فیزوتراپی کمر زندایی

سلام دوستان
داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم مال زمستان 91میشه من اهل قم هستم من توی یه فیزیوتراپی کار میکنم اسمم کیوانه 27سال سن دارم استیلی خوبی هم دارم.بگذریم بریم سراغ داستانی که برام اتفاق افتاد.من یه زندایی دارم که اسمش پارمیداست.سن35ساله قدش 180 پستان90 دور باسن100.ادم خوش استیلیه این زندایی من برخلاف اسم باکلاسش معمولا چادرسرمیکنه. یه روز داییم بهم زنگ زد گفت که کیوان زندایت از راه پله افتاده.کمرش مشکل پیدا کرده مچ پاشم شکسته بردمش دکتر.بعد بردمش رادیولوژی عکس گرفته. دکترش گفته باید فیزیوتراپی انجام بده تا بتونه سلامتی خودش رو بدست بیاره پاشم گچ گرفتن. گفتم دایی اگه شما میتونین بیارین فیزیوتراپی ادرس بدم. گفت من فعلا یه هفته هستم میتونم خودم بیارم. اخه داییم شغلش تجارته یعنی به خاطر شغلش معمولا ماهی دو هفته از خونه دوره. ادرس دادم زندایی اورد فیزیوتراپی. حالش زیاد خوب نبود درد میکشید تمام دستگاههای فیزیوتراپی پر بود نیم ساعتی نشست به داییم گفتم اگه کاری داری برو انجام بده من خودم جابجا میکنم زندایی رو برای بردن روی دستگاهها.
 
من کیرم داشت میترکید بابت بغل کردن زنداییم پیشاپش. داییم رفت به کارش برسه منم گاهی به مریضا سر میزدم گاهی هم به زنداییم. خلاصه یه دونه تختا خالی شد برای زنداییم.اروم زیر بغلشو گرفتم منم دور کمرشو گرفتم بردم رو تخت خوابوندم کیرم از روی شلوار تابلو شد ولی نمیدونم زندایی تو اون مریضی حواسش به من بود یا نه.دراز کشید رو تخت.چون مچ پاش تو گچ بود باید دستگاه رو فقط رو کمرش میزاشتم.وای دل تو دلم نبود زنداییم برگشت و به روی شکم خوابید و دستگاه رو روشن کردم پدهایی که باید رو کمرش میزاشتم خیس کردم. فقط چند ثانیه مونده بود تا من لخت کمر زندایی رو ببینم پیراهنو اروم زدم بالا وای توصیفش برام سخته چطور بگم کمر سفید مثل برف برف.زنداییم که لبه تخت بود کیرمو اروم مالوندم به پاش طوری که شک نکنه .نوک انگشتامو گذاشتم رو کمر هی تکون میدام هی میگفتم اینجا اینجا. گفت کیوان جان دستمو هرجا گذاشتم تو هم بذار اونجا وای داشتم میرمدم دامنشو یه خورده داد پایین انتهای ستون فقرات نزدیک کونش دست گذاشت یعنی ته ستون فقرات.(اگه دقت کرده باشین فیزیوتراپی هرتخت کنارش پرده کشیدن تا راحت بتونه دراز بکشه کسی هم نتونه ببینه)منم سریع پردرو کشیدم تا کسی نبینه دستم گذاشتم اونجا گفتم اینجا زندایی داشتم کف میکردم کف دستم درست روی نصف کونش بود یه ذره که با دست مالش دادم دستگاه رو گذاشتم تایمر هم روی بیست دقیقه گذاشتم به زندایی هم گفتم راحت باش من خودم فقط میام اینجا رفتم به مریضای دیگه هم سر بزنم دقیقا هر5دقیقه به تخت زندایی سر میزدم تا کاری داشته باشه انجام بدم.
 
10دقیقه که گذشت رفتم سر زدم گفت کیوان اگه میشه درجشو یه ذره زیاد کن.منم زیاد کردم تاکمرنازش حسابی حال بیاد رفتم. تایمرش که به صدا دراومد رفتم به کابینش سر بزنم دیدیم قشنگ زندایی کوس طللا برای خودش خوابیده منم لبمو گذاشتنم روی لمپرای کونش یه بوس کوچولو کردم اصلا کیرمو نمیتونستم بخوابونم.بعد بیدارش کردم گفتم زندایی میخوام یه دستگاه دیگه بذارم رفتم یه دستگاه دیگه رو اوردم که پماد دیکنوفناک روی محل درد میریزن ماساژ میدن به زنداییم گفتم زندایی باید دامنتو یه ذره پایین ببرم تا پماد به دامن شما نخوره. یه ذره کشیدم تا سوراخ کونشو داشتم میمردم .در حین ماساژ دادن فقط داشتم سوراخ کونش دید میزدم.بعد شروع کردم به پرسیدن سوال که چطور شد افتادی تا زبون خودش بشنوم چی شده گفت میخواستم برم خرید کنم که از روی پله ها افتادم زمین.موقع ماساژ انگشت کوچیکه دستمو ازاد میکردم میخورد به سوراخ کونش .بهش گفتم زندایی اگه دایی بخواد بره چطوری میخوای بیای اینجا.گفت خودم هم موندم چون دکتر برام20جلسه نوشته دایت نهایت یک هفته میتونه منو بیاره.خلاصه اون روز گذشت رفتم خونه به پدر و مادرم ماجرارو گفتم.پدرم گفت امشب که دیگه وقت نمیشه فرداشب میریم خونشون.خونمون نیم ساعت با هم فاصله داشت. فرداش زندایی اینا اومدن فیزیوتراپی انجام دادن. موقع رفتن گفتم زندایی پارمیدا ما امشب میایم خونتون.گفت ساعت چندمیاین گفتم پدرمو مادرم زودترمیان ولی من باید بمونم کار مریضا تموم شد بیام
 
وقتی بهش نگاه میکردم ازدیدن کونش تو چشام موج میزد.شب رفتیم خونشون خلاصه بعد از کلی صحبت کردن در مورد نبودن داییم که یه فکر به ذهن داییم رسید من کلکو پر ریخت .برگشت گفت اگه کیوان بتونه دستگاهو بردار بیاره اینجاخوبه منم چون میدونستم ظهرا نمیشه گفتم دایی من ظهر نمیتونم دستگاهارو بیارم به خاطر داشتن مریضا شاید بتونم از دکترفیزیوتراپی اجازه بگیرم برای شبا گفت اشکال نداره اجارش هر چقدر باشه میدم(چون فکر کنین داییم یه خورده پولداره چرا اون 2 تا دستگاه رو از بیرون نمیخره.چون اولا بعد از سلامتی مریض دیگه دستگاه فیزیوتراپی برای خونه هیچ ارزشی نداره ثانیا یک نفر هم باید میبود که دستگاهارو روی بدن مریض بذاره).اون شب تموم شد رفتیم. من فقط به این فکر میکردم که شرایط جورمیشه دستگاهارو بیارم یانه .این 2تادستگاه زیادبزرگ هم نیست تو 2تاکیف هم جا میشه.فرداش رفتم ماجرارو به دکتر فیزیوتراپی گفتم بالاخره من شاگردش بودم درهر صورت مطمن بودم بهم اجازه میده.ولی گفت اگه مشکلی پیش اومد خودت باید خسارتشو بپردازی.غروب همون روز داییم اینا اومدم ماجرا رو گفتم خوشحال شد ولی بیشتراز همه من خوشحال بودم .داییم رفت یه سری وسایل برای خونه بخره. نوبت زندایی شد اومد روی تخت دراز کشید دیگه اجازه ندادم خودش پایین بیاره دامنشو. خودم پیراهنو یه ذره دادم بالا دامنشو کشیدم پایین گیر کرد به شرتش. دیگه داشتم میمردم شرت توری سیاه به ناخونام برخورد کرد.
 
با خودم گفت اگه تا 3روز دیگه بخوام با زندایی همخوابی کنم حداقل باید بپزمش. دستگاهو گذاشتم تو دلم گفتم بذار یه ذره کرم بریزم زندایی اذیت کنم شماره دستگاه تا اخر زیاد کردم یکدفعه زندایی داد زد اخ سوختم کیوان چکارمیکنی گفتم زندایی ببخشید حواسم نبود.گفت عاشقی مگه دیگه جوابشو ندادم فقط به قوس کونش نگاه میکردم دستگاهو گذاشتم رفتم به کارای دیگه برسم .موقع ماساژدادن با دستگاه رسید.چون دستگاهای مورد استفاده برای زندایی این 2تابود.رفتم شروع کردم تا ماساژ بدم دامن دادم پایین شورت توری دیگه دیونم کرده بود دوتاهندونه زیر بغلش گذاشتم ازش تعریف کردم گفتم حیف به این استیل نازی نیست که درد بکشه گفت ای کاش یه ذره دایت به من اینجور بها بده.گفتم زندایی اینجوری هم نیست دایی سنگدل باشه بالاخره شرایط کاریش طوریه که باید اینور اونور باشه مشغله فکریش که یه کم حواسش به شما نیست.گفتم من تلافی میکنم تو این مدت.گفت تو که همه جوری منو شرمنده میکنی اینجام اومدم بهت زحمت دادم.گفتم تاباشه از این زحمتا من 2هفته دیگه پیش شما هستم همینجور که باهاش صحبت میکردم کیرمو اروم میمالوندم به روناش دل جرات پیدا کردم بادستم اروم کونشو میمالوندم تا برای خونشون که رفتم اماده کرده باشمش.البته من طوری میمالوندم انگشتامو به کونش که فکرکنه دستگاه ماساژباعث میشه.البته میتونستم با مالوندن کیرم به راناش ابمو بریزم ولی میخواستم پر پر باشه کمرم تا برای خونشون بریزم تو کوسش.
 
3روز همش گذشته بود از اومدن زندایی به فیزیوتراپی ولی دیوانم کرده بود.خلاصه 7روزی که قرار بود داییم پیش زنداییم باشه تموم شد .روزهفتم خودش اومد برای تصفیه حسابو دادن پول بابت اجاره. دویست هزارتومان دستی به دکتر داد گفت مابقی هر چقدر شدبه کیوان بگین من میریزم به حسابش تا برای شما بیاره.بعد دایی بهم گفت کیوان زنگ زدم به خواهر پارمیدا تا برای درست کردن غذا واینکه پارمیدا تنها نباشه به خونه گاهی اوقات سربزنه.چون خواهرپارمیدا یه بچه شیطون 1ساله داشت واعصاب پارمیدارو خورد میکرد خیلی کم میمود اونجا.خلاصه زنداییم باید قبول میکرد تون اون شرایط که کمرش درد داره بعلاوه شکستن مچ پاش شوهرشم که نیست. خواهرش بیاد اونجا. خونه خواهرش تا خونه داییم1ساعت فاصله بود.روز هشتم سر رسیدمن لحظه شماری میکردم تا شب برسه.کارم که تموم شد دستگاهارو برداشتم رفتم داروخانه 5تا پماد دیکنوفناک هم خودم خریدم چون پماد بهترین چیزی بود که من میتونستم به کون زنداییم برسم.رسیدم دم خونشون زنگ زدم دروباز کردن رفتم بالا سلام علیک کردم با زندایی خواهرشم از تو اشپزخانه اومد سلام علیک کردیم داشت شام درست میکرد من گفتم زندایی من باید برم شام نمیخورم اگه میشه بریم من دستگاه رو بذارم رم کمرت گفت اولا که شام میخوری بعد من به بابات گفتم که شاید بعضی شبا برای خواب اینجا بمونی همین که زنداییم گفت برای خواب بمونی تو کونم انگار عروسی شد. شام خوردیم قورمه سبزی .
 
تاساعت11نشستیم صحبت کردیم.ساعت11شد زنداییم گفت بریم دستگاه رو بذار رو کمرم.از یه طرف دوست داشتم دستگاه رو زودتر بذارم تا زود تموم بشه .ازطرفی هم دوست داشتم دیرتر بشه تا خواهرش بخوابه.رفتیم تواتاقش خواهرشم رفت اتاق خواب دیگه بخوابه البته زنداییم به خواهرش گفت بیا همینجا پیش من بخواب .گفتش من خسته ام سروصدای شما هم زیاده نمیتونم اینجا بخوابم.2تاتخت توی اون اتاق بود که زنداییم گفت اگه دوست داشتی همینجا بخواب. وای من همیجور از لب لوچم شهوت میریخت پایین.اول دستگاهو گذاشتم بعدبه زندایی گفتم من میرم دوش میگیرم تا تایمردستگاه بوق بزنه رفتم دوش گرفتم20دقیقه بعد اومدم دیدم زنداییم خوابیده.بعداروم دامنشودادم پایین تاپماد بریزم زندایی بیدارشدگفتم این ماساژو اگه بیشتربدم امکان خوب شدن هم زیاده گفت اگه خودت خسته نمیشی ماساژبده نیم ساعتی مالوندم وقتی مطمن شدم کامل خوابه دامنشو تا سرزانو اوردمش پایین دیگه داشتم دیوانه میشدم شرتمو اوردم پایین ارودم کیرمو مالوندم به کونش.از شق درد داشتم میمردم یه کم پستان اندازه نارگیلشو مالیدم دیگه خوابم میمومد نه حوصلشو داشتم دیگه کاری کنم نه وقتشو چون بایدمیخوابیدم فرداصبح برم سرکار.صبح بیدارشدم صبحانه خوردم دوتاساک هم دستم برای بردن دستگاها. توماشین بودم همینطورفکرمیکردباخودم گفتم بابامن که خرحمالی زندایی دارم میکنم پس چراخودشو نکنم.تصمیم گرفتم تو خواب هم شد اینکارو بکنم.چون من کسایی رو توفامیل میشناختم تا فقط پارمیدا رو با بلوز شلوار ببینن. چه برسه به من که دیگه کوسشو هم دیده بودم.شب شد به زنداییم زنگ زدم چیزی برای خونه لازم داری گفت بیاخونه پول بهت میدم فرداشب بخر.رفتم خونه مثل همیشه پذیرایی نشستیم چایی خوردیم خواهرش هی سربه سرش میذاشت میگفت این شوهرت میتونست یک هفته ازکارش بزنه تاتورو درمان کنه اقا کیوانه هم به کارش برسه.من گفتم من مشکلی ندارم زندایی از من جون هم بخواد بهش میدم گفت اره خوب شانس هم خوب چیزیه ادم داشته باشه دیگه با حرفام پارمیدارو تو دوستم مثل موم گرفته بودم
 
هرموقع که من میومدم خونه.خواهرزاده پارمیداخواب بودمن گفتم من که هر وقت میام این خوابیده پس کی بیداره.زنداییم گفت تا قبل از اینکه تو بیای مخ مارو میخوره بخاطره همین خسته میشه میخوابه.خواهر پارمیدا یه سری قرص بود داد تا پارمیدا بخوره گفتم زندایی این چه قرصای میخوری گفت دکتر بهم داده مسکنه ارامبخشه با قرصهای تقویتی.خلاصه با خودم گفتم این باخوردن این قرصها شبا گوز گوز میشه دیگه چیزی نمیفهمه تو خواب.ساعت11/5شد زنداییم از تو اتاقش صدام زد رفتم وای چی داشتم میدیدم زنداییم شلوار خواب چسبان پوشیده بود درسته من موقع فیزیوتراپی کوسو کونشو دیده بودم ولی این بار با اراده خودش لباس راحتی پوشیده بود.رفت دراز کشیدرو تخت گفت درو ببند فکر کنم شهوت زندایی داش لبریز میشدرفتم کنارش شروع کنم.گفتم زندایی میخوای از فردا یه کم زودتر دستگاه رو بذارم پشت کمرت.برگشت بهم گفت من فکرمیکردم تو دوست داشته باشی اخرشب موقع خواب بذاری.گفتم اشکالی نداره هرطور توراحتی زندایی.برق روشن بوددستگاهوگذاشتم منم تخت کناری درازکشیدم با گوشیم ور میرفتم.یه دیدی هم به کمرزندایی جون میزدم تصمیم گرفته بودم اگه بشه شب حداقل لاپایی به زندایی بزنم تا ابمو رو بریزم.یه نیم ساعتی گذشت تا شروع کنم به ماساژ دادن بادستگاه.وقتی که ماساژتموم شدبرقو خاموش کردم اول 2بار زنداییمو اروم تکون دادم تا اگه بخواد بیدار بشه من دست بکارنشم
 
خوشبختانه بیدار نشد اروم رفتم روتخت بغلش دراز کشیدم بازوهاشو بوس میکردم دستمو بردم با شکمش بازی کردم وچندبار لاپایی زدم از بخت بدم از اتاق خواهرزنداییم صدایی اومد بچه ش بیدار شده بود گفتم الان من رو تخت باشم خواهرش هم بیاد درو باز کنه کارداشته باشه منوکنارخواهرش ببینه بیچاره میشم.تف به بخت بدم رفتم روتختم خوابیدم.صبح شدرفتم سرکار ساعت11تلفنم زنگ خورد بابام بود گفت اگه زندایت شبا تنها نیست تو بیا خونه.گفتم باشه اگه بشه میام خونه.کارم تموم شد لیستی که زنداییم اماده کرده بودبرای خرید رواماده کردم تا وسایلشو بخرم بعلاوه بقیه وسایل3کیلو موز هم نوشته بود.وسایلو خریدم رفتم خونه زندایی وسایلو تو اشپزخانه گذاشتم گفتم زندایی من باید شب برم خونه.گفت امشب پیشم بمون خواهرم غروب رفت خونشون.شامو درسته کرده رفته که فردا بیاد دل تو دلم نبودبرای اخرشب.شاموخوردیم نیم ساعت بعد زندایی گفت کیوان حالشوداری شیرموزدرست کنی منم گفتم حتماهرچی شمادرخواست کنی اجرامیکنم.شیزموز اماده کردم زندایی2لیوان پرخوردگفتم زندایی نترکی.گفت اگه تو چشم نزنی طوریم نمیشه.تودلم گفتم امشب منم بهت ویتامین میدم.واماشب سرنوشت ساز فرا رسید.گفتم زندایی اگه میتونی برو یه دوش بگیر تا پمادهایی که به بدنت زدم تمیز بشه گفت من که مچ پام تو گچه. گفتم خوب دورش یه چیزی بپیچ بعد برو.رفت لباساشو از تو کمد برداشت رفت حمام.منم خودمو مشغول کردم تا پارمیدا بیاد.
 
از حمام اومد رفت رو مبل نشست من همین که دیدمش اب دهنو خواستم قورت بدم که بگم عافیت باشه سرفه ام گرفت از طرز لباس پوشیدن پارمیدا.یه تاپ بنددار ابی که تا بالای خط سینهاش بود با یه دامن گلی گلی تابحال اینقدر راحت ندیده بودمش.وای گردنش مثل برف بود.پارمیدا قرصاشو خورد نیم ساعتی گذشت رفتیم برای گذاشتن دستگاه.تو اتاق کلی باهم صحبت کردیم ولی پارمیدابیشتردوست داشت صحبتهاشو درموردلذتهای دوست داشتنی ادم باشه.پرسیدکیوان تو از کدوم لذت ادم بیشترخوشت میادپرسید اصلاتو دوست دختر داری.گفتم اره یه دونه ای دارم .گفت خونشون هم میری من قشنگ متوجه بودم زندایی کیر میخواد.منم بهش یه دستی زدم گفتم اره اگه خونشون کسی نباشه زنگ میزنه برم پیشش.منظورم قشنگ بهش رسوندم.کیرم الارمش دیگه داشت به صدا در میومد هی داشت شق شق میشد.یکی دو باری که دستمو بردم کیرمو دستم بگیرم زیرچشمی دید ولی چشماشوبست.دمر بود گردنش طرف من بودچشماشو بسته بود که با زبانش دور لبش بازی میداد.ماساژم تموم شد.اروم دامنشو از پایین پاش دادم پایین تا ته کونش .وای شورتی ازاین بنددار بود که بندش دقیقا تو کونش بود رفتم برقو خاموش کردم کنارتخت نشستم باساق پاش ده دقیقه ای ور رفتم. پاشوبوس میکردم چه حالی میدادساق به اون کلفتی رو بوسیدن.رفتم روتخت کنارش دراز کشیدم.دستموگذاشتم روکمرش شروع کردم مالش دادن.اروم دستمو گذاشتم رو کونش.با لمپراش بازی کردم.دم گوشش گفتم زندایی دایی هرچندشب لمپراتو دست میگیره.لباشومیبوسیدم.بندشورتشو زدم کنار کیرموباتف خیس کردم گذاشتم دم کوسش .ده دقیقه اروم بالا پایین رفتم .کیرمو دراوردم لای پاش گذاشتنم ابم بافشار زیاد اومدهمچین بغل کردم زنداییم یه تکونی خودشو داد اروم یه اهی سرداد.زندایی هم ارضاشدبازوهای نازشو بوسیم رفتم خوابیم.صبح نزدیک بودازکارم جابمونم چون خیلی خوابم میمومد.خلاصه باهر سختی بودرفتم سرکار.نزدیک به یه هفته من فقط میرفتم خونه زندایی و دستگاه رو میزاشتم بعد شبش میرفتم خونه خودمون.همش دو تاسه جلسه دیگه مونده بود تموم بشه .
 
شب شد میخواستم برم خونه زندایی اول رفتم داروخانه کاندوم با طعم انار گرفتم چون میدونستم راحت میتونم کوس زندایی رو تنگ کنم بعد فروکنم.رفتم خونه سلام احوالپرسی کردیم هنوز ننشستم روی مبل زندایی گفت خواهرم دیگه این سه شب نمیتونه بیادتوبایدپیشم بمونی زنگ بزن به خونتون بگو.زندایی گفت تا چیزی بخوری من میرم حمون بدنم کرم گرفته بشورم.رفتم نون پنیر برداشتم خوردم دیدم زندایی ازحموم دراومد رفت اتاق خوابش.بعداز ده دقیقه اومد بیرون.اومد پیشم نگاهش کردم دیدم خودشو کرده عروسک.یه جور خودشو ارایش کرده بود شده بود ناز ناز.متلکی انداختم گفتم میخوای بری عروسی.خنده ای کردگفت من اگه به خودم برسم از همه سرترم.شام درست کردخوردیم گفت کیوان بریم تو اتاق .گفتم شما برین من برم دستشویی بیام.بعداز دستشویی رفتم دیدم زندایی دامنشو در اورده با یه شلوارک تنگ دراز کشیده البته برقو خاموش کرده بودمن خودم روشن کردم که بند بساط زندایی رو دیدم.دستگاه اول که برق باید میزاشتم رو توی پنج دقیقه تموم کردم چون نقشه خوبی داشتم دستگاه دوم رو چند دقیقه گذاشتم تموم شد به زندایی گفتم میخوای با روغن گیاهی ماساژ بدم یه پنج دقیقه ای رو مخش کار کردم بعد قبول کرد.گفتم پس بریم تواتاقی که خواهرت میخوابید اونجاچون تختش دونفره بود منم میتونستم راحت رو تخت باشم ماساژ بدم.دیگه شکی تو کارنبودمطمن بودم امشب میتونیم تو بیداری باهم حال کنیم.گفتم زندایی شما راحت بخواب شروع کردم یک ربع گذشت دیدم صدای اه و ناله زنداییم بلند شد دیگه معلوم بود داره حال میکنه شلوارک تا نصف کونش دادم پایین اروم میمالوندم به کونش.رفته بودتو فضا.رفتم کیرمو اروم چسبوندم به کمرش تابلوبود که بهش چسبوندم چون رو کمرش حس میکرد کیرمو.
 
گفتش کیوان من دارم میمیرم تمومش کن .دیگه معطل نکردم کیرمو کاندوم زدم گذاشتم توسوراخش خودمو انداختم روش چشماشو بست چیزی نگفت نالهاش گوشمو کر میکرد.کیرمو گذاشتم تو کونش پنج دقیقه ای تلمبه میزدم گفتم زندایی برمیگردی برگشت کوسشو یه خور لیس زدم دیدم داره خودشو تکون میده دیگه اب وقتی از کوسش بیرون اومد زبون نزدم حالم بهم میخورد.دراز کشیدم روش ده دقیقه ای با کاندوم کردم تو کوسش بعد کاندوم دراوردم دوباره فروکردم توش ولی لذتی دیگه ای داشت بدون کاندوم.ابم داشت میمومد کیرمو دراوردم گذاشتم لای پاش ابمو تموم ریخت روتختخواب. بعدازدو دقیقه که روش بودم تختو تمیز کردم کنار هم خوابیدم تاصبح.این دوشب باقی مونده هم گذشت ولی تابه الان که نزدیک یکسال گذشته دوبار دیگه کردمش.ببخشیدکه طولانی شد.
 
نوشته: کیوان

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «فیزوتراپی کمر زندایی»

  1. خانوم اهل سکس و پایه رفاقت از تهران ساوه قم اگه هست پیام بده .
    09392567505

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا