شب پائیزی در دوسلدورف

سلام دوستان.

من کاوه هستم. قبلا داستان “شب تابستانی در سان سیتی” رو براتون نوشتم. این بار تصمیم دارم یک داستان دیگه از خودم رو براتون بگم…

***
ماه نوامبر بود و طبق برنامه هر ساله برای شرکت در نمایشگاه تجهیزات پزشکی “مدیکا” در دوسلدورف آلمان به اون شهر سفر کرده بودم. من و شهرام دوست و همخونه ای قدیمم در دوران دانشجویی در آمریکا، یک شرکت مهندسی در تهران داریم و چون در زمینه تجهیزات پزشکی هم فعالیت می کنیم، هر دومون هر سال برای شرکت در این نمایشگاه به آلمان میایم. امسال اما مادر شهرام مریض بود و شهرام نتونست طبق روال هر سال با من سفر کنه. در ضمن چون برنامه سفرمون مشخص نبود، تا چند روز مونده به زمان نمایشگاه هتل رزرو نکرده بودیم. با توجه به اینکه نمایشگاه مدیکا بزرگترین نمایشگاه در زمینه تخصصی خودش هست، هزاران نفر برای شرکت و بازدید از این نمایشگاه به دوسلدورف میآن و تمام هتلها به سرعت پر می شن. بنابراین به دلیل این تاخیر من نتونستم هتل بگیرم. پس از پرس و جو از افراد دیگری که در سالهای قبل در نمایشگاه باهاشون آشنا شده بودم، تونستم در آپارتمانی که یکی از دوستان، به نام محسن، در حواشی شهر اجاره کرده بود جا بگیرم و قرار بر این شد که کرایه آپارتمان رو با هم تقسیم کنیم.
برای روز اول نمایشگاه چندین قرار مهم تنظیم کرده بودم. همیشه وقتی برای قرارهای کاری مهم می رم، بهترین کت و شلوار، کمربند و کفش و دکمه سردست و کراوات و ساعتم رو می پوشم. اصولا من برای لباس خیلی هزینه می کنم و برام جنس و دوخت لباس و این که چه چیز رو باید در چه موقع روز و در چه مناسبتی پوشید بسیار مهمه. البته معتقدم شیک پوشی برای کارم هم بسیار مفید بوده.

 
بعد از این که حاضر شدم جلوی آیینه ایستادم. یه مرد قد بلند مو و چشم و ابرو مشکی، چهارشونه و عضلانی از توی آیینه به من نگاه می کرد. من در آمریکا در لیگ NCAA بسکتبال بازی می کردم. بعد از بسکتبال هم به ورزش ادامه دادم و عضلاتم رو قوی نگه داشتم و نذاشتم بدنم چربی بیاره.
توی نمایشگاه قرار اولم با یک شرکت لهستانی بود. وقتی وارد غرفه اون شرکت شدم، چهار تا دختر جوون حدود 18 تا 22 ساله داشتن با هم حرف می زدن و می خندیدن. همشون بسیار زیبا و خوش هیکل بودن. دخترای لهستانی اصولا خیلی زیبا هستن و این چهارتا از زیباترین دختران لهستانی بودن. هر چهارتاشون، بلوز و شلوارهای یک جور پوشیده بودن. یقه بلوزهاشون باز بود و برجستگی سینه های زیبا، سفت و جوونشون رو نشون می داد. وقتی متوجه ورود من شدن، حرفشون رو قطع کردن و بهم سلام کردن و خوش آمد گفتن. به یکیشون اسم شخصی که باهاش قرار داشتم رو گفتم و اون من رو راهنمایی کرد.
بعد از تمام شدن میتیگم در حال ترک اون غرفه بودم تا به قرار بعدیم برسم که یکی از اون دخترها به طرفم اومد و گفت قهوه میل دارین؟ من هم گفتم: من عادت ندارم پیشنهاد یک دختر زیبا رو رد کنم. ظاهرا از این حرفم خوشش اومد و بهم لبخند زد. بعد بهم گفت که دنبالش به یک گوشه دیگه غرفه برم. اون سه دختر دیگه هم دنبال ما راه افتادن و به همون قسمت اومدن. بعد همون دختر اولی برام قهوه ریخت و یک دختر دیگه بهم یک چیزی شبیه قطاب ایرانی تعارف کرد و من هم یک دونه اش رو برداشتم و تشکر کردم.

 
برای این که سر صحبت رو باهاشون باز کنم، ازشون پرسیدم که آیا قبلا به نمایشگاه مدیکا اومدن یا نه؟ همشون با لبخند گفتند که نه. بعد به من گفتند که در واقع کارشون ربطی به تجهیزات پزشکی نداره. اونها مدل هستند و برای جلب مشتری استخدام شدند که از زیباییشون استفاده کنند و بازدید کنندگان نمایشگاه رو به سمت اون غرفه خاص جلب کنند. در ضمن به مراجعین غرفه هم کمک کنند و ازشون پذیرایی کنند. بهشون گفتم آهان پس بگو، شماها مدل هستین، پس برای همینه که اینقدر خوشگلین. من تعجب کرده بودم چون در حرفه تجهیزات پزشکی معمولا دخترایی به خوشگلی شما حتی یه دونه هم پیدا نمی شه، چه برسه به چهارتا در یک جا. چهار تاییشون زدن زیر خنده. بعد یکیشون گفت: تو هم خیلی خوش تیپی. راستش رو بخوای ما می خواستیم ازت بپرسیم می شه باهات عکس بگیریم. من هم یه قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم: البته معمولا من 100 دلار برای این کار شارژ می کنم، اما حالا عیبی نداره برای شما مجانی اینکار رو می کنم. بعد هم هر پنج تا مون زدیم زیر خنده. بعد با هم عکس گرفتیم…

 

من خودم رو بهشون معرفی کردم، و چون اسم من رو خارجیها سخت می تونند تلفظ کنن اسم مستعارم که کِوین هست رو بهشون گفتم و همینطور گفتم که از ایران هستم. اونها هم خودشون رو به من معرفی کردند و متوجه شدم که اون دختری که به من قهوه تعارف کرده بود اسمش ویکتوریا هست.
من از ویکتوریا رفته رفته بیشتر خوشم اومده بود. اون حتی از اون سه تا دختر دیگه هم زیباتر بود. اما دودل بودم و فکر کردم که چون از من خیلی کوچیک تره شاید بهم پا نده. بالاخره بعد از کمی بیشتر صحبت کردن و یک قهوه دیگه دلم رو به دریا زدم و به ویکتوریا گفتم، که دوست دارم بعد از نمایشگاه با هم شام بخوریم. یه نگاهی بهم کرد و بعد با دوستاش یه چیزایی به لهستانی گفتن. به نظر می رسید که مردد باشه. اما یکی دیگه از اون دخترها که اسمش کاترینا بود، ظاهرا راضیش کرد که بگه بله. بعد ویکتوریا رو به من کرد و با لبخند گفت که کجا باید همدیگرو ببینیم. بهش گفتم که ساعت 5 توی همون غرفه می رم دنبالش.

 
ویکتوریا دختری حدود 20 ساله به نظر می رسید. قدش نسبت به دخترا بلند بود، البته در کنار من قدش خیلی بلند به نظر نمی اومد. هیکلش ظریف اما ورزیده بود. شکمش تخت و سینه هاش سفت و بزرگ. کونش پر و گرد. رنگ پوستش سفید، چشماش آبی و موهاش قهوه ای. لباش پر و قرمز و صورتش بسیار زیبا بود. پوستش شفاف و جوون و پاهاش بلند و کشیده و اونجوری که از زیر اون شلوار تنگ مشخص بود، بسیار خوش تراش بودن. البته من از دخترهای مو و چشم و ابرو مشکی اصولا بیشتر خوشم میاد، اما ویکتوریا مثل یک تیکه ماه بود و برام خیلی خیلی جذاب بود.
بقیه روز همه اش به ویکتوریا و قراری که باهاش داشتم فکر می کردم. تصمیم گرفتم حسابی براش سنگ تموم بذارم. از یکی از دوستانی که در دوسلدورف زندگی می کرد، اسم یکی از بهترین رستوران های دوسلدورف رو گرفتم و بهشون زنگ زدم و یک میز دو نفره رزرو کردم. برای بعد از شام هم از توی اینترنت یک برنامه پیدا کردم که موسیقی و رقص 12 تا کشور رو به نمایش می گذاشت. قرارهای بعدیم رو هم انجام دادم و ساعت 5 رفتم دنبال ویکتوریا. از دیدنم خوشحال شد. بقیه دخترها قبل از اون رفته بودن و اون تنها منتظر من مونده بود. بهش سلام کردم و خم شدم و گونه اش رو بوسیدم. بعد دستم رو گذاشتم پشتش و راهنماییش کردم که کدوم طرف بره.
با تاکسی به سمت رستوران رفتیم و توی راه با هم حرف زدیم و با هم بیشتر آشنا شدیم. انگلیسی حرف زدنش به نسبت این که هیچ وقت در یک کشور انگلیسی زبان زندگی نکرده بود، خیلی خوب بود.
از رستورانی که انتخاب کرده بودم خیلی خوشش اومد و خیلی تشکر کرد. بهم گفت که توانایی مالی این رو نداره که هر وقت دوست داره به یک رستوران گرون قیمت مثل اون رستوران بره، اما همیشه از صرف غذا در رستورانهای شیک لذت می بره. برای شام یک بطری شراب کهنه هم سفارش دادم و دو نفری با هم همه اش رو خوردیم. چشمهای درخشان ویکتوریا رفته رفته مست تر می شد و خیلی خواستنی تر از قبل شده بود.
بعد از رستوران با تاکسی به اون برنامه موسیقی رفتیم و در یک جای خلوت کنار هم نشستیم و با هم به صحبت کردن ادامه دادیم. با شروع اجراها چراغهای سالن رو کم نور کردند و نور از داخل صحنه به سمت تماشاچیان می تابید. با این که برنامه شروع شده بود من و ویکتوریا به آرومی به صحبتمون ادامه دادیم.

 

دور و برمون خلوت بود و اون کسایی هم که اطرافمون بودن سرشون توی کار خودشون بود. با این که ویکتوریا سنش از من کمتر بود ولی خیلی پخته بود و دیدگاهش رو در مورد موضوعات مختلف خیلی دوست داشتم. در ضمن اهل موسیقی هم بود و از کودکی به تمرین جدی پیانو پرداخته بود. کارهای آهنگسازان کلاسیک رو خیلی خوب می شناخت و با هم قدری در این زمینه هم صحبت کردیم.
همینطور که با هم حرف می زدیم توی چشماش خیره شدم. جذابیت زیادی برام داشتن. بر اثر مستی ناشی از شراب و اون حس خوبی که بهش داشتم، بی اختیار صورتم رو بهش نزدیک کردم و بهش گفتم می خوام ببوسمت. و بعد گونه اش رو بوسیدم. هیچ مقاومتی نکرد. بعد دوباره توی چشاش نگاه کردم. یک خواهشی توی چشماش موج می زد. دوباره گونه اش رو بوسیدم ولی این بار به سمت لبش نزدیک شدم. دفعه بعد نزدیک لباش رو بوسیدم. بعد نوک دماغش رو. بعد ببیشتر به سمتش خم شدم و گونه اون ورش رو بوسیدم. بعد دوباره توی چشاش نگاه کردم. معلوم بود کاملا منو می خواد. این بار لبم رو گذاشتم روی لبش. و آروم لباش رو بوسیدم. بعد محکمتر و بعدش باز هم محکمتر. بعد لب پایینش رو آروم آروم مک زدم. رفته رفته صدای نفسهاش سنگین تر می شد. حدود نیم ساعت همدیگرو بوسیدیم. من حسابی کیرم سفت شده بود و داشت شلوارم رو پاره می کرد.

 
به ویکتوریا گفتم که از سالن بریم بیرون. ساعت حدود 9 شب بود و هوا سرد بود. خیابون خلوت بود. قدری از سالن نمایش فاصله گرفتیم و وارد یک خیابون خلوت شدیم. مثل دیوونه ها توی خیابون در یک گوشه تاریک مشغول شدیم و از هم لب می گرفتیم. در همین حین من دستم رو از یقه پالتوی ویکتوریا بردم تو و شروع کردم به مالوندن سینه های قشنگش. دلم می خواست سینه هاش رو بخورم، اما اونجا نمی شد. بعد دستم رو بردم پایین و زیپ شلوارش رو کشیدم پایین و دستم رو از بالای شورتش به چاک کسش رسوندم. زیر دستم موهای کسش رو حس کردم. من از کس بی مو خیلی خوشم نمیاد و دوست داشتم که کسش مو داشت. چوچولش هم حسابی سفت و برجسته شده بود و از کسش حسابی آب راه افتاده بود. من عاشق کس خیس هستم. و خیسی کس حسابی دیوونه ام می کنه. قدری انگشتام رو لای کس لیزش حرکت دادم. صدای نفسهای تندش تبدیل به ناله های کم صدا شد. در همین حین صدای پای یک نفر به گوشم رسید. دستم رو از لای کسش کشیدم بیرون و پایین پالتوش رو به سرعت مرتب کردم که روی زیپ باز شلوارش رو بگیره. اما کیر خودم بدجوری توی شلوارم برجسته شده بود.
وقتی که اون رهگذر از جلومون رد شد توی گوش ویکتوریا گفتم، من می خوام باهات سکس داشته باشم تو هم می خوای؟ اون هم با سر اشاره کرد که می خواد.

 
حالا باید یک جا پیدا می کردیم. من نمی تونستم اون رو به خونه ای که با محسن گرفته بودیم ببرم، چون با محسن راحت نبودم. دوباره برگشتیم سمت در سالن نمایش. اونجا چند تا تاکسی منتظر مسافر بودن. در یک تاکسی رو باز کردم و به ویکتوریا اشاره کردم که بشینه. خودم هم نشستم کنارش. به راننده تاکسی گفتم که آیا هتلی سراغ داره که اتاق خالی داشته باشه. خیلی امیدوار نبودم که جوابش مثبت باشه، چون می دونستم توی اون روزها چقدر تقاضا برای هتلها بالاست. اما راننده گفت که یک هتل رو می شناسه که به احتمال قوی اتاق داره، چون نیم ساعت قبل یک مسافر رو به اونجا برده و اون مسافر تونسته که اتاق بگیره. با خوشحالی ازش خواستم ما رو هم به اون هتل ببره.
وقتی تاکسی در هتل نگه داشت به سرعت از ماشین پیاده شدم و به سراغ پذیرش هتل رفتم و پرسیدم که آیا اتاق دارن یا نه. و وقتی دختر پشت کانتر هتل گفت که اتاق دارن از خوشحالی بال در آوردم. دوییدم بیرون و به ویکتوریا گفتم که پیاده شه. به راننده علاوه بر کرایه اش انعام خوبی دادم و برگشتم و اتاق رو گرفتیم.
این هتل سه ستاره بود و اصلا لوکس و مجلل نبود. اما هتلهای سه ستاره در آلمان بسیار تمیز هستن و این تمام اون چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم. یک اتاق با یک تخت دونفره تمیز.
با ویکتوریا وارد اتاق شدیم. به سرعت شروع به بوسیدن همدیگه کردیم. در همین حین من شروع به درآوردن لباسهای ویکتوریا کردم. پالتوش رو درآوردم و بعد دکمه های پیراهنش رو باز کردم و سینه هاش خوشگلش که حالا با یک سوتین سفید توری پوشیده شده بودن نمایان شدن. پیراهنش رو در آوردم. بعد دکمه شلوارش رو باز کردم و زیپش رو کشیدم پایین. قبل از این که شلوارش رو بکشم پایین، اون هم با من همراهی کرد و کت من رو از تنم در آورد. کراواتم رو خودم قبلا باز کرده بودم و توی جیبم گذاشته بودم. و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنم. همینطور هم همدیگرو می بوسیدیم و من حالا سینه هاش رو هم از سوتینش در آورده بودم و داشتم می مالیدم. نوک سینه های سفیدش، صورتی بودن و برجسته. بعد از این که پیراهنم رو در آورد آوردمش به طرف خودم و سینه هاش رو چسبوندم به سینه خودم.

 

خیلی لذت بخش بود که نرمی سینه های زیباش رو رو سینه خودم حس می کردم. به سرعت کفشها و جورابها و همینطور شلوار و شورت خودم رو درآوردم و ویکتوریا رو روی تخت هل دادم و به سرعت کفشها و شلوار و شورت و سوتین اون رو هم از تنش در آوردم. حالا هردومون لخت لخت بودیم. دستم رو دوباره به لای کسش فرستادم و دیدم که هنوز حسابی خیسه. شروع کردم به بوسیدن گردنش و همینطور رفتم پایین، سینه هاش رو بوسیدم و نوکای برجسته و متورمشون رو مکیدم. بعد رفتم پایین تر و شکمش رو بوسیدم بعد به سراغ پاهاش رفتم، از ساق پاهاش شروع کردم به بوسیدن و اومدم بالا. وقتی به رونهاش رسیدم اونها رو بوسیدم و گازهای کوچیک می گرفتم. ویکتوریا به شدت لذت می برد و به خودش می پیچید. بعد رفتم بالاتر و اونجایی که لبای بزرگ کسش به کشاله رونش وصل می شن رو بوسیدم. موهای کسش خیلی بلند نبودن. انگار یک هفته قبل موهای کسش رو تیغ زده بود. دقیقا همونجوری که من دوست دارم. بعد به آرومی یه بوس کوچولو از لبای کسش کردم. داشت دیوونه می شد. معلوم بود که خیلی دلش می خواد که کسش رو بخورم. اما من عجله ای نداشتم و می خواستم بیشتر حشری بشه. بنابراین دوباره به سراغ کشاله های رونش رفتم و اونها رو بوسیدم. اما دوباره ناگهان برگشتم بالا و یک لیس گنده و عمیق به لای کسش زدم. که صدای جیغش از لذت در اومد. بعد پاهاش رو آوردم بالا که سوراخ کون صورتیش و کس نازش کاملا اومد بالا و دوباره یک لیس بزرگ از لای چاک کونش تا بالای کسش زدم. با این که از صبح تا اون موقع دوش نگرفته بود اما بدنش بوی گل می داد. خیلی شهوتی شده بود. ازش پرسیدم که از من چی می خواد. با صدای لرزان در وسط آه و ناله ای که می کرد گفت: فاک می، فاک می پلیز. اما من می خواستم که بیشتر منو بخواد. چند دقیقه دیگه کسش رو لیس زدم و اون توی اون مدت یک بار به شدت ارضا شد و همه بدنش با یک حالتی مثل رعشه به شدت لرزید. کیرم داشت منفجر می شد. موقعش بود که کیرم رو توی کسش فرو کنم…

 

همینطور که به پشت روی تخت دراز کشیده بود و پاهاش رو روی شکمش جمع کرده بود. کیرم رو آوردم دم سوراخ کسش. سرش رو بلند کرد و برای اولین بار کیرم رو می دید. کیرم رو گرفت توی دستش و گفت: چقدر بزرگ و زیباست. من هیچ وقت کیر به این بزرگی ندیده بودم. به نظر من این بهترین تعریفی هست که یک زن می تونه از یک مرد بکنه. با لذت تمام کیرم رو از دستش در آوردم و گذاشتم دم سوراخ کسش و داشتم سرش رو می کردم تو که یکباره گفت: بدون کاندوم؟ من گفتم: من کاندوم ندارم. تو داری؟ گفت: نه. احساس کردم که دوست نداره بدون کاندوم بکنمش. هر چند خیلی برام سخت بود ازش فاصله گرفتم و کنارش افتادم رو تخت. چرخید به طرفم و توی چشام زل زد. بهم گفت: فهمیدم که مرد خوبی هستی و فقط به فکر خودت نیستی و برای خواسته من ارزش قائلی. بعد همونطور که من به پشت روی تخت دراز کشیده بودم بلند شد و دو تا پاشو گذاشت دو طرف من و کیرم رو با دستش گرفت و سرش رو گذاش دم کسش و بعد نشست روش. کیرم وارد کسش شده بود اما نمی تونست همه اش رو بکنه توی کسش. کسش تنگ بود و کیر من براش خیلی بزرگ بود. وقتی کیرم رفت توی کسش یک نفس عمیق کشید و گفت: خیلی دوست دارم. من هم توی بهشت بودم. یک دختر بسیار زیبا، با بدنی مثل پنبه، با سینه های سفت و درشت، با هیکلی فوق العاده، با کسی تنگ و پر آب روی کیرم بالا و پایین می رفت.

 

همینطور که روی کیرم نشسته بودم بلند شدم و نشستم و بغلش کردم و لباش رو بوسیدم. و سینه هامون دوباره با هم تماس پیدا کرد، سینه های عضلانی من، و سینه های نرم و زیبای اون. حالا به جای این که روی کیرم بالا پایین بره، روش عقب و جلو می رفت و چون کیرم حسابی سفت شده بود، از این کار به شدت لذت می برد. مقدار بیشتری از کیرم هم رفته بود توش و فقط چند سانت بیشتر ازش بیرون نمونده بود. همونطور دو تا لپهای کونش رو توی دستام گرفتم و بیشتر بازش کردم. توی گوشم گفت: توی کسم ارضا نشو. بهش گفتم خیالت راحت باشه. در همین حین احساس کردم که یک بار دیگه ارضا شد. از روی کیرم بلندش کردم. کنار خودم درازش کشوندم جوری که پشتش به من بود به طرفش چرخیدم و پای چپش رو جمع کردم روی شکمش و از پشت و در حالیکه هر دومون به پهلوی راستمون روی تخت دراز کشیده بودیم، کیرم رو فرستادم توی کسش. دست راستم رو از زیر بدنش رد کردم و به سینه راستش رسوندم و شروع به مالیدن کردم و دست چپم رو هم به لای کسش رسوندم و همینطور که از پشت می کردمش شروع به مالوندن چوچولش کردم. کسش حسابی خیس بود و کیرم وقتی می رفت توش صدا می داد. چون کسش حسابی برای کیرم تنگ بود صدای شالاپ و شولوپ نمی داد اما سر خوردن کیرم توی اون کس تنگ و لیز یک صدای خاصی تولید می کرد که خیلی لذت بخش بود.

 

احساس کردم که دارم ارضا می شم. کیرم رو از کسش آوردم بیرون با همون دستی که چوچولش رو می مالیدم، شروع کردم به مالیدن کیر خودم و به سرعت آبم شروع به فوران کرد و ریخت روی شکم و موهای کس ویکتوریا، بعد فوران بعدی، و بعدی، و بعدی، انگار نمی خواست تموم بشه. تمام شکمش و موهای کسش با آب من خیس شده بود و چند قطره اش هم روی سینه هاش ریخته بود. برش گردوندم و لباش رو بوسیدم. با چند تا دستمالی که از جعبه کنار تخت برداشتم آبم رو از روی بدن قشنگش پاک کردم. بعد از چند دقیقه که کنار هم دراز کشیدیم، دستش رو گرفتم و بردمش سمت دوش. خودم تمام تن خوشگلش رو براش شستم و تمیز کردم. اون هم تن من رو شست. به خصوص کیرم رو حسابی کف مالی کرد و بهم گفت که این برای پروژه بعدی لازمه و یک چشمک خوشگل هم بهم زد. با هوله خشکش کردم و اون هم من رو خشک کرد و برگشتیم توی اتاق و روی تخت لخت دراز کشیدیم. هیچ کدوممون هیچ وسیله ای همراهمون نداشتیم. من در همین موقع برای محسن یک تکست زدم که هتل پیدا کردم و فردا صبح میام که وسایلم رو بردارم. ویکتوریا هم که ظاهرا با اون سه تا دختر دیگه توی یک هتلی که از این هتل زیاد دور نبود، هم اتاقی بود برای اونها تکست زد که شب به هتل بر نمی گرده…

 
نوشته: کاوه قصه گو

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

6 دیدگاه دربارهٔ «شب پائیزی در دوسلدورف»

  1. س سامان جان عالی بود.خیلی دوس دارم خاطرات بیشتری برامون بذاری ممنونم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا