عطر گم شده

نگاهم از پشت شیشه ی کثیف پنجره ی چوبی اتاقم، بر روی برگ های درختان چنار کهنسال کنار خیابان باریکی که اتفاقا اصلی ترین خیابان شهر بود می لغزید… برگ های پهن و خوش فرمی که ذره ذره خود را برای زرد شدن و افتادن در جوی آب پای درخت آماده می کردند. دو روز از آمدن من به این شهر کوچک گذشته بود. تحمل کوچکی و ساکتی اینجا برای من که 34 سال از عمرم را در تهران پر از شلوغی گذرانده بودم ساده نبود. اما به هر حال چاره ای نداشتم باید از صفر شروع می کردم. هر آنچه که داشتم و نداشتم را بابت مهریه به یکی از دختران همان شهر شلوغ و پر هیاهو داده بودم و اکنون خودم بودم و یک مدرک مهندسی صنایع و 5 سال سابقه ی کاری که شاید فقط به درد همین کارخانه ی ریسندگی جمال آباد می خورد..

***

با صدای زنگ موبایلم به خودم آمدم به سختی نگاهم را از لرزش دلنواز برگ های چنار کندم و با بی حوصلگی تمام سمت موبایل رفتم. رئیس کارخانه بود که می خواست از حضور قطعی من برای فردا مطمئن شود. به سرعت به سمت پنجره برگشتم تا دوباره رفت و آمد مردم ساده ی این شهر در هوای گرگ و میش بعد از ظهر آبان ماه را تماشا کنم. اغلب دختران و زنان این شهر هنوز چادر به سر داشتند و به همین خاطر تماشای دختران با پوشش مانتوهای بلند و رنگ و رو رفته کمی شاید چشم چرانی های شب های خیابان ولی عصر را برایم تداعی می کرد. هرچند اکنون اتاق اجاره ای کوچک من در طبقه ی فوقانی یک مغازه ی همه چیز فروشی قدیمی بود. با دیوارهای کثیف و لامپ رشته ای زرد رنگی که به طرز ناشیانه ای از سقف آویزان شده بود. از رفت و آمد غیر معمول خیابان فهمیدم که کارخانه تعطیل شده است. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، ساعت 6 عصر بود. کارخانه ی ریسندگی در انتهای همین خیابان قرار داشت و 50 الی 60 نفر از اهالیه این شهر که اغلب زن و دختر بودند در آن کار می کردند.

 

با خلوت شدن خیابان می شد وقت بیشتری را برای تماشای دختران جوان خسته از کار روزانه صرف کرد. سرم را کمی به پنجره نزدیک کردم و نگاهم را به انتهای خیابان چرخاندم. چقدر اینجا همه چیز نزدیک است. دیگر تقریبا خیابان خالی شده بود و تنها زنی با اندام لاغر و کشیده با مانتویی به رنگ سبز تیره از انتهای خیابان آرام و قدم زنان نزدیک می شد. بر خلاف سایرین که بی توجه به اطراف، زیباترین منظره ی شهر برایشان کف فرش خیابان بود، او با ولع خاصی درختان و در و دیوار خیابان را می نگریست. نزدیک تر که شد چشمان درشت و تیره اش توجه ام را جلب کرد. موهای خرمایی رنگی که در زیر روسری آبیش خودنمایی می کرد نشان از زنی 22 یا 23 ساله داشت. مقابل پنجره ی اتاق من که رسید از آن سوی خیابان از لابلای شاخ و برگ درخت چنار مقابل ساختمان کهنه ای که من در آن ساکن بودم چشمش به من افتاد که خیره خیره به او زل زده بودم. قدم هایش کمی کند شد و پس از مکثی کوتاه نگاهش را از پنجره ی اتاق من برداشت و با قدم های تندتری به راهش ادامه داد. نگاه من تا پیچیدن او به خیابان فرعی بالاتر، اندام موزون و خوش تراشش را دنبال کرد…

 

هر روز باید به همه ی دستگاه ها سرکشی می کردم و عیب و نقصی را که کاربرانش می گفتند برا تهیه ی لیست قطعات و تعمیرات لازم یادداشت می کردم. مهین همان دختر چشم درشت لاغر اندام اکنون تنها انگیزه ی جدی من برای پرسه زدن در بین کارگران ریسندگی بود. از نگاه کردن به چشم های تیره اش حس هیجانی عجیبی می گرفتم و او نیز خوب می دانست که زل زدن به چشم هایش هنگامی که از مشکلات دستگاه می گوید مفهومش چیست. اما هیچگاه تصور نمی کرد که در پنجمین روز کاریم از او بخواهم که حتما پس از اتمام کار و در راه برگشت به خانه سری به من بزند. مات و مبهوت فقط به چشمان من نگاه می کرد و انگار نفس کشیدن برایش سخت تر شده بود. آن روز بدون اینکه از پاسخ مهین به دعوتم مطمئن شوم کمی زودتر از کارخانه بیرون زدم تا پشت پنجره ی اتاقم شاهد واکنش او به پیشنهادم باشم. مثل همیشه آخرین کارگرانی بود که طول این خیابان باریک را برای رسیدن به خانه طی می کرد. مثل همیشه از انتهای خیابان با چشم دنبالش کردم حس می کردم از همان انتهای خیابان به پنجره ی اتاق من زل زده است. برعکس تپش قلب من، امروز کمی آهسته تر از روزهای پیش قدم بر می داشت. مقابل پنجره ی اتاق من که رسید کاملا ایستاد و چشم در چشم من دوخت. حس کردم منتظر دعوت دوباره ی من است و من هم با حرکت دست خواسته ام را تکرار کردم و او را به اتاقم دعوت کردم. برایم باور کردنی نبود اما به سرعت عرض خیابان را طی کرد و چند ثانیه بعد صدای ضربه های دستی به در چوبی اتاق، همه ی تخیلات 5 روزه ی مرا به واقعیت تبدیل کرد.

 

وقتی کاملا روبرویم ایستاد بدون اینکه حرفی بزنم با حرکت بدنم به سمتش او را به عقب راندم. حالا دیگر کاملا به دیوار چسبیده بود. هر آن منتظر بودم سیلی محکمی به صورتم بزند و پا به فرار بگذارد ولی انگار خواهش نهفته در چشمان او کمتر از من نبود. هیچگاه تا این اندازه به او نزدیک نشده بودم. بوی یک دختر روستایی، بوی علف های وحشی، بوی تند حنا و هر آنچه که از هیچ کدام از زنها و دختران تهران نمیشد استشمام کرد همه ی منافذ مغزم را پر کرده بود. حسی عجیب و دوست داشتنی که انگار متعلق به خودم بود و سال ها گمش کرده بودم. دست راستم را به سمت صورت باریک و استخوانیش بردم، انگشتانم را در موهای خرمایی اش فرو و با شستم آرام گونه هایش را نوازش کردم. چشمانش را که بست لب هایم را بر روی لبهای خشک شده اش گذاشتم و آرام بوسیدم. نمی دانم این اولین بوسه ی من چقدر طول کشید اما چشمانم را که باز کردم چشمان سیاهش در نزدیک ترین حد ممکنه صورتم باز بود

 

. دستم را به پشت گردنش بردم و این بار لبانش را نه با بوسه که با ولعی تمام می خوردم. دست چپم را روی سینه هایش گذاشتم و آرام نوازش می کردم. دیگر طاقت نداشتم، می خواستم منبع این همه رایحه ی دلنشین را عریان ببینم. دکمه های مانتوش را که باز کردم از زیر تیکه پارچه ی کرم رنگ کهنه و دست دوزی که ظاهرا نقش سوتین دختران امروزی را داشت سینه های زیبایی در جلو چشمم شروع به طنازی کرد. سینه هایی که کوچک بودند و کمی از کف دست من بزرگتر. مانتو سبز رنگش را کاملا در آوردم کمی تلاش کردم تا گره پارچه ای را که ظاهرا تنها مانع من برای دست بردن به آن همه زیبایی طبیعی نهفته در سینه ی یک دختر روستایی بود باز کنم. مهین فقط نگاه می کرد بی آنکه حرکتی کند و یا کمکی. از بی حرکتیه او و ناتوانی در باز کردن گره خسته شدم، دو طرف این سوتین پارچه ای را چنان کشیدم که از وسط پاره شد. هر دو دستم را به سمت سینه هایش بردم انگار تمام زیبایی این دختر در سینه های خوش فرم و طبیعیش یک جا جمع شده بود. ..

 

دست چپم را به پشت کمرش بردم دهانم را به سینه ی راستش نزدیک کردم و با دست راستم سینه ی چپش را نوازش می کردم. کم کم این بدنی که انگار هیچ حسی در آن نبود به حرکت درآمد. حرکت اندام لاغرش حالا با صدای نفس های تندش همخوانی پیدا کرده بود به خوبی بیشتر شدن تکیه گاهش به دستم را احساس می کردم. همانطور که سینه اش را با ولع می خوردم دست راستم را به طرف زیر شکمش بردم. موهای نازک زیر شکمش چنان جذابیتی برام داشت که دلم نمی خواست پایین تر بروم. نوک انگشتانم در میان موهای نرم لای پاهایش به شکافی رسید که حالا خیس خیس بود. با شدت تمام سینه هایش را به نوبت می خوردم و انگشت وسطی دست راستم را در شکاف لای پاهایش حرکت می دادم و نوازش می کردم. دست راستم را به زیر زانوهاش انداختم از زمین بلندش کردم و بر روی تخت خودم خواباندمش. شرت سفید رنگ کهنه اش را از پا در آوردم پاهایش را باز کردم و شروع کردم به بوییدن لای پاهایش. زبانم را بر روی شکاف لای پاهایش گذاشتم و به نرمی میلیسیدم. بوی تند عرق و مزه ی شور آن تمام وجودم را پر کرده بود. دست هایش را که احساس می کردم سرگردان در حال حرکتند محکم گرفتم. دستان لاغر و کارگریش در دستانم آرام گرفت و با شدت هرچه تمام تر می فشرد.

 

لرزش سختی در تمام بدنش حس کردم و پس از آن بی حرکت و بی رمق آرام شد. خودم را به روی بدنش لغزاندم، آرام زیر شکمم را به زیر شکمش فشردم و گرما و لزجی خاص لای پاهایش از خود بی خودم کرد. همانطور که تمام هیکلم را بر روی بدن لاغرش عقب و جلو می کردم، هر دو دستش را به سمت بالای سرش کشیدم و شروع کردم به لیسیدن سینه ها و گردن باریکش. با لب های عطشناکم موهای کم پشت زیر بغلش را حس می کردم. بوی تند عرق زیر بغلش با بویی همچون کندر و حنا آمیخته بود. عرق زیر بغلش طعمی مشمئز کننده و در عین حال دلنشین داشت. با ضربه های آخری که به لای پاهایش وارد کردم انگار همه ی خواهش های این چند ماه را با تمام وجود درونش ریختم…. اکنون در کنار این دختری که بوی بدنش از هر ادکلنی برایم خواستنی تر است دراز کشیده ام. مهین پشتش را به سینه ی من چسباده و من هنوز مشتاقانه بدن خواستنیش و سینه های طبیعی و خوش فرمش را نوازش می کنم و از موهایش عطری گم شده در هیاهوی زندگی مصنوعی 34 ساله ام استشمام می کنم، بوی کندر … بوی تند حنا.

 

 

نوشته:‌ امیر

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «عطر گم شده»

  1. مهران سکسی

    سلام جالب بود کاملا حرفه ای و ادبی بود ،حال کردم باز بنویس لطفا

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا