هانیه جنده ی من شد

سلام.

ماجرا از 7 -8 سال پیش و اونجا شروع شد که حدودا من 16 و هانیه 15 سال داشتیم. من اول دبیرستان رو تازه تموم کرده بودم و تابستون بود. عموم  اینا هم تازه یه خونه تو محل ما خریده بودن و از خونه ی قبلیشون داشتن اسباب کشی میکردن که من و بابام هم رفته بودیم کمکشون کنیم. خونه ای که خریده بودن یه آپارتمان 4 طبقه بود که 3 واحد بیشتر نداشت و عموم هم کل ساختمون رو یکجا خریده بود و طبقه اول رو برای خودش برداشته بود و میخواست که طبقه دوم و سوم رو هم اجاره بده به خاطر همین ما تمام لوازم و اثاثیه رو به طبقه اول آوردیم و یک فرش اضافه رو هم بردیم گذاشتیم طبقه دوم و بعدش که کار تموم شد. بابام و عموم رفتن بیرون و منو هانیه و زن عموم خونه بودیم.

بعد از خوردن نهار من رفتم طبقه بالا فرش رو پهن کردم و یه بالش هم با خودم بردم و اونجا خوابیدم که چند دقیقه بعد هانیه هم اومد بالا پیش من. خلاصه هانیه اومد پیش من خوابید و من هم شروع کردم هانیه رو مالوندن. اون چیزی نمیگفت و چشماشو بسته بود . دیدم اینجا جای خطر ناکیه و نمیشه بیشتر از مالوندن کاری کرد بهش گفتم هانیه پاشو یه لحظه بیا توی اتاق خواب ببین این چیه. اونم گفت باشه. اولین بار بود هانیه رو دستمالی میکردم و انتظار داشتم حداقل یکذره مخالفتی چیزی کنه ولی انگار اونم خوشش میومد. رفتیم داخل اتاق خواب و دوباره چسبیدم بهش و شروع کردم به مالوندنش و این بار از پشت چسبیده بودم بهش و با دستم هم کسش رو میمالیدم. هانیه گفت داری چیکار میکنی.بسه نکن. گفتم هانیه ببین این چیه گفت چی؟ دکمه ی شلوارم رو باز کردم و کیرم رو درآوردم و بهش نشون دادم گفت وووووی چرا اینقدر بزرگه . خلاصه یکم مالید و منم شرتشو کشیدم پایین و برای اولین بار لاپاییش گذاشتم و اونقدر مالیذم تا آبم اومد. و بعدش لباسامونو مرتب کردیم و اومدیم دوباره رو فرش خوابیدیم و چسبیدیم به هم و بدجور هم توی همدیگه لولیده بودیم! ینی یه پاش لای پای من بود و حسابی همو بغل کرده بودیم که یه دفه در باز شد و عموم خیلی سریع اومد تو…. منو هانیه حتی یک لحظه هم فرصت نداشتیم از توی همدیگه جدا شیم. عموم گفت ا شما اینجایین؟ ببخشید و عقب رفت و در رو بست. منو هانیه حسابی جا خورده بودیم و من برای اولین بار آنچنان ترسیده بودم و ضربان قلبم آنچنان میزد که انگار میخواست از جا در بیاد.

 

خلاصه بابام هم اومده بود و من بدجور خجالت میکشیدم برم پایین. و میترسیدم که عموم به بابام بگه و آبرومون بره. خلاصه نگو عموم انقدری فهمیده بود که یجوری جلوی خودشو گرفته و سریع رفته بیرون از خونه. چند لحظه بعد بابام داشت صدام میزد و منو هانیه از ترس داشتیم میمردیم. بابام میگفت س… بیا بریم. منم رفتم پایین و رفتیم ولی تا 2 ساعت آنچنان توی شوک و ترس بودم که نگو. این ماجرا گذشت و حدود چند ماه بعد خونه ی مادر بزرگمینا دعوت بودیم . همه ی عموهام و عمه هام دعوت بودیم و خونه خیلی شلوغ بود. هانیه هم بود . خونه ی مادربزرگمینا 2 طبقه بود و همه طبقه ی بالا جمع بودن . من هم همش دنبال یه فرصت بودم تا با هانیه یکاری کنم. به خاطر همین رفتم پایین. غذا و تدارکات طبقه پایین بود و همه چیز رو میبردیم بالا برای سفره ی شام. سفره که پهن شد و همه مشغول شدن . من اخرین سینی رو بردم و برگشتنی توی راه پله به هانیه گفتم بالا جا نیست بیا پایین غذا بخوریم اونم گفت باشه الان اوکی میکنم میام. هانیه رفت بالا و به مامانش گفت من میرم پایین با س… غذا میخورم. مادرشم گفته بود باشه. هانیه اومد پایین و توله های اون یکی عموم هم ریختن پایین . خلاصه غذا رو خوردیم و فرصت نشد کاری کنیم. بعد از غذا که همه نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن من رفتم توی راه پله ها نشستم و هانیه اومد رد بشه که گفت چرا اینجا نشستی. من دیدم همین راه پله خلوته و کسی نیست بلند شدم هانیه رو چسبوندم به دیوار و شروع کردم لب های هانیه رو خوردن. اونم همراهی میکرد و خیلی حال میداد. اصلا تو خودم نبودم. فک کنم 3-4 دقیقه مداوم از هم لب گرفتیم .

 

لب که گرفتیم سرم رو چرخوندم دیدم عموم (بابای هانیه) از بالا داره نگامون میکنه و تا منو دید سرش رو برد عقب. هانیه نفهمید دوباره باباش مچمون رو باز کرده ولی من بدجور ضدحال خوردم و به شدت باز هم قلبم داشت از جاش درمیومد. عموم باز هم چیزی نگفت و این موضوع همینطور باز باقی موند. چند ماه بعد عمومینا خونه ی ما دعوت بود. عصر بود و من تو کوچه با دوستام نشسته بودم . زن عموم و هانیه از عصر اومده بودن خونمون و قرار بود که عموم بعدا بیاد. خلاصه وقتی زن عموم و هانیه اومدن من هم پاشدم رفتم توی خونه نشستم پیششون. بعد گفتم من دارم میرم پایین دوچرخه ام رو تعمیر کنم. اینو هم بگم که ما هم طبقه ی اولمون پارکینگه و یک انباری 15متری داریم توی پارکینگ و مستاجرمون هم رفته بودن شهرستان. من داشتم تو پارکینگ چرخ دوچرخه ام رو درست میکردم که هانیه اومد پایین و برام چایی و شیرینی اوارده بود. دیگه دوست نداشتم باهاش حال کنم چون هر دفه بگا میرفتیم. به خاطر همین اخم کرده بودم. بهم گفت س… چرا اخم کردی منو نگاه. نگاش کردم. صورتشو اورد جلو و لب گرفت. منم همراهیش کردم و لباشو خوردم . همینطور که از هم لب میگرفتیم بلند شدیم و همدیگه رو هم بغل کردیم. هانیه گفت س… میخوام اونجاتو دوباره ببینم بکش پایین. گفتم اینجا که نمیشه. هر لحظه امکان داره کسی از بیرون بیاد یا از بالا بیاد.

 

یه دفه چشمم افتاد به انباری. گفتم بیا بریم اون تو. رفتیم داخل انباری و لباسامون رو دراواردیم و من شلوارم رو که درمیاواردم کلید انباری از جیبم افتاد زمین. کلید رو برداشتم و انداختم روی درب و درب رو قفل کردم. و شروع کردیم لب گرفت و لاپایی گذاشتن. من یه تف به دستم زدم و سوراخ کونش رو مالوندم و انگشتم رو فرو کردم تو کونش. یکم که انگشتش کردم و همزمان هم لب میگرفتیم خواستم کیرمو بکنم تو کونش. بهش چنبار فشار اواردم تا بره تو ولی نمیرفت. خلاصه با کلی زحمت سرشو کرده بودم داخل که صدای باز و بسته شدن درب کوچه اومد…! بعدش صدایی اومد که ای بابا این دوچرخه چرا اینجاست. فهمیدم بابامه. بابام اومد سمت انباری . انچنان زهر ترک شدیم که گفتیم این دفه بگا رفتیم. چون بابام کلید انباری رو روی دسته کلیدش داشت. من در رو از این طرف قفل کرده بودم. بابام اومد دستشو انداخت به دستگیره. من انچنان ترسیده بودم که کیرم خوابیده بود. هانیه هم از من کم نداشت. بابام دسته کلیدش رو انداخت رو در و چرخوند. منتها از اونجا که این شانس تخمیه من دقیقه 99 نجاتم میده بخاطر اینکه کلید از اینطرف رو درب بود از اونطرف کلیدش نچرخید و یکم امتحان کرد و بعدش رها کرد و رفت بالا. بابام که رفت دوباره مشغول شدیم و این دفه به لاپایی زدن اکتفا کردیم. و بعدش جم و جور کردیم و رفتیم بالا.

 

این ماجرا هم گذشت و منو هانیه چندین و چند بار با هم حال های این مدلی کردیم. تا اینکه من پیش دانشگاهی رو تموم کردم. و خرداد ماه بود . مادر بزرگم به شدت مریض بود و متاسفانه یک روز صبح خبر فوتش رسید. همه رفتیم اونجا و روز سوم مادر بزرگم هانیه امتحان داشت. و ماشین ما هم باطریش خراب بود و باید میبردم باطری سازی. بابام که حال و حوصله ی تعمیرگاه نداشت و درگیر مراسم سوم بود. عموم هم همینطور. عموم بهم گفت بیا هم هانیه رو ببر مدرسه شون امتحانش رو بده هم ماشین رو ببر باطری سازی. منم گفتم باشه. ماشین رو با هل روشن کردیم و منو هانیه اومدیم محل خودمون و من هانیه رو بردم مدرسشون و گفتم من ماشین رو میبرم تعمیرگاه و بعدش میام دنبالت. خلاصه همینطور شد و من رفتم دنبال هانیه. هانیه رو برداشتم و گفتم بریم خونه ی ما من میخوام برم دوش بگیرم اونم گفت باشه. اومدیم خونمون و من رفتم حموم. توی حموم حتی یک لحظه هم کردن هانیه از جلوی چشمم بیرون نمیرفت و میخواستم یه کار کنم. چون این اولین فرصت طلایی بود. اول از همه شیو کامل کردم. در حموم رو باز کردم و هانیه رو صدا زدم. اومد جلوی در حموم. سرم رو بردم بیرون و بهش گفتم هانیه میای کمرم رو کیسه بکشی . گفت نه بدم میاد . گفتم بیا یکم ماساژ بده خیلی خسته ام. گفت باشه بزار پاچه های شلوارم رو دربیارم. گفتم شلوارت رو کامل دربیار. نگام کرد و سرش رو تکون داد! بلند شد و شلوارشو کشید پایین. گفتم بلوزتم دربیار یه موقع خیس میشه. گفت میخوای بزاری در ما دیگه… گفتم نه نترس. بلوزشم دراوارد . در رو باز کردم و دید شرت پام نیست و کیرم راست کرده. گفت اینو باید ماساژ بدم؟ گفتم آره. گفت جوووون. با این جوونی که گفت صد برابر نیرو گرفتم و من از حموم اومدم بیرون و شروع کردیم لب گرفتن و …. (دیگه صحنه های سکسش رو تعریف نمیکنم چون آماتور شده براتون. و فقط اصل مطلب رو تعریف میکنم.) من هانیه برای اولین بار از کون سکس کردیم. و بعدش رفتیم مراسم ختم. دیگه نه هانیه اون دختر 15ساله بود و نه من اون پسر 16ساله. من 19 بودم و اون 18 .

 

باهم همیشه رابطه داشتیم و باهم بیرون میرفتیم و … یه هفته خونمون خالی بود . هر روز میومد پیشم و روزی 3-4 بار از کون سکس میکردیم. توی این چند روز خیلی گشاد شده بود و دیگه نه درد میکشید و نه لازم بود قبلش کلی کونش رو بمالم. یادمه روز 4م که اومد خونمون و باهم نهار رو خوردیم و رفتیم تو اتاق خواب که سکس کنیم. من یه قرص خورده بودم که آبم دیر بیاد . هانیه رو خوابوندم و با اب دهن کیرم رو خیس کردم و گذاشتم رو سوراخ کونش وقتی هل دادم کیرم تا ته رفت تو کونش و هانیه اصلا درد نکشید و میگفت جوووووووووووون منم تلمبه میزدم. هانیه کونیه من شده بود. براش هیچی مهم نبود. و فقط میخواست من کونش بزارم. و حداقل هفته ای یکبار باهم سکس داشتیم. حتی سال بعدش که من پشت کنکوری بودم و اون پیش دانشگاهی بود. گاهی اوقات مدرسه نمیرفت و قایمکی میومد خونه ی ما و با هم از کون سکس داشتیم. همیشه هم آبم رو توش خالی میکردم. هر دومون رفتیم دانشگاه و هانیه ازادتر بود و هروقت … هروقتی که فرصت میشد باهم سکس میکردیم. گاهی هفته ای سه چهار بار گاهی هر سه هفته یکبار. شاید بیش تر از صدها بار باهم سکس کردیم. و من خودم نمیخواستم از کس بکنمش. وگرنه اون مشکلی با کس دادن نداشت…

 

تا اینکه برای هانیه یه خاستگار خیلی خوب اومد. من و هانیه کلی باهم حرف زدیم و بهش گفتم که من هنوز 22سالمه و بجز دوتا خایه هیچی ندارم. اون هم خیلی منو دوست داشت. و حاضر نبود ازدواج کنه. من هم از اینطرف واقعا به جز دوتا خایه چیزی نداشتم که بتونم بگیرمش. به خاطر همین بهش گفتم تو با این یارو ازدواج کن. دورادور منو تو هم رابطمون رو حفظ میکنیم. تازه وقتی ازدواج کنی میتونیم راحتتر هم سکس کنیم حتی از جلو. البته من قلباْ دوست نداشتم بعد از ازدواجش سکس کنیم. ولی میخواستم به این بهونه هانیه ازدواج کنه. هانیه ازدواج کرد و چند ماه بعدش هم رفتن خونه ی خودشون. چندینو چند بار ازم خواست سکس کنیم . دروغ نگم برام خیلی سخت بود قبول نکردن پیشنهادش و حتی تا جلوی در خونش هم رفتم که باهاش سکس کنم که کردمش و خیلیم حال داد. اینو بدونین اگه نکنین یکی‌ دیگه میکنه و بعدا پشیمون میشین که چرا خریّت کردین که نکردین تو کوس تنگ و داغ عشقتون.

 

نوشته ی س… بچه زرنگ

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا