روزگار سیاوش

صدای در رو که شنیدم ، آخرین پک سنگین رو به سیگار زدمو ، ته سیگارم رو با حرکت دو انگشتم به دورترین نقطه ممکن پرت کردم ، نسیم سرد شب زمستونی پوست تازه اصلاح شده صورتم رو مور مور میکرد ، اما من عاشق سرما بودم و از سوز سرما لذت میبردم ، صدای سیستم صوتی رو که تو تنهایی زیاد کرده بودم و ترانه داریوش که شام مهتاب رو میخوند :
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی ، عجب شاخه گل وار به پایم شکستی ، قلم زد نگاهت به نقش آفرینی ، که صورتگری را نبود اینچنینی …

 
رو کم کرد و صدا کرد سیاوش کجایی ؟
آروم و بیحوصله سمتش برگشتم و از بالکن وارد سالن شدم ، غرولند کنان گفت ، رفتی تو سرما ، تو این تاریکی ، در بالکن رو هم باز گذاشتی خونه یخ شد ، من نمیفهمم این چه حالیه تو داری ، تا تنها میشی ، داریوش و سیگار و تاریکی ؟
بدون اینکه جوابش رو بدم ، زیر چشمی نگاهش کردم ، گفتم سارا چیکار کردی ، آرایش صورتت عوض شده؟
خندید و گفت ، کار دست مهساست ، دستش فوق العاده حرفه ایه ، ابروهام رو هاشور زده ، صورتم رو آرایش کرده موهام رو هم سشوار کشید ، چطوره ؟ خوب شده؟ بنظرت رامین دوست داره؟
کج کج نگاهش کردمو گفتم ، منو رامین که با هم نمیسازیم ، پس اگه پسند من شده ، مطمئن باش رامین دوست نداره و یه نیشخند تحویلش دادم.
سارا لباسش رو عوض میکرد و از تو اتاق داد زد تازه وقت اپیلاسیون کامل هم گرفتم ، البته میگه یه جا هست لیزر میکنه ، سه جلسه که بری ، دیگه مو درنمیاد ، ولی جلسه ای هشتادو پنج ، خندیدم و گفتم ، سایزش رو گفته ، در حالیکه بخاطر بهم نریختن موهاش تو ژاکتش گیر کرده بود ، با تعجب پرسید چیش؟
با خنده گفتم چیه مهسا هشتادو پنجه؟
جواب داد خیلی بیشعوری ، گفتم پولش میشه هر جلسه هشتادو پنج، زدم زیر خنده و گفتم ببین با من مجرد از عدد هشتاد به بعد حرف نزن.

 
با لبخند اومد بیرون از اتاق و گفت بمیرم برا داداش گلم ، که سایزش رو هم انتخاب کرده.
روی کاناپه لم دادمو گفتم ، حالا این مهسا رو از کجا گیر اوردی ؟
جواب داد از دوستای دوران دانشکده است ، از اهواز اومده ، دختر نازیه ، فقط با شوهرش شدیدا مشکل داره ، یه پسر هفت ساله هم داره.
گفتم ، مشکلشون چیه!
گفت هیچی مرتیکه معاون بانک بوده و خانم باز ، مهسا آمارش رو دراورده و درخواست طلاق داده ، فامیلای پسره هم ، پسره رو ترکش کردن و به مهسا گفتن ما پشتت هستیم.ضمن اینکه الان شوهره از کار بخاطر همین موضوعها اخراج شده و تو کارای پیمانکاری شهرداری مشغوله ، کلا آدم خشن و بددهنی هستش و با رشوه دادن و گرفتن کارش رو پیش میبره
گفتم ،عجب دمشون گرم ، خوب ، گفت هیچی دیگه حالا همشون پول رو هم گذاشتن مهسا بتونه سالن بزنه و وسایلش رو تکمیل کنه ، تو شاهین شهر هم براش یه خونه رهن کردن تا بعد از طلاق با مهریه اش بتونه یه سرپناه برا خودش بخره.
گفتم پسرش؟
گفت با باباشه ، در واقع پیش مامان پسره ، نمیذاره مهسا اونو ببینه.
سری تکون دادمو ، گفتم ایشالا کارش درست بشه.

 
سارا از توی آشپزخونه ، داشت زیر گاز رو روشن میکرد ، تکرار کرد ایشالا ، واقعا دختر خوبیه.
تلویزیون رو روشن کردم و رامین هم از راه یخزده رسید ، جواب سلامش رو دادم و صدای تلویزیون رو زیاد کردمو پاشدم رفتم تو اتاق خودم که ، زن و شوهر راحت باشن .
سه تارمو برداشتم و قطعه محلی سوزناکی رو زدم ، روی تخت دراز شدم، با خودم زمزمه کردم ، تو اون فرشته پاکی که من فکر میکردم نبودی.
هوس کردم سیامک عباسی گوش بدم ولی با صدای سارا که هوار میکشید آقایون و خانما گفته باشم ، شام واس ماس ، یعنی کلیش ماس ماس ، بی اختیار خندم گرفت و به سمت سالن رفتم.
من ، خواهرم سارا و شوهرش رامین دو سالی بود که با هم این خونه رو خریده بودیم ، البته ، دو سوم پول رو من داده بودم که اونم از ارث پدربزرگ و پس انداز کار زمان دانشجوییم بود.
در ازاش من تو خونه بودم و کتاب مینوشتم و درآمدم رو پس انداز میکردم و سارا و رامین هم کار میکردن و خرجی خونه و خورد و خوراک رو تهیه میکردن و البته برای خرید سهم من پس انداز میکردن.

 
اتاق من از کل فضای خونه دور تر بود ، برای همین وقتی تو اتاقم میرفتم ، انگار از محیط خونه خارج میشدم و این کار رو برای همزیستی مسالمت آمیز با اونا، راحت تر میکرد.
سر شام باز بحث مهسا و دست و پنجه اش شد و قرار شد که برای وقت اپیلاسیون سارا با توجه به اینکه همون روز من با ماشینم کار داشتم و با ناشر جدیدم قرار ملاقات گذاشته بودم ، زحمت رسوندن سارا و برگردوندنش هم با من باشه.
شب وقتی از خواب بخاطر تشنگی بیدار شدم و سمت آشپزخونه میرفتم ، صدا فنرهای تخت سارا و رامین و صدای ناله های سارا میومد که داشت میگفت ، وای عین کس ندیده ها شدی رامین ،چته چرا وحشی بازی در میاری و رامین که جواب میداد ، جون ، آره کس ندیده ام ، اونم کسی مثه تو که اینقدر توپه…
سعی کردم حرفهای تخت خوابیشون رو نشنوم و واقعا هم از کس و شعرای اینجوری بدم میومد.
دلم نمیخواست فردا که دوباره حالت عادیشون رو میبینم یاد صداها و حرفهاشون بیفتم.
روز قرار با ناشر و اپیلاسیون سارا رسید و من مثل همیشه کت و شلوار رسمی پوشیدم ، اما وقتی کاملا آماده شده بودم ، دوباره نظرم عوض شد و فوری یه تیپ اسپرت با شلوار لی و ژاکت و کاپشن زدم.
عطر لالیک مشکی انکر نویر رو شیش یا هفت بار رو خودم خالی کردم که آخریش اسپری شد تو چشمم و حسابی سوخت.
تو ماشین که نشستیم ، سارا پرسید ، ناشرت زنه یا مرد ، برای اینکه سربه سرش بذارم گفتم ، یه خانم سی و دو ساله است که شبیه الهام حمیدیه و پولداااار ، عاشق فرهنگ و ادب پارسی و از مردای جوون و اسپرت خوشش میاد.
خندید و گفت ، آها گفتم چرا کت و شلوار نپوشیدی و خودتو تو عطر خفه کردی.
پیاده که شد گفت قبل از اومدنت زنگ بزن که تایم رو بهت بگم و هماهنگ باشیم ، گفتم اوکی و گازش رو گرفتم سمت هتل عباسی.

با ناشرم توافق نشد ، البته اون اصلا شبیه الهام حمیدی نبود ، بلکه یه پیرمرد لهجه دار اصفهانی ، که از تیپ من خوشش نیومده بود و از همون اول که من نسکافه سفارش دادم و اون چایی ، به من گیر داد که «شوما رسوم ملاقاد رسمی‌ و نیمیدونین»
با خنده گفتم چطور؟ من تا حالا بیش از بیستا سمینار خارج از کشور و صد تا ملاقات با ناشرای بزرگ و کوچیک و آقا و خانم داشتم ، چه جسارتی کردم که ناراحت شدین ؟
خلاصه بعد از کلی غرولند به تیپ من گیر داد که چرا اسپرت اومدم و منم که حوصله چونه زدن نداشتم ، وسط بحث تلفنم رو برداشتم و به سارا زنگ زدمو و اونم گفت هنوز کار داره.
منم بلند شدمو دستمو دراز کردم سمتش و گفتم ببخشید من وقت ملاقات دیگه ای دارمو باید برم ، طرف که مبهوت شده بود ، فرصت نکرد دستش رو دراز کنه و من پریدم تو پارکینگ و گازش رو گرفتم سمت سالن مهسا.

 

جلوی سالن آرایشش یه پارک فضای سبز بود ، کمی اونجا قدم زدم و سیگاری کشیدم ، بعد فضولیم گل کرد و رفتم جلوی درب سالن کمی رژه رفتم ، تو همین حین دیدم پرده جلوی درب کنار رفت و یه خانم که آرایشش تموم شده بود اومد بیرون و با دیدن من که صاف روبروش ایستاده بودم ، به سمت داخل رو برگردوند و گفت مهسا جون بیا دم در کارت دارن.
من هاج و واج ایستاده و به تته پته افتاده بودم.
یکهو دیدم یه عروسک ظریف با قد بلند پوست سبزه ، موهای شرابی تیره و چشمای فوق العاده زیبا ، اومد سمتم و با صدای شهوتیش گفت ، امری داشتین ؟
من یه لحظه صدام گرفت و با صدای خروسی گفتم ، من داداش سارام.
لبخند قشنگی زد و گفت به به آقا سیاوش ، مشتاق دیدار ، کار سارا جون کمی طول میکشه ، باید منتظر بمونین.
عین یه بچه مودب گفتم چشم و عقبگرد با ضربان قلب یه نوزاد و سرعت یوزپلنگ خودم رو رسوندم به ماشین و پریدم توش.

 
خیس عرق شده بودم ، دمدمای غروب بود ، که سارا از سالن اومد بیرون و بجای اینکه سوار شه اشاره داد شیشه رو بدم پایین.
با حالت عصبی گفتم بیا دیگه دهنم سرویس شد اینجا ، گفت ، عزیزم ببخشید باید تا شاهین شهر بریم و مهسا رو برسونیم.
دوباره هنگ کردم و زبونم سنگین شد.
دیدم پشت سرش مهسا با یه مانتوی لی کوتاه و چسبون و ساپورت سفید که ساق پاهای تپلش رو نشون میداد ظاهر شد و با صدای فوق سکسیش شروع کرد به عذرخواهی.
توی ماشین که نشستند و راه افتادیم ، برای اینکه سکوت رو بشکنم ، پخش رو روشن کردم ، سیامک عباسی شروع کرد به خوندن:
اگه اونکه کنارته ، تو رو بیشتر از من میخواد
اگه باهاش راحتی ، اگه باهات راه میاد
اگه روزگار بد ،تو رو ازم گرفت
اگه خاطرات خوبمون ، از خاطرم نرفته
خوشبختیت آرزومه ، حتی با من نباشی
حتی از خاطراتم جداشی …

***

ماشین پشت سریم نور بالا زد که بهش راه بدم
تا رد شه ، نا خود آگاه چشمم به آینه خورد و دیدم مهسا داره با دست اشکهاش رو پاک میکنه ، تو همین لحظه نگاهمون با هم گره خورد و بعد از چند ثانیه پرسید ، خواننده این آهنگ کیه ؟
سارا مثه خنگها جواب داد امیر عباس ، با دلخوری گفتم ، سیامک عباسی ، چرا اشتباه میگی.
خندید و‌گفت چه فرقی میکنه؟ همشون غصه دار میخونن ، یه میکس رادیو‌جوان بذار شاد شیم سیا.
لبخند تلخی تحویلش دادم و دستم رفت سمت پخش که آلبوم رو عوض کنم که مهسا گفت نه ، همین خوبه ، لطفا بذارین بخونه.

 

مهسا رو پیاده کردمو و با فکر مشغول از گریه اون در سکوت محض با سارا به خونه برگشتیم. شام رو با شوخیهای لوس رامین و چند نخ سیگار تو بالکن و کمی گپ درباره پسر مهسا و حال و روزش با سارا به نیمه رسوندم.

اما خواب به چشمم نمیومد. سوییچ رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. پخش ماشین باز صدای سیامک عباسی میخوند:
چرا چـشـمـای من خیسه؟/چرا عـکـساتـــو می‌بـوسم؟/مـثـه بـاغی که خشکـیـده
دارم از ریـشـه می‌پـوسم/مـثـه دیـوونــه‌هـا گـیجــم/همش بـیـهـوده می‌خـنـدم/دو تـا عـاشـق که می‌بینم/سـریع چـشـمـامو می‌بندم/خـودم داغـــم نمی‌فـهـمـم/زمان راحـت جـلـو می‌ره/می‌خوام چـیـزی بگـم اما/گـلــومُ بـغــض می‌گـیـره/یعنی دیــوونـگــی ایـنــه؟/یعنی من دیگـه دیوونه َم؟/چـرا هـر روز سـاعت‌ها
به عکست خیره می‌مونم؟
جــواب ایـن چـراهــا رو
تـــویی که خوب می‌دونی
نمی‌تــونــم ازت رد شــم
تـــویی که خـوب می‌تونی

 

نفهمیدم جلوی خونه مهسا چیکار میکردم ، چجوری تا اینجا اومده بودم ، حدود ساعت دوازده شب بود و چراغهای ساختمونشون بغیر از طبقه مهسا که چراغ زردرنگش روشن مونده بود.
شیشه ماشین رو دادم پایین و سوز و سرما ، وحشی و یخزده به صورتم خورد.
چشمامو بستمو ، به کار احمقانه ای که کرده بودم فکر کردم.
با صدای مهسا به خودم اومدم ، آقا سیاوش ، آقا سیاوش؟!
وحشتزده چشم باز کردمو به صورت زیبا و مهربونش خیره موندم . پلاستیک زباله رو کنار بقیه زباله ها گذاشت و اومد سمت ماشینم.
پرسید اتفاقی افتاده؟ سکوت کردم ، یعنی نه جوابی داشتم و نه قدرت جواب دادن و فکر کردن داشتم.
ناخوداگاه در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
من من کردمو گفتم ، راستش کارتون داشتم ولی اینجا نمیتونم بگم.
نگاهی به اطرافش کرد و مشکوک گفت خوب بفرمایید بالا.
دستام رو تو جیبم فشردم و با ریموت سوییچ در ماشین رو قفل کردم.
مردد و اروم به سمتش راه افتادم ، متعجب و ناباور از اینکه داشتم سمتش میرفتم ، از جلوی راهم کنار رفت و به سمت درب ساختمون راه افتادیم ، قبل از اینکه به در برسم ، با صدایی لرزون گفت ، آقا سیاوش ، لطفا تو راه پله آروم برید بالا.

 
سرم رو به معنای تایید تکون دادمو رفتم بالا.
وارد که شدیم ، خونه مرتب و مدرنش کاملا نشون میداد که کسی زیاد اینجا نبوده و فقط برای مصرف خوابیدنه.
با تعارف مهسا ، روی مبل نشستم و داشتم فکر میکردم که چی بگم ، که یکهو زنگ خونشون رو زدن.
وحشت کردیم ، عین گناهکارها بهم خیره موندیم ، خودش رو به آیفون تصویری رسوند و با دیدن مانیتور ، به خودش یه سیلی زدو بلند گفت خاک تو سرم جواده.
هراسون از جام پریدم و گفتم جواد کیه ، وحشت زده نگاهم کرد و گفت هیشکی شوهر سابقم.
چندبار دیگه زنگ زد و یکهو موبایل مهسا شروع کرد به زنگ زدن با عجله آیفون رو برداشت و گفت بله ؟
صدای نخراشیده پشت آیفون گفت اون کی بود فرستادیش بالا ،
بعد از مکث کوتاهی گفت خفه شو برو‌گمشو ، خیالاتی شدی و وحشت زده به من نگاه کرد.

 
جواد جواب داد در رو بازکن تابیام بالا و بهت بگم کی بوده ، درو بازکن تا آبرو ریزی راه ننداختم.
مهسا به من اشاره کرد که خودمو مخفی کنم ، منم با عجله رفتم طبقه آخر و تو تاریکی مخفی شدم ، تو راه پله صدای پای جواد رو شنیدم که پله ها رو با عجله بالا اومد و وارد خونه مهسا شد .
ده دقیقه ای گذشت ، خبری نبود انگار، تصمیم گرفتم برم پایین و از ساختمون خارج بشم ، رفتم پایین ، دیدم سر و صدایی نمیاد ، پایین تر رفتم و دیدم زنجیر در ول شده و بین دو لنگه در گیر کرده و نذاشته درب کامل بسته بشه ، با ترس و هیجان درب رو باز کردم ، صدایی از تو سالن نمیومد ، وارد خونه شدم ، صدای مشاجره اشون از تو اتاق خواب مهسا میومد ، صدای جواد که میگفت من این چیزا حالیم نیست ، اگه میخوای سهیل فردا پیشت بمونه باید امشب بکنمت.
مهسا با صدای لرزون جواب داد خیلی پستی ، برو گمشو بیرون .
جواد میخندید و میگفت هههه فکر کردی منم الان میگم چشم و میرم بیرون.
من تا آبم رو نیاری پام رو بیرون نمیذارم ، با هجوم جواد به روی مهسا و پرت شدن مهسا روی تخت ضربان قلبم بالا رفت ، جلوی چشمم داشت به یک زن تجاوز میشد ، جواد بخاطر مقاومت مهسا سیلی تو گوشش خوابوند و مقاومت مهسا با یه جیغ کوتاه و هق هق گریه شکسته شد.

 
جواد ساپورت مهسا رو با وحشی گری از پاش بیرون کشید و زیپ شلوار خودش رو باز کرد ، بین پاهای مهسا قرار گرفت و بدون توجه به تقلاهای اون زن بیچاره ، با چندبار تلاش گوشه شرت مهسا رو به کنار زد و کیرش رو بزور و با کمک دستش تو کس مهسا فرو کرد ، از دیدن این صحنه ها بشدت بهم ریخته بودم ، بدون توجه به هیچی خودمو به اون دوتا رسوندم با تمام قدرت به جواد ضربه زدم ،
جواد با لگد من به گوشه ای پرت شد و وحشت زده به سمتی که از اونجا ضربه خورده بود نگاه کرد و منو دید.
مهسا با دیدن من بغضش ترکید و شروع کرد به جیغ زدن.
با صدای مهسا ، همسایه ها داخل ساختمون ریختند و همون اول دوتاشون من رو‌گرفتن ، جواد از جیبش چاقویی دراورد در حین فرار به من ضربه ای زد و با سر و صدا و هوار کشیدن فرار کرد.

 

 

داستان در مورد جوانی سی و چند ساله به نام سیاوش است که مجرد است و نویسندگی میکند، سیاوش بهمراه خواهر و شوهر خواهر خود در منزل مسکونی شریکی زندگی میکنند ، اما در شبی عجیب ، سیاوش گرفتار ماجرایی پیچیده با مهسا ، که آرایشگر و دوست خواهر سیاوش است ، میشود و حالا ادامه ماجرا…

یه لحظه سوختم و دستم رو روی محل ضربه فشار دادم ، از حرکت و گرمی خون ، دست یخزده ام گرم شد ، وقتی دستم رو برداشتم ، قرمزی خون تازه که ژاکت تیره رنگم رو خیس کرده بود ، تو چشم میزد ، با دیدن خون و بخاطر شوک عصبی و افت فشاری که داشتم ، ضعف کردم و روی دست همسایه های مهسا ول شدم.
چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و سارا و رامین هراسون نگاهم میکردند
به محض اینکه چشمم باز شد ، دیدم سارا روی من خم شد و صورتم رو بوسید.
از خم شدن سارا ، درد و سوزش شدیدی رو تو پهلوم حس کردم و ناله ام بلند شد.
پرستار و افسر آگاهی سرزنش کنان به سمت تخت من اومدند و سارا مجبور شد کنار بره.
پرستار بعد از چک کردن سرم و وضعیت کلی به تندی به سارا گفتد، از جنگ زنده برگشته ، میخوای تو بیمارستان بکشیش؟

 
سارا سرش رو پایین انداخت و عقب تر رفت ، پشت سر اونا افسر آگاهی با یه پرونده خودش رو به من رسوند ، و اسم و فامیلم رو پرسید و گفت چندتا سوال داره و منم شرح ماوقع رو با درد و آه و ناله ، پراکنده توضیح دادم.
اما وقتی پرسید شما اون ساعت اونجا چرا بودی ، هیچی نداشتم بگم که یکهو سارا به حرف اومد و گفت راستش من شالم رو پیش مهسا جا گذاشته بودم و سیاوش رو فرستاده بودم تا برام بیاردش ، چون میخواستم تو مهمونی فردا ازش استفاده کنم و بعد دست کرد تو کیفش و شال سفید رنگ مهسا رو نشون داد ، من خودم رو کشوندم بالا که ببینم کی داره با رامین حرف میزنه که یکهو صورت خیس از گریه مهسا رو دیدم.
افسر گفت ، خانم اجازه بدین خودش حرف بزنه که سارا بلافاصله جواب داد ، مگه نمیبینید که درد داره داداشم ، حالا وقت کاراگاه بازیتونه؟

 
راست میگید برین سراغ اون قاتل نامرد که الان داره راس راس برا خودش میگرده.
افسر شروع به دادن توضیحاتی در خصوص نحوه عملکرد تیم بازپرسی و تحقیق کرد ، من از زور درد و ضعف حوصله شنیدن نداشتم و چشمام رو بستم.
افسر عذرخواهی کرد و از اتاق بیمارستان خارج شد ، در حین رفتن دستوراتی به سرباز دم درب داد ‌.
با صدای قشنگ مهسا چشمام رو باز کردم خدای من با اینکه از زور درد دلم میخواست تخت رو گاز بگیرم ، اما وجود مهسا آرامش عجیبی بهم داد.
نگاهم به چشمهای معصومی که بخاطر گریه زیاد قرمز شده بود دوخته شد .
از من پرسید آقا سیاوش بهتری ، چیکارت کرد اون نامرد .

 
با دردی که داشتم ، سعی کردم لبخندی بزنم و با صدای زیر گفتم چیزی نیست ، خوبم .
رامین بالای سرم رسید و رو به سارا گفت ، شما برین دیگه ، سیا رو الان میبرن تو بخش یه اتاق خصوصی براش گرفتم ، دختر خاله ام شهناز هم خوشبختانه امشب شیفتشه ، من پیشش میمونم ، دکترش گفت باید امشب رو اینجا بمونه، با انتقال به بخش و تزریق مورفین ، دوباره بیهوش شدم.
دمدمای صبح بود که حس کردم ، تشنه هستم ، از جام سعی کردم بلند شم اما رامین تو اتاق نبود ، با زحمت جابجا شدم و دمپایی های دم تخت رو پیدا کردم. کشون کشون خودم رو به یخچال رسوندم ، خاک تو سر رامین آب معدنی رو تا ته رفته بود بالا و بطری خالیش تو یخچال بود ، خودمو با بدبختی به درب اتاق رسوندم ، هیچکس تو راهرو نبود ، زیر لب گفتم کیرم تو کونت رامین ، معلوم نیست رفته کدوم گوری !

 
از کنار اتاق استراحت دکتر شیفت که رد شدم ، صدایی رو شنیدم ، به قصد اینکه ازشون کمک بگیرم به سمت درب رفتمو ، درب اتاق رو باز کردم ، از چیزی که میدیدم ، وحشت زده شدم ، دکتر داشت شهناز رو هیجان خاصی میگایید و شهناز هم داشت زیر بدنش ناله میکرد ، با دیدن من شهناز جیغی کشید و دکتر هول شد و با تعجب و وحشت به سمت من نگاه کرد ، من هم که بدتر از اونا هول کردم ، ول شدم رو زمین.
سه روز بعد دیگه میتونستم مثه آدم راه برم ولی پشت فرمون نمیتونستم بشینم، عصرش که حسابی حوصله ام سر رفته بود ، صدای زنگ درب رو شنیدم ، با بیحوصلگی داد زدم سارا در رو بازکن.
وقتی صدای مهسا رو توی راه پله شنیدم ،مثه قرقی خودم رو جمع و جور کردم ، مهسا برای احوال پرسی اومده بود ، بعد از دست دادن با من روبروی من نشست و با همون لبخند قشنگ گفت خدا رو شکر که بهترین.
جواد رو گرفتن ، الانم بازداشتگاهه ، طلاق غیابی هم صادر شد ، فقط برای دادگاه احتمالا باید شما زحمت بکشید بیایید.
گفتم چشم ، حتما میام.
مهسا گفت بی زحمت شماره تون رو به من بدین تا باهاتون هماهنگ باشم ، با خودم گفتم شماره میخواد چیکار ، از دادگاه باید نامه بیاد ، اما بدون مخالفت روی شماره اش یه میس کال انداختم‌.
از اینکه سارا و رامین هیچ حرفی در مورد اون شب نزده بودند ، خیلی خوشحال بودم ، چراکه هیچ جواب قانع کننده ای هم نداشتم . چند روزی گذشت تا اینکه دیدم تو لاین شماره مهسا به عنوان دوست پیشنهاد شده ، منم اد کردمو و به پروفایلش سرک کشیدم و عکسهاش رو میدیدم .

 
چون طاقباز خوابیده بودم ، دستم خسته شد و گوشی ول شد روی صورتم ، در حین افتادن گوشی و تلاش من برای گرفتنش ، صفحه لاین روی چت رفت و چندتا شکلک خنده و گریه و عصبانیت براش ارسال شد. هرکاری کردم استیکرها رو پاک کنم ، فایده ای نداشت.
چند دقیقه بعد ، برام پیام گذاشت سلام و یه علامت سوال .
منم جواب دادم ، چیزی نبود گوشی قاطی کرده بود.
فردای اون روز زنگ زدم بهش و بابت استیکرها عذرخواهی کردم ، با خنده گفت اینجوری قبول نیست باید بابتش شام بدی.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، بلافاصله گفتم کی ، خدمتتون باشم ، خنده قشنگی کرد و گفت ، خدمت از ماست ، فردا شب ساعت هشت جلوی رستوران شب نشین منتظرم.
جواب دادم ، نخیر بنده ساعت هفت و نیم جلوی آرایشگاه شما منتظر هستم.
و بعد از چندتا تعارف دیگه خداحافظی کردم.
وقتی به سارا گفتم ، با ملاقه ای که داشت خورشت درست میکرد ، دنبالم افتاد که ای بچه پر رو ، دوست منو تور زدی و خاک تو سر بی عرضه ات کنن ، نتونستی یه دختر دست نخورده برا خودت دست و پاکنی .
با شنیدن این جمله ، ایستادم و اونم نامرد با ملاقه محکم زد تو پام، دردم گرفته بود ، اما درد حرفش بیشتر از درد ضربه ملاقه بود.

 
برگشتم و گفتم این آخریه رو جدی گفتی ؟
نگاهم کرد و گفت اگه روش حساسی دیگه نگم ، ولی بدون شاید من دیگه نگم اما بقیه فامیل ناراحت شدن تو براشون مهم نیست ، این حرفا از موضوعات مورد علاقه شونه.
راست میگفت ، برای منم نباید اهمیت میداشت ، برای همین خندیدمو گفتم ، مهم که نیست ، اما نه اینکه خودت باکره رفتی زیر رامین و قبلش اصلا کاری باهات نکرده بود .
گفت برو بابا اون فرق داشت ، رامین خودش هول بود وگرنه من اصراری نداشتم ، اما مورد تو قبلا زیر کس دیگه ای بوده ، خوب به این موضوع فکر کن ، که بعدا این فکر عذابت نده.
با گفتن حرفش یاد صحنه تجاوز جواد به مهسا افتادم و دلم ریش شد.
از جواد بیشتر متنفر شدمو دلم برای مهسا بیشتر سوخت.
ساعت هشت و پنج دقیقه جلوی شب نشین بودیم و چون قبلا تلفنی رزرو کرده بودم ، با چندتا ببخشید و یه لبخند جنتلمن وار از میون صف در انتظار ورود عبور کردیم. و به آلاچیق مسقف چهار نفره راهنمایی شدیم.
گوشه دنجی بود و صدای گرم مجری داشت به مهمونا خوش آمد میگفت و شب خوبی رو آرزو میکرد.
هماهنگ کرده بودم ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه مجری یه پیام عاشقانه رو به مهسا تقدیم بکنه و همزمان چندتا از خانمهای خدمه با شاخه های گل وارد آلاچیق بشن و من بعدش ازش خواستگاری کنم.
همه چیز مطابق برنامه پیش رفت و من یه حلقه که اسم هر دو مون رو روش حک کرده بودم بهش هدیه دادم.
شب فوق العاده ای شده بود.

 
وقتی رسوندمش بهم گفت بیا بالا ، با خوشحالی قبول کردم و ساعتی بعد روی تخت خوابی که چند شب پیش بهش تجاوز شده بود ، تو بغل من غرق بوسه میشد ، چیزی که فکر میکردم لایقشه .
بوسه هام از لمس های ریز لبم بالب و گردن مهسا شروع شد و به سینه های نرم و درشتش رسید ، حریصانه سینه هاش رو بلعیدم و لیسیدم و در همین حین انگشتم رو به کسش رسوندم .
با این حرکت من کمرش رو به بالا انعطاف پیدا کرد و فهمیدم چیزی بیشتر از انگشتم لازمه .
کیرم رو دراوردم و کسش رو بوسیدم که دیدم از جاش بلند شد و خواست که جاهامون رو عوض کنیم.
روی تختش که طاقباز شدم ، اومد روی من و باز هم لب بازی ولی اینبار کیر من رو بدست گرفته بود و شروع کرد به بازی با اون ، چند لحظه بعد اون موهای لخت شرابی رو شکم و سینه من پریشون شده بود و لبهای قلوه ای مهسا کیر من رو به مهمونی گرم و نرمی برده بود.
سرش رو با دست گرفتم تا بتونم ریتمش رو کنترل کنم .
کشوندمش روی خودم و اینبار دست اون کیر منو وارد بهشتش کرد و آهی که هر دو با هم کشیدیم.
با ناخنهای طراحی شده اش روی پوست من میکشید و من رو به اوج لذت میرسوند ، چند دقیقه بعد طاقت من تموم شده بود و اونم با شدت تموم خودش رو به پایین تنه من میکوبید و تقریبا بعد از انزال من با همه وجود بدن منو چنگ زد و در حالیکه کیرم تو کسش همچنان در حال تخلیه و بالا پایین شدن بود روی سینه من ول شد….

 

***

… عاشقانه همدیگه رو بوسیدیم و در آغوش هم بخواب رفتیم ، اولین شبی بود که بدون سیگار و سرما و در آغوش مهربون یک زن بعد از مدتها بخواب رفتم.
صبح ، با صدای شهوت انگیز مهسا چشم باز کردم ، نور چراغ چشمم رو میزد و یه پلکم هم گیر کرده بود و باز نمیشد.
مهسا چهار دست و پا روی تخت اومد و گفت سیاوش ، بلند شو ، صبحانه آماده کردم.
صبحانه رو با هم خوردیم و من یه دوش گرفتم .
مهسا به همکارش زنگ زد و قرارهاش رو کنسل کرد ، منم به سارا زنگ زدمو ، با اینکه میدونستم از همه اتفاقات با خبره ، بهش اطمینان خاطر دوباره دادم.
سوار ماشین شدیمو رفتیم سمت کوه صفه ، تو راه سکوت کرده بودم و فقط پخش ماشین با صدای امیر عباس سکوت بینمون رو میشکوند.
از تو نه از خودم پرم، تو این حال خوبم ، ترکم کن ، دنیا خوارم کرد ، دنیا قانعم کرد ، دنیاااا ، درکم کن…
مهسا دستش رو روی دستم گذاشت و گفت سیاوش !
گفتم ، جان!
نگاهش رو از پنجره ماشین به بیرون دوخت و گفت بنظرت ، میتونیم با هم بمونیم؟
نگاهش کردمو ،گفتم دلیل نموندن چی میتونه باشه؟
جواب داد ، ببین من تو رو قبلا دیده بودم ، میدونستم خواهرت کیه و از دوران دانشگاه که با سارا دوست شدم ، خونواده شما رو می شناختم.
اما تو چه شناختی از من داری ؟
واقعا چی شد که اینجوری سراغ من اومدی؟
اون شب کذایی چی میخواستی بهم بگی ، برای چی جلوی خونه من ایستاده بودی.
بهش نگاه کردمو ، گفتم ، من ، یه ذره دیوونه هستم .
لبخند زد و گفت ، یعنی برای دوست داشتن من باید دیوونه بود.
گفتم ، نهههه ، منظورم اینه که شاید من حالا حالاها باید میرفتم و میومدم ، نمی دونم شاید باید سارا رو جلو مینداختم ، شاید اصلا اشتباه کرده باشم ، ولی مطمئن باش ، وقتی یه کاری رو شروع میکنم و به کسی قول میدم ، تا آخرش سر حرفم می ایستم.

 
اون شب اومده بودم بهت بگم ، چشمهات هوس عشق و سکس رو در من زنده میکنه ، اومده بودم بهت بگم ، حتی اگه نمیخوای با من باشی ، منو به عنوان یه دوست و همراه قبول کن.
میخواستم اینا رو بگم که اون ماجراها پیش اومد.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم و رفتیم طرف تله کابین.
دست نرم و کوچیکش تو دست من بود و حس قدم زدن تو هوای لطیف و تازه کوه ، روحم رو تازه میکرد ، نسیمی آروم موهای لخت و شرابی مهسا رو نوازش میکرد.
ناخوداگاه زمزمه کردم ،:
هروقت حال موهاشو از باد میپرسم ، حس میکنم بادم ، دیوونه اونه.
موهاش دریا بود ، دنیامو زیبا کرد ، فهمید دیوونه ام ، موهاشو کوتاه کرد

 

نگاهش کردمو گفتم ، مهسا ، برگشت و با نگاهش دوباره حالمو عوض کرد و جواب داد جونم؟
گفتم چرا جواد با یکی دیگه روهم ریخت؟
لبهای نازش رو که با رژ لب کاملا حرفه ای طراحی و آرایش شده بود ، جمع کرد و گفت ، اون با یه نفر رو هم نریخته بود ، من یکیشون رو علنی کردم ، چند سالی میشد که رفتار جواد و درست از وقتیکه مسئول پرداخت و بررسی پرونده های وام شده بود ، مشکوک و غیرعادی شده بود ، نگو مشتریهایی که نیازمند وام بودن رو با وعده اقساط کم و وام بیشتربه تور مینداخت.
و البته خیلی از اونا هم بدشون نمیومد یه معاون بانک معشوقه اشون باشه.
زندگیمون ، سرد و بی روح بود و شاید کمی هم من مقصر بودم که توجه هم بیشتر به پسرم بود و وقتی سردی جواد رو نسبت به زندگیمون میدیدم ازش بیشتر متنفر میشدم ، ولی در هر صورت خوابیدنش با غریبه ها و خیانتش به من و پسرمون رو نمیتونست توجیه کنه.
دو تا ذرت مکزیکی خریدیم و سوار تله کابین شدیم ،اولین قاشق ذرت مکزیکی رو دهنش گذاشتم و به لبهاش خیره موندم.
فکرم اینجا نبود ، به ماجرای پر پیچ و خمی فکر میکردم که واردش شده بودم.

 
نمیدونستم مهسا رو برای سکس نیاز داشتم یا واقعا عاشقش شده بودم ، دچار دوگانگی شدیدی بودم ، نگاهش که میکردم ، از اون همه زیبایی و ظرافت دلم میریخت و بدنم گر میگرفت اما وقتی نگاهم رو ازش میگرفتم ، یاد اتفاقات تلخی میافتادم که برای اون رخ داده بود ، پسرش سهیل که الان وضعیتش نامشخص بود و هنوز پیش مادربزرگش مونده بود ، انگار به بی پدر و مادری عادت کرده بود و حالا باید برای آینده اون هم تصمیم میگرفتیم و مسئولیتی که ناگهان برای خودم ایجاد میکردم تکلیف سارا و رامین و همزیستی مسالمت امیزمون معلوم نبود ، حسابی بهم ریخته بودم.
نهار رو با حرفهای عاشقانه ، بالای کوه خوردیم و مهسا رو به خونش رسوندم.
اردیبهشت ماه بود که یکی از ناشرهام بهم گفت یه سمینار ادبی توی مازندران برگزار میشه و خواست که من هم تو اون سمینار شرکت کنم.
میتونستم دو نفر همراه با خودم داشته باشم.شب به عنوان تعارف به سارا و رامین موضوع رو گفتم و رامین با هیجان از روی مبل بلند شد و گفت جون شمال ، جنگل ، دریا ، کی باید بریم؟
سارا گوشه شلوارش رو پایین کشید و مجبورش کرد که بشینه ، بعد آروم گفت از من میشنوی مهسا و پسرش رو با خودت ببر.
ذوق زده شدمو ، پریدم بوسیدمش ، فقط یه مشکل وجود داشت ، ما عقد هم نبودیم و کمی کار سخت بود که البته با ذکاوت سارا این مشکل هم حل شد.
سهیل هنوز هم پیش مادربزرگش مونده بود و البته با من هم حسابی رفیق شده بود.
چندباری با هم استخر و شهربازی و مسابقه فوتبال رفته بودیم و روابطمون با هم خیلی خوب شده بود. تنها اختلافمون سر تیمهای فوتبال بود که البته باشرط بندی و شوخی حل میشد.

 

مهسا رو به عنوان مدیر برنامه هام به ناشر معرفی کردمو و با دو تا پرواز خودمونو به تهران و بعد به ساری رسوندیم.
هتل جنگلی سالاردره ، اقامتگاهمون بود.
یه هتل چهار ستاره زیبا و آروم که خارج از شهر ساری بود ، فضای سبز فوق العاده و هوای عالی اونجا خیلی لذت بخش بود.
.
تو هتل دو تا اتاق جداگانه دادند و ما هم همش یا تو کافی شاپ بودیم و یا در حال قدم زدن تو فضای سبز جنگلی هتل.

 

هرچی از با هم بودنمان بیشتر میگذشت ، بیشتر احساس وابستگی بهش پیدا میکردم ، مهسا آرامشی بهم میداد که هیچوقت تا اون زمان نداشتم.
یه شب ، دیروقت ، وقتی که داشتم تو بالکن سیگار میکشیدم و هوای بهاری حسابی بیخوابم کرده بود ، بهش پیام دادم ، بیا سمت زمین بازی بچه ها.
عجیب هوس سکس داشتم و تو قدم زدنهامون جایی رو نشون کرده بودم که تو هوای آزاد سکس رو تجربه کنیم.
از دور وقتی دیدم با یه مانتوی لیمویی و شال سفید داره سمتم میاد ، خودم رو رسوندم بهش و با هم قدم زنان به سمت جاییکه با درختهای زیادی پر شده بود حرکت کردیم.
با صدای ناز و کشدار گفت ، سیا نصفه شبی اومدیم اینجا چیکار؟
خندیدم گفتم ، میخوام بکشمت.
با دستش ضربه ای بهم زد و گفت ما که همینجوری قربونی شما شدیم ، دیگه کشتن لازم نیست.
کنار یه درخت تنومند ایستادم ، کشیدمش تو بغلم و شروع کردم به بوسیدنش ، در حالیکه سعی میکرد با بوسه های من هماهنگ بشه ، با ناز پرسید چته سیا ، چرا اینقدر داغ کردی؟

 
بدون اینکه جوابش رو بدم ، مانتوش رو از تنش دراوردم و چسبوندمش به درخت و شروع کردم زیر گردنش رو بوسیدن و لیسیدن.
ساپورت سفیدش رو بهمراه شرت سکسیش تا نصفه پایین کشیدم و انگشتم رو به کس تپل و نازش رسوندم ، خیسی و گرمی اون شکاف رویایی عطشم رو بیشتر کرد ، سعی کردم ، با حرکت دستم ، مهسا رو به لذت برسونم ، تاپ سبز رنگش رو بالا دادم و یه دستم رو به سینه های درشت مهسا رسوندم ، لبهام از گردن ظریفش به سینه های درشتش رسید و با صدایی که با نفسهای تندو کشیده همراه بود گفتم ، کلک سوتین هم نبستی ها.
سعی میکردم با یه دست کس مهسا رو بمالم و با دست دیگه سینه اش رو بمالم و با فشار لبهام به سینه و گردنش و بوسیدنهای مداوم ، مهسا رو به لذت برسونم ، مهسا اروم لبهاش رو تکون میداد و زیر لب تکرار میکرد ، سیا تو رو خدا ول کن ، دیوونه ام کردی.
پایین تنه مهسا به عقب و جلو حرکت میکرد و کس خوردنیش خیس و نمناک شده بود ، زیر گوشم گفت ، سیا میخوام ، توروخدا بدش دستم ، یادم اومد که خودم هنوز شلوار پامه و کیر بدبختم داره تو شرت خفه میشه.

 
جاهامون عوض شد و من تکیه دادم به درخت و مهسا جلوم زانو زد ، و کیرم رو به دست گرفت ، لیس هایی که از زیر بیضه هام شروع میشد و به کلاهک کیرم و بلعیدنش ختم میشد ، داشت روحمو پرواز میداد، کمی بعد برای اینکه این ساک زدنهای عمیق منو به انزال نرسونه ، مهسا رو بلند کردم و به تنه درخت چسبوندم و دوباره لبهاش رو خوردم و بوسیدم و بدنش رو با دستهام لمس و نوازش میکردم. هوای شب جنگل فوق العاده بود و لذت سکس تو هوای آزاد بی حد و حصر.
چند دقیقه بعد مهسا در حالیکه دستهاش رو به درخت تکیه داده بود ، منتظر ورود کیر من به کس گرم و نمناکش بود ، نسیم ، بین موهای لختش می دوید و با موهاش بازی میکرد .
از پشت سرش بدنش رو نوازش کردم و با سرانگشتهام آروم روی کمرش کشیدم و ستون فقراتش رو لمس کردم.
با این حرکت ، پیچ و تابی به بدنش داد و منم بیشتر از این منتظرش نذاشتم.
از پشت بهش چسبیدم و پهلوهاش رو با دستام گرفتم ، با ورود کیر من به اون بهشت رویایی و اولین ضربه پایین تنه من به باسن مهسا ، لمبرهاش زیر نور ماه موج برداشتند.
دیدن و گاییدن این بدن سبزه و سکسی که زیر نور ماه درخشندگی خاصی داشت ، لذت عجیبی رو در من بوجود آورده بود.

 
تتوی قشنگی روی گودی کمر مهسا بین آخرین مهره کمرش و بر آمدگی باسنش به شکل یک ققنوس بال گشوده خودنمایی میکرد ، انگار پرنده افسانه ای میخواست با بالهاش تو رو به آغوش بکشه.
ضرب آهنگ تلمبه هام تندتر و محکم تر شده بود و مهسا با ضربه های من به جلو خم میشد.
دستم رو به سینه هاش رسوندم سعی کردم هر کدومشون رو تو مشتم جا بدم که البته بخاطر درشت بودنشون ناموفق بودم ، وسط ناله های شهوت آلود مهسا متوجه شدم ازم میخواد کسش رو براش بمالم. ، از کنار پهلوی راستش دستم رو به کس نرمش رسوندم و با این کار مجبور شدم کاملا روش خم بشم ، به همین دلیل ضربه هام آروم تر و سرعت رفت و آمد کیرم بیشتر شد و البته لمس بین پوست بدنهامون لذت بیشتری رو به من داد.
با برخورد شکم و سینه ام به اون اندام سکسی ، حس کردم دیگه وقت اومدنه ، در حالیکه سرعت حرکت دستم رو بیشتر کرده بودم ، مهسا به انزال رسید و رو زانوهاش خم شد و نشست ، منم در همون لحظه کیرم رو از کسش بیرون کشیدم وآبم رو با فشار به روی برگهای ریخته شده بروی زمین پاشیدم .
صدای توقف یه ماشین توجهمون رو جلب کرد و به سمت صدا برگشتیم ، مهسا که مشخص بود ضعف کرده ، داشت به زحمت خودش رو جمع و جور میکرد .

 
با صدای شنیدن صدای دو نفر و پارس سگ ، به شدت نگران شدم و احساس کردم دچار دردسر جدیدی شدیم.
هر دو مرد در حالیکه یکیشون قلاده سگ رو تو دست داشت به ما نزدیک شدند و نور چراغ قوه هاشون رو تو صورت ما انداختن و با لهجه شمالی ، یکیشون بلند صدایی از خودش در آورد که من متوجه معنیش نشدم.
دستهام رو بالا بردم و داد زدم ، لطفا کمک کنید ما گم شدیم .
مردها ، با احتیاط نزدیک تر شدند و وضعیت آشفته و بهم ریخته مارو دیدند.
شلوار و شال گلی شده مهسا به کمکون اومد و من هم با حالتی مظلوم گفتم خوب شد اومدین ، برای قدم زدن از هتل دور شده بودیم که مسیر برگشت رو گم کردیم.
لطفا کمک کنید به هتل برگردیم.
یکی از مردها به سمت من اومد و به فارسی گفت مسافر کدوم هتل هستی؟
جواب دادم سالار دره
خوب که براندازم کرد ، گفت باید ببرمت پاسگاه ، مشکوک میزنی ، خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم میدونی من کی هستم؟ من مدیر انتشارات اساطیر هستم و اینجا برای سمینار اومدیم ، لطف کن با موبایلت شماره پذیرش هتل رو بگیر تا بهت بگه داری به کی شک میکنی.
مردک خنده ای کرد و رو به رفیقش گفت ، راست میگه؟
رفیقش با لهجه مازنی جوابش رو داد و به ما اشاره کرد که دنبالشون بریم.

 
مهسا روی صندلی جلو کنار راننده نشست و من و مرد دوم و سگش که مثه سگ هار به من دندون نشون میداد ، عقب نشستیم.
وقتی به جلوی هتل رسیدیم ، اونیکه مازنی حرف میزد ، با ما وارد لابی شد و به سمت پذیرش اومد.
با همون لهجه سوالی از مسول شیفت پرسید و پسرک رو به من گفت ، شماره اتاقتون ، جواب دادم ۴۱۲ و ۴۱۴ ، توسط انتشارات اساطیر رزرو شده ، پسرک سری تکون داد و به مرد اشاره کرد که اوکی هست.
صبح از استرس و خستگی شب قبل چشمام باز نمیشد. گوشی رو با چشم بسته پیدا کردم و به زحمت ساعتش رو خوندم ، ساعت نه بود و من شیش تا میس کال داشتم ، از جام پریدم و یادم اومد که ساعت یازده آخرین جلسه سمینار هستش و فردا صبح ما بلیط برگشت به تهران و بعد اصفهان رو داریم ، میس کالها رو چک کردم دیدم یکبار سارا ، یکبار ناشرم و مهسا چهار بار میس انداخته ، فوری بهش زنگ زدمو گفتم چی شده؟
خندید و گفت میبینم شیره ات کشیده شده ، نمیتونی جواب تلفنت رو بدی .

 
با اوقات تلخی گفتم کجایی؟
گفت تولابی نشستم تا بیایی بریم صبحانه بخوریم .
سریع دوش گرفتم و به سارا و ناشرم زنگ زدم.
وقتی به مهسا رسیدم ، از دیدن استایل و زیباییش دوباره مبهوت شدم ، این دختر تو آرایش کردن اعجوبه بود و کاملا میدونست خودش رو چجوری جذاب کنه.
رنگ بندی لباسهاش ، طرح ناخنهاش ، مدل موهاش و همه چیزش زیبا و خواستنی بود.
بهش گفتم ، دختر تو کی وقت کردی به خودت برسی ، نکنه از پنج صبح بیداری؟
خندید و گفت مثه اینه که من بگم ااااه تو چجوری یک ساله پونصد صفحه رمان نوشتی نکنه سی ساله داری کتاب مینویسی.
خوب هر کسی تو شغل خودش وارده دیگه.

 
بوسیدمش و رفتیم برای صبحانه ، وقتی شماره اتاق رو به مسول پذیرایی اعلام کردم ، یه پاکت بهم داد و گفت مدیر هتل باهاتون کار داره.
تو اتاق مدیر هتل ، مسول حراست و مدیر و یکی از نمایندگان برگزاری سمینار حضور داشتند و میخواستند بدونند برای چی اتفاق دیشب افتاده بود.
مجبور شدم داستان من دراوردی بابت گم شدنمون سرهم کنم ، موقعی که شروع به داستان سرایی کردم ، برای مهسا اس ام اس دادم که دارن بازجویی میکنن و منتظر فایل صوتی باشه و اگر اونو خواستن به بهونه دستشویی ، یه ربعی معطلشون کنه تا بتونه فایل رو گوش کنه ، صدام رو با گوشی همون لحظه رکورد کردم و وقتی تموم شد با واتز آپ برای مهسا فرستادم.
خوشبختانه ، از مهسا سوالی نپرسیده بودن و فقط یه خانم چادری به صورت دوستانه خواسته بود از زیر زبونش یه چیزایی رو بکشه.
در هرصورت ماجرا ختم به خیر شده بود.

 
موقع برگشتن به تهران و زمان گرفتن کارت پرواز تو مسیر برگشت ، بلیطهارو باهم دادم و مظلومانه به خانم متصدی نگاه کردم و از شانس خوبمون ، هر دوصندلیها کنار هم برامون صادر شده بود .
تو مسیر مهسا رو با تمام وجود به خودم چسبونده بودم و فکر میکردم ، این زن لایق بهترینهاست.

 

داستان درباره پسری سی و چند ساله است که بعد از آشنایی با دوست خواهر خود که شغل آرایشگری دارد ، در اتفاقاتی عجیب دچار رابطه ای با او میشود که سرشار از شهوت و عشق است و حالا ادامه داستان…
تو یه ظهر داغ، اواسط مرداد ماه ، با یه عقد محضری و حضور چندتا آشنا و لوس بازیهای رامین و گریه های سارا ، من و مهسا زن و شوهر شدیم.
اواخرماه بعد، مهسا برای یک دوره آموزشی قرار بود به کیش بره ، منم به شدت درگیر رمانم بودم ، این وسط سارا گیر داده بود که باید تکلیف محل زندگی مهسا رو زودتر معلوم کنیم ، البته مهسا خودش حرفی نمی زد ، ملاقاتهامون هم شده بود روزانه دو الی سه ساعت تو محل آرایشگاه و یا کافی شاپ یا شهربازی با سهیل.
جواد از تو زندون دو سه باری به من زنگ زد ، بار اول تهدیدم کرد که نمیذاره نفس راحت بکشم و سایه اش تا آخر عمر رو زندگیم میمونه ، میگفت زندگیش رو خراب کردم و از من گرگ تر و دزدتر تو زندگیش ندیده ، میگفت من دزد ناموسش هستم و خیلی چیزای دیگه.

 
بار دوم که زنگ زد ، پشت تلفن گریه میکرد و التماسم میکرد ، میگفت اون شب قرار بوده با مهسا بنشینن مشکلاتشون رو حل کنن و وقتی دیده من با مهسا رفتم بالا ، قاطی کرده ، وقتی هم تو آپارتمانش اثری از من نمیبینه ، فکر میکنه همسایه مهسا بودم و کلید نداشتم، بعد هم که اندام و چهره اونو میبینه وسوسه سکس با مهسا رو پیدا میکنه که من سر میرسم و اونم با تیزبری که از جعبه ابزار برای زدن من برداشته بوده ، منو زخمی میکنه.
میگفت به خودش و پسرش رحم کنم و از زندگیشون برم کنار.
گفت حاضره هرکاری میخوام برام انجام بده ولی مهسا رو بهش برگردونم ، میگفت خرج کس کردن هر شبم رو میده و خیلی چیزای دیگه اینقدر میگفت و گریه میکرد تا میومدن بزور گوشی رو ازش میگرفتند.
اما بار آخر که زنگ زد ، صداش خشن بود ، مثه اولین باری که صداش رو از پشت آیفون تو خونه مهسا شنیدم.
گفت بزودی میاد بیرون ، باید وصیتم رو بنویسم و به ازای هر باری که مهسا رو گاییدم ، با چاقوییکه واسه کشتن من خودش ساخته ، تیکه تیکه ام میکنه، اولش خندیدم و فقط بهش گفتم خفه شو بدبخت.
اما وقتی قطع کردم ، جدیت و خشونت صداش بفکرم انداخت ، جواد نشون داده بود که وقتی عصبانی میشه ، خون ریختن براش عادیه و کنترلی رو خودش نداره.
با مهسا به کیش رفتم ، البته سارا و رامین و سهیل هم همراهمون بودن ،
یه هتل ارزون قیمت به اسم شباویز پیدا کردم که مجموعه ویلا بود، دورتر از مرکز شهر ، نزدیک دریا و پر از آرامش.
رسیدن به ساحل خلوت و شخصی اون هتل ، البته نیاز به کمی پیاده روی و گذشتن از خیابون اصلی داشت.

 
رامین و سهیل و سارا حسابی با هم جور شده بودن و صبح تا عصر که مهسا از آموزش برمیگشت ، سرگرمش میکردن ، منم در سکوت رمان خودم رو جلو میبردم.
شب دوم با پیشنهاد مهسا ساعت ۱۲ شب از ویلا به قصد ساحل، دو نفری زدیم بیرون ، بقیه بخاطر کنسرت مازیار فلاحی که ساعت یک و نیم شب شروع میشد ، زودتر خوابیده بودن و وقتی ما از ویلا زدیم بیرون اونا هم آماده رفتن به کنسرت میشدن.
همینجوری که قدم میزدیم ، مهسا گفت ، حیف، کنسرت نرفتیم ، گفتم خودم برات کنسرت میذارم.
خندید و گفت ، خوب بذار یکم بخندیم ، نگاهش کردمو گفتم از کی برات اجرای زنده داشته باشم ، گفت از مازیار دیگه!
روی یه تیکه سنگ نشستم و آروم خوندم :
من نمیدونم چطور شد
من چجوری دل سپردم
من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش
عاشقونه منو برده
تا ته حس ِ نوازش
تازه عادت کرده بودم که بسوزمو بسازم
هرچی از تو برده بودم به غم دلم ببازم
تازه عادت کرده بودم دیگه چشماتو نبینم
رسم عاشقی همینه آره اینه بهترینم

 

من نمیدونم چجوری
دل به چشمای تو دادم
تو فقط یک لحظه از دور
توی چشمام خیره موندی
غم چشمات شعر من شد
همه شعرامو سوزوندی…

 

با صدای دست و سوت چند نفر خودمون رو جمع و جور کردیم ، دیدیم چندتا دختر وپسر جوون که ساحل رو برای پیاده روی انتخاب کرده بودن پشت سرمون دارن با لبخند ما رو نگاه میکنند.
کمی خجالت کشیدم و دست مهسا رو گرفتم و از اونجا دور شدم.
قدم زنان با مهسا رفتیم سمت تاریکیها ، به محض اینکه فرصت پیدا کردم ، لباش رو بوسیدم و چسبوندمش به خودم ، همراهی کردن مهسا با بوسه های من و دستی که دور گردنم حلقه کرد، عطش بوسیدنش رو برای من بیشتر کرد ، لبم رو از لبهاش جدا کردم تو چشمهای نازش خیره موندم و گفتم ، مهسا عاشقتم ، با چشمهای خمارش نگاهم کرد و گفت من بیشتر. کنار یه آلاچیق قدیمی نشستیم و کمی درباره کلاسهاش برام گفت .
ازش پرسیدم مایله خونه اش رو جابجا کنه ، یا من بیام شاهیت شهر ، تو چشمام خیره شد و گفت ، سیا هرکاری که تو بگی ، من نمیخوام تو بخاطر من و سهیل تحت فشار قرار بگیری .
لبخند زدم و گفتم ، جابجا میشیم ، سهیل رو هم میاریم پیش خودمون ، خیالت راحت باشه.نسیمی وزیدن گرفته بود و مهسا زیباتر از ماه شب تابستون جنوب و دریا ، بنظر میرسید.
با نسیم دریا ، راه افتادیم سمت ویلا.
در ویلا رو باز نکرده ، بغلش کردمو بردمش رو تخت ، هرچی تقلا کرد که نه عرق کردم ، چیزی حالیم نبود ، لختش کردمو رفتم بین پاهای ظریف و خوشتراشش ، چشمهام رو بستم و لیسیدم ، اینقدر که با ناخنهایی که با لاک زرشکی سکسی تر شده بود بازوهام رو چنگ زد و سرم رو نوازش کرد ، ساق پاهاش رو گرفتم و پاهاش رو بوسیدم،طراحی ناخن پاهاش و موزونی اندام سکسیش شهوتم رو بیشتر کرد ، شلوارم رو در اوردم و تیشرتم رو گوشه ای پرت کردم.
با دستاش بدنم رو لمس کرد و گفت بده برات بخورم ، سرم و به علامت نفی تکون دادم و ساق پاهاش رو گرفتم و با دست دو تاضربه نرم روی کس نازش زدم ، صدای آهش بلند شد ، با دستش دستم رو‌گرفت .
با تعجب نگاهش کردمو ، دیدم زیر لب گفت سیا ، لطفا با عشق ، و پاهاش رو گذاشت روی شونه هام و من خزیدم بین رونهای سبزه و تپلش و کیرم رو خیلی نرم فرو کردم ، با دستهاش پهلوهام رو گرفت ، پنجه هاش رو تو پهلوم فرو میکرد و ریتم تلمبه زدنم رو تحت کنترل خودش گرفته بود و با هربار ضربه آروم من و جلو عقب شدن کیرم تو کس نازش عجیب ناله میکرد .

 
به چشمهاش خیره میشدم و به بالا و پایین رفتن سینه های درشتش .
به نرمی و لطافت بدنش و لذتی که از لمس اندامش بهم دست میداد فکر میکردم.
کس نازی که داشت کیر من رو تو خودش جا میداد و برای بیشتر فرو رفتن کیرم حاضر بود هرکاری بکنه.
برش گردوندم و از پشت چهار دست و پا شد ، موهای شرابیش رو نوازش کردم و کسش رو مالیدم و دوباره فرو کردم.
زانوهاش رو به هم نزدیک تر کرد و باسن خوش فرمش رو داد به بالا.
با این کار کسش تنگتر شد و من حریصتر برای فرو کردن کیرم با ضرب آهنگ سریعتر.
نفسهاش به شماره افتاده بود ، بالا تنش روی تخت ول شده بود و من چنگ انداخته بودم به دو طرف باسنش و با هر ضربه موجی از باسن تا پهلوهاش ایجاد میکردم.دست راستش رو اورده بود عقب و سعی میکرد با فشار دادن شکم من ، ضربه ها رو ارومتر کنه ، غافل از اینکه من وقتی می دیدم ، دست ظریف و نازش با اون حالت انگشتها سعی داره جلوی وحشی گری من رو بگیره حریص تر میشدم و لذت بیشتری میبردم.
وقتی دید از دستش کاری ساخته نیست دستاش رو به جلو دراز کرد و ملحفه رو چنگ زد ، سفیدی ملحفه و رنگ پوست دست مهسا و ظرافت انگشتها و رنگ متضاد ناخنهاش با ملحفه ترکیب قشنگی رو ایجاد کرده بود ،ناله های ضعیف مهسا به جیغهای شهوت آلود و هیجانی تبدیل شد ، باسنش رو پایین تر داد و زانوهاش رو از هم باز کرد.
بعد از چند لحظه دست چپش رو بین پاهاش برد و بیضه های من رو که به شدت با هر تلمبه ، عقب و جلو میشدند و بخاطر ترشح آب هردومون با برخورد به بدن اون صداهایی ایجاد میکردند رو با دست نوازش میکرد.
البته بیشتر سعی در گرفتن بیضه ها و نوازش کردن و کنترل ضربه های پایین تنه من رو داشت ، دستم رو روی ستون مهره های کمرش کشیدم و با کف دستم بهش فشار وارد کردم ، جیغ بی حالی زد و مثه ساختمونی که فرو میریزه روی تخت ول شد .

 
برای اینکه کیرم از اون کس گرم و مرطوب بیرون نیاد ، منم روش ولو شدم.
سفتی و ژله ای بودن لمبرهای کونش رو زیر شکمم و پهلوهام حس میکردم ، شکمم تو گودی و انحنای سکسی بدنش قرار داشت و حس آرامش خوبی رو لمس پوست تنش برای من ایجاد میکرد، برای اینکه وزنم اذیتش نکنه برش گردوندم و دوباره کیرم رو فرستادم تو کس داغ و نرمش که حالا خیس خیس بود، اروم و بی حال چشمهاش رو باز کرد و گفت خوبه گفتم عاشقانه ، اگه میگفتم وحشی باش چیکار میکردی.
با این حرفش روش ولو شدم و پاهاش رو از دو طرف بالا اوردم ، انگشت شصت پاش رو لیسیدم که باعث شد جیغ بزنه ،دستهام رو حد فاصل رون و زانوهاش ستون کردم و با تمام وجود تلمبه میزدم ، با اینکه کولر روشن بود ولی قطرات عرق روی بدنم میلغزید.
پاهام دیگه توان نداشتند ، یه لحظه نگاهم به مهسا افتاد و دیدم لبش رو داره گاز میگیره و میلرزه ، تمام وجودش به رعشه افتاده بود و با دستهاش منو به خودش فشار میداد.
با دیدن ارگاسم شدید اون ، منم دیگه کنترلم رو از دست دادم ، تو آخرین لحظه کیرم رو بیرون کشیدم و آبم رو با فشار روی سینه و شکمش ریختم .

 
با زحمت از روی مهسا کنار رفتم و به گوشه تخت خزیدم ، جعبه دستمال رو بهش دادم، به اندامش خیره شدم و لرزشی که هنوز توی رونهاش بود.
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و اروم گفتم ، مرسی عشقم ، مرسی که اینقدر خوبی.
جوابی نداد ، یعنی نایی برای جواب دادن نداشت.
ساعت چهار صبح شده بود ما هنوز تو بغل هم عشق بازی میکردیم .
با ورود رامین و بچه ها خودمونو به خواب زدیم و اونا هم نئشه خواب هر کدوم رو یه تخت افتادند. وقتی مطمئن شدم همه خوابیدند ، آروم بلند شدم که لباس بپوشم ، خم شده بودم که شرتمو پیدا کنم ، سرم رو که بلند کردم دیدم سارا داره از زیر ملحفه نگاهم میکنه و نیشخند میزنه ، به روی خودم نیاوردم و بکارم ادامه دادم ، فقط شنیدم که میگفت ، بیچاره مهسا .
لبخندی از روی رضایت زدمو ، لباسای مهسا رو بهش رسوندم.
صبح با بالا و پایین پریدنهای سهیل از خواب بلند شدیم ، قرار بود باهاش برم پاراسل سوار بشیم ، وقتی مهسا گفت که کلاسش ساعت دو عصر تموم میشه ، قرار شد نهار رو بریم رستوران میرمهنا و بعد از استراحت و گوش کردن به موسیقی زنده و قدم زدن تو پاساژ مرجان ، وقتی هوا کمی خنکتر شد ، بریم اسکله تفریحی و سه نفری پاراسل سوار شیم ، رامین هم که هی بانانا بانانا میکرد ، سارا رو راضی کرد پنج نفری یه دور بانانا سوار شیم.

 
وقتی هوای گرم بعد از ظهر شهریور و نم شرجی خلیج فارس تو ارتفاع صدو بیست متری به صورتم خورد و دیدم یه زن زیبا کنارم از شدت هیجان دست منو چنگ زده و داره از ته دل با پسرش جیغ میزنه ، دوباره یه ترس عجیب بهمراه دلشوره سراغم اومد ، من باید این زن رو خوشبخت کنم ، این زن لایق بهترینهاست ، نگاهم به رنگ آبی خلیج فارس افتاد و حس ترس و آرامش بهم آمیخته شد.
کجای کار بودم ، چرا مهسا اینقدر راحت میتونست منو تحریک کنه ، چرا از ابتدای رابطمون من نتونسته بودم خودم رو کنترل کنم ، چرا اون براحتی با من خوابیده بود و تو سکس اینقدر مطیع بود.
هزار فکر تو سرم میچرخید ، نکنه زندگی اون مرد رو با یه اشتباه احمقانه تباه کرده بودم ، نه، نه اونا از قبل مشکل داشتن ، پس چرا جواد هنوز دست بردار نبود؟ مگه نه اینکه چندتا معشوقه داشت ، مگه نه اینکه خانم باز بود و تو این کار حرفه ای ؟
چرا چشمش هنوز دنبال مهسا بود؟
چشمهام رو که باز کردم دیدم ، سهیل داره با مامانش بهم میخندن و میگن ، هههه سیا از ترس چشماش رو بسته بود…
در حقیقت هم همینطور بود من از ترس چشمام رو بسته بودم ، ولی نه از ترس ارتفاع ، از ترس جواب این سوال که لیاقت به آرامش رسوندن این دو نفر دارم یا نه…
سیگاری آتیش زدم و رفتم زیر سایه چتر نشستم ، پسرک سیه چرده ، نوشابه پپسی رو باز کرد و با لبخند گفت غروب و سیگارو پپسی حال میده نه؟!
جواب دادم چجورم! گفت اینا زن و بچه تو هستند؟ گفتم آره ، گفت پسرت به هیچ کدومتون نرفته ، پوزخندی زدمو و جرعه نوشابه تگرگی رو رفتم بالا ، گفت ولی به چشم خواهری زنت قشنگه ، زیر چشمی به حالت دلخوری نگاهش کردم ، دوزاریش افتاد و گفت نه نه منکه گفتم به چشم خواهری.

 
یه ده تومنی گذاشتم رو یخچالش و گفتم چهارتا رانی یخ هات رو ببر برا اون چهار نفر که دارن میان سمت ما، لبخندی زد و گفت چشم کوکا.
سرتاپای پسرک هیجان بود ، وقتی به مهسا رسید و بچه ها متوجه من شدن که زیر چتر نشستم ، با خوشحالی برام دست تکون دادن و سهیل دوید سمتم.
پسرک بخت برگشته ، ملتمس یه نگاه مهسا ، تو حسرتش موند، سمت من برگشت و نشست پشت دخلش ، با دلخوری گفت از این تیپیها اینجا زیاد میان ، پک سنگینی به سیگارم زدمو گفتم ، نذر کن ، من کردم نصیبم شد ، تو هم نذر کن ، هیجان زده گفت نذر چی ؟ گفتم به هرچی اعتقاد داری،اونیکه باید قبول کنه کاری نداره نذرت برا کیو چیه ، فقط دلت صاف باشه ، خندید و رشته دندونای سفیدش بر سیاهی پوستش غلبه کرد ، بلند شدم پاهام رو از ماسه و صدف شکسته پاک کردم و رفتم به سمت خروجی اسکله ، مهسا از پشت بهم چسبید و گفت ، عاشقتم سیا…

***

غروب عصر پاییزی ،یه روز کسل کننده ، که نمیگذشت و تموم نمیشد ، هوا با اونکه به اواسط مهرماه رسیده بود ، اما وزش باد کلافه ات میکرد ، پای تلویزیون فیلم ، یکشنبه غم انگیز رو برای دهمین بار می دیدم و البته با لذت در صحنه های ملودرام و موسیقی فیلم غرق شده بودم.

سارا کنارم نشسته بود و سیب پوست میکند و گاهگاهی پارافین جمع شده از روی پوست سیب رو با لبه چاقو نشونم میداد.
تلفن خونه زنگ خورد ، به همدیگه نگاه کردیم ، گفتم شاید از بنگاه باشه ، به آقا مرتضی سپردم اون موردی که با هم دیدیم رو برامون اوکی کنه.
سارا با بی حوصلگی گفت کدومشون ، من اینقدر خونه دیدم ، دیگه قاطی کردم . خندیدم و گفتم حالا ببین کیه تا بهت بگم عزیزم.
درست حدس زده بودم ، بنگاه دار که مردی تپل و کارکشته بود با لهجه اصفهانی ازم خواست که اگه میتونم ، فردا برای دیدن یه مورد جدید برم پیشش ، برای ساعت ده باهاش وعده کردم و نشستم به خوردن سیب و دیدن ادامه فیلم.
ساعت نه صبح بود ، به مهسا زنگ زدم که تا یه ربع دیگه پیشش هستم ، وقتی جلوی آرایشگاهش رسیدم ، یه پیکان دهه هفتاد سر کوچه مقابل آرایشگاه پارک بود ، و دیگه جای پارکی وجود نداشت.
به مهسا زنگ زدم که بیا بیرون جای پارک نیست ، زود بیا که معطل نشم ، اما جواب داد ، سیا بیا تو کارت دارم.
تعجب کردم و گفتم عزیزم کار داریم ، میگم جای پارک هم نیست ، اونوقت تو میگی بیا تو ..
در حال جر و بحث بودیم که پیکان استارت زد ، حرکت کرد و رفت .
خوشحال شدمو گفتم اومدم تو ، خدا جای پارک رسوند.

 
ماشین رو پارک کردم و وقتی وارد سالن آرایشگاه شدم ، با صدای بلند گفتم ، خانما حجابتون رو رعایت کنید ، اگر هم دوست ندارید من مشکلی ندارم.
مهسا خنده کنان اومد جلوم و با ناز گفت بیا هیچکس نیست ، برا صبح فقط تا نه نوبت داده بودم ، اونم یه ابرو، بود که زود تمومش کردم ، یکهو جا خوردم ، موهای فر خورده مهسا و آرایش غلیظش و مخصوصا رژی که لبهاش رو بزرگتر از حالت عادی نشون میداد ، کلا چهره اش رو تغییر داده بود ، با تعجب گفتم تو تا دیشب ساعت ده این شکلی نبودی که !!!؟کی فر کردی موهات رو؟؟؟
خندید و گفت ببخشیدا ولی انگار یادت رفته تو بایه آرایشگر حرفه ای ازدواج کردی.
گفتم حالا یه چرخ بزن ببینم چی شدی؟
تاپ کوتاه و یقه باز با خط سینه هایی که بخاطر درشتی و تنگ بودن تاپ سفید رنگ چسبیده تر از همیشه بهم بودن ، ناف کوچولو مهسا که زیر یه پروانه نگین دار مخفی شده بود
شلوارک قرمز برمودا که به رونهای تپلش چسبیده بود و مچ پاهای ظریفش رو با یه زنجیر نازک نقره ای تزیین کرده بود

.
صندلهای سفیدی که به پاهای مهسا بود با اون ناخنهای فرنچ شده و لاک مشکی رنگ براقی که خورده بود هر مردی رو به بوسیدن لبهای مهسا مجبور میکرد.
مهسا رفت طرف دستگاه پخش و دکمه پلی زد و با صدای آهنگ شروع به رقصیدن کرد.
رفتم سمتش و بغلش کردم ، عطر تنش رو با تموم وجود نفس کشیدم، عطر موهای تازه رنگ و فر خورده اش تو بینی ام پیچید، در همون حالت که از پشت تو بغلم بود به رقصیدن ادامه میداد و باسنش رو به کیرم میمالید.
سرم رو خم کردم و گردنش رو بوسیدم.
برگشت به سمت من و لبهای داغ و نرمش رو با لطافت به لبهام هدیه داد.
لبهای همدیگه رو میخوردیم که ناگهان خودش رو ازم جدا کردو با عجله رفت سمت درب سالن و درب رو قفل کرد و دوباره پرده ضخیم سالن رو کشید، خندید و‌گفت نزدیک بودا ، لبخندی زدم و روی یکی از صندلیها ولو شدم .
اومد پیشم و گفت چقدر وقت داریم ؟
گفتم چطور؟ گفت میخوام سورپرایزت کنم ، گفتم عزیزم برای سورپرایزهای تو همیشه وقت دارم.

 
اومد سمتم و در حین نزدیک شدن تاپش رو دراورد ، سینه های درشت و گردش خودشون رو آزاد حس کردن و با قدمهای مهسا ، بالا و پایین میرفتن.
نزدیکم که رسید از روی میز آرایش یه ژل برداشت و بین سینه هاش مالید.
اومد جلو و جلوی پای من زانو زد ، کمربند منو باز کردو کمکش کردم شلوار و شرتم رو تا مچ پاهام پایین بکشه. کیرم رو بدست گرفت و لبهاش رو به سر کیرم مالید.
و ناگهان با لبهاش کیرم رو بلعید.
از روی لذت آهی کشیدم و دستم رفت بین موهای فر خورده اش و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ، مهسا شروع به ساک زدن کرد و هر چند لحظه بیضه هام رو با دستهاش می مالید ، یکهو تنه کیرم رو به شکمم
چسبوند و شروع به بوسیدن و لیسیدن بیضه هام کرد ، بلند آه کشیدم و قربون صدقه اش رفتم.
بی توجه به همه چیز آه میکشیدم.
قطرات آب دهنش از اطراف بیضه هام سرازیر شده بود.
بلند شد،کمکش کردم ، شلوارک و شرت سکسی مشکی رنگش رو دراورد.

 
دوباره بین پاهام نشست و این بار کیرم رو بین سینه های لیز و ژل خورده اش گذاشت ، سرش رو روبه کیر من خم کرد و سعی کرد با عقب جلو شدن کیرم ، کلاهکش رو لیس بزنه . لذت سرشار تو سالن آرایشگاه با ناله های من جاری بود .
کیرم بین اون سینه های شهوت انگیز عقب و جلو میشد و من غرق لذت بودم .
مهسا کیرم رو رها کرد و از جاش بلند شد پاهاش رو دو طرف من گذاشت و کیرم رو با شکاف کسش تنظیم کرد و روی پاهام ،رودر روی من نشست.
کمربندم رو از شلوارم جدا کرد و دور گردنم انداخت .
کسش خیس و داغ بود و کیر سفت شده من با یه فشار مختصر وارد بهشتش شد .
مهسا با ورود کیر من و حس کردنش ، آهی کشید و شروع به بالا و پایین کردن بدنش روی کیرم کرد.

 
بدنش وحشی وار و از روی شهوت بالا و پایین میشد ، سرش رو به عقب داده بود و سینه هاش رو به دهن من که با فشار کمربند در تماس مستقیم با اونها بود ، می رسوند. مثل حسرت زده ها ، میخوردم و میلیسیدم .
با آه کشیدنها و صدای ظریف مهسا به شدت تحریک شده بودم ، با دستهام پهلوهای مهسا رو گرفتم و لمبرهای کونش رو لمس کردم و چند ضربه محکم بهشون زدم ، صدای کشیده های من به کون نرم مهسا و جیغهای خفه ای که مهسا میکشید تا اجازه نده اون وقت روز صدامون بیشتر بلند بشه ، باعث شد به انزال برسم ، مهسا سریع از روی کیرم بلند شد و بین پاهام نشست و کیر من رو ، تو دهنش فرو کرد و با دست شروع به مالیدن بیضه هام و اطراف کیرم کرد ، با آه و ناله و چنگ زدن صندلی آرایشگاه تخلیه شدم و دهن و گردن ظریف سینه های درشت مهسا پر از آب من شد.
اولین جهش آبم به حلق مهسا پریده بود و مهسا رو به سرفه انداخت ، عشق سکسی من تو همون حین مکیدن کیرم چند قطره از آبم رو اجبارا فرو داده بود.

 
بعد از این که کمی آروم شدیم ، نگاه به ساعتم کردم و دیدم پنج دقیقه به ده شده ،به بنگاه زنگ زدمو و نیم ساعت وقت گرفتم.
وقتی خواستیم راه بیفتیم ، مهسا گفت سیا جون ، جواب دادم بگو نفس ، با یه لحن لوس گفت هنوز حس میکنم آب کیرت گیر کرده تو گلوم پایین نمیره. خندیدم و گفتم آخه تو که بلد نیستی چرا انجام میدی ، گفت خوب دوست داشتم ، حالا چیکار کنم ، همش میخوام سرفه کنم ولی فایده نداره .
جواب دادم الان برات کیک و آب میوه میگیرم اگه چیزی باشه رد شه بره پایین.
راه که افتادیم ، اولین سوپر مارکت نگه داشتم و رفتم توی مغازه ، قبل از اینکه وارد مغازه بشم ، برگشتم و نیم رخ مهسا رو دیدم که با عینک دودی به صندلی ماشین تکیه داده بود و داشت از تو آینه جلو رژ لبش رو تمدید میکرد.
یه لحظه نگاهم روش سنگینی کرد و صورتش به طرف من برگشت ، شیشه رو داد پایین و گفت چیزی شده سیا؟
برگشتم سمتش و با دستم چونه اش رو دادم بالا و گفتم ، نه فقط دوباره عاشقت شدم . با دستم گونه اش رو لمس کردم و به سمت مغازه برگشتم.
هنوز درب یخچال مغازه رو برای برداشتن آب میوه باز نکرده بودم که صدای ترمز شدیدی شنیدم و چند ثانیه بعد صدای جیغ زنونه ای که فریاد میکشید سوختم….
مغازه دار دو دستی زد تو سر خودش و بلند داد زد یا ابالفضل ، چیکارش دارین نامردا…

 
هراسون به سمت درب مغازه دویدم و دیدم ، یه نفر باشتاب از جلوی ماشین من پرید و رفت سمت پیکانی که صبح جلوی آرایشگاه پارک شده بود ، و در حالیکه پیکان داشت حرکت میکرد و دود لاستیکش خیابون رو پر کرده بود ، خودش رو توی ماشین انداخت و با سرعت دور شد.
نگران درب رو باز کردم و به سمت ماشین دویدم ، مهسا با گریه و ناله فریاد میزد سیا سوختم ، سیا اسید پاشید ، تورو خدا سیا ، کمکم کن.
پشت سرم مغازه دار با دوتا بطری بزرگ آب معدنی رسید و دستپاچه و وحشت زده بطری های آب روی مهسا خالی کردیم.
لال شده بودم ، یه رهگذر داد زد برسونش بیمارستان سوانح سوختگی تو کاوه ، دو تا جوون دیگه از مغازه سوپر مارکت دو تا بطری آب دیگه بهم دادن و من هم دیوانه وار از میون مردمی که نفهمیدم کی و چجوری دوره مون کرده بودن شروع به رانندگی کردم.
تو راه یکهو بغضم ترکید و های های شروع کردم به گریه کردن ، با ناله های مهسا ، مدام قربون صدقه اش میرفتم و دلداریش میدادم ، بعد از چند دقیقه رانندگی دیوانه وار و با سرعتی که فکر نکنم دیگه هیچوقت تکرار بشه ، به بیمارستان رسیدیم و مهسا رو بغل کردم و با صدای بلند فریاد زدم اورژانس برانکارد برسونید.
یه پرستار مرد که دستپاچگی منو دیده بود و میخواست نشون بده متوجه موقعیت اورژانسی من شده با ویلچر اومد سمتم .
مهسا رو روی ویلچر نشوندیم و با سرعت به سمت اورژانس حرکت کردیم .
تو راه هرچی اتفاق افتاده بود رو برای پرستار گفتم ‌.

 
به اورژانس که رسیدیم ، مهسا رو روی تخت گذاشتن و دو تا پرستار و یه دکتر بلافاصله سمتش اومدن ، لباسهای مهسا بر اثر پاشیدن اسید سوراخ سوراخ شده بود ، دکتر به پرستارها دستور داد لباسهای مهسا رو از تنش خارج و اقدامات فوری رو انجام بدند.
بعد رو به من گفت که همراهش برم .
وارد اتاق دکتر که شدم ، گفت دقیقا بگو چه اتفاقی افتاده ، با بغض و صدای گرفته ماجرا رو تعریف کردم .
دکتر سرش رو با دست گرفت و گفت شانس آورده که به چشمهاش اسید پاشیده نشده ، اما متاسفانه گونه راستش و روی دستهاش و کنار لبش دچار سوختگی شده .
با صدای غمزده گفتم آقای دکتر هرکاری که میتونید براش انجام بدین ، هزینه اش مهم نیست ، فقط کمترین آسیب رو ببینه.
دکتر گفت اگه از نظر هزینه مشکلی نداشته باشین قسمت عمده صدماتش قابل جبرانه ، البته باید برین تهران ، من یه استاد دارم به نام دکتر نخجوانی ، ایشون میتونه کمک زیادی بهتون بکنه.
راستی به پلیس گزارش دادی ؟
جواب دادم نه !
خودش تلفن رو برداشت و ۱۱۰ رو گرفت و تلفن رو به من داد و من هم شرح ماجرا رو گفتم و ساعتی بعد کل ماجرا رو به افسری که خودش رو اونجا رسونده بود کتبا گزارش دادم.
قبل از رسیدن افسر به سارا زنگ زدم و ماجرا رو تعریف کردم ، نیم ساعت بعد سارا و رامین هم رسیدند.

 
دکتر برای دو روز بعد به صورت اختصاصی از دکتر نخجوانی برامون نوبت گرفت ، با اولین پرواز منو سارا و مهسا خودمون رو به تهران رسوندیم.مطب دکتر سمت میدون ونک بود و خود
دکتر یه پیرمرد جا افتاده ترک زبان ، که خیلی هم مهربون و شوخ طبع نشون میداد.
قبل از اینکه مهسا رو معاینه کنه ، از من پرسید مرد حسابی خوب تو اگه خسته شدی از این صورت ناز، بجای اینکه بسوزونیش ، میاوردیش پیش خودم سوفیا لورن تحویل میگرفتی.
با گفتن این حرف بعد از چند روز سکوت و چهره غرق در اندوه بالاخرمهسا لبخند زد .
با خنده به دکتر جواب دادم ، آقای دکتر من غلط بکنم از ایشون خسته بشم ، اما سوفیا هم قدیمی شده ها ، الان مونیکا بلوچی و چارلزتیرون بهترن .
دکتر با همون لهجه شیرینش گفت ، من اینا که گفتی رو نمیشناسم ، میخوای شبیه جنا جیمسونش میکنم و یه لبخند به پهنای صورتش تحویل من داد.
مهسا گفت آقای دکتر این آخریه کیه من نمیشناسمش؟
گفتم هیچی یه بازیگر هالیوود دهه پنجاهه و به دکتر خیره موندم .

 
دکتر جواب داد الان فکر کردی باورش شد ، خوب میره با گوشی یه سرچ میکنه تو اینترنت میفهمه دروغ گفتی و خندید.
از اینکه دکتر با این سن و سال ، یه پورن استار رو میشناخت و به عنوان نمونه کار معرفی میکرد اولش کمی تعجب کرده بودم ولی با خودم فکر کردم بالاخره کارشه ، کی بهتر از پورن استار میتونه برای زنهایی که میخوان سکسی تر باشن نمونه کار باشه، اما ترجیح دادم بحث رو ادامه ندم ، برای همین آروم گفتم ، نه آقای دکتر شما مهسا رو همونجوری که بود تحویل بدین ، اینا که گفتین قسمت خودتون ایشالا ، دکتر خنده ای کرد و گفت ایشالا ، ایشالا و مشغول معاینه شد. دست آخر برای همون هفته نوبت عمل در سه مرحله برامون گذاشت .
فردای روز معاینه ،عمل اول روی گوشه لب مهسا انجام شد و سه روز بعد ، عمل روی دستها و سینه و بازوی راستش بعد از یک هفته به اصفهان برگشتیم.
تا ماه دیگه برای جراحی گونه مجدد مراجعه کنیم.
مجبور بودم ، خودم رو شاد نشون بدم ، سارا که داشت با گریه هاش دیوونه ام میکرد و مهسا هم که غمباد گرفته بود ، حتی رامین هم دیگه لوس بازیهای سابق رو نداشت.
پلیس چندباری من رو خواست و سوالهای تکراری که روز حادثه چی شد ، کجا میرفتید ، چرا نگه داشته بودین ، راننده پیکان رو میشناسی رو تکرار کرد.

 
تو آخرین بررسی ، وقتی اسم جواد رو به عنوان مضنون و کسی که بهش مشکوکم به میون اوردم ، افسرها به هم نگاهی کردند و گفتند به چه دلیل به ایشون مشکوک هستید ،من هم ماجرای تلفنها و تهدید جواد رو براشون تعریف کردم.
یکی از پلیسها صندلی رو جلوتر کشید ، روی میز خم شد و گفت ، خبر داشتی که جواد الان متواری و تحت تعقیبه؟
وحشت زده گفتم یعنی از زندان فرار کرده؟!
سرش رو پایین انداخت و گفت بله متاسفانه ایشون ، تونستند با تطمیع نگهبانها و رشوه دادن ، از زندان فرار کنند در حال حاضر تحت تعقیب هستند.
با ناراحتی گفتم پس جون خونواده من هنوز در خطره.
افسر ارشدتر گفت نگران نباشید ، ما منزل و رفت و آمد شما رو زیر نظر داریم ، خودمون هم حدس میزدیم که با توجه به پرونده جواد ، از فرار کردن هدفی داشته ، اما … وحرفش رو خورد.
گفتم یعنی از زمان فرارش شما میدونستید که ممکنه سراغ ما بیاد و حتی یه خبر به ما ندادین که حداقل احتیاط بیشتری موقع خروج از خونه داشته باشیم.
‌افسر سکوت کرد و به لیوان آب خیره موند ، عصبی و تلخ بلند شدم و بدون خداحافظی از پاسگاه بیرون اومدم.
گوشی رو که از انتظامات تحویل گرفتم ، به مهسا که خونه ما پیش سارا بود و بعد به رامین زنگ زدم و ماجرا رو گفتم ، خودم رو به مدرسه سهیل رسوندم و با مدیرشون حرف زدم و سهیل رو همراه خودم به خونه بردم.
دو هفته ای گذشت و خبر خاصی پیش نیومد.

 
یه روز صبح از پاسگاه زنگ زدند و خبر سکته و مرگ مادر جواد و دستگیری جواد رو دادند.
اینجور که افسر پلیس میگفت ، جواد بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش ، خودش رو به پارکینگ بیمارستان رسونده بود و طی در گیری با راننده و ضربه زدن با تیزبر به شاهرگ گردن و دست راننده بخت برگشته باعث خونریزی و مرگ اون بیچاره میشه ، دلیل کارش هم این بوده که فکر میکرده راننده ، دیر مادرش رو به بیمارستان رسونده اما در حین فرار توسط نگهبان پارکینگ و مردم دستگیر و تحویل پلیس شده بود ، و حکم بدوی قصاص بخاطر پرونده و تعدد جرمها و اتهاماتش صادر شد.
از یه طرف بخاطر دستگیری اون جانی و حکمی که صادر شده بود خوشحال بودم و از یه طرف نگران وضع روحی سهیل ، بودم .

 
اوضاع مهسا رو بهبودی گذاشته بود و عملهاش موفقیت آمیز بودن ، اما خودمون هم میدونستیم که اثر جراحات ممکنه تا مدتها بمونه و باید صبور باشیم .
سال بعد یه واحد دو طبقه قدیمی ساز خریدیم و خونه قبلی رو فروختیم.
دستی به سر و گوش ساختمون کشیدیم و بهمراه مهسا و پسرش و رامین و سارا ، نقل مکان کردیم.
سارا کنار مهسا آرایشگری رو شروع کرد و برای خودش صاحب در آمد شد .
جواد هم بعد از کلی کش و قوس بالاخره تو یه روز سرد زمستونی برای همه اتهاماش مقصر شناخته و قصاص شد .
من هم که دیگه مطمئن بودم ، اولین و آخرین عشق زندگیم ، مهساست ، رمان جدیدی رو شروع کردم.
سهیل به عنوان مهاجم تیم نونهالان باشگاه فوتبال ذوب آهن انتخاب شد و کلی روحیه وانگیزه گرفت ، بخاطر سهیل سیگار رو ترک کردم و صبح های جمعه با هم میرفتیم کوه و رورهای عادی تو فضای سبز صبح یا عصر نرمش میکردیم.
سعی میکردم ، آرامش رو کاملا بر تمام احوال زندگی غالب کنم ، چیزی که بیشتر از همه خودم بهش احتیاج داشتم و تا حدی هم موفق شده بودم ، اما میدونستم که این هم یک روی دیگه از چهره هزار چهره زندگیه و باید منتظر هر اتفاق دیگه ای باشم.
پایان

نوشته:‌ اساطیر

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

15 دیدگاه دربارهٔ «روزگار سیاوش»

  1. بسیار عالی بود
    ممنونم از متن زیبا ونگارش قشنگی که داشتین
    بیشتر به داستانها ورمانهای عاشقانه شباهت داره …….به هرحال ممنونم ♥

  2. در یک جمله :زیبا ترین داستانی که تو این فضای مجازی خوندم داستان شما بود…

  3. واقعا حرفی نیس برای گفتن جز اینکه عالی بود و بابت مهساهم متاسفم

  4. کاش همه مردها میتونستن مثل شما مسئولیت پذیر باشن.واقعا زیبا بود.

  5. بسیار زیبا بود محو داستان شدم به نظرم قسمتهایی از داستان لزومی نداشت به میان بیاید قسمت عالی داستان سکس توی ارایشگاه بود نمره 18

  6. باز هم داستانی بی نقص و زیبا که ادم را تا اخرین سطرش وادار به خواندن می کنه. ای کاش امکان چاپ داستانهای شما وجود داشت.

  7. واقعا عالی بود. تا اخر داستان فقط با دقت تمام داشتم میخوندم. واقعا عالی و زیبا بود. شتر جو عاشقونش منو گرفته بود. دم نویسندش گرم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا