پشت دیوارای بیرون شهر

سلام.. من بیست و یک سالمه .قدم ۱۸۰وزنم۷۰ . من ی دوست داشتم به اسم افسانه که دختر خرابی بود و باهمه میپرید.من هم فهمیده بودم اما به روی خودم نیاوردم که از دستم نپره چون میدونستم دوستای(دختر)زیادی داره که میتونم به دستشون بیارم. همینجور گذشت و گذشت تا اینکه ی روز دوسته افسانه به اسم مینا به من زنگ زد و گفت من از تو خوشم اومده اما میترسم بهات دوست بشم چون افسانه بفهمه بد میشه.من گفتم از کجا قراره بفهمه؟منکه بهش نمیگم.اینو گفتم خوشحال شد اما گفت باید فکر کنم.چند دقیقه بعد مینا بهم زنگ زد و گفت گوشیم داره خاموش میشه چون شارژر گوشیمو نیاوردم.من مدل گوشیشو ازش پرسیدم و گفتم من از این مدل گوشی دارم و آدرس بده تا باطریه شارژ شده برات بیارم اونم فورا آدرس داد و من میرفتم که ببینم این مینا خانوم کیه که از من خوشش اومد… خلاصه رفتم و سرکوچشون واستادم ،کوچه تاریک بود بعد از چند لحظه دیدم یکی با ی صدای بسیاااار ناز و عجیب گفت:سلام من یهو برگشتم که صاحبه این صدایه نازو ببینم،یک لحظه چشمم خورد به ی صورته گرد و بسیار سفید و بعد از دو ثانیه جواب دادم سلام و سریع اندامشو ی برانداز کرد(دختری با قد حدود۱۶۵وزن۶۰لباسای مشکی و ی کوچولو برجستگی سینه) فقط باطری و بهش دادم و باطریه خودشو ازش گرفتم و سریع رفتم (اینکه هم واینسادم بهاش حرف بزنم از شگردای دختر بازیمه،چون روزای اول با دختر سرد میگیرم که یموقع‌پیش خودش فکر نکنه کسیه)

 

خلاصه بعد از چند دقیقه زنگ زد گفت چرا وانسادی پیشم؟گفتم خب دیگه…. همینجور حرف میزدیم از اون دلخوشی و گرمه و جواب از من با سردی…گوشیرو قط کردیم و دیدم پیامای عشقی و دوستی داد و من جواب ندادم و همینجور پرسید چرا جواب نمیدی؟؟؟و باز هم جواب ندادم آخر شب بود ی پیام بهش دادم صبح زود قبل از رفتنه مدرسه ت میام دنبالت بریم بیرون اون هم بدون هیچ چونه زدنی قبول کرد و باز من بی محلش کردم صبح ساعت حدود پنج و نیم بود رفتم دنبالش (باموتور رفتم)سوارش کردم و بردنش ی منطقه ی خلوت از شهر که تازه دارن خونه های جدید میسازن.رسیدیم گفتم بیا پایین اومد پایین و روبروم وایساد ی لحظه چشمم خورد ب سفیدیه سینش که از بالای مانتوش‌معلوم بود ،متوجه شد و مقنعه ی مدرسه ایشو کشید پایین.بدون هیچ حرفی دستشو گرفتم کشیدم سمته خودم و ی نگاه عمیق تو چشماش‌کردم و یهو لبامو گذاشتم رو لباش…معلوم بود مات و مبهوت مونده بود که الان داره چکار میکنه ی‌ لحظه زبونمو گذاشتم دهنش و خیسیه دهنشو حس کردم یهو خودشو کشید عقب گفت این چکاریه!یکی میاد میبینه‌دردسر میشه برامون. گفتم هیچ‌دردسری نمیشه برگرد اطرافتو نگاه کن.برگشت نگاه کرد دید چند‌نفر آدم وایسادن و نگامون میکنن…ترسید و گفت توروخدا بریم،،،،گفتم نترس همه اینا دوستایه منن که برا پیشگیری از اتفاق اومدن بهامون.یکم خیالش راحت شد گفت خوب بهشون بگو برن من رو ندارم جلوی کسی اینکارو کنم…من به یکی از دوستام اشاره کردم همه برگشتن و گفتم حالا بیا.برگشت باز ی نگاه ب اطرافش کرد و با دلهره اومد جلو…باز لبامون رفت تو هم و با این تفاوت که اینبار‌اون بیشتر‌میمکید،یهو خواستم سینشو بگیرم که خودشو کشید عقب

 

منم اعصابم خورد شد و با ی نگاه تحقیر آمیز و خشمگین گفتم سوارشو بریم..گفت خب آخه ما روزه اوله با هم اومدیم بیرون.من باز گفتم سواااار شو…اومد سوار شد بهاش حرف نزدم و حرکت کردین سمت مدرسه ش.و ی کوچه قبل مدرسه ش پیادش کردم‌ و بدون هیچ حرفی برگشتم… رفت تا‌ظهر که از مدرسه برگشت و پیامای الکی داد و جواب ندادم وبعد چندین پیام گفتم من حوصله ی آدمایی که بدردم نمیخورنو ندارم..گفت خب‌ شکه شدم روز اول اینحور شد…باز گفتم حوصله ی بحث الکی ندارم فقط اینو بدون اگر میخوای با من باشی باید حرفمو گوش بدی…گفت باش چشم.گفتم صبح همون ساعت دیروز میام دنبالت.رفتم دنبالش و بردمش همون جای قبل.گفتم بیا پایین نگاش کردم دیگه خودش فهمید و اومد جلو و لبامون رفت تو هم..براش آسونتر شده بود راحت میمکید.یهو‌سینشو گرفتم احساس کردم ی (هوم)تو گلوش گفت و من داشتم میخوردم لباشو و سینشو میمالیدم.هیچی‌نمیگفت.نفسش در نمیومد.معلوم بود خوشش اومده.تا چند دقیق ای همینکارو کردیم و بهش گفتم بریم‌مدرسه ت دیر میشه.سوار شد رسوندمش جای قبلی. چند روزی همینکارمون بود تا اینکه خانوادش به این صبح زود از خونه بیرون زدناش شک کردن و بهش گفتن چرا صبح زود میزنی بیرون؟اونم براشون بهانه آورد و راضیشون کرد و خانواده گفتم دیگه برات سرویس میگیریم که رفتو آمدت مشخص باشه…اونم زنگ زد به من و جریانو گفت.منم گفتم پس دیگه نمیشه کاری کرد نه؟؟؟گفت چرا!من یک روز در میون کلاس دارم و بعد از‌ظهرا که میرم‌‌‌ بعدش میام باهات.

 

منم قبول کردم و گفتم بای و گوشیو قط کردم. روز کلاسش بود و بعد از کلاسش سوارش کردم گفت اونجا دیگه نریم حسه خوبی ندارم.منم فتم جای دیگه سراغ ندارم گفت اطراف شهر بچرخیم ببینیم جای خلوتدهست یانه…چند دقیقه ای چرخیدیم و یهو چشمم خورد به ی دیوار خرابه تو دله تاریکی.یهو گفتم عااالیه..گفت نه من از اینجا‌میترسم.لبخند تمسخر آمیزی زدم و رفتیم سمت دیوار.التماس میکرد که برگردیم و من گوش نمیدادم و حرف نمیزدم،رسیدیم‌به دیوار‌گفتم بیا پایین .با ترس‌اطرافشو نگاه کرد و پیاده شد.منم اومدم پایین و خواستم این حسه ترس‌ بهش غلبه نکنه یهو گرفتمش‌بغلم و با ی آرامش خاص نگهش داشتم بغلم،سرشو کشید عقب و نگام کرد و نگاش‌کردم و ناخواسته لبای همدیگرو گذاشتیم‌ تو هم…هرچه میخوردیم سیر نمیشدیم یهو سینشه گرفتم باز هم همون(هوم)شنیدم.داغم کرد این صدای هوم…تندتر لباشو میخوردم و اون داغ تر میشدو از بالای مانتوش دست کردم تو و زیر سوتینش گرفتم سینشه.ناگاه دستم یک‌گردیه داغ‌ که اندازه‌ ش۷۵بود‌تو خودش گرفت و عجیب و غریب میمالیدمش و فقط خودم میدونستم که تو دلم چه خبره.وااااااای عجیییییب بود.بیشتر به خودم فشارش دادم و میمالیدم که یهو از شدت داغی گفتم برگرد،بدون هیچ حرفی برگشت و مانتوشو تا بالای کونش زدم بالا.کشیدمش سمت خودم و سعی میکردم کیرمو بذارم خط کونش…

 

کونش اینقد نرم بود که پیش خودم گفتم بذار یکم کیرمو بسابونم بهش.من میسابوندم و فشار میدادم و اون خودشو محکم نگه میداشت که من کارمو بکنم. همینحور ادامه دادمو دادم تا خسته شدم کیرمو گذاشتم رو شلواری تو خط کونش و از عقب دوتا سینشو گرفتم‌.خودشو از عقب‌انداخت بغلم و من شدم تکیه گاهش که از‌هوس نیفته.همینجور میمالیدم که دیدم سرشو آوردم عقب و نکام میکرد،فهمیدم لب میخواد…لبامو آوردم جلو…وااااااااااای من گرمای دهنشو حس کردم و تو دله خودم ناله میزدم.اون هم همینجور داشت حال میکرد.دیکه نمیتونستم این وضعو تحمل کنم‌ اومدم از سمت راستش بغلش کردم و دستمو بردم سمته کسش.خیلی راحت گذاشت بگیرمش چون حشری بود دیدم هیچی نگفت دست کردن تو شرتش.از لحظه ی ورود دستم گرمایه کسشو حس کردم همینحور با هوس دستمو بردم پایین تر دستم خورد به موهای کسش.عاشقشون شدم و میمالیدمشون.همزمان رو نوک انگشتای پاش بود که به من برسه برای لب‌گرفتن چون قد من ۱۸۰هست…داشتم میخوردم لباشو و آروم دستمو بردم پایین تر..

 

دستم خورد به سوراخ کسش،به محضی که خورد رو سوراخ کسش نتونست خودشو رو انگشتای پاش نگه داره و یهو اومد پایین و احساس کردم شکمش رفت داخل و چشماشو بست،من تمام هواسم پیشه اون بود یهو به خودم اومدم حس کردم دستم داغه و بیشتر تمرکز کردم دیدم از آبه کسه مینا دستم خیسه خیس شده و همین باعث‌شد هشری شم و تندتر بمالمش و و یکم خودمو کشیدم سمت پایین که همزمان لباشو بخورم لباشو که خوردم دیدم از هوس صدای ناله ی ریز میاد مشخص بود هشری شده و بازم تندتر مالیدمش و‌ که دیدم یهو پر دستم آب جم شد.فهمیدم ارضا شده.بعد‌آروم با آبه کسش که تو دستم بود رو کسش دست میکشیدم‌ و خودشو تو بغلم انداخت… یهو به ذهنم رسید داره دیرش میشه گفتم بریم خانوادت گیر میدن باز..ی نگاه عمیق. بهم انداخت که پیشه خودم فکر کردم میخواد بگه پس تو چی؟؟منم ی نگاه بش کردم و گفتم روزای دیگه… این ماجرا هم چند باری تکرار شد و تا رسیدیم به روزی که خودش دلش میخواست بکنمش…

نوشته: ؟

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا