انتظار بیتا

بعد از حدود ده دقیقه بیدار شدم. هنوز درونش بودم، راست راست. هیچ وقت این طور نمی شد. نهایتاً بعد از چند دقیقه می تونستم ارضاء بشم و بعد از هر مرتبه هم جریان خونم متعادل می شد و نعوظم از بین می رفت. ولی این بار یک ساعت و بیست دقیقه بی وفقه شق بود. خالی هم نمی شدم. دردش دیگر داشت اذیتم میکرد.
بیتا هم زیر من بی جان افتاده ولی حالش خوب بود و فقط خسته به نظر می آمد. تعجبی هم نداشت؛ در طول یک ساعت قبل دو بار ارضاء شده بود و با فرکانس هایی جیغ شهوانی می زد که از هیچ موجود زنده ای برنمی آید. شاید هر زن دیگری هم بعد از گذراندن یک سال بدون سکس همین میشد.
 
 
بلند شدم به قصد دوش آب سرد. اول فقط کیرم رو که به وضع نگرانی کننده ای سفت تر از معمول شده بود خیس کردم ولی بعد که دیدم افاقه ای نمی کنه کلاً رفتم زیر دوش. شقیقه و بالای چشم چپم ذوق ذوق میکرد. تحمل آب یخ سخت بود و به همین خاطر بلند نفس می کشیدم و یکی دوبار هم فریاد زدم و بالاخره بهتر شدم. هنوز سرگیجه داشتم ولی درد سرم و آلتم آروم شد. حوله پیدا نکردم. برگشتم سمت اتاق و همونطور خیس آب خودمو انداختم روی تخت کنار بیتا که هشیار شده بود. هیچی نگفت فقط لبخند نیمه جونی زد. توی اون موقعیت، عقل و تشخیص از من رخت بسته بود و چیز دیگری جز ادامه ی سکس به مغزم خطور نمی کرد. طی دوازده ماه اخیر خیلی وقت داشتم فکر کنم. خیلی هم وقت داشتم که ســعی کنم فکر نـکنم. ساعت های تنهایی ام توی اون تاریکی مرگ بار بهتر از زمانی بود که بهم سری می زدند. هرچی باشد، قطعاً با شمع و شراب و شیرینی که نمی آمدند سراغم. دهنمو بردم سمت کسش و به چشمم اومد که نرم تر شده، گرماش رو روی صورت خیس و سردم احساس کردم و بیتا با قطرات آبی که از صورتم می چکید، هم دوباره تحریک میشد و هم عضلاتش از شوک، منقبض می شدند و بعد ول می کردند. خیلی شل ولی نه شلخته کسش رو خوردم. بوی خوبی میداد. بوی زن. بوی آزادی.
دوباره شروع کرد به ناله کردن، نرم می خزید توی تختی که حسابی خیس شده بود. با دست هام سینه هاش رو مثل یک سوتین زنده ی گرفتم و بنا کردم به مالیدن. همه جای کسش رو مثل بهترین موهبت فرازمینی می خوردم و می میکیدم و می لیسیدم. انگار میخواستم همون جا زندگی کنم. حتی با وجود اینکه تنگ و تاریک بود و من دیگر چندان تاریکی رو دوست نداشتم. سرش رو بالا آورد و گفت “بکنم. باز هم بکن منو. ”
لحظه ای می خواستم بهانه بیارم “درد دارم و نمی تونم…” که متوجه شدم بالاخره کیرم خوابیده. نگرانی م از بین رفت و تا دوباره تحریک نشده بودم از دو ساعد دست بیتارو گرفتم و با یک حرکت که دیگه هیچ وقت مثلش رو نتونستم انجام بدم، چرخوندمش طوری که کیر خوابیده ی من روبروی صورت قرار گرفت. اون هم میدونست که من دیوانه ی چه کاری ام بلافاصله هرچه داشتم یک جا کرد توی دهنش. کیر و خایه با هم.
 
 
هیچ چیزی توی دنیا بهتر از این نیست که زنی یک آلت بی جون رو توی دهنش ببره و با جادویی که که جنس ماده داره، آروم آروم تبدیلش کنه به هیولایی که دیگه در پیله اش نمی گنجه: یک اژدهای سیری ناپذیرِ آماده به دریدن، می رسه به عمق نفس هایی که احیائش کردند. برای نگه داشتن بارِ همچین امانتِ ستُرگی، جنس ظریف مجبور میشه با زور صورت خودشو جلو بیاره و تا آخرین لحظه ی تولدِ این موجودِ مهیب، شجاعانه تلاش کنه.
این بار که شق کردم به شدت دفعه ی قبل نبود. بیتا رو بلند کردم و لب ها شو چند لحظه ای بوسیدم ولی تا داشت حالت رمانتیک به خوش می گرفت دمر انداختمش روی تشک. از حرکات غیره منتظره خوشش می آمد. پاهاش رو باز کردم و کشیدمش پایین طوری که شکمش لبه ی تخت قرار گرفت و کمرش با زاویه ای نزدیک به نود درجه خم شد. اتاق هنوز از آفتاب عصر تابستون روشن بود و من که سابقاً از نور فراری بودم، این بار سعی کردم انحنای باسن بیتا رو که بخاطر انعکاس اشعه های خورشید سفید تر از همیشه کسش رو مثل جواهرات موزه در بر گرفته بود به خاطر بسپارم. هیچ ضمانتی وجود نداشت دوباره توی دنیای ضلمت گیر نیافتم پس خوب نگاه کردم و همین که چشمهام خوب نفس کشیدند اون ها رو بستم تا تصویری که دیده بودم رو ثبت کنم. جایی که هیچ کس دستش نمی رسید. جایی که هیچ کس نمی تونست از من بگیردش.
کیرم رو از پشت توی کسش سُر دادم. و شروع کردم به تملبه زدن.. اول ملایم و با ضرب منظم، خوب که داغ شد محکم تر. بیتا که به اوج می رسید نظم رو بهم می زدم: چند ثانیه با سرعت زیاد می کردم و بعد تا نصفه در می آوردم و آروم آروم بر میگردوندم توش. به محض اینکه اثرش از بین میرفت دوباره زمان رو تنظیم میکردم و مستمر کمر می زدم. کمری که الان به چند نقش جدید مزین بود. اون خط های بلند رو قبل از بیست و هفتم تیر نداشتم و تمام دارو های بعد از مرگ سهراب هم نتوانسته بودند محوشان کنند. حالا جایشان نمی سوخت ولی یادشان می سوزاند. دوباره پلک هایم را به هم فشار دادم تا یادم نیاید ولی از اعماق تاریکی پشت چشم هایم، هیولاهای سیاهی که دیده بودم به رنگ قیر براق رژه می رفتند. این نقش ها ژرف تر از هر چیزی بر من ثبت شده بودند.
 
 
آن روز ولی دلم می خواست چیز دیگری رویم حک شود. یک خاطره ی خوش از انزالی شکوهمند. ترجیحاً همزمان با هم مثل یکی دو باری که اتفاق افتاده بود. چندان استعدادی در این مورد نداشتم و عموماً یا طرفم پیش از من ارضاء می شد و یا من زودتر از اون. می خواستم تشنگی زن رو دوباره ببینم. اینکه یکسر مقهور غریضه اش شده و هیچ عقل و اختیاری نداره. آرزو می کردم کاش می شد تا همزمان توی دهنش و کسش ارضا شم. مثلاً اگر دو تا جسم داشتم. یا برای لحظه ای تبدیل می شدم به یک موجود با دو تا کیر، یا حداقل دو تا تخیل داشتم. اگرچه می دونستم همین یکیش هم، هم به اندازه کافی خطرناکه و هم مریض.
توی این فکر ها بودم که بی مقدمه گفت: “نیما بکن توی کونم.”
هول کردم ولی خیلی آهسته به کردن کسش ادامه دادم تا تمرکز کنم. سابقه داشت ولی اینطور ناگهانی هم پیش نیامده بود. شاید فهمیده بود که از کُنه وجودم تشنه ی کنار گذاشتن عقلم و میخواست کمکم کنه. احتمالاً دستگیرش شده بود که خمارِ گذروندن یک روز بدون تفکرم، یک روز بدون مبارزه، بدون تلاش برای ساختن آینده ای که شاید هیچوقت نیاید برای کسانی که شاید هرگز نخواهم دیدشان؛ بدون احساس مسئولیت به کسانی که حالا از دست بی عقلی شان کلافه و عصبانی بودم. و خلاصه بدون همون چیزهایی که منشاء ِ بدترین خاطرات و لحظات عمرم بودند و همین حالا هم مثل خوره، مثل بختک به جان بی نوای من افتاده بودند. شاید هم بیخودی خودم رو با این افکار تحویل می گرفتم. شاید واقعاً شهوت بهش غالب شده بود و من هیچ اهمیتی جز یک اجرا کننده نداشتم. مگر این دو فرقی هم داشتند؟ چه با من، چه برای من؛ زن، آنقدر که مردها ادعا می کنند متناقض نیست.
 
 
اصلاً نگذاشت من اما و اگر بیارم که درست نیست و فلان و بهمان. کارت برنده ش رو بازی کرد یعنی روشو برگردوند سمت من و از بین موهای سیاه بلندش، با صدای ملتمسانه و چشمهایی که از روی شونه اش مثل معصوم ترین بچه گربه ی دنیا من رو نگاه می کرد گفت “من یک ساله خب منتظرم!!”
مهربانی و شرمساری از ته دلم تنوره کشید و لرزشی داغ مثل یک جریان برق از ستون مهره هام بالا رفت و از دو طرف گردنم خارج شد. انگار بدنم جانی تازه گرفته باشه، با اوج لطافتی که می تونستم یک همچین کاری رو بپوشونم گفتم “هر چی تو بخوای یکی یه دونه ی من”
کیرم رو که آغشته به کسش بود مصصم روی سوراخ کونش گذاشتم و بنا کردم به مالیدن. حقیقت اینه که من عاشق این کارم ولی بخاطر ملاحظاتی تا حالا فقط چند مرتبه انجامش دادم. خیسی تخت و انتظار و فانتزی های بیتا کونش رو آماده کرده بود، شاید در طول چند ماه از این سالی که گذشت به این فکر میکرده، شایدم ناگهانی بودن این حس، بدنش رو با خیالات و خواسته های شهوانی اش هماهنگ کرده بود.
تا نصفه به راحتی رفت و شروع کردم به بازی بازی کردن. لازم نبود خیلی طول بدم. درخواست بعدیش معلوم بود. وقتی یک زن و مرد چنین وارد خلسه میشوند خواسته هاشون با هم یکی میشه. یک. واحد. وحدت. مثل روح دمساز. مثل روح القدس. باز یادم افتاد. انگار از حمیان عرفان در مدت چندین ماه اخیر زیاد خرج کرده بودم و دیگر نقدِ صحیحی در کیسه نداشتم که بپردازم از فکر و خیال آسوده شم.
 
 
پرستشم رو منعطف کردم به بیتا. سینه هاش رو از طرفین گرفتم و با رد کردن متناوب انگشتانم از روی نوکشون هیجانش رو بیشتر کردم. کیرم رو که دوباره به حد عالی و غایی بزرگ شده بود ولی احساس نرمی داشت عمیق تر توی کون بیتا فرو کردم و عقب وجلو رفتم. صدای “آهـــــ آهـــــ” این زن زیبا بزودی تبدیل شد به “هـــــــا….. هــــــــا…” با “ه” ای که مثل “ی” بود. و از ته حلقش می اومد. از همون جایی که کیرم رسیده بود و قبل از برج چهار پارسال چندین بار آبم رو ریخته بودم. خودش هم بیکار نبود و کسش رو با انگشتهای یک دست می مالید در حالیکه آرنج دست دیگر رو حائل کرده بود که تعادلش روی تخت حفظ شه.
سینه هاش رو رها کردم و دست روی کمرش گذاشتم، همونطور که کمی به پایین فشارش میدادم سرعتم رو بیشتر کردم و با یک پا روی تخت و یک پا روی زمین کیرم رو سریعتر توی کون تنگ ولی مهمان نواز بیتا پس و پیش بردم.
وقتی داشتم نزدیک به انزال می شدم، دست هام دوباره حرکت کردند به پایین. به سمت انحنای باسن خوش فرمش. فشارشون دادم و بلند گفتم، “آهــــــــ…. آبم داره میاد…”
بیتا زن من نبود ولی من رو بهتر از هر کسی میشناخت و نقطه ضعف دیگر من رو می دونست. به سرعت جواب داد “آبت بیاد عزیزم، آبت رو میخواهم عزیزم، نیما جووون بریز توی کونم….” برای چند لحظه از هیجان، منگ و لال شدم و فقط آهسته تر کردم که بلافاصله ارضاء نشم. ادامه داد: “نیــــــــمااااا….. تو رو خدا میدی بهم؟ آبتو میریزی توی کون بیتا جون؟ این دختر به این خوبی! یکسال صبر کرده. بگو آره. بگــــو آبت مال منه. بگو میدیش بهم!” کردن عمیق تر از این دیگر ممکن نبود.
 
 
“آره عزیزم، مال توئه. همه اش مال توئه. میخوایش؟؟ بگو که میخواییش…”
“می خوامش، تا قطره ی آخر، بریـــــــز توی کونم آب داغتو… بیا، بیــــــا…” تند تر کردم.
” بیتاااااا، بیـــــــاااااااا”
کیرم توی کونش منفجر شد و همینطور که خودش چوچولش و کسش رو میمالید نه یک بار و نه دوبار، شاید دوازده باز توی کونش شلیک کردم تا تمام شد.
چند دقیقه مثل تیر خورده ها افتاده بودیم و هر دو بلند بلند نفس نفس می زدیم. ولی این حالت مصداق نزدیکی نمی شد و محبتمون چنان سرشار فوران کرده بود که تقریباً بلافاصله، بوس و بغل بازی و نوازش ها و حرف های رمانتیک شروع شد و بعد از یک دوش آب گرم (به تلافی اولی) تا خود صبح بین چرت هایی که در آغوش هم میزدیم ادامه داشت. ولی خوابم که میبرد، از نا آشناییِ نرمی تشک و گرمی تخت و حرارت بدنِ این زنِ دلبر و صدای روح نواز نفسش با وحشت از خواب می پریدم و فکر می کردم که هر لحظه ممکن است دوباره توی اون کثافت خونه ی خون آلود بیدار بشم و بعد درد و درد و انتظار و انتظار و ترس و ترس. با این همه بعضی ثانیه ها همه چیز یادم می رفت. هر چی بود، رخوت یک سال ندادن و کلافگی یک سال نکردن برای ما تمام شده بود.
 
 
من و بیتا نامزد نبودم و انتظار نداشتم یک سال پایم بنشیند. چند سال پیش جدا شده بود. اول دوست بودیم. بعد همخواب هم شدیم. با این همه، وقتی من رو 27 تیر 88 بردند اوین، خودش تصمیم گرفت رابطه ی دیگری برقرار نکند. البته من هیچ چنین توقعی نداشتم، کما اینکه خودش هم می دانست . حتی اگر با کس دیگری هم می بود درکش می کردم و در هر حال باز هم دلم پیشش میرفت. از وقتی هم که برگشتم دیگر به جای روزنامه و خبر و روشنگری و راهپیمایی، دلم را خوش کرده ام به دو روزی که زنده ام و با امثال این زن نازنین معاشرت می کنم. البته وجدانم راحت نیست از این که بریدم و گفتم گور پدر همه مان که مستحق این مصایب هستیم ولی هر کسی ظرفی دارد و ظرف من هم پر شده بود. خلاصه اینکه حالا ها بیشتر به خانه اش می روم و عزیز می دارمش. هر چه باشد خانه آدم آنجاست که دلش هست.
 
 
نوشته: امینوسx

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «انتظار بیتا»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا