لذت سکس با دختر خوانده ی قشنگم

شش سال بیشتر نداشت که بعد از تصادف و فوت ‍پدر و مادرش ما سرپرستیش رو به عهده گرفتیم. یه دختر معصوم و ناز که بعد از سالها تلاش برای بچه دار شدنمون خدا بهمون هدیه کرده بود. روز های سختی رو سپری می کرد. با تنها بازمانده از خانواده ای که داشت زندگی میکرد هر لحظه بغض و گریه و بهانه گیری از دلتنگی پدر و مادرش. اما حالا بیست و چند سال از اون روزا میگذره. خونه قدیمیمون رو بازسازی کردم و طبقه دوم رو به کسی دادم که واقعا مثل دخترمه. فرشته کوچولو ما عاشق هم دانشگاهیش شد. یه پسر آروم و متین. واسش مجلل ترین عروسی که در زندگیم رفتم رو گرفتم و حالا یه فرشته کوچولو تو شکمش داره. اما باز روز های سخت از راه رسیدن…

 

خانمم به همراه دامادمون تو راه برگشت از باغ کوچکی که داشتم تصادف کردن و هر دو چشمشون به روی دنیا بسته شد. من موندم و فرشته و یک دنیا غم. اما با به دنیا اومدن هستی دنیامون عوض شد. باز نور به خونه ما برگشت. از صبح تا شب دنبال رسیدگی به فرشته و و هستی زندگیم شده بودم. بار ها فرشته رو لخت و نیمه لخت دیده بودم. اما صحنه شیر دادن به هستی و اون سینه های درشت واقعا از خود بیخودم میکرد. نمیدونم شاید هم یک سال نداشتن شریک زندگی اینجور باعث برافروختگیم میشد.فرشته هم اصلا تلاشی برای پوشاندن خودش از من نمی کرد و فشار هر روز روی من بیشتر میشد. یه روز که داشت جلوم هستی رو شیر می داد ناخداگاه محو سینه اش شدم. نمیدونم چند دقیقه داشتم نگاهش میکردم که با صداش به خودم اومدم “بابا به چی نگاه میکنی” یه لحظه انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم… “هیچی هستی رو میبینم چه معصوم خوابیده” حول کرده بودم. از جام پاشدم اصلا حواسم نبود که آلتم سفت شده. فرشته با صورتی متحیر نگاهم کرد و اخمشو درهم کشید و گفت “معلومه” بعدم بچه اشو بغل کرد و رفت تو اتاق. نمیدونستم باید چکار کنم کسی که مثل دخترم بود حالا راجع به من چه فکری میکرد. هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر از خودم متنفر میشدم. لباسام رو پوشیدم و زدم بیرون از خونه. مثله دیوانه ها راه میرفتم و قطره اشکام گونه هامو خیس می کرد. همش میگفتم چطوری باز تو صورتش نگاه کنم. تقریبا یک دور کامل شهر رو گشته بودم که گشت نیرو انتظامی کنارم ایستاد. “آقا این موقع اینجا چه کار میکنی؟” نگاهی به ساعتم کردم دیدم از چهار گذشته گفتم ” سلام بیخوابی زده به سرم اومدم یکم پیاده روی. دارم بر میگردم خونه” واقعا نزدیک خونه بودم راهمو به سمت خونه کج کردم.

 

وقتی رسیدم فرشته در خونه ایستاده بود. نا منو دید نشست رو زمین. سرعتمو بیشتر کردم و رسیدم بهش “بابا این بیرون چکار میکنی؟” فقط گریه میکرد. رفتیم داخل چند ثانیه سکوت کرد دوباره بغضش ترکید”کجا بودی بابا؟ نمیگی از نگرانی بمیرم؟ نمیدونی تنها کس من تو این دنیایی؟ بابا تو که خودخواه نبود… بگو کجا بودی…” اولین بار با این لحن تند بام حرف میزد. من هنوز روی نگاه کردن تو چشماشو نداشتم. سکوت کردم. اومد سمتم مثل مادری که میخواد بچه اشو تنبیه کنه”مگه با شما نیستم؟” متوجه قرمزی و ریزی چشمام شد و گونه هایه خیسم. دستشو زیر چونه ام گذاشت سرمو آورد بالا یه منو تو آغوشش کشید گفت “ببخشید بابا غلط کردم” دستمو گذاشتم پشت سرش به شونه ام فشار دادمو بغض منم ترکید. بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم و رفتیم تو اتاقامون. تو تختم هنوز داشتم گریه میکردم و این همه اتفاق رو تجزیه و تحلیل میکردم که خوابم برد. “بابا… بابایه خوابالویه من… لنگه ظهره” چشامو باز کردم دیدم ساعت 11:30. از جام بلند شدم همه سعیم این بود که با فرشته چشم تو چشم نشم. فهمیده بود. به با یه صورت ناراحت لوس اومد جلوم گفت “با من قهری….؟” گفتم”نه اما نمیتونم تو صورتت نگاه کنم” گفت”چرا بابایی؟ من که گفتم غلط کردم” سکوت کردم. اومدم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت و گفت”بابایی من درکت میکنم. نباید اون حرف رو میزدم”. گفتم”نه دخترم من بابای بدی شدم”. گفت “بابا تو الان یک ساله تنهایی. زندگیتو وقف من و بچه ام کردی. باید بشینیم حرف بزنیم از من رو بر نگردون تو بهترین بابای دنیایی” و من باز هم سکوت کردم گفت”بابا میخوایی واست زن بگیرم؟” تو اوج ناراحتی زدم زیر خنده گفتم “دیگه چی؟” اون شکلک لوسشو باز درآورد و گفت”خب میگی چکار کنیم؟” یه “هیچی” آروم گفتم و پاشدم رفتم.

 

 

تا شب یکم اوضاع آروم تر شد و حرفی در اون باره رد و بدل نشد. شب خواب بودم حس کردم یه چیزی رو لبم حرکت میکنه ناخداگاه دستمو سمت دهنم بردم اولین فکرم این بود شاید یه حشره است اما دستم به یه توده نرم خورد و یکی گفت “بابا چکار میکنی؟”فرشته بود که یه سینشو درآورده بود و رو لبم بازی میداد. گفتم”دختر مگه دیوانه شدی؟” گفت”نه بابایی. یک ساله تنهاییم. تو به خاطر من و بچه ام و من به خاطر تو بچه ام نمیتونیم ازدواج کنیم. جوری هم همو میشناسیم اهل با کسی بودن نیستیم. هر دو هم احتیاجاتی داریم پس فقط یه راه میمونه!” هاج و واج مونده بودم نه میتونستم مخالفت کنم نه موافقت داشتم به حرفاش فکر میکردم که گفت “خب دیگه سکوت علامت رضایته” لباش رو لبام قفل کرد آروم خزید روی من داغی مهبلش روی التم حس میکردم کمرش رو آروم عقب جلو میکرد و لبام رو می مکید. سینه اش از سوتین بیرون بود جلو تر آمد سینش رو رو لبم گذاشت مغزم کار نمی کرد از روی شهوت اولین بوسه رو سر سینه اش گذاشتم و تو دهنم کردم که ناله شهوت انگیزش بلند شد یه لرزش کوچکی کرد دستش رو شکمم گذاشت و به سمت پایین برد. به کش شرت و شلوارم رسید دستش رو برد داخل آلتم رو دستش گرفت یه باره انگار برق گرفتش از جا پرید چیزی نمی گفت چراغ مطالعه بالا تخت رو روشن کرد دوباره برگشت رو سمت آلتم درش اورد”این دیگه چیه؟ چرا اینقدر بزرگه؟” آلتم 19 سانت میشد اما کلفت. باش بازی میکرد منم نفسم تو سینه حبس شده بود سرش رو بوس کرد و به زور تو دهن کوچکش جا داد هنوز چند ثانیه نگذشنه بود حس کردم دارم ارضا میشم گفتم “بابا درش بیار داره میاد” دهنش رو باز کرد آلتم رو یکم بیرون آورد و با دست مالید بی اختیار کمرم شروع به حرکت کرد و خالی شد به جرات یک دقیقه داشت آب فوران میکردم فرشته هم مثل یه اسباب بازی باش بازی میکرد و می مکیدش.

 

اروم شدم اومد توبغلم گفت” وای بابا این همه آب کجات بود؟” لبخندی زدم میدونستم نوبت منه سرمو کنار گوشش گذاشتمو گفتم ” بزار ببینیم ماله کی بیشتره” تو آغوش کشیدمش دستم رو بدنش حرکت میکرد انگار میخواستم بدنش رو اسکن کنم ناله هایه ریزی میکرد دستمو گذاشتم رو سینش با نوک سفت شده اش بازی میکردم آروم آمدم پایینم تر روی شکم نافش رو مالیدم باز هم پایین تر شروع کرده بود پیچیدن به خودش دستم زیر کش شرتش رفت آروم همون ناحیه رو میمالیدم معلوم بود تشنه اینه که برم سر اصل مطلب خودش رو به بالا فشار می داد دلم نیومد بیشتر از این منتظرش بذارم همه مهبلش رو کف دستم گرفتم. ناله خودمم بلند شد داغ خیس تپل و نرم انگشت وسطم رو به شیارش مالیدم خودشو بهم فشار داد این حرکات باعث شد یکم آلتم سفت بشه دست انداختم شرت و شلوارش رو پایین کشیدم آلتم رو بین رون هایه داغش گذاشتم و برگشتم سراغ مالیدنش با دست سر آلتمو گرفت و بالا تر آورد خیسی رو روی آلتم حس میکردم شروع کرد جلو عقب کردن کمرش دیدم باز دارم به ارگاسم میرسم نمیخواستم دو هیچ جلو بیافتم.

 

پاشدم لختش کردم با زبون افتادم به جون مهبلش می لسیدم و میک میزدم و داخل سوراخش میکردم که یه باره شروع کرد به لرزیدن و سره منو محکم لایه پاهاش فشار میداد انگار شیر آب داغ رو روی صورتم باز کرده بودن منم با اشتیاق فروان مشغول خوردن بودم. آروم که شد منو تو بغلش کشید هر دو بی حس بودیم نمیدونم چی شد که خوابم برد. صبح حس کردم یکی داره آلتمو میماله با یه لبخند از خواب پاشدم صبح به خیر گفتم اما کو گوش شنوا. فرشته هنوز لخت بود و داشت سعی میکرد آلتمو بیدار کنه اما بعد اتفاق دیشب یکم کاره سختی بود اما بلاخره موفق شد. اومد روی من خودشو تنظیم کرد به زور فراوان و فشار وزنش به سمت پایین موفق شد سر بزرگ آلتمو وارد مهبلش کنه. یه قطره اشک از کنار چشمش سر خورد رو گونه هاش خم شد روم چشماش رو بوس کردم و گفتم”دوستت دارم” گفت “منم دوست دارم بابا”.

 
نوشته: بارباباپا عوض میشه اما عوضی‌ نمیشه

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

5 دیدگاه دربارهٔ «لذت سکس با دختر خوانده ی قشنگم»

  1. داستانت مشکلی نداشت حس خوبی به ادم میداد ،امیدوارم جمع سه نفرتون دیگم کم نشه ،دنیا به کامتون.

  2. اشتباه کردی اخه دخترتو کردی ولی منم گیرم راست شد برا فرشته ات خواستی بکو در خدمتم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا