نگاهم بهش می اوفتاد قیافم چه شکلی میشد ؟؟؟ البته کاملا میتونم حدس بزنم که اون لپام کاملا گلی و مسخره بود . فقط دنبال بهونه بودیم که اگه شده یک کلمه با هم حرف بزنیم… فقط یک کلمه آرش قرار بود مرد من بشه … قرار بود… بعد ها رابطمونو شروع کردیم و اولین تلفن با هزار ترس و لرز …. وای خدایا من حتی نمیدونستم که با یه پسر در رابطه با چی میتونم صحبت کنم، اما آرش استادانه رابطمونو کنترل کرد. اوایل وقتی صحبت رو به مسائل سکسی میکشوند به تته پته می اوفتادم … قلبم تند تند میزد و عاجزانه خواهش میکردم که بحث و عوض کنه، زمان زود گذشت … بعد از سالها من دیگه شده بودم یه دختر خانم هجده ساله و آماده برای ورود به دانشگاه و این آرش و میترسوند … اولین دعوا های ما شروع شد … چرا تلفنت اشغال بود؟ چرا دیر جواب اس ام اس دادی؟ چرا این طوری میری بیرون ؟ خوشم نمیاد آرایش کنی … اگه یه بار دیگه این مانتو رو بپوشی جرش میدم …

 

سال سوم دانشگاه سوره بودم و بین من و آرش نجواهایی برای ازدواج شروع شده بود. روزی که برای یه پروژه عکاسی با تمام بچه ها میخواستیم برم ابیانه اولین جرقه بود … اون شبه من فقط برای راضی کردن آرش تلف شد که اجازه بده برم … یه تور یک و نیم روزه … بلاخره راضی شد و در طول مسیر هر نیم ساعت یکبار تماس میگرفت و چِک میکرد که کجایی و چیکار میکنی … خیلی عصبی شده بودم زمزمه های بچه ها رو میشندیم …دیگه جواب ندادم …. زنگ و زنگ و زنگ و پیام های پشت سر هم که … سحر منو سگ نکن جواب بده …سحر بردار … سحر برسی تهران بیچارت کردم، اما هوای ابیانه من رو هم سرخوش کرده بود. وقتی رسیدیم جلوی در دانشگاه ماشینشو دیدم و خودشو که داشت سیگار میکشید، جرأت نکردم نگاهش کنم فقط از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم به محض اینکه نشستم راه افتاد، به سمت خونه خودشون میرفت … حتی میترسیدم نفس بکشم ، همش به خودم لعنت میفرستادم که گور بابای بچه ها که مسخره میکردن، چرا جوابشو ندادم؟!

 

خدایا کمک کن . وقتی رسیدیم دستمو کشید و پرتم کرد سمت پله ها فقط سعی کردم خودمو کنترل کنم و جیغ نزنم ، بدو بدو به سمت بالا رفتم اما هیچ کس خونه نبود، آروم نگاهش کردم و خواستم توضیح بدم که گفت:خفه شو برو بالا … به سمت اتاقش توی طبقه سوم رفتم . اومد تو و در رو قفل کرد .. میلرزیدم گفتم : آرش جان به خدا درگیر … داد زد : خفه شوووو … چشماش عصبی و خمار بود، خدای من آرش چش بود؟ موهامو گرفت تو دستشو کشوند سمت خودش، درد تو کل سرم پیچید . صورتمو روبروی صورت خودش برد، هُرم نفس هاش و حس میکردم … منگ شده بودم ، آروم گفت: چه غلطی میکردی ؟ جواب منو نمیدی ؟ هان ؟ امشب گریتو در میارم؟ بیچارت میکنم …. نمیدونم چرا این جوری شده بودم این ها تهدید بود ولی به دل من مینشست ، آرش زل زده بود به چشمام ، دستاش شل شد … بی اختیار بودم، دستمو بردم سمت گردنش و آروم آروم گفتم : آرشم، حواسم به گوشیم نبود … دیگه لمس لمس شده بودم تکیه دادم به دیوار و آرش روبه روم دستشو تکیه داده بود به دیوار پشت سرم، خدای من چقدر نفس هاش داغ بود ،چرا من اینجوری شده بودم ؟ عرق سردی پشتم نشسته بود، به چشماش نگاه کردمو و اومدم ادامه بدم که وااااااای لبهاش رو روی لبانم احساس کردم…

 

اون لحظه بین ما هوس مووج میزد، چشمانم رو بستم و دستانم رو رو گردنش فشار دادم، اولین مزه لبهاش … وقتی زبونشو تو دهانم چرخوند چیزی به دلم چنگ زد … مثل یه حس گس و نارس! چشمام رو باز کردم ، آرش هنوز داشت نگاهم میکرد نمیدونم هنوز نگاهش عصبی بود؟ خدایا متوجه نمیشدم … آروم گفت : سحر؟ ناخواسته جوووووووون کشداری گفتم . گفت: تلافی امروزو سرت در میارم، ولی …. این دفعه من با ولع گاز کوچیکی از لب پایینیش گرفتمو و با نازی که نمیدونم اون لحظه از کجا اومده بود گفتم : ولی چی ؟ ب ا این طرز حرف زدن من حالی به حالی شد، شهوت تمام مولکول های فضا رو گرفته بود، خدایا کاش من و آرشم تو این هوا غرق شیم خدا ….. آرش پوزخندی زد و گفت خدا به دادت برسه امشب … آاااااااارش صدای آرش گفتن من بود که با ناله تو فضا پیچید، لاله گوشم تو دهنش بود و میمکید ، لحظه لحظه لذت روی ابرها بودن رو بین بازوان پر قدرت آرش داشتم حس میکردم ، پاهام میلرزید توان ایستادن نداشتم و خودمو تو خواستنی ترین بغل دنیا رها کردم، لحظه ها تند تند میگذشت و اصلا متوجه نشدم کی رفتیم روی تخت و چرا من بین این همه لذت آه و ناله میکردم …

 

تمام ناخن هام رو با توان به کمر آرش فشار میدادم وقتی آلت مردانه اش رو در بدن من فرو میکرد، از درد و لذت اشک از چشمم سرازیر میشد، برای چند لحظه آرش صبر کرد همونجور که روی من خوابیده بود دستان مردانش رو حائل کرد و صورتش و در مقابل صورتم گرفت، با لبهاش بوسه ای روی چشمهام زد و آروم گفت : سحر من، خانمم، اگه درد داری میخوای تموم کنیم … لبخندی زدمو با لحن لوسی گفتم : خودت گفتی امشب گریمو درمیاری؟ دوباره چشمای آرش حالت خاصی پیدا کرد که عاشقش بودم – سحر منو حریص ترم نکن … امشب …. آروم دستام رو گذاشتم روی لبهاش و گفتم : امشب شب من و تو …. انگشت منو میمکید و به حرکت کمرش ادامه داد … اون شب از مکیدن زیاد سینه های زنانه ام خسته نشد … اون شب لبهام به لبانش گره کور خورده بود، اونشب در جای جای بدن قدرتمندش جای ناخن های من باقی مانده بود، اون شب تمام تخت را خون باکره گی فراگرفته بود اون شب بوی اعتماد میداد … اون شب، شب من و آرشم بود.

 

نوشته: سحر

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «شب من و آرش»

  1. احسنت احسنت واقعا آفرین خیلی زیبا بود معرکه بود بخدا این داستان سکس نبود بهترین داستان عاشقانه ای بود که تو عمرم خونده بودم آفررررررررررررررررررررررررررین

  2. فوق العاده بود.خیلی احساسی ورمانتیک ودرعین حال تعریف سکسشم عالی بود.بازبنویس

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا