عشق من ، شوهر دوستم

خیلی وقت بود که به رفتارهای دوستم سانازوشوهرم مشکوک شده بودم
همیشه حواسم بهشون بود اوایل خیلی سعی میکردن کسی متوجه رفتارشون نشه ولی بعدن کم کم می دیدم دوستم ساناز در زیر چادری که سر می کردعمدن لباس های تنگ و یا تی شرت می پوشید تا برآمدگی های بدنش معلوم بشه و بازوها و سینشو دزدکی بیرون مینداخت تا شوهرم دید بزنه یا وقتی می رفتیم خونشون بیشتر از اینکه بفکر پذیرایی از من باشه هوای شوهرمو داشت و طوری که شوهرش و یا من متوجه نشیم چادرشو کنار میزد تا شوهرم اونو دید بزنه بعضی وقتا هم عمدن دستشو لای پاش میذاشت و چادرشو کنار میزذ و شوهرمم با نیگاهاش انگار میخواست همونجا بره وسط پاهاشو و اونو بخوره.
این رفتار و حرکات باعث شده بود که من هم متقابلن تلافی کنم و عین کارهایی که دوستم ساناز می کرد رو من هم واسه شوهرش میکردم و حتا بیشتر از اون. مثلا  وقتی خونمون می اومدن به بهونه پذیرایی کردن حسابی خودمو به فرشاد نزدیک میکردم و روی بشقاب اون میوه و شیرینی میذاشتم که او هم دستشو روی بشقاب میذاشت که کمتر میوه و شیرینی جلوش بذارم ولی من عمدن به بهونه این که میخوام دستشو کنار برنم تا میوه و شیرینی روی بشقابش بذارم دستشو می گرفتم یا عمدن روسریمو عقب میبردم تا موهام بیرون بیفته یا اینکه مرتب روسریمو باز و بسته میکردمو و سرو گردنمو بهش نشون میدامو اونم حسابی دید میزدو خلاصه از لج ساناز تا اونجا که میتونستم به شوهرش حال میدادم..دیگه تقریبن به این کار عادت کرده بودم و ساناز هم سعی میکرد از من کم نیاره و با کارهایی که میکرد به شوهرم حال میداد

 

بعد از مدتی دیگه تقریبن همه مون فهمیده بودیم که داریم چیکار می کنیم ولی نه شوهر من و نه شوهر ساناز مانع کار من و ساناز نمی شدن و خودشونو به نفهمی میزدن
پس از چندماه که از این قضیه گذشت احساس کردم حس خاصی نسبت به شوهر ساناز دارم و بعضی وقتا به بهونه زنگ زدن به ساناز به تلفن افرشاد شوهرش زنگ میردمو الکی مثلن میگفتم چن بار زنگ زدم انگار تلفن ساناز در دسترس نیس و ….. وخلاصه کلی با هم حرف میزدیم البته حرفهای معمولی بعد هم فرشاد میگفت به ساناز نگو به تلفن من زنگ زدی و با این کار به من فهموند که میخاد رابطمون مخفی بمونه و من هم اطاعت میکردم
فرشاد هم به هر بهونه ای سعی میکردبه من زنگ بزنه و بیاد در خونه و همدیگرو ببینیم مثلن ی بار به بهونه گرفتن شیلنگ و ی بار به بهونه این که با دوستاش میخاد بره بیرون و قند و چای ازمن میخاست و ….. و هربار ه میگفت نذاری ساناز بفهمه اومدم اینارو از شما گرفتم من هم میگفتم تو هم چیزی به شوهرم در این باره نگو امکان داره بدش بیاد وقتی خودش نیس میای درخونه و . . . .و تقریبن به هم عادت کرده بودیم
البته نه ساناز و نه شوهرم در جریان این کارها ی ما نبودن و ما هم فقط در حد حرف زدن معمولی و الینه دید زدن همدیگه بیشتر جلو نرفته بودیم و حتا در تنهایی دستمون هم به همدیگه نخورده بود حالا یا یا ترس بود یا از خجالت نمیدونم!!

 
ی بار تصمیم گرفتیم با هم بریم مسافرت و برای اینکه در طول مسیر همدیگرو گم نکنیم قرار شد با اتومبیل ما بریم .
شوهرم و فرشاد جلو نشستن و من ساناز هم صندلی عقب ساناز پشت سرشوهرم می نشست و من پشت سر فرشاد.
ی بار که شوهرم میخاست کمربندو ببنده دیدم دستشو از کنار صندلی آورد عقب که گیره کمربندرو پیدا کنه که دیدم ساناز قفل کمربندرو داد دست شوهرم که دست اونو شوهرم تو دست هم گره خورد. من هم تلافی کردمو و خودم قفل صندلی فرشادرو از کنار صندلی به سمت جلو هل دادم و گفتم آقا فرشاد شما هم کمربندرو ببند ی وقت جریمه نشیم که همون موقه دست ما هم به هم خورد و ی لحظه همونطور وایسادیم که خیلی بهم حال داد…
در طول مسیر به بهونه میوه و تنقلات خوردن اونارو روی پام میذاشتم و می گفتم بفرمائید از خودتون پذیرایی کنین
مانتوی کوتاهم بالارفته بود و من هم عمدن گذاشتم همونطور بمونه تا وقتی که فرشاد برمیگشت خوراکی برداره بتونه حسابی دید بزنه که اوهم همین کارو کرد و علاوه بر دید زدن ران و وسط پاهام از روی ساپورت تنگی که پوشیده بودم بیشتر وقتا وقتی میخاست خوراکی برداره کاری میکرد که دستش به پاهام بخوره که با این کارش حالی به حالی می شدم البته چنان با مهارت این کاررو می کرد که ساناز متوجه نمی شد
مقصدمون چالوس بود و تا به اونجا برسیم فرشاد ازبس پاها و رونمو دستمالی کرده بود حسابی منو تحریک کرده بود
من هم بعضی وقتا دستمو زیر خوراکی ها می گرفتم تا گرمی دست فرشادرو حس کنم که اونم دستشو به دستام می مالید و من هم با او همراهی میکردم.فرشاد دیگه متوجه شده بود که رام او شده ام.
دلم میخاست بیشتر خودمو بهش نزدیک کنم و همونجا دستشو بگیرم و بذارم روی کوسم اما هرطوربود خودمو کنترل کردم
ساناز هم به خنده و شوخی به شوهرم می گفت انگار این دوستتون اصلن بفکر شما نیس که ی خورده به شما برسه و بهتون میوه و خوراکی بده ناچارم خودم این کار رو بکنم و او هم مشغول میوه پوست کندن و تنقلات به شوهرم دادن شد و حواسشون به ما نبود…
به چالوس که رسیدیم ی خونه اجاره کردیم و مشغول آوردن وسایل از ماشین به داخل خونه بودیم که ی لحظه که ساناز و شوهرم رفته بودند بیرون که وسایل بیارن
فرشاد تا منو تنها دید خودشو به من نزدیک کرد و درگوشی و آهسته و درحالی که صداش میلرزید گفت اگه شما اجازه بدی میخام اونا رو ببرم تله کابین
گفتم الان که همه خسته ایم؟
گفت من خودم اونا رو راضی می کنم
گفتم که چی بشه؟
گفت: میخام ببرموشون بالای کوه یکی دو ساعت اون بالا بمونن
گفتم پس من چی؟
گفت” می بینم که تو هم حال نداری ولازمه که سرحال شی میتونی توی خونه بمونی و استراحت کنی.
متوجه منظورش شدم میخاست اونا رو ببره اونجا و خودش برگرده بیاد خونه

 
ی نگاهی بهش انداختم وبا لبخند گفتم خوبه خودت میتونی من که حالی واسم نمونده و پس از تحمل سختی راه اونوقت خودت حال داری که بری؟!!
گفت حالا ی کاریش میکنم تو موافقی؟
از ی طرف خیلی دلم میخاست که با فرشاد تنها بمونم از طرفی دلشوره عجیبی داشتم و نمیدونستم چیکار باید بکنم
فرشاد متوجه حالم شد و گفت الان اونا میان چیکار کنیم
انگار پس از اون همه مدت حالا در کمتر از نصف روز این مسافرت باعث شده بود خیلی راحت بشیم باهم و علنن واسه سکس برنامه ریزی کنیم
بدجوری داغ شده بودم و نمیدونستم چی بگم که فرشاد بدادم رسید و گفت اگه موافقی موقعی که حاضر شدیم بریم تو بهمونه بیار که سرت درد میکنه و میخای استراحت کنی
بعد هم بسرعت رفت بیرون تا به اونا کمک کنه بقیه وسایل رو بیارن تو
من هم مونده بودم چیکار کنم؟
اگه اونا برن و بعدش فرشاد اونا رو قال بذاره برگرده با من چیکار میکنه ؟!
آیا کارمون به سکس میکشه یا نه؟
بعدش چی میشه؟

 
هزار و ی جور فکر کردم و اصلن حال خودمو نمی فهمیدم
روی مبل وسط هال دراز کشیده بودم و چشامو بسته بودم
وقتی بخودم اومدم که دیدم دارن آماده میشن برن بیرون
شوهرم اومد و گفت پس چرا پانمیشی بریم بیرون
ناخودآگاه گفتم سرم درد می کنه حالا بذار کمی استراحت کنم
که فرشاد گفت خوب شما استراحت کنید تا ما میاییم و رو به شوهرم گفت حال که سحر نمیاد من باید شما و ساناز رو ببرم اون بالا ببینم میتونید توی هوای اونجا بازهم شطرنج بازی کنید یا نه بعدن نوبت سحر خانمم میرسه و دست اونا رو گرفت و دنبال خودش کشید
هرچی ساناز گفت نمیشه سحر رو تنها بذاریم فرشاد گفت چی میشه مگه ؟ بچه که نیس بترسه و ….. خلاصه اونا رو برد و من موندم و خیالاتم
بعداز حدود چهل دقیقه فرشاد برگشت و من نمیدونستم باید چیکار کنم
تا در رو بازکردم بطرفم اومد و…

 
ادامه بزودی در همین صفحه

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون
پیمایش به بالا