طعم بی نظیر لذت و هوس

همه ی هیاهوها تموم شده بودن … یاد کنکور افتاد و استرسش … هیجانی که واسه دانشگاه اومدن داشت بعد از گذشته یک ماه و نیم از دانشگاه رفتن تقریبن هیجانی نداشت واسش دیگه با همکلاسی هاش بیشتر آشنا شده بود و توی گروه تلگرامیشون تا دیر وقت باهم گپ میزدن .بین همه ی اکیپ های دختر پسرایی که باهم بودن یکیشون چشمشو خیلی گرفته بود ولی اون توی هیچ اکیپی نمیخواست باشه .مثه چشم بهم زدن دوران امتحانای آخر ترم از راه رسید توی اون مدت به شهر جدید هم عادت کرده بود و خیلی جاهاشو یاد گرفته بود …

 
اون روز آخرین امتحانش بود و قرار بود واسه ی یک هفته برگرده پیش خانواده اش امتحان سختی نبود طبق معمول داشت تنها توی دانشگاه قدم میزد که حس کرد کسی صداش زد قدم هاشو آهسته تر کرد که مطمئن تر بشه
صدای یه دختر بود ندا جان…. برگشت همکلاسیش سارا بود یکی از اعضای همون اکیپ جذاب
سارا جلو اومد و بعد از دست دادن باهم ندارو دعوت کرد به کافه تریا نزدیک دانشگاه و ندا هم قبول کرد با هم راه افتادن سمت کافه و سارا چند تا سوال درمورد امتحان پرسید و با جوابای کوتاه ندا ساکت شد و بقیه مسیر به سکوت گذشت
ولی ذهن ندا خیلی آشفته بود سارا که ماشین داشت پس چرا پیاده … ؟! چرا اصلا ندا رو دعوت کرده … همکلاسی بودن ولی ندا فکر میکرد اصلا سارا اسمشو هم نمیدونه وضع مالی پدر ندا خوب بود ولی نه به خوبیه سارا ! وقتی به خودش اومد که همراه سارا داشتن وارد کافه میشدن

 
ندا دختر تنهایی بود ولی چند باری به این کافه با چندنفر دیگه از همکلاسی هاش اومده بود اما انگار اینجا پاتوق سارا بود همه گارسون ها میشناختنش ! رفت و نشست پشت یه میز و ندا هم به دنبالش ذهن ندا پر از سوال بود و صدا تپش قلبش را میشنید نگران این دعوت ناب هنگام بود!
بعد از سفارش دادن و صحبت های معمولی سارا گفت که باید بره!!!! اون صحبت های معمولی واسه ی ندا غیر معمولی ترین چیزهایی بود که میشد شنید
موقع جمع کردن وسایلش سارا به ندا گفت که اگه بخواد میتونه چند باری با اکیپشون بگرده و اگه خوشش اومد ادامه پیدا کنه !
سارا منتظر جوابی نموند و رفت … ندا غرق در سوال های بی جواب بود!
چرا هایی که اجازه ندادن از طی شدن مسیر چیزی بفهمه با کشیدن یه نفس عمیق و طولانی وارد خوابگاه شد و سعی کرد ذهنش رو پاک کنه از اون همه سوال وسایلش رو جمع و جور کرد شب باید میرفت !هم اتاقی هاش هم درگیر تهیه ی بلیت و غیره واسه خودشون بود
ندا روی تختش دراز کشیده بود و درحالی که داشت سعی میکرد جوابی برای سوال هاش پیدا کنه خوابش برد … با صدای نگار به خودش اومد
ندا دختر پاشو چته امروز تو نکنه امتحانت بد شده یا عاشق شدی داره دیرت میشه ها!
وای ساعت چقدر زود گذشته بود
دیشب رو نخوابیده بود و درس میخوند
نگار یه کاسه از آشی که بچه ها درست کرده بودن واسه پشت پای خودشون رو داد دستش و گفت بخور ضعف نکنی که دست پخت مامان منتظرمونه! وجود نگار توی اتاقشون یه جورایی رخوت رو از شون دور کرده بود
ندا گفت واقعن خوشمزه شد عجب حالو حوصله ایی دارین شماها دستتون درد نکنه و … یک ساعتی به خنده و شوخی گذشت همه سرکیف بودن که میخوان برگردن هرچند که خیلی کوتاه
کم کم همه پراکنده شدن و باز ندا تنها شد و ذهنش درگیر سوالها !تموم راه رفتن به شهرش رو داشت دنبال جوابی میگشت که قانعش کنه

تا شهر ندا 4 ساعت راه بود
ساعت 12 شب بود که رسید و با استقبال خانوادش رو به رو شد اون شب رو تا صبح با خواهرش نگین حرف زدن و از دانشگاه واسش گفت
از وقتی وارد شهرشون شده بود انگار یادش رفته بود اون دعوت رو!
خیلی سریع تر از چیزی که فکرشو میکرد اون هفته سپری شد و روز آخر از راه رسید …

 

با بدرقه ی پدر و مادرش راهی شد توی راه فقط ذهنش مشغول یک هفته ای بود که گذشت به کل اون همه سوال بی جواب رو فراموش کرده بود
وقتی به خوابگاه و تنهاییش فکر میکرد دلش میگرفت ولی خب دانشگاه توی شهر دیگه هم خوبی هایی داره!

 

اولین روز ترم جدید توی آینه خودشو برانداز کرد
کفش اسپورت صورتی روشن با مانتو ی مشکی و شلوار سفید کتون شیک تر از اینا میگشت ولی با خودش فکر کرد اگه به همین تیپم هم گیر ندن باید کلامو بندازم هوا!
چی میشد اگه توی انتخاب لباساش بقیه دخالت نمیکردن! وارد کلاس که شد تقریبن پر شده بود یهو چشمش افتاد به سارا… اشاره کرد که کنارش بشینه و دوباره به یاد اون دعوت افتاد کلاس که تموم شد همراه سارا اومدن توی محوطه از برنامه ی این ترمش متنفر بود نفسشو با صدا بیرون داد که سارا ازش پرسید چیشده
-این ترم کلاسام خوب جور نشدن روز اول هفته صبح کلاس دارم و بیکاری تا ساعت 3
سارا هم همینجوری بود! توی اون لحظه خوش حال ترین آدم روی زمین بود از ته دل هورا کشید که با صدای خشن و مردونه ای ساکت شد و به طرف صدا برگشت
-عه عه عه خانوم اینجا دانشگاهه!
و بعدش هم صدای خنده…
درست میدید!! شایان بود همون پسر خوشتیپ کلاس ! دورو برشو که بهتر دید زد ..بعلهه همه هستن با صدای حنانه به خودش اومد
-سارا پس مگه بهش نگفتی
چیو بهم نگفته؟؟!
وای نه دوباره نمیخواست ذهنش پراز سوال بشه
….

همون اکیپی که از روز اول توی چشمش بودن الان دعوتش کردن به همون کافه ی نزدیک دانشگاه
سارا: راستشو بخوایی من قرار بود همون روز دعوتت کنم به اکیپمون ولی نمیدونم چرا اونجوری گفتم بهت بعدشم که تو رفتی ما از لیست کلاسا ساعتامونو باهات هماهنگ کردیم ندا جان امیدوارم تو هم دوست داشته باشی باما بگذرونی وقتتو!
منتظر جواب ندا نبودن
6 نفر بودن که با ندا میشدن هفت نفر سارا حنانه شایان شهره فرزاد دانیال
شهره و شایان خواهر برادر دو قلو بودن سارا نامزد برادر حنانه ، برادر حنانه اسمش حانونه و درسش تموم شده
اینارو توی همون دفعه ی اول فهمید که در حد آشنایی بود
به نظر ندا شایان و شهره هیچ شباهتی بهم نداشتن و شایان جذاب ترین پسر کلاسشون بود! سعی میکرد نگاهش به نگاه شایان گره نخوره که پتش رو آب نریزه ولی نگاهای شایان روی خودشو احساس میکرد وقتی داشت حرف میزد یا وقتایی که ساکت بود شایان براندازش میکرد ندا هم دوست داشت و هم گاها از شدت عصبانیت میخواسته یکی بخوابونه زیر گوش شایان
اون روز زیر نگاهای نافذانه ی شایان گذشت

به همه چیه بچه ها شوخیا و حرفاشون و تیکه هاشون عادت کرده بود الا نگاهای شایان
بخاطر اون نگاه ها هرروز بیشتر به خودش میرسید که توی نظرش هیچ عیبی نداشته باشه

صدای زنگ گوشیش بلند شد
-الو
-چی!!!!!!
-کجا ؟
-باشه
بوق….
چقدر سریع و بی مقدمه قرار بود برن باغ پدر شایان و شهره 15کیلومتر بیرون شهر!
توی این مدت اعتمادش به بچه ها کامل شده بود و جای هیچ نگرانیم نبود
همونطوری که سارا گفته بود تند تند آرایش کرد و لباس پوشید که بره سر کوچه منتظر شایان و شهره که دنبالش بیان
توی آینه ی آسانسور به خودش نگاهی کرد رژشو پررنگ تر کرد و موهای حالت دارشو ریخت بیرون از شال زرشکیش
ته چشماش نگرانی بود نگاه های بی وقفه ی شایان !
بین بچه ها از همه کمتر با شایان هم صحبت میشد اما به نظر خودش شایان بیشتر از همه ندا رو شناخته از نگاهش….
ماشین شایانو دید اما هرچی سعی کرد شهره رو نتونست ببینه!….شایان جلوی پاش ترمز کرد و خم شد درو واسش باز کرد
-چیه بانو چرا ماتت برده افتخار نمیدین
-فک کردم شهره هم هست آخه سارا..
-بیا سوار شو دختر !
حرفشو ادامه نداد و سوار شد طبق عادت باهم دست دادن ولی دست شایان گرم بود و قرمز ! شریان خون زیر پوستش دیده میشد
ندا دستشو کشید انگار شایان تازه به خودش اومد
-راستش شهره … امممم
چرا ام ام میکنه
-ببین ندا من تورو دوست دارم و پیشنهاد من بود که تو هم بیایی بینمون
توقع صراحت تا این اندازه رو نداشت !!
شایان دستشو گرفت و گذاشت روی پای خودش
-دلم میخواد باهام راحت باشی بنداز کنار اون غرور دخترونتو میدونم توهم بی حس نیستی نسبت به من

 
ندا فقط شنونده بود و شایان خوب میدونست نباید منتظر شنیدن حرفی باشه واسه ی همین صدای ضبط رو زیاد کرد…
…. باغ خیلی بزرگی بود هرکدوم از بچه ها یه گوشه ایی واسه خودشون خلوت کرده بودن
حانون هم اونجا بود قبلن یکی دوبار دیگه هم ندا دیده بودش
با دیدن ندا و شایان همه به طرفشون اومدن انگار خبر داشتن چه حرفایی رد و بدل شده
شایان خودشو به ندا نزدیک تر کرد و دست انداخت گردنش
بعد از سلام و احوال پرسی هر کسی طرفی رفت… دانیال و فرزاد هم کم از بی کسیشون نگفتن !!!
آخرش هم با حنانه و شهره از باغ زدن بیرون واسه تدارکات غذا و پذیرایی
شایان ندا رو بغل کرد و گذاشت روی پاهاش

 
آروم آروم بهم نزدیک شدن ندا خیلی این صحنه رو توی ذهنش تداعی کرده بود
ولی توی رویاهاش فکر نمیکرد همچین لذتی داشته باشه چشماشو بسته بود و فقط لب دوخته بود به لب شایان
بلندش کرد و رفت به طرف ساختمون وسط باغ رفتن طرف یکی از اتاقا که درش بسته بود
یه اتاق نه زیاد بزرگ با تخت دو نفره
شایان مردد بود که شاید دوست داشتنش هوس تلقی شه اما اون همه تحمل کرده بود الان نوبت شهوت بود!
ندا خودشو سپرده بود به بدن گر گرفته ی شایان
دکمه های مانتوشو باز کرد
هوا گرم بود و ندا زیرش چیزی نداشت

 
سینه هاشو چنگ میزد و قربون صدقش میرفت کم کم ندارو لخت کرده بود و تموم بدنش رو غرق در بوسه
الان نوبت ندا بود شلوار گرمکن شایان رو از پاش در اورد حسابی شق کرده بود
دوست نداشت ساک بزنه و بلد هم نبود
فقط توی فیلم ها دیده بود ولی تصمیم نداشت اجرا کنه فقط لمسش کرد…
شایان ندارو خوابوند روی تخت و خودش اومد روش در گوشش آروم گفت نگران نباش
فقط گذاشت لای کوسشو فشار داد بالا و پایین میکرد و ندا هر لحظه دیوونه تر میشد و خودشو تکون میداد سینه های گردش بیشتر از بقیه بدنش میلرزید ….
عشق و لذت و هوس هرچه بود طعمش بی نظیر بود…
پایان

 

نوشته: پریناز

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون
پیمایش به بالا