سورپرایزی برای من

مثل اکثر بچه دبیرستانی ها منم دوست دختر داشتم و تو نوجوونیم خوش بودم برا خودم. بر و روی خوبی داشتم. از موقعی که یادم میاد با همه فرق داشتم، علاقه هام، لباس پوشیدنم، آهنگ گوش دادنم، حرف زدنم و…… راستش قیافم اصلا به یه پسر پونزده ساله نمیخورد واسه همین بیشتر با دخترای بزرگتر از خودم دوست میشدم. با پسرا زیاد رابطه نداشتم اکثرا با دختر جماعت میپریدم. سبک مورد علاقه موسیقی من راک و متال بود همیشه از این آهنگا گوش میدادم. بسته به فازم درجه خشونت آهنگایی که گوش میدادم تغییر میکرد. بگذریم…

 

از بین دخترایی که باهاشون دوست بودم از یکی که واقعا خوشگل بود خیلی خوشم اومده بود. اونم منو دوست داشت. من به احترام دوست داشتنش با کل دخترایی که میشناختم قطع رابطه کردم. تنها دوست و رفیقم شده بود. اسمش درسا بود. اون موقع 18 سالش بود و برای کنکور میخوند. خیلی به هم وابسته بودیم همیشه به هم زنگ میزدیم و پیام میدادیم. هفته ای 2-3 بار هم میرفتیم بیرون. جالب اینجا بود با اینکه درسا دختر بود و کنکور داشت اما من از اون بیشتر تحت کنترل بودم و پدر و مادرم خیلی نسبت به من حساسیت به خرج میدادن. این مسئله برا جفتمون خنده دار بود. من زیاد تو فاز سکس نبودم و تجربه ای نداشتم. اما بوسه و بغل کردن رو خیلی دوست داشتم و زیاد تجربه کرده بودم. همیشه موقعی که میخواستیم از بیرون برگردیم خونه، قبل از پیاده شدن از تاکسی میبوسیدمش. یه پاتوق داشتیم همیشه میرفتیم اونجا و همدیگرو طولانی مدت بغل میکردیم و لب میگرفتیم. همینطور میگذشت و ما به عشق هم دچار بودیم تا اینکه….

 

 

تا اینکه درسا کنکور داد و دانشگاه شهر خودمون قبول شد. یادمه شام منو دعوت کرد و شیرینیه قبولیشو داد. اون شب بهم گفت منتظرتم که همین دانشگاه قبول شی. منم که درسم خوب بود بهش قول دادم که حتی بهترین دانشگاه کشورم قبول شدم بازم میام همین دانشگاه. اونشب به خوبی و مثل همیشه با کلی بوسه تموم شد. نمیدونستم چی در اتظارمه. تا آخر تابستون همه چیز خوب پیش رفت اما مهر ماه اومد بلاخره. از بدو ورودش به دانشگاه روزها داشت سپری میشد و درسا یواش یواش سرد میشد. شنیده بودم هرکس بره دانشگاه به چیزی که بوده پایبند نمیشه. سرد شدنشو حس میکردم. از طرفی درکش میکردم و بهش حق میدادم از طرفی دیگه هم دلم میخواست مال من باشه. اما نمیخواستم خودمو گول بزنم. روزایی رسیده بود که درسا حتی جواب پیام ها و زنگ های منو نمیداد. شنیده بودم با یکی از پسرای کلاسشون ریخته رو هم. یه پیام طولانی نوشتم براش و ازش خواستم که همدیگرو شب پنجشنبه ببینیم. فقط برای پنج دقیقه!

 

به هزار خواهش قبول کرد. براش یه نامه نوشتم. نمیخواستم از بودن پیش من معذب باشه. داخل اون نامه واسش توضیح داده بودم که متوجه همه چیز شدم و بهتره که دیگه مزاحمش نشم. من سه سال ازش کوچیکتر بودم شاید کمبودی داشتم بلاخره سه سال یه عمره واسه خودش. شب پنجشنبه یار همیشگیمو برداشتم و رفتم سر قرار. دل تو دلم نبود. قرار بود بعد از مدت ها درسا رو بینم. حدود یک ساعت و ربع دیر کرد آخرش پیام داد و جای قرارو عوض کرد. من خودمو به زحمت رسوندم اونجا. دیدم با یه ظاهر جدید و خیلی جلف از ماشین یه پسر جلف تر از خودش پیاده شد و اومد پیش من. دیگه اون درسایی که سلام کردنمون یک ساعت طول میکشید نبود. سلام نکرد. گفت اگه کاری داری زود بگو میخوام برم کار دارم. منم بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم نامه رو بهش دادم. گفت این چیه. گفتم برای اینکه وقتتو نگیرم حرفامو برات نوشتم. یه لحظه جا خورد و چشماش گرد شد. خشکش زده بود. انگار خاطراتمون دوباره یادش اومده بود. ساکت منو نگاه میکرد منم نگاهش میکردم. بهش گفتم قول داده بودم واسه پنج دقیقه ببینمت. پنج دقیقه شد. امیدوارم به هر چیزی که لایقشی برسی. و پیاده کنار بزرگراه شروع کردم پیاده اومدن. یار همیشگیمو از جیبم درآوردم و وصل کردم به گوشیمو و آهنگ های همیشگیمو پلی کردم صدا هم کله کردم.

 

 

اون موقع گروه های متال رو زیاد نمیشناختم فقط لینکین پارک گوش میدادم اونم آهنگایی که همش توش جیغ و داد میکرد. رسیدم خونه گوشام سنگین شده بود. خسته بودم رفتم خوابیدم. اولین شب بی درسا… صبح دیروقت بیدار شدم. جمعه بود مدرسه نداشتم. تا ساعتو دیدم گفتم وای درسا اس داده جوابشو ندادم رفتم سراغ گوشیم دیدم هیچ پیامی نیست. انگار از خواب پا شدم ریست شده بودم یادم رفته بود دیگه درسایی نیست. اون بی معرفت حتی یه پیام هم نداده بود بهم اما تو دلم براش آرزوی خوشبختی کردم و هرچی عکس و پیام داشتم ازش پاک کردم. هفته بعدش تولدم شد و تنها تو خونه آهنگ گوش میدادم و یاد گرفته بودم میخوندم همراهشون. نه به اون خشونت اما همراهی میکردم. حالا یه پسر شونزده ساله دوم دبیرستانی بودم. عید رسید و مثل همیشه خبری از سفر و مهمون نبود. هر شب میرفتم پیاده روی و آهنگ گوش میدادم و بر میگشتم. با خونواده زیاد کاری نداشتم. مشکلی باهاشون نداشتم فقط سرم خیلی تو لاک خودم بود. مدارس دوباره شروع شد و بعد از عید رفتم مدرسه همه داشتن از خاطرات سفرشون و خوشگذرونی با دوست دختراشون تعریف میکردن منم داشتم شعرای انگلیسی متال گروه های مورد علاقمو که نوشته بودم تمرین میکردم. گذشت، امتحانا هم رسید و مدارس تموم شد. تابستون اومد. همیشه از تابستون ترس داشتم. چون همیشه بیکار بودم و حوصلم سر میرفت.

 

 

تو این مدت خیلی به گیتارالکتریک علاقه پیدا کرده بودم. اما میدونستم که نه توانایی خریدشو داریم و نه برام میخرن. پیشنهادشو دادم اما با مخالفت شدید روبرو شدم. تابستون هم فقط با آهنگ گوش دادن و خوندن و ادای گیتار زدن درآوردن گذروندم و سوم دبیرستان رسید. چند هفته ای میگذشت از مدرسه ها، یه روز دیر کردم سریع سریع رفتم سر ایستگاه که با اتوبوس برم یهو…. یهو دیدم یه دختر ناز تو ایستگاه ایستاده. تاحالا تو اون هفت سالی که اونجا زندگی میکردیم ندیده بودمش اونم از دیدن من تعجب کرد. رفتم اوندست خیابون تو ایستگاه (جایی که اون ایستاده بود) اتوبوس رسید. بلیط رو دادم راننده قبول نکرد گفت اتوبوس کارتی شده باید کارت بگیری. منم چون اهل جر و بحث نبودم پیاده شدم یهو صدای بوق دستگاه کارتخوان اتوبوس اومد. دختره گفت آقا برات کارت زدم بیا بالا. منم تشکر کردم و سوار اتوبوس شدم. یار همیشگیمو از جیبم درآوردم و بدون توجه به دختره مشغول کار همیشگیم شدم.

 

 

رسیدیم نزدیک مدرسه پیاده شدم دیدم هیچکس تو اتوبوس نمونده. اصلا متوجه هیچی نشده بودم. پیاده شدم رفتم مدرسه. وقتی تموم شد رفتم ایستگاه مرکزی و یه کارت خریدم و سوار اتوبوس شدم هرچی منتظر شدم دختره رو ندیدم. صبح فرداش دیر رفتم که اونو ببینم باز، خوشبختانه سر ایستگاه ایستاده بود. رفتم پیشش بابت روز قبل ازش تشکر کردم و گفتم که میخوام جبران کنم و برات کارت بزنم. بعد از کلی تعارف قبول کرد و ساکت شدیم. یهو پرسید من تاحالا شما رو تو محله ندیدم گفتم منم همینطور. اشاره کرد به خونشون گفت این خونه ماست. گفتم خونه ما هم تو همین موقعیت شما پنج خیابون بالاتره. گفت عجیبه ما خیلی وقته اینجاییم اما متوجهت نشدم. گفتم چون من زیاد از خونه بیرون نمیام بعضی وقتا فقط آخر شبا که هیچکس بیرون نیست میرم یه قدمی میزنم و اینکه با سرویس میرم مدرسه. خندید گفت چقدر پاستوریزه. منم خندیدم. لباس فرم دبیرستان تنش بود. ازش پرسیدم کلاس چندمی؟ گفت پیش دانشگاهی هستم تو چی؟ گفتم من سومم. خندید و گفت اصلا بهت نمیخوره سنت اینقدر باشه کوچولو. گفتم آره همه همینو میگن. همون لحظه اتوبوس رسید و سوار شدیم اما اون نامردی کرد رفت دوبار کارت زد. منم عصبی شدم. اما بعدش فهمیدم سیاستش بود. میخواست دوباره فرداش هم بیام و درست پیش بینی کرد. فرداش رفتم. اما باهاش شرط کردم که اگه نذاره کارت بزنم سوار نمیشم. قبول کرد و من کارت زدم. اما هنوز یه کارت دیگه بهش بدهکار بودم. روز بعدش رفتم سر ایستگاه اما اون نیومد. تنهایی سوار اتوبوس شدم اما بهش فکر میکردم. انگار دلم پیشش گیر کرده بود.

 

 

تا آخر هفته میرفتم اما نمیدیدمش. دلم واسش تنگ شده بود. شنبه شد و رفتم سر ایستگاه و دیدمش. با یه لحن شاکی گفتم کجا بودی چند روز نیومدی سر ایستگاه. اون تعجب کرد از حرف من. گفت بابام میبردم مدرسه اما بعدش از اعترافاتش فهمیدم که عمدا زود میرفته که واکنش منو ببینه. منم ساده. بهش گفتم خیلی بهت فکر میکردم و همیشه دیر میومدم. لبخند زد. خیلی دختر شیرینی بود. ازش شمارشو گرفتم و اون روز براش کارتو زدم. بلاخره نتیجه یک هفته دیر رفتن به مدرسه و تهدید برای کم شدن نمره انضباطم رو گرفتم. بدستش آوردم. رها خیلی دختر نازی بود خیلی ها هم دنبالش بودن اما به گفته خودش تاحالا با کسی دوست نشده بود. دوستی با رها بعد از یک سال تنهایی و سردرگمی خیلی خوب بود. بوسه هامون، در آغوش گرفتنامون، شب تو محله قدم زدن و….. دوست ندارم داستان تلخ بشه فقط همینو میگم که تا قبل از تولدم رها چنان آتیشی به دلم گذاشت، چنان بلایی به سر من آورد که انسان با دشمن خودش اینکارو نمیکرد. تولد هفده سالگیم هم باز تنها بودم و با آهنگ سپری میکردم. بعد از عید زود زود میرفتم سر ایستگاه با سرویس میرفتم مدرسه که نبینمش. پشیمون بودم از دوستی با اون. همش عصبی بودم همش آهنگ گوش میدادم. وسط کلاس بلند میشدم میرفتم پشت مدرسه آهنگ گوش میدادم. عین یه آدم معتاد. یه بار هم ناظم شک کرده بود اومد دنبالم مچم رو گرفت.

 

 

منو گشت و گوشی و هدفون رو بر خلاف انتظارش پیدا کرد. هدفون رو کرد تو گوشش و پلی کرد سریع استوپ کرد. نگاه به چشمای قرمزم کرد گفت اینا چه آهنگاییه پسر؟ تو اول جوونیته. چرا اینقدر خشن؟ گفتم آقای سلیمی اینا بهتر از دخانیات نیست؟ گفت چرا اما خوب هم نیست. درکل من اومدم که ازت سیگار بگیرم انتظار نداشتم همچین چیزی ازت ببینم چون خیلی مشکوک بودی. گوشی رو بهم برگردوند گفت تو از دانش آموزای نمونه مدرسه هستی سه ساله اینجایی هیچ بی انضباطی ازت ندیدیم. مراقب خودت باش هرچی که شده رو فراموش کن. یه دست رو سرم کشید یکی هم زد رو شونم گفت قوی باش. برو سر کلاس پسرم. منم رفتم. راستش با دخانیات اصلا میونم خوب نبود اما اعتیاد شدید به آهنگ داشتم. پدرم هم هروقت ازم عصبی میشد یار همیشگیمو بر میداشت. منم عین یه معتاد به خودم میپیچیدم و کلی اسرار میکردم که بهم برش گردونه. امتحانات رسید و تموم شد و با شرایط روحی بدی که داشتم معدل خوبی گرفتم. به پدرم کلی اسرار کردم و پول هایی که پس انداز کرده بودم دادم بهش که بهش اضافه کنه و برام گیتارالکتریک بخره. روز شب التماس تا راضی شد و برام خرید. کل زندگی من تغییر کرد. خیلی خوشحال بودم بعد از دو سال انتظار بلاخره بهش رسیدم. شرایط مالیمون نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود. واقعا خوشحال بودم. تمرین میکردم و کلاس میرفتم. خیلی زود پیشرفت کردم طوری که استادم شگفت زده شده بود. همش تو خونه بودم و تمرین میکردم. طوری که بعد از دو روز میفهمیدم گوشیم شارژ تموم کرده و خاموشه. از کل دنیا فارغ بودم.

 

من بودم و گیتارم و آمپیلیفایرش و یه دنیا آهنگی که آرزوی نواختنشونو داشتم. دونه دونه میزدم و تمرین میکردم و خوشحال و خوشحال تر میشدم. پدرم هم از پیشرفت من خوشش میومد و بهم روحیه میداد و در حد توانش کمک میکرد بهم. تاحالا اینقدر کسی منو خوشحال ندیده بود. بهترین تابستون عمرمو گذروندم. به تنهایی علاقه مند شده بودم خیلی دوستش داشتم. بیرون از خونه با هدفون آهنگ گوش میدادم تو خونه با گیتار آهنگ میزدم. صبح تا شب موزیک، شب تا صبح موزیک. عالی بود. تو تابستون برای هنرجوها کنسرت گذاشتن و من به عنوان جوون ترین نوازنده گیتار الکتریک تو کنسرت شرکت کردم. پسر هفده ساله، کنسرت. بعد از مدت ها تیپی زدم که خودم به زور خودمو شناختم. تو تبلیغات کنسرت اسممو نوشته بود. روز اجرا روی استیج خیلی استرس داشتم بار اولم بود اما خیلی تمرین کرده بودم. آهنگ تن ورد از جو ساتریانی رو زدم. سالن پرواز کرد. کلی تشویقم کردن خیلی خوشحال بودم. اومدم خونه. فرداش رفتم تو فیسبوک دیدم پیج آموزشگاه عکسای اجرا رو گذاشته رو عکس من، خودمو تگ کرده بود. کلی آدم لایکش کردن و تشکر کردن از آهنگ زیبایی که زدم. چیزی که خیلی تعجبمو درآورد کامنت درسا و رها بود. جفتشون برای اجرام اومده بودن. درسا بهم تو فیسبوک پیام داده بود که شمارتو ندارم، شمارشو نوشته بود و گفته بود بهش زنگ بزنم. رها هم اس داده بود و تبریک گفته بود که به آرزوم رسیدم و کلی ابراز پشیمونی کرده بود. اما من…. هیچ رغبتی به هیچکدومشون نداشتتم. هرکس که اهل موزیکه میدونه سازش، بهترین و نزدیک ترین رفیقشه. عشقشه. پیش دانشگاهی اومد. بیشتر تعجب کردم. چون مسئولین مدرسه هم بهم تبریک گفتن بابت اجرای خوبی که داشتم. کلیپم پخش شده بود. روز به روز برام درخواست دوستی تو فیسبوک میومد و آمار بازدید از پروفایلم و لایکام زیاد میشد. منم مرتب از خودم و گیتارم عکس میذاشتم. تو دنیای خودم بودم.

 

 

تابستون که شروع شد تصمیم گرفتم تغییر ظاهر بدم. دیگه موهامو کوتاه نمیکردم. کنکور دادم دانشگاه آزاد قبول شدم. خونمون از اون محله جابجا شد. بقیه تابستون هم با موزیک سر کردم. تو خونه جدیدمون یه انباری بالای پشت بوم بود که قدیمی بود. رفتم ترمیمش کردم کلی عایق صوتی زدم داخلش و کامل با یه استودیوی خونگی متناسب سازیش کردم. عشق نور مخفی بودم. آرک زدم داخلش و نور مخفی دور تا دورش کشیدم. اونجا ده تا اسپیکر بزرگ هم میذاشتی صداش تا دم در هم نمیومد. درب ضد سرقت هم براش گذاشته بودم. عایق کاری هم محکم انجام داده بودم. پنجرش هم بسته بودم و فقط یه کولر دوتیکه کوچیک گذاشتم توش. عشق اتاقم بودم. شبا میرفتم توش نور مخفی رو روشن میکردم و آهنگ میزدم. اتاقم خیلی معرکه شده بود همه دوستش داشتن و دلشمون میخواست بیان توش. مخصوصا وقتی عکساشو گذاشتم فیسبوک. کلی تجهیزات ریختم توش. گیتار گرون قیمت و خوب خریدم. هد و کبینت (یه نوع آمپیلیفایر غول پیکر) خریدم. یه پسر عمه معلول داشتم خیلی دوستش داشتم وقتی میرفتم خونشون عکسا و کلیپامو براش میذاشتم. خوشش میومد. تنها کسی که باهاش خوب بود من بودم.

 

 

شهریور ماه بود که پسر عمم فوت شد. خیلی ناراحت بودم خیلی عصبی بودم. میرفتم تو اتاقم و مثل خواننده های متال جیغ و داد میکردم در حدی که کبود میشدم. دپرس بودم طوری که اصلا نفهمیدم دانشگاه کی شروع شد. سرم با دانشگاه و موزیک گرم بود. عید رسید و گذشت و من همونطور تنها و سرخوش بودم. تابستون با چند نفر آشنا شدم و گروه زدیم. میرفتیم خونه یکیشون تمرین میکردیم کلیپ ضبط میکردیم میذاشتیم فیسبوک و لایک بارون میشد. ترم سه که شروع شد موهام رسیده بود تا شونم. موهای بور و پوست سفید و قد بلند چارشونه که همیشه مشکی میپوشیدم با دوتا مچبند مشکی. توجه ها خیلی بهم جلب شده بود. اکثر بچه های فیسبوک تو دانشگاه بودن و میشناختن منو. آوازم پیچیده بود. دخترا خیلی بهم نگاه میکردن. کسی نمیومد سمتم چون نه با پسرا حرف میزدم و نه با دخترا. همه دختر پسرا وقتای فراغت تو دانشگاه میرفتن اینور اونور و دسته جمعی بگو بخند میکردن منم وقتای آزاد تو دانشگاه تنها مشغول دیدن کنسرت متال تو گوشیم بودم یا تبلچر آهنگ ها رو حفظ میکردم. درسم هم خوب بود. و اما اون روز…. ***************** اون روز از بین همه آدم های این دانشگاه فقط یه دختر واسه اولین بار اومد جلو و باهام سلام کرد. منم جوابشو دادم. دختر خوش استیل و خوشگل، چشمای روشن با هیکل پر، عجیب موهاش همرنگ موهای من بود. عجیب تر این بود تو دانشگاه ساپورت پاش بود. گفت آقا من سه ترمه شما رو میبینم حس میکنم باهم فامیلیم. (راست میگفت چون فقط تنها فرقمون رنگ چشامون بود خیلی شبیه هم بودیم) هرچی هم تو فیسبوک پیام میدم جوابمو نمیدید. راست هم میگفت بنده خدا چون اصلا پیام هارو نگاه نمیکردم. لبخند زدم گفتم ببخشید ما توی این شهر هیچ فامیلی نداریم و اینکه من تو فیسبوک اصلا پیام هارو نگاه نمیکنم

 

 
– چرا؟
– وقتشو ندارم، حوصلش هم ندارم حس کردم ناراحت شد. گفت شما دوست دختر داری؟ گفتم کلا با هیچکس میونم خوب نیست با خودمم قهرم چه برسه به دختر که اصلا خاطره خوبی ازشون ندارم. شما که منو سه ترمه میبینی باید فهمیده باشی حتی یک کلمه هم با کسی حرف نمیزنم، چه پسر چه دختر
– آره متوجه شدم. واسه همینه یه نفر از شما خوشش میاد من که میدونستم خودشو میگه حرفی نزدم فقط یه لبخند کوچیک رو لبام نشون دادم
– حالا میشه تستش کنید. اون فرق میکنه
– همه اولش همینو میگن
– اون فرق میکنه. خیلی خوبه
– خدا حفظش کنه و خوب نگهش داره
– وا؟ شما انگار خیلی تو خودتی ها
– انگار؟ مشخص نیست مگه؟
– خوب چرا اما
– اماچی؟
– هیچی
– با اجازه من کلاس دارم رفتم سرکلاس. قصد بی احترامی نداشتم بهش ولی زیاد تمایل نداشتم به برقراری رابطه.

 

 

شبش رفتم فیسبوک دیدم کلی پیام داده. جریان زندگیشو تعریف کرده. خارج زندگی میکرده اما بخاطر برخی مسائل که نگفت، اقامتشون تمدید نشده و برگشتن. ترم پنج بود. هم رشته خودم. نمیدونم چرا نظرم دربارش عوض شد حس کردم ازش خوشم اومده. خوشگل بود، خوش صدا. تو پیام هاش هم نوشته بود به سبک من علاقه داره. نمیدونم چرا یهو به ذهنم زد که بهش پیشنهاد بدم بیاد برا گروهمون بخونه. هفته بعد همون موقع دیدمش اومد سلام کرد. گفت شما عادت داری پیام ها رو میخونی و جواب نمیدی؟ فهمیدم تیک زده بود که پیاماش خونده شده. بهش گفتم جوابی نداشتم بدم. گفت جریان زندگیمو که خوندی؟
– آره
– خب، نظرت چیه؟
– نظری ندارم
– وااااااای از دست تو. دیگه باید چکار کنم؟
– مگه قرار بوده کاری کنی؟
– بابا این منم. من ازت خوشم میاد درسته معروفی به کسی محل نمیذاری و خوشتیپ و خوشگلی اما من دلم اومد سمتت نه چشمم (چه تعریفایی، حتی مادرم هم از من اینطور تعریف نکرده بود تاحالا!!)

 
– اجازه بده فکر کنم شمارشو داد گفت شب منتظرتم. شب رفتم تو استودیوم و شروع کردم به خوندن و تمرین و جیغ و داد کردن. اصلا یادم رفت بهش فکر کنم!! رفتم فیسبوک رو چک کردم دیدم یه پست گذاشته رو فیسبوکم نوشته منتظرتم هنوز چرا خبری ازت نیست. میدونست من پیامارو نمیخونم پست گذاشته بود. شانس آوردم لایک نخورده بود. کسی ندیده بودش هنوز. سریع پاکش کردم و بلاکش کردم. حدود دو هفته ندیدمش تا اینکه هفته سوم همون روز دوباره همونجا دیدمش. هدفون تو گوشم بود تا دیدمش اصلا واکنشی نشون ندادم و راهمو ادامه دادم. ازش ناراحت بودم نزدیک بود آبرومو ببره. یه چند قدمی راه رفتم یهو اومد جلوم. نمیخواستم محلش بذارم اما یه لحظه دیدم چشماش خیسه. آهنگ رو استوپ کردم دیدم داره با گریه میگه تورو خدا بس کن. دوست داشتن جرم نیست. داشت هق هق گریه میکرد. یه نگاه به دور و بر کردم دیدم همه دارن نگاهمون میکنن. بهش گفتم هیس. آروم باش. برو بیرون دانشگاه پیش پارکینگ منتظر باش الآن میام. اون روز نرفتم سر کلاس. باهم کلی راه رفتیم و حرف زدیم. گفتم چرا من؟ گفت به خدا ازین بیخیالی و رو هوا بودن و حریم محکمی که داری خوشم میاد. بهت حسادت میکنم. دلم میخواد برا خودم داشته باشمت. گفتم من خاطره های خوبی ندارم. گفت قول میدم یه آدم متفاوت برات باشم. هرجور خواستی میشم. گفتم اینهمه پسر خوشتیپ و خوشگل تو دانشگاه هست چرا من آخه. هنوز واسم مفهوم نیست…

 

گفت تو هنرمندی منو درک میکنی. اونا یه مشت هرزه هستن فقط سوء استفاده میکنن.
– منظورتو نمیفهمم؟
– ببین آترین عزیز، من از بچگی خارج زندگی کردم. با فرهنگ اونجا بزرگ شدم. اونا اصلا بکارت براشون مهم نیست…
– یعنی میخوای بگی…..؟ یکم اشک از چشمای روشنش اومد پایین و گفت آره. از همشون بدم میاد. من که کلا گیج بودم گفتم واقعا نمیدونم باید چی بگم. گفت هیچی نگو فقط از من متنفر نباش. گفتم دلیلی برای تنفر ندارم اما باید بیشتر فکر کنم. شب رفتم تو استودیوم ولی ایندفعه آهنگ ملایم گذاشتم و فکر کردم. تو واتس اپ بهش پیام دادم نوشتم سلام. از عکس پروفایلم شناخت و به دقیقه نکشید جواب داد یه شعر عاشقانه برام فرستاد و کلی قلب و بوس و اینا. خلاصه باهاش دوست شدم. خدایی چیزی کم نمیذاشت. خیلی پول دار بودن. حتی وقتی هم کلاس داشت میدونست وقت کلاسمه ول میکرد با ماشین میومد دنبالم میبردم دانشگاه. من خجالت میکشیدم اما هرچی میگفتم به خرجش نمیرفت. میگفت من از تو بزرگترم باید حرفمو گوش کنی.!!

***

شدم ترم چهار. روز قبل از تولدم بود که زنگ زد گفت دم در خونم. منم تو استودیو بالا پشت بوم بودم سریع رفتم پایین دیدم تو ماشین نشسته و اشاره کرد گفت بیا سوار شو. هوا کم کم داشت تاریک میشد. کسی تو کوچه نبود. رفتم نشستم یکم حرف زدیم. یهو جیغ کشید و گفت تولدت مبارک. من که اصلا تولدمو یادم رفته بود شوکه شدم و تشکر کردم و گفتم ولی فکر میکنم فردا باشه. گفت هر وقت من بگم تولدته فهمیدی؟ گفتم بله ببخشید. بوسم کرد و گفت واست کادو گرفتم صندوق عقبه برو برش دار ببرش بالا هروقت بهت زنگ زدم بازش میکنی اوکی؟ گفتم پس صبر کن. رفتم تو یه سر و گوشی آب دادم دیدم خبری نیست. بهش گفتم برو ماشینو سر کوچه پارک کن کادو هم با خودت بیار که خیالت راحت باشه بازش نمیکنم بعد بیا بریم بالا تو استودیو. اونم که تاحالا اونجا نیومده بود و فقط عکساشو دیده بود و خیلی دوست داشت بیاد سریع قبول کرد و رفت سر کوچه. پیاده شد از صندوق عقب یه جعبه بزرگ که مشخص بود سنگینه درآورد و پیاده اومد. دیدم سنگینی میکنه رفتم کمکش اشاره کرد که نیا. خلاصه رسید و پاورچین پاورچین از راه پله آهنی تو حیاط رفتیم بالا و وارد استودیو شدیم. تا اونجا رو دید حیرت زده شد. گفت اینجا خیلی قشنگه. گفتم تیکه تیکش کار خودمه.

 

 

لبخند زد. داشت وسایلو عکسایی که رو دیوار بود رو میدید که گفتم ببخشید وسیله پذیرایی اینجا نیست. خندید و گقت بیخیال بابا. هوا تاریک شده بود. نشست و جعبه رو گذاشت رو میز. گفت بازش کن. یه کارتن بود. بازش کردم دیدم یه کارتن دیگه توشه. اما چه کارتنی؟ عکس گیتار آکوستیک بود مارک گیبسون هم روش بود. سرم یکم گیج رفت. گفت بازش کن دیگه. کارتن دوم هم باز کردم دیدم یه هارد کیس توشه. نوشته بود Gibson Acoustic . دیگه داشت نفسم بند میومد که بلند شد و هارد کیسو باز کرد. خدایا این خواب بود؟ واسه تولدم یه گیتار آکوستیک گیبسون گرفته بود. وقتی دیدمش برق سه فاز از کلم پرید. تمام کارتها و هولوگرام هاش باهاش بود. چند دقیقه زل زده بودم به گیتاره فقط. من مونده بودم تو این تحریم این گیتارو از کجا آورده اونم با کارتن!!!  قبولش نمیکردم. بهش گفتم من نمیتونم کادوی گرونبها مثل این برات بگیرم. دیدم داره یواش یواش بغض میکنه داد زدم و گفتم عالیه این یکی از آروزهای منه همینجور داشتم داد و بیداد میکردم و اونم میخندید. گفت برام با این گیتار جدیدت بزن.

 

گیتارو برداشتم. چه گیتاری، مارک گیبسونش داشت برق میزد. ماتم برده بود. یکم باهاش زدم دیوونه صدای شیشه ایش شدم. گفت برام آهنگ بزن. من آهنگ ناتیگ الس مترس از متالیکا رو زدم و باهم خوندیمش. دیدم چشماش داره برق میزنه. گفتم تحمل نداری وگرنه یه حرکت دیگه میزدم که قلبت بایسته. کلی خواهش تمنا کرد که قبول کردم. لامپارو خاموش کردم نور مخفی رو روشن کردم، گیتار خودمو برداشتم و تجهیزات روشن کردم و…. آهنگ نوامبر رین از گروه مورد علاقم، گانز اند روزز رو براش زدم. خودم همیشه بعد از آهنگ گریم میگیره. دیدم اونم اشک تو چشماش جمع شده. بلند شد اومد جلو گفت سرتو بیار پایین، رفتم پایین چشمامو بوسید و بغلم کرد. نمیدونم چرا حس کردم بهش علاقه مند شدم. بهش گفتم برو بشین، رفت نشست منم گیتارو درآوردم از گردنم و تجهیزاتو خاموش کردم رفتم پیشش رو مبل دو نفره که شبا محل خوابم شده بود. دست انداختم دور گردنش و شروع کردیم لب گرفتن. همینطور لبای همو میخوردیم و اوومممم اوممم میکردیم. بلند شد نشست رو پام محکم دست کرد دور گردنم و همینطور لبمو میخورد منم میخوردم. شالشو درآورد، موهاشو باز کرد. موهامون اندازه هم بود!!

 

خندمون گرفت دست کشید تو موهام، گفت آرزوی این لحظه رو داشتم، حرفی نزدم و شروع کرد لب گرفتن دوباره، چند دقیقه گذشت دیدم چشماش خماره خماره لپشو بوسیدم رفتم زیر گردنش و اونجا رو میخوردم. اونم هی نفس نفس میزد. حسابی که خوردمش بغلش کردم. همینطور که رو پام نشسته بود محکم بغلش کردم. بعد از پنج دقیقه گفت نمیخوای ادامه بدی؟ گفتم من بخاطر این باهات دوست نشدم. آدم سوء استفاده گر هم نیستم. گفت ولی این تن مال توئه. در اختیار توئه. اراده کنی جونشو میده واست. گفتم خدا نکنه. یه چشمک زد. خندیدم و مانتوشو باز کردم در آوردم. با تعجب دیدم تیشرت اسلش پوشیده. یه لبخند شیطنت آمیز زد و با لحن بچگانه گفت من میدیدم ازین یالو مو فلفلیه خوشت میاد (منظورش اسلش بود) منم به آهنگاش علاقه مند شدم یه لوز تو بازال تیشلتشو دیدم و گلفتمش. خندیدم پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش همینطور که رو پام نشسته بود و لپشو کشیدم و دوباره لب گرفتیم. یکم که گذشت با کمک خودش تیشرتشو درآوردم. بغلش کردم دستمو بردم پشتش بند سوتینشو باز کردم یه بوس از گردنش کردم و سوتینشو جدا کردم. سینه هاش درشت بود سفید. خوابوندمش رو مبل یه سینشو کردم تو دهنم و مک زدم و اون یکی رو با دستم مالوندم. هی لبشو گاز میگرفت و آه و اوه میکرد سرمو فشار میداد به سینه هاش. رفتم پایین تر یه زبون انداختم تو نافش و یکم باهاش ور رفتم بعد اومدم بالا. پوست روشن شهوتی کننده ای داشت.

 

ساپورتشو در آوردم و از کنار شورتش کسشو لیسیدم. دیدم دیگه دیوونه شده داره سرشو اینور اونور میکنه. شورتشو درآوردم و پاهاشو دادم بالا و محکم کسشو مک زدم و زبون کشیدم. با کسش لب میگرفتم. داشت میمرد. داغ کرده بود. هی لبشو گاز میگرفت. گفتم اینجا عایق صوتیه تا دلت میخواد جیغ بزن. این جمله من همانا و شروع به جیغ و فریاد اونم همانا. کسش صورتی بود. حسابی که براش خوردم گفت صبرم تموم شده. خیس خیس شده بود. بلند شدم همه لباسامو در آوردم، منو که لخت دید چشماش گرد شد، انگار بنزین ریختی رو آتیش شهوتش. اون سفید بود اما من سرخ و سفید بودم. بلند شد دستم گرفت کشید. دوباره رو مبل روی کمر خوابید و منم افتادم روش، لب می گرفتیم و همو میمالوندیم. همونجا رو مبل تکون میخوردیم و جابجا میشدیم. گاهی من میرفتم زیر گاهی اون. حسابی که حال کردیم بلند شدم رفتم بالا سرش جوری که کیرم روبرو صورتش بود. حس کردم خوشش نمیاد ساک بزنه، چیزی نگفتم اومدم پایین چند تا تف انداختم کف دستم زدم به کیرم، یه پاشو دادم بالا و یواش وارد کسش کردم یکم تکون دادم یکم آروم جلو عقب کردم که عادی شد واسش. پاهاشو دادم بالا و از بین پاهاش افتادم روش، همزمان که جلو عقب میکردم لباشو میخوردم. خیلی آروم جلو عقب میکردم و باهاش لب میگرفتم و سینه هاشو میمالوندم. چند دقیقه گذشت دیدم داره نفس نفس زدنش تند میشه. تند تر تلمبه زدم کشیدم بیرون آبمو ریختم رو شکمش دیدم اونم لرزید و بعدش آروم شد. ارضا شده بود. با دستمال کاغذی تمیزش کردم ربع ساعت روش خوابیدم و لب گرفتیم. تو این دنیا نبودیم. یه لحظه دیدم ساعت ده شده اصلا هم حواسمون نبود. رفت سراغ گوشیش دید کلی تماس داشته سایلنت بوده. از خونه. سریع سریع لباساشو پوشید یه بوس از لبم کرد و رفت دم در. منم یه سروگوشی آب دادم با احتیاط بردمش بیرون و رفت. بعد از گذشت چندسال دوباره دل بستم…!!! پای لپتاپ، یار همیشگیمم تو گوشم…

 

****

 
خیلی ممنون از توجهتون. بخشید بابت طولانی شدن بیش از حد. تقدیم به همه دوستان گلم به ویژه متال بازهای عزیز

 

 

نوشته: آترین

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

20 دیدگاه دربارهٔ «سورپرایزی برای من»

  1. amir arsalan

    سلام خوبی .
    دمت گرم خیلی خوشم اومد از داستانت واقعن محشر بود
    از اینحور پسرا خوشم میاد
    خودمم مثل تو هستم موفق باشی ….

  2. دادا ایول.ولی خودتو زیاد تو داستان تحویل گرفتی.من انگار رمان میخوندم و اصلا ب قسمت اخرش سکسی فکرنکردم.واقعا زیبا بود و ی تستیم تو نویسندگی بده.بد نیس.

  3. داداش خیلی حال کردم با داستانت منم مثل خودت متال هدم و فعلا دبیرستانی البته تو که زندگیتو تعریف کردی واقعا احساس خوبی داد بهم دمت گرم منم اهنگای متالیکا و لینکین پارک رو گوش میکردم ولی الا زدم سمت اپو و هاگاردو اینا سمفونیک متال و پراگرسیو و البته سیستم دمت گرم

    1. اما فعلا نه رفیقی مثل خودم دارم نه دوست دختری البته خودتم میدونی الا زوده منم حوصله این حرکتارو ندارم امید وارم دختره لیاقتتو داشته باشه که فکر کنم داره موفق باشی /m\

  4. دمت گرم رفیق متال هد
    منم دبیرستانیم
    فرصت تجربه همچین چیزیو داشتم ولی خب بخاطر خودم از دستش دادم.
    امیدوارم منم عشق رو تجربه کنم . مخصوصاً اگه متال هد باشه
    چون تا حالا با هر دختری بودم اونقدرا هم خوشم نیومده ازش
    مرسی

  5. سلام خیلی خوب نوشته بودی اصلا یادم رفت داشتم داستان سکسی میخوندم تو حتما رمان بنویس
    🙂

  6. راضیم ازت پسر خیلی خوب نوشتی آشوبی داشتم داخلم که با خوندن این متن واقعا حالم عوض شد
    .

  7. عالی عالی نمیتونم بگم چقدر عالی خیلی متال گوش نمیکنم ولی عاشقشم
    یه دونه ای

  8. داداش عالی بود یه تک بزن در ارتباط باشیم باهات فاز گرفتم. مرسی داداش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا