پروازی ها

امروز صبح انگار با بقیهٔ روزها فرق داشت. حتی دوش معمولی خسته کننده اش که هر صبح می گرفت به نظرش هیجان انگیز و متفاوت بود. برای اولین بار بعد از ۱۴ سال ، خودشو به چشم خریدارتو آینه نگاه کرد و با کمال تعجب متوجه شد که داره مثل ۱۶ سالگی اش فکر میکنه. همونقدر نا مطمئن و بی دست و پا. حتی اگه دختر کوچولو… راستی چند سالش بود؟ نمیتونست سن و سال دختر رو از صورتش تخمین بزنه .یه لحظه غم دنیا ریخت تو قلبش. ۱۴ سال پیش وقتی سرطان پروستات گرفت، فکر میکرد که دیگه زندگی سکسی اش تموم شده. اون موقع ها تازه از زن اولش جدا شده بود. بچه ای هم نداشت که دلش به چیزی خوش باشه. بعد از عمل, نا امید فقط روزها رو سپری میکرد. تنها دلخوشی اش تو زندگی نقاشی هاش بودن که اون هم دیگه حس وحالش نبود. انگیزه توش مُرده بود…

 

این زندگی چه چیز زیبایی داشت که اولاو بخواد به تصویر بکشه و ثبتش کنه؟ تازگی ها حس میکرد مثل هواست و بی رنگ. حس میکرد هیچ کس نمی بیندش و مردم از کنارش رد میشن. تنها چیزی که مونده بود براش این بود که صبح به صبح بره دانشگاه٬ درس بده و برگرده خونه. ولی انصافاً با یکی از همکاراش (اریک) خیلی صمیمی بود . با هم از همه چیز حرف می زدن و این اولاو روبه زندگی متصل میکرد. یادش میومد که زندگی هنوز هم در جریانه. تا اینکه همه چیز دیروز عوض شد. پاییز از راه رسیده و ترم جدید تازه شروع شده بود و اِریک دوستش دیروز اومده بود سراغش.
– اینو نگاه کن و بگو که من اشتباه میکنم…
– چیو؟
– یکی از دانشجوهای جدیدمونه. چی فکر میکنی؟ اولاو بیحوصله نگاهی به جهتی که اریک داشت اشاره میکرد انداخت و یک لحظه حس کرد که کله اش از شدت هجوم خون در حال ترکیدنه. اریک زد زیر خنده. اولاو نمی تونست چشم از این مخلوق زیبا و دوستداشتنی برداره. انگار هیپنوتیزم شده بود. دختر اروپایی نبود. موهای بلندش که مشکی بود و تا زیر کمرش می رسید٬ پوست خوشرنگ و سبزه اش٫ قد بلندش با اون هیکل که انگار بزرگترین وخلاق ترین هنرمندان دنیا از یاقوت تراشیده بودن٬ به واقعیت نمی خورد.محوطهُ کانتین خلوت بود و دختر داشت برای خودش قهوه میخرید. چرا تا حالا اولاو نفهمیده بود که قهوه خریدن میتونه سکسی ترین کار دنیا باشه و پرداختن پولش از اون هم سکسی تر؟ دختر انگار یه فرشته بود که اومده بود روی زمین. چطور امکان داشت؟ با ضربه ای که اریک به شونه اش زد سریع خودشو جمع و جور کرده بود اما…

 

دیروز از درسی که تو کلاس میداد خودش هم چیزی نفهمیده بود. خوشبختانه فقط یک ساعت تدریس داشت که به اندازهُ یک عمر گذشته بود. حس میکرد داره گناه میکنه. چه گناهی از این بالاتر که یه فرشته اومده باشه رو زمین و اون وقت اون داشت وقتشو اینجابا تدریس تلف میکرد؟بیشتر روز رو هم خودشو تو اتاق کارش زندانی کرده بود.برای یه مرد ۶۰ ساله و جا افتاده ای مثل اولاو که همیشه میدونست چه طوری با همه چیزبرخورد کنه٬ حالا همه چیز خارج از کنترلش بود. یکی از چیزهایی که درباره اش به خودش افتخار میکرداین بودکه واقع گرا بود.واقعیت این بود که اولاو حداقل دو برابر دخترک سن داشت. که چیزی از عمرش باقی نمونده که بخواد با دخترک سپری کنه. که معلوم نبود اصلاً دختر متقابلاً دوستش داره یا نه؟ و بدترین واقعیت اینکه اولاو تونایی جنسی کامل رو برای ارضای بدن جوون دختر نداشت. اما با تمام اینها یک سری حس جدید رو داشت تجربه میکرد.حس شهوتی که ۱۴ سال پیش فکر میکرد تو وجودش خاموش شده ٬حالا قویتر و شعله ور تر از حتی دوران نوجوانیش٬ مغزشو از کار انداخته بود. با اینکه آدم خشنی نبود و ذات آرومی داشت و همیشه تو رویاهاش آرزوی یه سکس آروم و پر از محبت داشت٬ حالا هر وقت به دختر فکر میکرد دلش میخواست دختر رو زیرش پاره کنه. جیغشو در بیاره. از وسط دو نصفش کنه. حس میکرد با خودش غریبه اس. تمام افکارش براش تازگی داشت و نمیدونست باهاشون چیکار کنه.دیشب تقریباً نخوابیده بود و درنهایت ناباوری هجوم خون رو به آلتش برای اولین باربعد از سالها حس کرده بود. چون پروستات نداشت خون خود به خود آلتشو سفت و شق نگه نمیداشت و اولاو مجبور بود با حرکات خیلی محکم و مداوم آلتشو قبراق نگه داره و ناگهان ارضا شده بود. آه که چه حس قشنگی بود.

 

آبی به بیرون ترشح نشده بود چون خود به خود میریخت تو خونش اما دلش میخواست دختر اونجا بود و اولاو میتونست دهنشو پر از آب کنه و بعد هم مجبورش کنه که قورتش بده. آه! وبعد با صدای بلند گریه کرده بود. برای تنهاییش. برای خستگی این همه سال زندگی. برای عشقی که قرار نبود به واقعییت بپیونده.و عجیب دلش نوازش شدن میخواست…امروز یه انسان جدید داشت میرفت سر کارش که اولاو نبود. قبل از اینکه از خونه بره برای آخرین بار به خودش تو آینه نگاه کرد و لبخند رضایتی رو لبش نشست. وقتی رسید به دانشگاه اولین کاری که کرد ,پیدا کردن اریک تو اتاقش بود. یه ضربه به در زد و رفت تو. اریک تازه رسیده بود و داشت برنامهً روز کاریشو چک میکرد. اولاو نمیدونست برای چی اومده اینجا. فقط میدونست که میخواد با یکی حرف بزنه. و کی بهتر از اریک؟
– صبح به خیر.
-صبح به خیر آقای عاشق!
– یعنی اینقدر واضحه که چِمِه؟ اریک زد زیر خنده و اولاو مثل دختربچه های خجالتی سرشو انداخت پایین و قرمز شد.
-اریک؟ نمیدونم چه مرگم شده! خودتم میدونی من چه جور آدمی هستم…
-راستش تو توی این قضیه تنها نیستی دوست عزیز.من هم از وقتی دیدمش خواب و خوراک ندارم. اولاو با تعجب متوجه شد که نه تنها از حرف اریک ناراحت نشد بلکه حس آدم بیماری رو داشت که دوستش هم به همون بیماری دچاره.واین خوشحالش کرد. _حالا باید چیکار کنم؟
-هیچ کاری! خودت هم میدونی که بر مبنای قوانین دانشگاهها هیچ استادی نمی تونه با شاگردش ارتباطی غیر از معلمی و شاگردی داشته باشه… صدای تقهٔ مواظب و آرومی که به در خورد هر دوشونو ساکت کرد.
-بیا تو… خودش بود. فرشتهٔ رویاهاش. دراصل فرشتهٔ تمام رویاها. امروز موهاشو روی شونهٔ چپش ریخته بود تاجون اولاو رو بگیره. هم اولاو٫ هم اریک بی صدا و مبهوت داشتن بهش نگاه میکردن.

 

دختر انگار از دیدن اولاو یکّه خورد ویه لحظه مردد موند. بعد با صدایی که میلرزید گفت:
-استاد. هرچی سعی میکنم نمیتونم لیست کتابهایی رو که باید بخرم پیدا کنم. میتونید دوباره بگید کجاست؟ اریک و اولاو یه لحظه به هم نگاهی کردن و اریک به دروغ گفت:
-راستش نمیدونم چرا نمیتونم وارد سیستم دانشگاه بشم. راستی! اولاو تو میتونی به این خانم کمک کنی؟ اولاو تمام قواش رو جمع کرد تا غش نکنه. وجود دخترک انقدر دلچسب و رویایی بود که نزدیک بود همونجا ارگاسم بشه.اما باید خودشو کنترل میکرد. با صدایی که از ته چاه در می اومد گفت:
-البته.با من بیا تو دفترم تا لیست رو برات پرینت کنم. وقتی رسیدن تو دفترش٫ اولاو کامپیوترش رو روشن کرد وهر ازگاهی هم بی اختیار بر میگشت سمت دختر و بالاخره هم طاقت نیاورد.
-اسمت چیه؟
-کیانا.
-چند سالته؟
-۳۴. و این چند جمله تمام روز اولاو رو ساخته بود. گرچه خیلی چیزهای دیگه هم فهمیده بود که هم خوشحالش میکرد هم ناراحت.اینکه دختر اصلیت ایرانی داشت و همسرش رو هم از دست داده بود. به نظرش یک کم عجیب بود که دختر به خاطر از دست دادن شوهرش ناراحت نبود , که وقتی فهمید دختر رو به زور شوهر داده بودن زیاد تعجبی نداشت. اون روز اولاو کلی با کیانا حرف زد. عجیب بود که اولاو بدون درنظر گرفتن قوانین دانشگاه ٬از کیانا خواست که هر وقت نیاز داشت با کسی حرف بزنه٬ به خودش بگه.

 

بعد از رفتن کیانا٬ اولاو پردهٔ اتاق کارشو کیپ کرد ودر رو قفل کرد بعد هم مثل یه پسر کوچولوی حشری و بی فکر٬ دوباره از خجالت خودش دراومد.درست حس کودکی رو داشت که بالاخره به اسباب بازی مورد علاقه اش رسیده اما اجازه نداره باهاش بازی کنه. گرچه کیانا اسباب بازی نبود.کیانا رو فقط ساخته بودن تا پرستش بشه. باید حواسشو جمع میکرد.درسته که کیانا شوهر نداشت ولی این به خودی خود جاده ها رو هموار نمیکرد. خیلی مشکلات سر راهش بود. شب بعد از خوردن شام داشت ایملهاشو چک میکرد که یکدفعه ایمیلی نا آشنا نظرشو جلب کرد. از طرف کیانا بود که خیلی رسمی ازش به خاطر کمک امروزش تشکر کرده بود. با لذت غیر قابل وصفی جواب ایمیل کیانا رو داد و شماره تلفنش رو هم قید کرد. چقدر زندگی به همین سادگی تغییر کرده بود!

 

*

 

کیانا! یعنی خاک تو اون سرت کنم! الان اولاو و اریک فکر میکنن تو عقب مونده ای چیزی هستی! آخه خرس گنده یعنی چی که من نمیتونم لیست کتابارو پیدا کنم؟ مگه لیستو کردن تو کونت که نمیتونی پیدا کنی؟ الان اولاو چی فکر میکنه؟یعنی نمیتونستی یه بهانهٔ بهتر پیدا کنی؟ آخه چیکار کنم من از دست تو ,بابون؟
کیانا با حرص یه مشت محکم کوبید تو پیشونیش.اما حقیقت این بود که کیانا صبح بدجوری هول شده بود.وقتی دیده بود اولاو به سمت اتاق اریک میره پاهاش بی اختیار دنبال اون کشونده بودنش.اولین باری که اولاو رو دیده بود اولین روز دانشگاه بود. احساس غریبگی میکرد. با مردمی کاملاً نا آشنا توی یه سالن کنفرانس بزرگ. اون روز برای اولین بار با تمام استاداش آشنا شده بود. از بین تمام استادهای زن و مرد فقط اولاو بود که متفاوت بود. نمیدونست چرا. یه حس خاص بهش دست داده بود.احساس کرده بود که میخواد این مرد پدرش باشه. ای کاش اولاو پدرش بود. دلش حمایت میخواست. چیزی که تو ایران ندیده بود.

 

دلش آغوشی میخواست که توش بچه بشه. کودک درونش داشت گریه میکرد. تا اون لحظه همیشه سعی کرده بود قوی باشه و تنهاییشو تحمل کنه. از بچگی قوی بار اومده بود. کسی نبود ازش مراقبت کنه و کیانا مجبور شده بود خودش خودشو بزرگ کنه. پدرش از پدر بودن فقط تنبیه و کتک زدن بلد بود. مادرش هم یه زن تمام عیار بود و بدبختِ مرد. نه از خودش نظری داشت نه کاری خلاف عرف جامعه میکرد. و به نظر میرسیدهمه چیز خلاف عرف جامعه اس. زن نباید بلند بخنده. زن نباید سر کار بره چون میگیرن بهش تجاوز میکنن. زن نباید رو حرف شوهرش حرف بزنه. زن نباید با مردا حرف بزنه. این کار جنده هاست. زن باید بسوزه و بسازه. اول خونه پدرش. بعد هم که یکی پیدا شد و گرفتش، خونهٔ اون.یه زن نباید حرفشو بزنه حتی اگه درسته. یه زن فقط باید قشنگ و خانوم می بود. غذاهاش خوشمزه بود و همیشه آماده برای شوهرش. هر وقت هم بهش چیزی می گفتی، جواب میداد چاره ندارم…گاهی وقتها به نظرش میرسید که این فقط یه بهانه اس که مادرش واسه تنبلی و کون گشادیش میاره. فقط مرگه که چاره نداره بقیه چیزا یه چاره ای دارن.

 

 

کیانا زمین تا آسمون با مادرش فرق داشت. بچه که بود دوست داشت مثل داداشش از در و دیوار راست بالا بره. مامانش خیلی کتکش میزد سر این مسئله. بچه میوفتی پرده ات پاره میشه! کیانا که این حرفو شنیده بود خیلی تعجب کرده بود. پس چرا کیان میتونست از هرجا دلش میخواست بپره؟ پس پردهٔ اون چی؟یه خورده که کارشناسانه بدنشو جستجو کرده بود هم که پرده ای پیدا نکرده بود. پرده چی بود یعنی؟ شاید مثل پرده های اتاقش گل گلی بود. کجا آویزونش کرده بودن که کیانا پیداش نمی کرد. آخرش هم از مادرش پرسیده بود و به جرم بی حیایی چه کتکی خورده بود. خودشم با شلنگ.۶ سالش بود. بعد از اون کتک فقط فهمیده بود که پرده چیز بدیه…
وقتی بچه بود تو تلویزیون برنامه های کودک از دم رنگ و بوی جدایی و مرگ داشتن. بنر اول از مادرش جدا شد بعد هم که عمو جغد شاخدارش مرد. هادی و هدی که با اون پشت صحنه سیاه باعث میشد برینه تو شلوارش. حنا دختری در مزرعه مادرش مریض بود و معلوم نبود میمیره یا نه. تو رامکال مادر پسره مریض بود و قرار بود بمیره. هاچ زنبور عسل مادرشو گم کرده بود. ارم و جیر جیر که رسماً زهر ترکش میکرد. چاق و لاغر و اون آدم آهنی توش وحشتناک. بعدش هم که خداروشکر سریالهای بزرگسالان. همه چیز دم از بدبختی و مصیبت میزد. سلطان و شبان. اوشین. هانیکو. سر به داران. شعبون بی مخ… بچگیشو تقریباً تو بی خوابی و ترس گذرونده بود.حالا تو عالم بزرگی اون ترسها هنوز اثر خودشونو داشتن.

 

وقتی رسیده بود به دوران نوجوونیش یه دفعه مرز بندی ها و بکن نکن ها بیشمار شده بودن. بلند نخند آبرومون میره. ملیح بخند. به اون پاچه های بز دست نزنی یه وقت آبرومون میره. مگه تو جنده ای؟ شلوار مال پسراس. دامن بلند بپوش. باز که اون لامپو عوض کردی جونم مرگ شده. چرا مثل پسرا رفتار میکنی؟ میخوای آبرومونو ببری؟برق میگیردت خاک تو سرمون میکنی. این آهنگای چرت و پرت چیه گوش میدی؟ قربون دهن شجریان. یاد بگیر. چه چه بزنی چی میشه؟ هنراتو زیاد کن آبرومون میره. شاید یه الاغی پیدا بشه بگیردت. رو حرف داداشت حرف نزن…
براش خیلی عجیب بود که تو ایران آبرو مثل کش تُنبون همیشه در حال در رفتن بود. این چه آبروی شُلیه که با همه چی میره؟

از وقتی پا به نوجوونی گذاشته بود فهمیده بود که از شعر و شاعری خیلی خوشش میاد و نقاش ماهریه.اما کی بود که واسه اش مهم باشه؟ مامانش تمام مدت میخواست فرمول قرمه سبزی و آش رشته تو کله اش فرو کنه تا بلکه شوهر براش پیدا کنن. دیگه شونزده سالت شده خرس گنده شدی. یه دونه قرمه سبزی رو نمیدونی چه سبزیایی توشه. وقتی ترشیدی موندی رو دستمون بهت میگم.نمی فهمید چرا اینقدر فشار روشه. در حالیکه کیان هر غلطی دلش میخواست میکرد و آخرش هم کیانا رو مجبور میکردن کوتاه بیاد.این از خونه بود.

 

تو مدرسه هم معلم ادبیاتشون چیز اعجوبه ای بود. خانوم منصوری وقتی عصبانی میشد و دهنشو باز میکرد خواهر مادر همه اشونو یکی میکرد. موضوعات انشایی هم که میداد به درد عمه اش میخورد. علم بهتر است یا ثروت… من یک شهیدم… بهار را توصیف کنید… پاییز را توصیف کنید… تابستان خود را چگونه گذرانده اید… کیانا از بس بهار و تابستون و پاییز و زمستون توصیف کرده بود کف کرده بود.یه بار کیانا یه شعر نوشته بود و سر کلاس خونده بود. خانم منصوری هم با کمال ناباوری با عصبانبت داد زده بود سرش: حمال تو فرق انشا با شعرو نمیدونی؟ دلش به زنگ هنر خوش بود که معلمش هم معلم ریاضی بود هم هنر. آرزو به دلش مونده بود که یکی تو هنر و نقاشی بهش موضوع بده. موضوع نقاشی همیشه این بود: آزاد. البته اگه معلم گرامی تصمیم نداشت ریاضی کار کنه تو زنگ هنر…

اما تو جوونی همه چیز فرق کرده بود. کوروش اومده بود خواستگاریش.پسر یکی از دوستای باباش بود. پسر شهید.گویا در جوانی پدر کیانا و اون دوستش باهم خیلی جور بودن. باهم قرار گذاشته بودن که اولین بچه هاشون با هم ازدواج میکنن. یکی پیدا نشده بود بگه آخه کسخل ها! اگه جفت بچه های اولتون پسر بود چی؟ زده بود و اون دوست تو جنگ ایران و عراق شهید شده بود.و حالا پدر کیانا رو حرفش استوار مونده بود. مرده و قولش. مرد سرش بره قولش نمیره… ولی اگه مرد خودش ناموسشو بده دست یه حیوون, مشکلی نیست.

 

 

کیانا دلش میخواست ادامه تحصیل بده ولی به زور شوهرش دادن. از بس باباش با کمربند زده بودش مجبوری لباس عروسیشو پوشیده انتخاب کرده بودن. از بس تن و بدنش مثل مزرعهٔ بادمجون سیاه و کبود بود. جای کبودیها هیچوقت رو تنش خوب نشدن. غذا رو سوزوندی؟ کتک. غذا چرا بی نمکه؟چرا پریودی؟ کتک. چرا زنگ زدم گوشی رو دیر جواب دادی؟ کتک…کوروش رسماً روانی محض بود. هر چی کیانا به پدرش میگفت که کوروش اذیتش میکنه باباش میگفت حتماً خودت یه کاری کردی حقت بوده. به مادرش هم که میگفت فقط یه جواب میشنید: زن جماعت چاره نداره…وقتی مادرش اینو میگفت کیانا دلش میخواست کله اشو بکوبه به دیوار. آخه زن ناحسابی! اگه تو که زنی درد منو نفهمی, یه مرد میخواد بفهمه؟چرا میذاری مثل گوسفند هم تو عروسی سرتو ببرن هم تو عزا؟ آخ تو خبر مرگت انسانی، مادر من! چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا همگی با هم متحد نمیشین شما زنها؟ اونوقت ببینم کدوم مردی تخم میکنه زنشو بزنه! اما کی به حرف کیانا گوش میکرد؟
وقتی به پدر و مادرش گفته بود که دیگه میخواد طلاق بگیره هم بهش رک و راست گفته بودن: اگه طلاق گرفتی نه ما نه تو. ما آبرو داریم…و کیانا بالاخره فهمیده بود که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. بالاخره تو بیست و پنچ سالگی تصمیم گرفت که بره.به یه قاچاقچی پول و طلا داده بود و یه شب که کوروش با دوستاش رفته بود شمال٬ فرار کرده بود. از ایران. از پدر و مادرش. از کتک. وسط راه بلا نمونده بود که سرش نیاد. خود قاچاقچیه چند دفعه به کیانا تجاوز کرده بود. اما کیانا تصمیم خودشو گرفته بود و نمیخواست برگرده ایران. تو ایران هیچ چیزی منتظرش نبود. گرسنگی کشید. دوید. بهش تجاوز شد یه بچه تو راه سقط کرد. اما به خودش میگفت که وقتی به مقصدت رسیدی میتونی گریه کنی. الان فقط وقت جنگیدنه تا زنده بمونی…

 
بعد از پنج سال آوارگی تو کشورهای مختلف بالاخره تو دانمارک به عنوان پناهنده قبول شده بود.حالا که دانمارک زندگی میکرد فهمیده بود که تو ایران هیچ چیزی یاد نگرفته و چقدر خام و بچه اس. تو این مدت فامیلشو عوض کرده بود. دلش نمیخواست هیچ چیزی اونو یاد گذشته اش بندازه.دانمارکی خیلی زبون سختی بود. و یادگیریش دو سه سال طول کشیده بود. کیانا دلش می خواست ادامه تحصیل بده و حالا میتونست. بالاخره تو ۳۴ سالگی عزمشو جزم کرده بود و اومده بود دانشگاه. و حالا که اولاو رو دیده بود حس میکرد به یه بزرگتر نیاز داره که لوسش کنه. نازشو بکشه و ازش حمایت کنه. یه پدر.کسی که دلش برای تمام سختی هایی که کیانا کشیده بود بسوزه. خودش دیگه نمیتونست… اما چطور میتونست از یه مرد غریبه همچین تقاضایی بکنه؟
یه دفعه دید که اولاو جوابشو داده. چه ذوقی کرد… وقتی شماره تلفن اولاو رو دید…

**

 

امروز یکی از اون روزهای فوق العاده بود چون اولاو قرار بود تمام روز رو تو یه کلاس نسبتاً کوچیک٬ عشقشو تماشا کنه. احساس میکرد هوایی که تنفس میکنه شیریرینه و پر از عطر محبوبش.اولاو با لذت به تریبون تکیه داده بود و داشت تدریس میکرد. دختر رویاهاش پشت همه دانشجوها نشسته بود و با نگاهش دونه دونه کلمات رو از دهن اولاو می قاپید. چه لذتی بالا تر از مهم بودن میتونست باشه؟ مخصوصاً که اکثر دانشجوها مشغول چرت زدن بودن.اما کیانا بیدار بود و داشت با اشتیاق گوش میکرد. با اینکه صبح بود ولی ابری و برفی بودن هوا, یه حالت خلسه مانند و خواب آور تو کلاس امروز ایجاد کرده بود که اگه کیانا نبود حتماً اولاو خودش هم قرار بود چرت بزنه. چه خوب که کیانا بود!حالا دیگه نزدیک سه ماهی بود که هرشب با کیانا در ارتباط بود ولی فقط از طریق ایمیل. تو این مدت فهمیده بود که کیانا از روابط اجتماعی زیاد خوشش نمیاد و اولاو باید خیلی مراقب می بود تا دخترک رو نترسونه و فراری اش بده. مخصوصا وقتی از گذشته اش می پرسید، کیانا یه دفعه رم میکرد.هنوز جرأت تلفن کردن رو نداشت. چون حرکات کیانا کمی ضد و نقیض بود و باعث میشد که اولاو خیلی جانب احتیاطو رعایت کنه. دختره مثل بقیهٔ زنها٬ نه رگ خواب داشت نه گول میخورد. تنها چیزی که اولاو بالاخره فهمیده بود این بود که کیانا از به چالش کشیده شدن خوشش میاد. انگار هرچی موضوع غیر قابل فهم تر و لاینحل تر٬ دخترک تازه راغب میشد. برای همین هم اولاو میتونست تو ایمیلهاش بزنه به سیم آخر. اینو از جوابهای دخترک فهمیده بود. هنوز با گذشهٔ کیانا نا آشنا بود و نمیدونست دخترکش چی تجربه کرده که اینطوری سرد و بیروحه. ای کاش میتونست گرمش کنه. ای کاش کیانا بهش اجازه میداد پناهگاهش باشه.

 

 

تو این چند ماه ندیده بود دخترکش با کسی حرف بزنه یا دوست باشه. همیشه با خودش از خونه یه ساندویچ کوچیک می آورد و تو زنگ ناهار تنها تو کلاس مینشست و میخوردش. بر عکس بقیه که تو کانتین مینشستن و با هم آشنا میشدن، کیانا فقط تو خودش بود. گاهی خیلی دلش میخواست پیش کیانا بشینه و از تنهایی درش بیاره اما محیط دانشگاه بود و نمیشد راجع به خیلی چیزا حرف بزنه. اونوقت بود که صبر میکرد تا شب. تا شب که برای عشقش بنویسه…گاهی اولاو از این تلاش مذبوحانه که برای به دست آوردن کیانا میکرد خنده اش میگرفت. حالا گیریم که دختره بالاخره رام شد. میخوای چیکار کنی؟ تو این سن باهاش ازدواج کنی؟ حالا که حتی نمیتونی مثل آدم یه بار هم بکنیش؟دیوانه!
اولاو فهمیده بود که باید قید گذشته رو بزنه و به حال و آینده دقت کنه. آینده ای که متأسفانه چیز زیادی ازش نمونده بود.یه لحظه فکری به سرش زد. شاید امروز به بهانهٔ برف میتونست برسونتش خونه اش. با کیانا رانندگی کردن باید تجربه جالبی باشه…شاید بتونه دعوتش کنه خونه اش…

کیانا بیرون دانشگاه وایستاده بود و داشت از سرما میلرزید.بارش برف از دیشب شروع شده بود و تا الان حدود یه متر باریده بود. چقدر برفو دوست داشت. چقدر شرایط جدیدشو دوست داشت.اینجا تو غربت٬ برای اولین بار احساس میکرد غریبه نیست. مردمش کمکش میکردن و هواشو داشتن. کسی به حقوقش تجاوز نمیکرد. تازه تمام مدت حقوقشو بهش گوشزد میکردن. احساس میکرد داره یاد میگیره انسان بودن یعنی چی. اما خیلی چیزا بود که باید یاد میگرفت. به یه مِنتور احتیاج داشت. به یه الگو که به یادگیریش جهت بده. و کی بهتر از اولاو؟
منتظر اتوبوس بود که بره خونه اش. خونه! برای اولین بار تو کل عمرش یه آپارتمان ۴۵ متری داشت که توش احساس امنیت و تعلق خاطر میکرد. اینجا دیگه کسی نبود که تحقیرش کنه. مجبورش کنه. بهش تجاوز کنه. اینجا فقط آرامش بود و کیانا نمیتونست کسی رو تو زندگیش راه بده. به اندازهٔ کافی سختی کشیده بود و نمیخواست به کسی فرصت دوباره بده که بهش صدمه بزنه.خودش داشت از خودش مراقبت میکرد.صبح هایی که دانشگاه داشت, همیشه ساعت ۵ بیدار میشد و قهوه اش رو بار میذاشت تا وقتی از دوش تموم میشه، حاضر باشه. زمستون و تابستونش هم فرقی نداشت. هر روز صبح میرفت و نیم ساعت میدوید و بعدش هم مثل یه خرس گرسنه برمیگشت خونه و یه صبحونهٔ مفصل میخورد.بعد هم که دانشگاه. البته دانشگاه رو به عشق دو چیز دوست داشت. یکی اینکه عاشق رشته اش بود یکی هم اولاو که به عشق دیدن دوباره اش لحظه شماری میکرد.

 

 
اولاو هر شب راس ساعت ۹ براش ایمیل میفرستاد. از همه چیز میگفت. از بچگیش. از پدر و مادرش که بعد از جنگ جهانی دوم صدمهٔ روحی دیده بودن و قراضه شده بودن. از کمبود محبتی که احساس میکرد. از تجربهٔ گِی اش که تو جوونی هاش تجربه کرده بود.از سفرهای بی شمارش به همه جا و چیزایی که دیده بود. از احساس تنهاییش.یه بار حتی برای کیانا یه فیلم پورن خیلی جالب فرستاده بود. اولاو از همه چیز حرف میزد. برعکس کیانا که سکوت کرده بود. اما کیانا میدونست که سکوتش به خاطر کم تجربگیشه. تجربه های تلخی که دلش نمیخواست یادش بیافتن. همیشه از خوندن ایمیلهای اولاو شگفت زده میشد. چقدر این مرد چیزی تو زندگیش تجربه کرده بود. چقدر اولاو جالب بود! کیانا خیلی دلش میخواست شبیه اولاو باشه. هیجان انگیز و غیر قابل پیش بینی. دلش میخواست از اولاو بخواد هرچی بلده بهش یاد بده. مثل یه پدر, اما نمیدونست باید چه جوری خواستهٔ غیر منطقی اش رو مطرح کنه. این وسط یه مشکل خیلی بزرگ، مانعِ کیانا میشد.نمیتونست که همینطوری زرت از اولاو بخواد پدرش باشه. مخصوصا حالا که بیشتر با اولاو آشنا شده بود ،داشت خودش رو هم بیشتر میشناخت. اولاو یه انسان مهربون و دوستداشتنی بود و حیف بود که روش القاب نفرت انگیزی مثل پدر، مادر یا شوهر بذاره. مخصوصاً کلمهٔ پدر که نه تنها قداستی برای کیانا نداشت، بلکه حس تنفر رو توش به وجود می آورد.تو این چند ماه فهمیده بود که میتونه با اولاو دوست باشه. این واژه هنوز بکر و دست نخورده بود و امکان اینکه کیانا بخواد یه رابطهٔ سالم و بدون نفرت رو شروع کنه, براش فراهم میکرد.
سرما هرچقدر دلش میخواست میتونست به صورت کیانا سیلی بزنه . حالا دیگه کیانا یه خونهٔ گرم داشت و یه آشیونه. یه آشیونهٔ کوچولو برای یه پرندهٔ کوچولو .اول سعی کرد سرما رو به عشق سوپی که از دیشب آماده گذاشته بود تحمل کنه. اما بعد از یه مدت دیگه فقط یه فکرتو سر کیانا موند. اولاو. انسانی که وجودش تمام کیانا رو گرم میکرد.هر وقت یاد گذشتهٔ مزخرفش می افتاد و دپرس میشد، کافی بود به اولاو فکر کنه تا دوباره حالش خوب بشه. هروقت یاد سلیم می افتاد و فکر خودکشی به سرش میزد ،فقط کافی بود اسم اولاو رو به زبون بیاره تا دوباره دلش روشن بشه. اولاو یه مناجات الهی بود. یه فرشتهٔ نجات که کیانا رو دوست داشت.

 

 

چه احساس قشنگی بود تو قلب اولاو نشستن, حتی اگه کیانا فعلاً توانایی نشوندنشو تو قلب کوچیک و یخ زده اش نداشت.برای زنی مثل کیانا که از نزدیکانش رو دست خورده بود و برای بینهایت بارناامید شده بود، دل بستن بیش از حد سخت بود. اما شاید اولاو استحقاق این فرصتو داشت. این که کیانا بخواد برای آخرین بار به یک نفراعتماد کنه.تو خودش بود که با ترمز ماشینی جلوی پاش از دنیای رویاییش با اولاو بیرون اومد. خودش بود. اولاو!
-بیا بالا دختر جون! سرده!
-ممنونم… ولی مطمئنی که مشکلی پیش نمیاد اگه منو برسونی؟ منظورم قوانینه…
-واسهٔ من قوانینو نشمر. بپر بالا گفتم. سردته داری میلرزی!
-ممنونم.
-کجا میری؟
-خونه…
گرمای ماشین باعث شد کیانا احساس سرخوشی کنه و از کنار اولاو نشستن پر از لذت بشه. هردو تو سکوت به هم فکر میکردن. کیانا داشت به دیشب فکر میکرد که فکر اولاو از کابوس سلیم نجاتش داده بود. دیشب دوباره برگشته بود به دنیای کابوسی از پدر و مادرش و سلیم.همونجا تو طویله٬ یه جا تو مرز ترکیه. سلیمِ پدرسگ رفته بود مثلاً واسهٔ کیانا شام پیدا کنه ولی به جاش با یه کیر سیخ برگشته بود.کیانا داشت تو اون طویلهٔ لعنتی میدوید تا خودشو از شر سلیم نجات بده.
-آقا سلیم تو رو جون مادرت! فکر کن منم خواهرتم…
-خفه شو! زنیکهٔ جنده! اسم مادرمو بیاری دهنت٬ میدم سگا بگانت. فهمیدی یا نه؟ تو اگه جنده نبودی اینجا چه گهی میخوردی با مرد غریبه؟
-تو رو خدا من جنده نیستم. ولم کن…

 
و مشت محکمی که از پشت از سلیم خورد نقش زمینش کرد. یه مشت قوی و نامردونه که کیانا رو شکست. همونجا رو پشکل گوسفندها و پهن و کاه و یونجه افتاده بود و داشت به سلیم نگاه میکرد که داشت زیپ شلوارشو باز میکرد تا از شکارش فاتحانه لذت ببره. گردنش از شدت ضربه رگ به رگ شده و گرفته بود تا اون حدی که وقتی سلیم روش دراز کشیده بود، حتی نا نداشت دستاشو بالا بیاره و از خودش دفاع کنه.
– ها! نگفتم جنده ای؟ ببین چه درازی هم کشیده! حال میکنی داری به آقا سلیم میدی؟
سلیم داشت تند و تند زر میزد و دامن بلند کیانا رو کنار میکشید تا کام بگیره.
– سفید مِفید هم که نیستی! چرا کست سفید نیست؟ حالمو به هم زدی که…اه! سگ خور!
کیانا حتی به سلیم نگاه نمیکرد اما بوی دهنش و حرفها و توهیناش دلش و روحشو میخراشیدن. مادرشو میدید که یه گوشه نشسته و میگه تحمل کن. زن جماعت چاره نداره…
سلیم کیرشو به زور فرو کرد تو و مشغول تلنبه زدن شد.
-اوف چه تنگی! جنده به این تنگی ندیدم تا حالا! یه نه یی یه نویی! بابا تو دیگه شاه جنده هایی! حتی جنده ها هم یه نه و نویی میکنن. تو دیگه وضعت خیلی خرابه!میگم جنده ای ,میگی نه!
کیانا دلش میخواست اونقدر زور داشته باشه تا سلیمو از دو تا پاهاش بگیره و جرش بده. خودش هم آروم آروم. طوری که سلیم لحظه لحظه اشو حس کنه اما فعلا گردنش و شونه اش رگ به رگ شده بود و سلیم بود که اسب مرادو میتازوند.کیر کثیف و سیاه سلیم رو لای پاش حس میکرد که میره و میاد. میره و میاد… میره… میاد… و سلیم در عرض سه ثانیه تمام آبشو خالی کرده بود تو کیانا.
-انصافاً تنگی کست یک بود. حال داد! چیکار میکنی اینقدر تنگه؟ واسه زنم میگم. توله سگ کسش عینهو غاره…آها سیخ شد بازم. یه بار دیگه!
-نه! نه! نه!نننننننننننننننه!!!

 
کیانا با وحشت از خواب پریده بود. وقتی بلند شد تمام بدنش خیس عرق بود و تنش میلرزید. تمام وجودش پر از نفرت و تهوعی بود که نمیتونست بالا بیاره.جای ضربهٔ سلیم دوباره درد گرفته بود. همون لحظه کیانا به اولاو فکر کرده بود و کابوس یه دفعه از هم پاشیده بود. وحشت از بدنش بیرون رفته بود و اولاو جاشو گرفته بود. یه رویای واقعی و قشنگ…
اولاو داشت به تابلویی که شروع کرده بود فکر میکرد. یه تابلو از زیباترین زن دنیا. تمام صبح که سر کار بود لحظه شماری میکرد که برگرده خونه و رو پروژهٔ دلچسبش کار کنه. دوست داشت وقتی تابلو رو برای سال نو به کیانا میده، عکس العملشو ببینه.
-کیانا؟ به چی فکر میکنی؟
-به… می خوای بیای خونه با هم شام بخوریم؟
-ایرادی نداره؟
– اتفاقاً خیلی دوست دارم امشبو با هم بگذرونیم… امیدوارم منظورمو بد نفهمیده باشی اولاو. منظورم فقط شام و حرف زدن بود.
-نگران نباش بچه جون… من منظورتو خوب میفهمم…
وقتی رسیدن به اتاق کوچیک و جمع و جور کیانا اولاو از سادگی اش تعجب کرد. سمت راست ورودی یه آشپزخونه خیلی جمع و جور بود با دوتا کابینت که با یه ردیف گل تو هم پیچیده و قشنگ تزیین شده بود و یه ظرف شویی. کف هال یه گلیم کوچیک و گرد و تمیز خودنمایی میکرد. یه گوشه هم یه مبل دو نفره که اولاو حدس زد احتمالا تخت هم میشه. یه گوشه هم یه میز کوچیک که لپ تاپ روش بود و داشت یه موسیقی ملایم پخش میکرد.
-لپ تاپت روشن مونده بود؟
-همیشه روشنه. موزیک بک گراند بهم آرامش میده وقتی میام خونه. بشین. من میرم غذا رو گرم کنم.
اولاو دور خونه یه چرخ زد و نشست رو مبل.
-کمک میخوای؟
-نه. الان تموم میشه. تا تو دست و صورتتو بشوری آماده اس.
چقدر از اینکه با دخترکش زیر یه سقف بود داشت لذت میبرد. همونطور که نشسته بود چشم دوخت به حرکتهای تن و بدنش. کیانا با بقیهٔ زنها فرق داشت. انگار نمیدونست چقدر زیبا و جذابه و حرکاتش اصلاً لوندی و دلبری توشون نبود.همین عدم آگاهی و سادگیش،خیلی سکسی اش میکرد. وقتی با اون لهجهٔ ناز و بامزه اش سر کلاس سوال میپرسید، اولاو فقط به گذاشتن دستش روی شونهٔ کیانا اکتفا میکرد. اما واقعا دلش میخواست محکم دخترکو به خودش بچسبونه و اون لبای شیرینو بخوره و بمکه. اون چشمای سیاه و گیجش که با سردرگمی به چشمای اولاو خیره میشدن اونقدر سکسی به نظر میرسیدن که اولاو دلش میخواست همون لحظه جفتشونو ببوسه. چقدر دلش میخواست الان کیانا لخت بود. چقدر دلش میخواست الان پاهای کشیده و قشنگشو از هم باز کنه و از اون بهشت جادویی،که احتمال میداد تیره رنگ و خوردنی باشه، تا سر حد مرگ بوسه بگیره و لیسش بزنه. راستی کیانا چیکار میکرد اگه سکس دلش میخواست؟این شاپرک ظریف و کوچولو که داشت تو این خونه این ور و اون ور می رفت، مال اولاو بود. اولاو بلند شد و بی اختیار به سمت کیانا رفت. یه لحظه از خودش بی خود شد. داشت میرفت به سمت پرنده ای که منتظر یه حرکت غلط بود تا بپره …

 

 
آروم دستشو گذاشت رو شونهٔ ظریف کیانا و برش گردوند سمت خودش. چشمای ترس خورده و وحشی دخترکش، اولاو رو یاد یه بچه آهو مینداخت که درنهایت بیچارگی منتظر خورده شدن بود. دلش برای کیانا سوخت. نه! نمیتونست دخترکشو بترسونه و اذییت کنه.با ملایمت لبخندی زد و گفت:
-دستشویی کجاست؟
و ناگهان ٬در نهایت ناباوری کیانا بغلش کرد خودشو بالا کشید طوریکه سرش رو شونهٔ قوی و مردونهٔ اولاو قرار گرفت. حالا دیگه اولاو رو رسماً به منطقهٔ ممنوعه ای که زندگی خصوص اش بود٬ راه پیدا کرده بود. پس کیانا دوستش داشت! چه عالی! اولاو کیانا رو محکم بغل کرد و بالا کشید. کیانا دختر قد بلندی بود اما اولاو یه سر و گردن ازش بالاتر بود و خیلی قوی. اولاو پر از شهوت و هوس بود اما نمیتونست بی گدار به آب بزنه. صبر کرد تا ببینه کیانا چه نقشه ای براش کشیده. اولاو آروم زمزمه کرد:
-من برای تو چی هستم؟
-نمیدونم… اما میخوام یه چیزی برام باشی… بهت احتیاج دارم… خیلی…می تونی باشی تو زندگیم؟
-آره… می تونم کوچولوی عزیزم…
-ممنونم که بهم آرامش میدی…
اولاو کیانا رو گذاشت زمین و اینبار خوشحال از اینکه بالاخره رابطه اش ٬هر چند ضعیف و غیر عادی٬ داره با دخترک شکل میگیره لبخند زد. کیانا هم داشت لبخند میزد. اولاو با احتیاط پرسید:
-میتونم ببوسمت؟
-نمیدونم…بلد نیستم…یعنی… منظورم… خوب آخه…
-نترس بچه جون…آخرین بار کِی کِسی رو بوسیدی؟
کیانا قرمز شد و سرشو انداخت پایین.
-عیبی نداره عزیزم… از هرچی دوست داری حرف بزنیم…
-میتونی بهم بوسیدنو یاد بدی؟

 
اولاو آروم با زبونش یه لیسِ خیس ونرم کشید رو لبای کیانا. منظورش فقط بازی بود. اما کیانا خیلی جدی و مثل یه محقق, با زبون خودش کشید رو لباش،جایی که اولاو لیس زده بود.پس دخترک جدی بود. اولاو قصد داشت به دخترکش لذتی رو بده که به این راحتی ها نتونه فراموشش کنه. صورت ظریفشو گرفت تو دو تا دستای بزرگش و ذره ذرهٔ صورتشو مثل تشنه ها بوسید و لیس زد. وقتی کارش تموم شد، نوبت لبای خوشمزه اش رسیده بود که مثل یه غنچهٔ نیمه باز منتظر بارون محبت اولاو بودن. زبونشو هل داد تو دهن نیمه بازدختر و شروع کرد با زبونش بازی کردن.سرعت یادگیری دخترک خیلی بالا بود. اما نه به سرعت حرکات اولاو، که حالا رسیده بود به گردن و گلوش. اولاو قصد داشت قبل از اینکه کیانا پشیمون بشه، طوری از خود بی خودش کنه که دیگه با مغزش نتونه فکر کنه…
کیانا تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بود. با اولاو احساس امنیت میکرد و میخواست بدونه استادش چه چیزای دیگه ای برای تدریس براش در نظر گرفته.تا حالا هیچ مردی اینطوری باهاش رفتار نکرده بود. اینقدر نرم ولطیف و با محبت. تشنهٔ محبت بود و حالا داشت محبت رو نه تنها میچشید بلکه یاد میگرفت.حس قشنگی همهٔ وجودشو دربر گرفته بود و بین پاهاش خیس شده بود. نوازشهای اولاو حالا دیگه رو سینه های کیانا متمرکز شده بودن و کشیده شدن گاه به گاه نوک سینه هاش عجیب دیوونه اش کرده بود. اولاو برگشته بود به سمت لباش دوباره. یه نگاه برای اولاو کافی بود که بفهمه کیانای دلبندش حاضره و خیس و منتظر.سریع دستشو رسوند به دکمهٔ شلوار کیانا و بازش کرد. شلوارشو اما درنیاورد. دستشو کرد تو شرتش و برای اولین بار رویای لمس زن رویاهاش به حقیقت پیوست. همونجور که داشت کیانا رو میبوسید،از زیر با انگشت وسطش شروع به مالیدن واژنش کرد.کیانا بی اختیار سرشو با سرعت گذاشت رو سینهٔ اولاو و با نفسهای غیر عادی تو بغل اولاو وول میزد. اولاو با اینکه هنوز عطش لبهای کیانا رو داشت٬ گذاشت دخترک رو ارگاسمی که احتمالاً تا حالا تجربه نکرده بود تمرکز کنه. با دست چپش محکم کیانا رو گرفته بود و با دست راستش داشت میمالیدش. انقدر اومدن کیانا واسه اش مهم بود که به خستگی دستش توجهی نداشت و بی وقفه ادامه داد. دخترک از شدت هیجان تو بغل اولاو میلرزید. آروم تو گوشش گفت:
-بِدِش بهم…. بیا تو دستم…
و شنیدن صدای اولاو٬ کیانا رو آزاد کرده بود. حسی که تا به حال تجربه نکرده بود تو تمام بدنش رها شده بود. و بیحال تو بغل اولاو شروع به گریه کرده بود…

 

***

 

اولاو میدونست که این گریه یعنی دختر میخواد از لحاظ احساسی ارتباط بر قرار کنه باهاش.گذاشت خوب گریه هاشو بکنه. تربیت جامعه اش بهش یاد داده بود که احساس یه زن بخش مهمی از سکس بود و اگه اولاو میخواست به این زن دسترسی مطلق داشته باشه باید از لحاظ روحی تامینش میکرد. برای همین هم خودش پیشقدم شد تا این در نیمه بازو بازترش کنه.وقتی کیانا آروم شد ازش پرسید:
-چت شده عزیزم؟
-نمیدونم! تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم…
-بد بود؟ خوشت نیومد؟
-چرا! اما… تا حالا هیچکس باهام مثل تو مهربون نبوده. به اینکه کسی باهام مهربونی کنه عادت ندارم. اما حالا میبینم که تو باهام خوبی و مهربونی و این منو میترسونه.
-بازم میخوای مهربونی؟
کیانا ایندفعه سرشو بالا آورد و خیره شد تو چشمای اولاو که از شدت شهوت برق میزدن.
-مگه گرسنه نیستی؟
-برای تو چرا. خیلی هم گرسنمه…
اولاو گازو خاموش کرد و دست کیانا رو که مثل آدمهای مسخ شده و گیج مونده بود کشید و با فشار شونه هاش نشوندش رو مبل. خودش ایستاده بود و داشت تو سرش نقشه میکشید. تمام بدنش پر از نیروی شهوتی بود که اولاو میخواست آزادش کنه.داشت سعی میکرد تو سرش تمام کارایی رو که تو این چند ماه از ذهنش گذشته بود مرور کنه. امروز صبح فکرش هم نمیکرد که همچین لحظه ای قراره به این زودی از راه برسه. لحظهٔ در آغوش کشیدن عشقش.
-این مبل تخت هم میشه؟

 
کیانا بدون حرف بلند شد و مبل رو باز کرد و به حالت تخت خواب در آورد.و بعد هم همونطوری که سرش پایین بود بلاتکلیف ایستاد. اولاو با لذت از فرق سر کیانا رو از نظر میگذروند.دریای موهای مواج و مشکیش که اولاو قصد داشت خودشو توش غرق کنه. صورت ماه و لپاش که از خجالت قرمز شده. لبای گوشتی. آخ که دیگه نمیتونست صبر کنه. با حالتی که بیشتردستوری بود تا خواهشی گفت بشین روی تخت. یه چند لحظه طول کشید تا کیانا بشینه روی تخت.بلافاصله اولاو هم نشست کنارش و روی لالهٔ گوش کیانا یه آه گرم کشید. میخواست کیانا رو طوری حشریش کنه که تمام راههای فرار روش بسته بشه. لباشو چسبوند به گردن کشیده اش و برای اولین بار از احساس حرکت خون زیر پوست گردن زن که داشت زیر لبای اولاو نبض میزد٬ به وجد اومد.پس دراکولا ها یه همچین حسی داشتن؟ یه دفعه فکری به سرش زد. شروع کرد به مکیدن گردن کیانا و در همون حال فشارش داد روی تخت. دلش میخواست گردن کیانا رو کبود کنه تا همهٔ اون پسر بچه هایی که تو دانشگاه چشمشون دنبال کیاناس بفهمن که کیانا متعلق به اولاوه.نگاههای زیادی رو روی عشقش تحمل میکرد و حسودیش میشد. حالا موقعیت دستش افتاده بود که حسادت بقیه رو تحریک کنه. ناله ای که کیانا کرد اونقدر حالش رو بد کرد که بی اختیار گردن عشقشو گاز گرفت. و با نالهٔ آروم کیانا که از روی درد کشید یه لحظه کنترل خودشو از دست داد. دلش میخواست پوست لخت دختر رو با همه جا و همه چیزش حس کنه. خودشو کشید بالا و همونطور که مراقب بود دختر رو حشری نگه داره٬ لباشو گذاشت رو لبای کیانا و با تمام قدرت بوسید و مکید. دستاش هم بیکار نبودن و رفته بودن زیر لباس کیانا و از روی کرستش سینه هاشو میمالیدن. چه پوست لطیفی داشت. هیکلش نه چاق بود نه لاغر. عالی بود. انگار اندازه هاشو برای اندازه های اولاو ساخته بودنش. سینه هایی که دستای اولاو رو پر میکردن. همونایی که برای مکیدنشون بی تاب بود.کیانا رو بلند کرد و لباسشو درآورد و با کرستش دستاشو از پشت بست. نگاه گیج و سردرگم کیانا رو با یه لبخند پر از شهوت جواب داد.
-نگران نباش. کاریت نمیکنم. میبینی که خیلی محکم نیست و راحت میتونی بازش کنی. به شکم بخواب.
وقتی کیانا به شکم خوابید٬ بسته بودن دستاش باعث شد که پوستش جمع بشه. اولاو موهای کیانا رو زد کنار و در حالیکه پنجه اشو توشون دفن کرده بود کتف کیانا رو گاز گرفت. پشت گردنشو گاز گرفت. جای دندوناش روی پوست کیانا و ناله های دردناکش اولاو رو دیونه ترش میکرد و گاز بعدی رو محکمتر از قبلی میگرفت.و جای گازهاش که کبود میشدن به همه چیز رنگ واقعیت میداد. بدون اینکه دستاشو باز کنه برش گردوند و به پشت خوابوندش. کیانا چشماشو بسته بود.
-منو نگاه کن… میخوام وقتی سینه هات تو دهنمه شهوتو توش ببینم…
-آخه…
-به حرف استادت گوش نکنی مجبور میشه سخت گیری کنه. تو که نمیخوای تنبیه ات کنم بچه. میخوای؟
-نه…
-حالا نگاه کن به دهنم وقتی…

 
هردو چشم تو چشم هم بودن. کیانا زیر سنگینی نگاه اولاو و شهوتی که توش بود طاقت نیاورد و چشماشو بست.
-مگه تنبیه دلت میخواد که به حرفم گوش نمیدی تو؟
کلمه ها بوی خطر میدادن. برای همین هم سعی کرد چشماشو باز نگه داره. چقدر استفاده از کلمه ها و شرایطش کیانا رو یاد همون فیلمی که اولاو براش فرستاده بود مینداخت. نکنه اولاو میخواست که کیانا شیطنت کنه و به حرفش گوش نده؟ صورت جذاب و مردونه اش وعطر اولاو، بوسه هاش و گازاش حالشو بدجوری خراب کرده بود و نمیتونست خوب فکر کنه… تصمیمشو گرفت و چشماشو بست. میدونست چی قراره بشه. مرد توی فیلم محکم زده بود روی باسن زنه. و چند لحظه بعد صدای اولاو که میگفت دختر بد، با یه سیلی در کونی همراه شد.
-آخ! استاد! خیلی درد داره!
اولاو از تیزهوشی کیانا خیلی تعجب کرد و خوشش اومد.
-حالا گوش میدی به من یا آدمت کنم؟
-هرچی شما بگید آقا!
اولاو سینهٔ کیانا رو گرفت به دهنش و همونطور که محکم میمکید و گاز میگرفت تو چشماش نگاه کرد و شهوت رو توشون دید.
-خوشت میاد عزیزم؟
-بله آقا!
-آفرین دختر باهوش.
تنها چیزی که این وسط برای کیانا عجیب بود بلند نشدن آلت اولاو بود. یعنی میشد اولاو اینقدر خود دار باشه که کنترل اون پایین رو به همین راحتی داشته باشه؟ اما بوسه های اولاو که داشت میرفت به سمت شکم و نافش حواسشو پرت کرد. اولاو شلوار و شرت کیانا رو با هم در آورد و با لذت خیره شد به زیباترین واژنی که تا حالا دیده بود.
-سلام پوسی! (یه بوسه گذاشت روش) از آشناییت خوشوقتم…بعداً باید صاحب بدجنستو که تو رو این زیر قایم کرده تنبیه کنم… فعلا یه بوس میدی بهم کوچولو؟
کیانا از اینکه اولاو اینقدر خیلی جدی مشغول به بحث و گفتگو با لای پاشه خنده اش گرفت چون داشت یه صورت جدی رو اونجا تصور میکرد.
-میخندی؟
-ببخشید… استاد!

 
و دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و قاه قاه زد زیر خنده. اولاو که برای اولین بار داشت خندهٔ از ته دل کیانا رو میدید، حسابی سر ذوق اومد و مشغول لیس زدن واژنش شد. میمکید و لیس میزد.
-میتونم دستامو آزاد کنم؟ کتفام درد گرفته…
-هر غلطی میکنی بکن فقط به ما دوتا کاری نداشه باش.
خیس و لذیذ. چه عطر ملایم و خوبی داشت. تلفیقی از شامپوی بدن شورش و آب طبیعیش که مشام اولاو رو نوازش میداد و غریضهٔ مردونه اش رو تحریک میکرد.وقتی واژن خیس کیانا رو لیس میزد و می مکید، مجبور بود محکم پهلوهای زن رو بین بازوهای قویش نگه داره که با حرکات تشنجی و بی اختیار کیانا، انگار سعی داشتن نذارن اولاو کارشو بکنه. اما اولاو حالا دیگه بیش از حد لذت تجربه کرده بود که به همین راحتی بخواد ول کنه.انگشت اشاره اشو فرو کرد تو واژنی که از تنگی داشت انگشتشو پس میزد. با صدایی که میلرزید گفت:
-اینکه خیلی تنگه! این چه جوری میخواد…
آروم خودشو کشید بالا و کیانا رو بغل کرد. آروم انگشت وسطشو فرو کرد تو. دردو تو چشمای عشقش میدید ولی نتونست کاری بکنه. انگشتاش انگار مغز و ارادهٔ خودشونو داشتن و داشتن یکی یکی خودشونو تو اون واژن تنگ فرو میکردن و تلمبه میزدن. اونشب اولاو سه بار کیانا رو به ارگاسم رسوند.وقتی کارش با کیانا که دیگه حال نداشت چشماشو باز نگه داره تموم شد ٬ بغلش کرد و بدن خیس از عرق دخترکش رو تو نوازش کرد تا آروم بشه. میدونست که این نوازش بعد از عشق بازی٬ قراره کیانا رو بهش گره بزنه. اینو از یکی از همکارای زن یه بار شنیده بود که داشت از نفهمی شوهرش صحبت میکرد و میگفت که اگه نصف اون همه احساسی رو که به تلویزون نشون میده به من نشون میداد٬ الان اوضاعمون اینجوری نبود. بدون اینکه لباسای خودشو در بیاره خیلی فعالیت کرده بود.. از عکس العمل کیانا میترسید. از اینکه مبادا حالش بد بشه ویا شایدم تحقیرش کنه. از حس ترحمش هم میترسید. اونقدر عزت نفس داشت که نخواد خودشو تحقیر کنه. از کیانا فقط عشق میخواست وفعلاً از اینکه رابطه اش با دختر شروع شده رضایت کافی داشت.در ثانی یک کم مرموز بودن نه تنها برای این رابطه بد نبود بلکه شاید کیانا رو مشتاق تر هم میکرد.اما حالا لازم داشت که از خجالت خودش حسابی در بیاد و برای همین هم کارای فرداشو بهونه کرد و بدون اینکه چیزی از سوپ بخوره رفت.باید خودشو خالی میکرد و اینجا نمیشد. اونشب بعد از اینکه اومد خونه، از تجربهٔ سکسش با کیانا هر چند ناقص، راضی بود. حالا میتونست خودارضاییش رو بر مبنای واقعیت انجام بده. مخصوصاً که جای بوسه های کیانا روی لباش خالکوبی شده بود و میسوخت.

 

 

لباساشو در آورد و در حالیکه محکم آلتشو تکون میداد، تمام اتفاقات و بازیهایی رو که بینشون گذشته بود رو از نظر گذروند. وقتی یادش افتاد که کیانا هربار موقع ارگاسم اسم اولاو رو به زبون آورده بود دیگه نتونست تحمل کنه و با فریاد بلندی ارضا شده بود.تنها چیزی که اولاو نمیدونست این بود که بعد از اینکه خونهٔ محبوبش رو ترک کرده٬ سایه ای شوم از گذشتهٔ کیانا از پشت درختها بیرون اومد و به سمت خونهٔ محقّر رفت…
بعد از رفتن اولاو٬ کیانا هیجانزده و ملتهب بود. با اینکه اولاو بهش وقت نداده بود چیزی بخوره٬ حس کرد که گرسنه اش نیست و فقط یه قاشق از سوپ خورد. بعدش هم از یخچال یه نوشابهٔ نیمه باز برداشت و دو سه جرعه سر کشید. فکرش پر از اولاو بود. نه! فکرش رفته بود و فقط اولاو جاشو گرفته بود. انگار یه دفعه خیلی خسته شده بود. حتماً از اونهمه ارگاسم بود. تن اولاو روی بدن تشنه اش٬ سنگینی وزنش و عطرش تنها چیزی بود که کیانا حالا میخواست بهشون فکر کنه. از احساس خستگی که داشت زیاد ناراضی نبود. هیجان اینکه فردا قرار بود با اولاو جلوی همهٔ کلاس روبرو بشه٬ خودش هم وقتی رازی به این بزرگی و قشنگی بینشونه٬ هیجانزده اش میکرد. اما چشماش کم کم داشتن سنگین میشدن و چند لحظه بعد کیانا خوابش برد.
نیمه شب بود که کیانا یه سوزش ناگهانی رو تو بازوش احساس کرد. انگار یه پشهٔ گنده زده باشدش. هنوز گیج خواب بود.درد اونقدر زیاد بود که با اینکه خیلی خسته بود٬ مجبور شد برگرده به پهلوش و دستشو بذاره رو بازوی چپش که درد میکرد. دردش جور عجیبی بود. یه حالت انفجاری و سوزش بود که داشت تو بازوی چپش رفته رفته پخش میشد. درد اونقدر زیاد شده بود که کیانا حس کرد عضله اش داره جور بدی منقبض میشه.دهنش خشک بود و آب میخواست. در حالیکه داشت از تختش می اومد پایین٬ شروع کرد به مالیدن بازوش که حالا بی حس بود. یعنی چه اتفاقی داشت می افتاد؟ احساس خطر میکرد. باید از کسی کمک میخواست. حالا پاهاشم بیش از حد گرم و بی حس شده بودن. یه چیزی غلط بود. خیلی هم غلط! با تمام سرعتی که میتونست بلند شد. باید به اولاو زنگ میزد. وقتی تلفنشو خواست برداره با تعجب متوجه شد که تلفنش سر جاش نیست.

 

 

باید پیداش میکرد و به اولاو زنگ میزد ولی پاهاش شل بودن و لرزون. و بعد از چند لحظه نتونستن وزنشو که حالا یه تُن شده بود بکشن و محکم خورد زمین.دوباره با یه تلاش مذبوحانه سعی کرد بلند بشه ولی نتونست. ارتباطش با پاهاش و کمر به پایین قطع شده بود و درد بازوش منتشر شده بود به همه جای بدنش. حالا تو قفسهٔ سینه اش یه دردی مثل غلغلک پیچیده بود و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد.اتاق تاریک بود. اما یه لحظه حس کرد کسی تو اتاقشه. یه شبح.فکر کرد شاید اولاو برگشته ولی اونکه کلید نداشت. کیانا مطمین بود درو قفل کرده قبل از خواب. یه لحظه حس کرد کور شده ولی دوباره انگار دیدش برگشته بود اما اینبار تار. خیلی بیحال بود.سعی کرد داد بزنه و کمک بخواد ولی دریغ از یه آه. نمیتونست درست نفس بکشه و داشت ازبی هوایی عذاب میکشید. یه لحظه حس کرد سایه ای رو بالای سرش دیده و قبل از اینکه بیهوش بشه یکی بلندش کرد…
صبح اولاو با سرخوشی بی سابقه ای قبل از زنگ موبایلش بیدار شد. هیچ شبی به اندازهٔ دیشب خوب نخوابیده بود و امروز صبح احساس جوونی میکرد. از فکر دیدن کیانا هیجان داشت و نمیتونست طاقت بیاره. حالا که فکرشو میکرد یه کم پشیمون بود که چرا دختر بیچاره رو اونطوری کبود کرده ولی بعد با یه لبخند شیطنت بار زمزمه کرد: تقصیر خودشه که اینقدر خوشگله. دفعهٔ دیگه بدتر میکنم…
اولاو مثل آدمهای گناهکار که پیش کشیش میرن برای اعتراف، لازم داشت با اریک حرف بزنه. اریک همیشه زودتر از اولاو میومد دانشگاه. اولاو در اتاق دوستشو با ضربه های ریتمیکی زد.
-بیا تو…
-خوبی اریک؟
-تو انگار خیلی بهتری!
نیش باز اولاو مثل یه کتاب باز بود که اریک خیلی راحت خوند.
-چیکار کردی تو؟ نکنه؟! ببند اون نیش احمقانه رو خرس گنده!
-مگه قرار بود چیکار کنم؟
-اولاو! گاهی وقتا خیلی بچه میشی. دلم میخواد بخوابونمت رو زانوم و بزنم در کونت… حالا چطور بود؟
-چی؟
-کفریم نکن…امیدوارم بدونی داری چه غلطی میکنی!
-نگران باش. میدونم چیکار میکنم.
-حالا چه طوری بود؟
-اون دیگه یه رازه…
-پس اومدی منو بچزونی؟
اریک مثل بچه ها یه کتاب سنگین ورداشت و پرت کرد طرف اولاو که اگه درو به موقع نبسته بود حتماً میخورد بهش.
اما وقتی نیم ساعت بعد که کلاس قرار بود شروع بشه رفت تو سالن کنفرانس متعجب بود که کیانا رو ندید. کیانا همیشه از همه زودتر می اومد ومنتظر مینشست. یعنی چرا دیر کرده بود؟

 

 

کیانا حس کرد دهنش پر از خورده شیشه اس. و همون آن که سعی کرد نفس بکشه، درد وحشتناکی تو قفسهٔ سینه اش پیچید.سعی کرد زبونش رو توی دهنش حرکت بده تا اگه خورده شیشه ای تو دهنش رفته بیرون بریزه، اما زبونش اونقدر ورم کرده بود که نتونست حتی تکونش بده. سعی کرد ببینه کجاست اما پلکاش فقط یک کم باز شدن. اونقدر کم که همه چیز پشت پرده ای از غبار موند طوریکه از چیزایی که اطرافش اتفاق می افتاد هیچ چیز نفهمید.
-صبح به خیر کیانا خانوم… بلند شو دیگه… صبح شده…فکر کردم مردی خدای نکرده. آخه فعلاً باهات خیلی کار دارم…
صدای یه مرد بود که فارسی حرف میزد. اگه حالش اینقدربد نبود شاید میترسید اما الان فقط احساس مردن میکرد. سعی کرد چیزی بگه اما گلوش اونقدر میسوخت که کلمه ها با خس خس بیرون اومد.
-من …کجام؟
-چی گفتی؟ خوب متوجه نشدم…
کیانا آهسته نجوا کرد:
-من کجام؟
-دونستنش به چه دردت میخوره دختر جون؟ من جای تو بودم همین یه ذره انرژی که مونده با حرف زدن حروم نمیکردم..
نفس کشیدن چقدر کار سختی بوده.چند بار آب دهنشو قورت داد اما آبی تو بدنش نداشت.
-تشنه ای؟
کیانا سعی کرد سرشو تکون بده اما حالت تهوع بهش دست داد.
-میدونم عزیزم. مخصوصاً بعد از تقلای دیشبت…اما پذیرایی باشه برای وقتی که مهمون اصلی رسید…پدرت خیلی دلش واسه ات تنگ شده تو این ۹ سال…

 

 

****

 

برف سنگین در حال باریدن بود. صدای زوزه و پارس یه سگ تنها صدایی بود که سکوت منطقهٔ صنعتی رو میشکست. آلِهاندرا از دیشب تو هوای سرد ایستاده بود و خیره مونده بود به جایی که مرد دیشبی کیانا رو آورده بود. تا حالا چندبار تصمیم گرفته بود که به پلیس زنگ بزنه اما ترس نذاشته بود. زن٬ ۲۵ ساله واهل مکزیک بود. و به این سرما عادت نداشت. پاهاش داشتن یخ میزدن و نمیتونست انگشتهای پاشو احساس کنه. مثل یه عقاب زوم کرده بود روی هدفش که یه ساختمون صنعتی بزرگ و شبیه سوله بود.تا وقتی که بچه بود تو یه شهر کوچیک مرزی نزدیک آمریکا زندگی میکردن و زیر خط فقر. پدرش تو کار قاچاق آدم بود و پول بخور و نمیری می آورد خونه. یه شب وقتی داشت یه گروه مکزیکی رو از جمله خوانوادهٔ خودش رو از مرز رد میکرد٬ پلیس مرزی با تیر زده بودتش. آلهاندرا بی حرکت ایستاده بود و داشت خونی رو که از گلوی پدرش می جهید نگاه میکرد. هنوز که هنوزه نتونسته بود مرگ پدرش رو باور کنه. خوزه سانتاکروز! مهربونترین مرد دنیا.

 

 

هر وقت به پدرش فکر میکرد آروم میشد و میتونست تصمیمات درست بگیره. انگار پدرش نشسته بود تو قلبش و از همونجا داشت دختر کوچولو و تنهاشو راهنمایی میکرد.صحنهٔ مرگ پدرش اینقدر غیر واقعی و سریع اتفاق افتاد که هنوز که هنوزه نمیتونست بفهمتش. هنوز نتونسته بود از شوک دربیاد. بالاخره بعد از چند بار تلاش مادرش تونسته بود از اون شهر مرزی فراریشون بده و بیاردشون آمریکا. زندگی غیر قانونی تو سان دیگو٬ ترس و وحشت از اینکه هر لحظه پلیس پیداشون کنه و برشون گردونه.شبهای گرسنه خوابیدن. ترس از گَنگهای خیابونی. همهٔ اون ترسها هنوز تو وجودش بودن. گاهی وقتها فکر میکرد که خدا فراموشش کرده. وقتی جلوی مجسمهٔ مادر مقدس و بچه زانو میزد تا دعا کنه، زندگی سگیش می اومد جلوی چشمش و چیزی از عبادتش نمی فهمید.یه شب که مادرش تازه از کلفتی برگشته بود و خسته و کوفته داشت تو آشپزخونهٔ کوچیکشون غذا درست میکرد، صدای شلیک و رگبار اسلحه بلند شد. آلِهاندرا همونطور که مادرش بارها بهش گفته بود سریع خودشو گوشهٔ دیوار قایم کرد. مادرش اما نتونسته بود.خواهرش اون لحظه جلوی پنجره بود و داشت به سگ قشنگی که همسایهٔ روبرویی خریده بود نگاه میکرد. مادرش تا اومده بود دختر کوچیکش رو از جلوی پنجره بکشه کنار، یه گلوله مادر و دختر رو به هم دوخته بود…زندگی بازیهای عجیبی برای آلهاندرا در نظر گرفته بود. تا اینکه اوباما رییس جمهور شده بود و بر مبنای قانون جدید، به یه سری از مکزیکی ها اجازهٔ کار و اقامت قانونی داده شده بود. آلِهاندرا اولین کاری که کرده بود گرفتن پاسپورت و فرار از خاطرات آمریکاییش بود. میخواست شانسش رو تو اروپا امتحان کنه. اومده بود دانمارک اما دیگه بر نگشته بود.

 

 

خاطرهٔ کشته شدن خوانواده اش نمیذاشت. حتی نتونسته بود بهشون بگه دوستشون داره قبل از رفتنشون.دورهٔ قانونی اقامتش به عنوان توریست،نزدیک ۶ ماهی میشد که تموم شده بود. زنگ زدن به پلیس همانا و گیر افتادنش همان. اما از کیانا نمیتونست بگذره. کیانا خیلی شبیه خواهرش بود. وقتی برای اولین بار دیده بودش فکر کرده بود خواب میبینه. خواهرش از دنیای مرده ها برگشته بود تا از تنهایی درش بیاره. آلهاندرا عادت داشت هر شب وقتی از خودفروشی بر میگشت،جلوی پنجره بشینه و با خواهرش درد دل کنه. برای خواهرش از حقارتهایی که مشتریهاش بهش میدادن میگفت. از کتکهایی که از مشتری اش خورده بود. بعد هم تو خیالش تو بغل خواهر مهربونش آروم میشد. یه خواهر نصفه نیمه از هیچ چی بهتر بود.دیشب اما اتفاق عجیبی افتاده بود. یه مرد نصفه شب و دزدکی رفته بود خونهٔ کیانا.هیچ کس حق نداشت خواهر آلهاندرا رو دوباره ازش بگیره. اول فکر کرده بود دوست پسری چیزیه اما وقتی مرد با کیانا روی دوشش برگشته بود، آلهاندرا دیوانه شده بود. دزدیدن یکی از ماشینها که تو خیابون پارک شده بودو دنبال کردن ماشینِ مرد، حداقل کاری بود که یه نفر میتونست برای خواهرش انجام بده.مخصوصاً که الان یه مرد دیگه هم وارد ساختمون شده بود. پدر؟ چیکار کنم؟ کمکم کن تصمیم درست بگیرم. و لحظاتی بعد آلهاندرا داشت با پلیس حرف میزد.اونقدر تنهایی کشیده بود که نخواد یه خواهر نصفه نیمه رو از دست بده…

 

حمید زیر بغل کیانا رو با دوتا دست گرفت و تکیه اش داد به دیوار.با پشت دست کشید به صورت سردش و نوازشش کرد. خودش هم خوب میدونست که داره دروغ میگه. شاید میخواست خودشو دلگرم کنه.نگاهی انداخت به گوشهٔ سوله٬ که به ارتفاع یک متر کنده شده بود. چند روز بود که حمید اول با چکش حفاری بعد هم بیل و کلنگ داشت زمین رو میکند. کار روی زمین سفت و یخزدهٔ زمستونی اصلاً کار راحتی نبود. اما به ازای ۵۰ هزار دلاری که برای پیدا کردن کیانا گرفته بود مجبور بود خرده فرمایشات صاحب کارشو انجام بده. پدر کیانا ازش خواسته بود که یه قبر بکنه. حمید نمیخواست خودشو قاطی کنه بین پدر و دختر. صلاح کار خویش خسروان دانند. اما باز هم وقتی شنیده بود پدر کیانا واقعاً میخواد دخترشو زنده زنده دفن کنه٬ چندشش شده بود. خودش تمام ۴۵ سال عمرشو خوش گذرونده بود و بچه نداشت. اما چطور یکی میتونست بچه اش رو زنده زنده خاک کنه؟ هیچ کس حتی نمیتونست جنازهٔ بچه اش رو خاک کنه چه برسه به زنده اش. حتماً فقط میخواست دخترشو بترسونه. حتماً همین بود.پیدا کردن یه چیز بود کشتن یه چیز. ای کاش صبر کرده بود که کبودیهای گردنش خوب بشن. اما تو تاریکی دیشب تشخیص کبودی ها غیر ممکن بود براش. وقتی اومده بودن تو سوله تازه دیده بودشون. اینا قرار بود اون شیر زخم خورده رو روانی کنه.نباید ریسک میکرد.مخصوصاً که اثر دارو داشت کم کم از بین میرفت و اگه کیانا جواب غلطی به پدرش میداد٬ ممکن بود براش گرون تموم بشه. باید کاری میکرد که کیانا موقع رسیدن صادق بیهوش باشه. برای همین هم از همون داروی دیشبی بازم بهش زد.
-فقط خداکنه زیادیت نکنه…
دختره بین خواب و بیداری بود و به نظر میرسید حالش اونقدرها که حمید دعا میکرد خوب باشه٬ خوب نیست و با صدای باز شدن در سوله و ورود صادق که یه بیل دستش گرفته بود٬ موهای کمر حمید از شدت هیجان سیخ شد…
حمید دستای کیانا رو گرفت و بلندش کرد. تن کیانا بی حال و سنگین تحت تاثیر دارویی بود که حمید بهش تزریق کرده بود. صادق، پدر کیانا، بدون هیچ احساسی داشت به زنی که یه روز دخترش بود نگاه میکرد.

 
-این چه مرگشه؟
-پاشو دختر خوب… پدرت اینجاست… اومده برت گردونه سر خونه زندگیت… پاشو دیگه…
-اینو؟ زِکّی! اومدم خاکش کنم برگردم… دیشب معلوم نیست زیر کدوم کس کشی بوده جنده! واسه من سند افتخار رو گردنش نگه داشته! وقاحت تا کجا؟ فاسقشو نیاوردی پس؟ غیرتت کجاست پس بلا نسبت مرد؟
-اون از غذای مسموم چیزی نخورده رفت… فقط کیانا ازش خورده بود…
صادق با حرص و خشم یه سیلی طوری زد تو صورت کیانا که خون دماغ شد. شدت ضربه تا حدودی کیانا رو بیدار کرد. اما بیحال تر و مریض تراز اون بود که بخواد عکس العملی نشون بده.صادق چونهٔ کیانا رو گرفت و با نفرت تمام تف انداخت تو صورتش. بیشتر از همه نمیدونست چی حرصشو در آورده؟ اینکه کیانا تونسته بود بدون کمک از پس خودش بربیاد؟ یا اینکه رو حرفش حرف آورده بود و جلوی خوانوادهٔ کوروش سرشکسته اش کرده بود؟نه! بیشتر از همه این اذییتش میکرد که کیانا ازشون به این راحتی گذشته بود و حالا از دیدن پدرش نمیترسید.
-یعنی جندگی اینقدر ارزش داشت که بخوای از خوانواده ات بگذری؟ ها! دیوث نخواب! جواب منو بده! چی واسه ات کم گذاشته بودم مگه؟ چی میخواستی که نداشتی؟ چرا سرشکسته امون کردی جلوی در و همسایه؟ یعنی زیر این کس کش و اون کس کش خوابیدن اینقدر واجب بود؟… چرا حرف نمیزنی آخه!!! بیدارش کن دیگه حمید خان!
حمید آروم کیانا رو گذاشت رو زمین. و رفت و یه سطل آبی رو که قبلاً آماده گذاشته بود آورد. با دستمال خیس و سرد کشید روی صورتش و سعی کرد خون دماغشو پاک کنه.
-پاشو… دیگه…
کیانا اما داشت یه خواب خوب میدید. خواب مهربونی های اولاو.اولاو بغلش کرده بود و داشت با صدای قشنگ و جادوییش تو گوشش لالایی میخوند. حالا دیگه هیچکس نمیتونست اذییتش کنه. حالا دیگه میتونست بخوابه…
حمید با ناباوری به صادق نگاه کرد.
-نفس نمی کشه…
-بهتر! بذار بمیره! کار منو برای یه بارم که شده راحت کرد… خدا به آدم مرگ بده دختر نده… مایهٔ ننگ! تف تو اون روی هرزه ات بیاد زن!
حمید عصبی شده بود. میترسید صادق بفهمه که کیانا زنده اس. هرچه سریعتر دختره رو خاک میکردن همونقدر سریعتر میتونست برگرده و کیانا رو در بیاره.
-بسه دیگه آقا صادق! ماشالله چقدر مثل این زنها نفرین میکنی! بجنب تا کسی نیومده!

 
حمید زیر بغل کیانا رو گرفت و پدرش انگار نجاست گرفته باشه پاهاشو با انزجار گرفت و بدن نیمه جون کیانا رو به سمت قبر بردن. حمید از شنیدن صدایی که سر کیانا موقع برخورد به زمین ایجاد کرد دیگه مطمئن بود که کیانا با این ضربه حتماً مرده. هرچه سریعتر شروع به ریختن خاک روی جنازه کرد. وقتی قبر کاملاً پر شد روشو با یه مقدار چوب و خرت و پرت پوشوندن. و هر دو مرد خیلی سریع سوله رو ترک کردن. اونقدر سریع که متوجه حضور زنی که مراقبشون بود نشدن…
آلهاندرا حالا دیگه میتونست بره تو. با سرعت دوید توساختمون. کسی اونجا نبود. سریع شروع به گشتن محوطه کرد.خدایا! اونجا یه قبر مانند بود. با عجله بیل رو برداشت و شروع کرد به کندن. خدا! خواهرمو بازم ازم نگیر.نمیدونست اون مردا کی بودن یا خواهرش چیکار کرده که مستوجب همچین عقوبتیه. هیچکس حق نداشت خواهرشو ازش بگیره. زورش به پلیس مرزی آمریکا نمیرسید.زورش به گنگهای خیابونی سان دیگو نمیرسید. زورش به کندن این قبر که میرسید. چشماش از تقلا و گریه و عرق میسوخت. صدای آژیر ماشین پلیس رو میشنید که داشت نزدیک میشد.
-تکون نخور! دستاتو طوری نگه دار که بتونم ببینم…
-کمکش کنین! به خواهرم کمک کنین! ملیندا رو بهم برگردونین! دو مامور پلیس وقتی به آلهاندرا دستبند زدن شروع کردن به کندن زمین.آلهاندرا یه لحظه چکیدن قطرهٔ خونی رو که از لب پایینش افتاد حس کرد. اونقدر تو خودش بود که نفهمیده بود لبشو گاز گرفته و با چشمای ترس خورده و مضطرب داشت حرکت پلیسها رو دنبال میکرد. یالله! یالله! زود باشین دیگه! و لحظاتی بعد بدن کیانا که تقریباً نبضی نداشت معلوم شد.

اولاو تمام روزو سر کلاس با دلهره گذرونده بود. نکنه دیشب زیاده روی کرده باشه و کیانا ازش عصبانیه؟ تو زنگ ناهار هم که به موبایل کیانا زنگ زده بود، جوابی نگرفته بود. دلش خیلی شور میزد.تا ساعت ۳ که تدریسش تموم میشد چه طوری باید صبر میکرد؟در اتاق کنفرانس باز شد و اریک بهش اشاره کرد که بیاد بیرون. اولاو اونقدر خوب اریکو میشناخت که بدونه ناراحته.
-تا شما یه نگاهی به صفحهٔ ۲۰۵ بندازید برمیگردم… چیزی شده اریک؟
-الان دارم از بیمارستان میام…
-همسرت طوریش شده؟
-نه… کیانا تو کماس…من سر و ته بقیهٔ کلاستو یه جوری هم میارم اولاو. تو بهتره بری بیمارستان کشوری. فقط خودتو کنترل کن. چون تو فقط استادش بودی نه بیشتر… میفهمی؟
-بودم؟… دیگه نیستم؟
-برو دیگه!

 
اولاو مسافت بین دانشگاه تا بیمارستانو تو خواب و بیداری طی کرد. وقتی رسید به اتاقی که عشقش رو بستری کرده بودن٬ دکتر تازه جواب آزمایشات کیانا رو گرفته بود و داشت بررسیش میکرد. پشت شیشه کیانای قشنگ و دوستداشتنی و عزیزش بی صدا و آروم خوابیده بود. انگار نه انگار همون دختر شیطون دیشبیه. اولاو انگار داشت خواب میدید. اگه کیانا رو از دست میداد٬ مطمین بود که خودکشی میکنه. تازه میفهمید که عزت نفس و غرورش در مقابل عشق این زن کوچکترین ارزشی نداره. دیشب اشتباه کرده بود. بزرگترین اشتباه زندگیش.
-خدای بزرگ!
یه مأمور پلیس جلوی در اتاق ایستاده بود و نذاشت اولاو تو بره.
-شما؟
-من …من… من یکی از استادای کیانا هستم… چش شده؟
-نمیتونم وارد جزییات بشم. آخرین بار کی دیدیش؟
-دیروز. بعد از دانشگاه چون خیلی برف می اومد… من رسوندمش… خونه اش… اوه خدای من!
-با من بیا… (مامور شروع کرد به حرف زدن با بی سیم)کریستوفر… میتونی پست منو تحویل بگیری؟
چند لحظه بیشتر طول نکشید که یه مامور مرد هیکلی و بزرگ از راه رسید.
-تو با من بیا…
-نمیتونم اول کیانا رو ببینم؟
-فعلا نه… خونش پر از Rapifen یا یه چیز مشابه شده و باید تحت مراقبتهای ویژه باشه…
-اون دیگه چیه؟

 
-نمیدونم دقیقاً ولی انگار یه جور مسکن یا داروی بیهوشیه و بیش از حد وارد بدنش شده… هنوز دارن تحقیق میکنن. ولی انگار خیلی خوش شانس بوده.
-چطور؟
-چون هنوز زنده اس…
مامور پلیس اولاو رو راهنمایی کرد تو یکی ازاتاقهای بیمارستان. یه دختر اسپانیایی یا همچین چیزی که رنگ پریده روی یه صندلی نشسته بود٬توجه اولاو رو به خودش جلب کرد.پاهای دختر توی یه ظرف آب ولرم بودن و خودش هم تو چند لایه پتو پیچیده شده بود. لب پایینش ورم زیادی داشت. انگار سرمازده شده باشه.
-فعلاً اینجا منتظر باشین…
ده دقیقهٔ بعد اولاو آلهاندرا رو محکم بغل کرده بود و گریه میکرد…

اولاو هر روز بعد از کارش میرفت بیمارستان و تا دیر وقت پیش کیانا می موند. آلهاندرا از صبح تا شب پیش خواهری مینشست که حتی از وجودش خبر نداشت. دکتر بهش گفته بود که ضربه ای که به سر کیانا خورده بود و مدت زیادی که بدون هوا مونده، روی مغزش تاثیرات مخربی داشته.اما نمیتونستن درصد صدمه رو تا قبل از بیدار شدن کیانا کامل تخمین بزنن. باید منتظر میشدن تا روزی که شاید کیانا چشماشو باز میکرد. پلیس نتونسته بود هنوز هم افرادی رو که این بلا رو سر کیانا آوردن پیدا کنه.برای همین هم اولاوکه احتمال میداد اون لعنتی ها دوباره برگردن، یه اسلحه خرید و تو خونه اش نگه داشت. نمی خواست رحم کنه به حیوونهایی که به عشقش رحم نکرده بودن.
کیانا بعد از ۶ ماه چشماشو باز کرد. اولین چیزی که دید اولاو بود که همراه یه دختر غریبه بالای سرش ایستاده بود. لباش خشک بودن. اولاو انگار از دیشب خیلی پیرتر شده بود. چیز زیادی یادش نمی اومد. خواست چیزی بگه اما نتونست. انگار روی همهٔ کلمه ها با لایه ای از خاک پوشونده شده بودن. نمیتونست پیداشون کنه.
-بالاخره بیدار شدی عزیز دلم؟

 
کیانا قابلیت حرف زدن رو از دست داده بود. باید دوباره همه چیزو از اول یاد میگرفت.کیانا فقط نگاهش کرد و لبخند زد. هرچند کلمات هیچوقت برنگشتن، بازم اولاو خوشحال بود. مهم این بود که کیانا تو زندگیشون بود. عشق حتی بدون صدا هم عشق بود…وقتی اولاو از سرنوشت آلهاندرا مطلع شد تنها کاری که برای تشکر و کمک از دستش بر می اومد این بود که باهاش ازدواج کنه تا آلهاندرا بتونه قانونی تو دانمارک پیش خواهرش بمونه.. این کمترین کاری بود که از دستش بر می اومد برای دختری که عشق زندگیشو نجات داده بود.حالا که اولاو با آلهاندرا ازدواج کرده بود، راحت تر میتونست کیانا رو پیش خودش نگه داره… کی دلش می اومد دو تا خواهر رو از هم جدا کنه؟ برای سه تا آدم که تو زندگی همدیگه بودن…چه فرقی میکرد چرا و چطوری؟ مهم بودنه…

 
پایان.

 

 

نوشته:‌ ایول

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

5 دیدگاه دربارهٔ «پروازی ها»

  1. خيلي زيبابود.اين داستان نشانكر رنجي است كه زنان ما در دوره معاصر كشيدن.وبسياري از مردان نخواستن ذات دروني زن را بشناسند واحترام بكذارند.

  2. با اینکه طولانی بود ولی واقعا عالییییییییییییییییی بود. ممنون. منتظر داستان های بعدیت هستم.

  3. اقای چهل ساله دنبال خانمی جهت دوستی ودرددل naser500m@yahoo. Cmوراهنمایی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا