روزی که از خونه فرار کردم

سلام
من ایدا هستم 22سالمه و این خاطره که براتون تعریف میکنم زندگیمو تغییر داد من الان دبی زندگی میکنم داستانم برمیگرده به شش ماه پیش که با خانوادم تو شیراز زندگی میکردم پدرم یه ادم معتاد بود که هروقت میومد خونه با مادرم جنگ و دعوا میکرد دو خواهر کوچک و یه خواهر بزرگ دارم که شوهر کرد و رفت شوهرش دوست بابام بود زندگی اون دست کمی از زندگی ما نداره بیچاره دوساله ازدواج کرده به اندازه ده سال پیر شده.. شوهرش یه لات بی سروپاست که فقط بابام ازش خوشش میاد چون براش جنس میاره خونمون شده جای معتاد و دزد و موادفروش…
 
یه اقا حجت هست که هیکل بدقواره ای داره که خیلی ازش بدم میاد هروقت با بابام میشینن پای بساط منوصدا میزنه به بهانه درست کردن چای و چشم هیزی داره میدونم تو فکر کثیفش چی میگذره خودشو بهم نزدیک میکنه تا بهم بماله منم جوابشو نمیدم یه بار دیدم خواهر کوچیکمو گذاشته بود روپاش ..کثافت کیرش رو از زیر شلوارش بهش میمالید منم فوری رفتم خواهرمو برداشتم اونم نمیزاشت بابامم هیچی نمیگفت بعضی وقتا مامانم باهاشون دعوا راه میندازه که دیگه نیان خونمون اما بابام مادرمو کتک میزنه و با گریه مادرم قضیه تموم میشه یه بار این اقا حجت برام یه بلوز و ساپورت گرفته بود که بابام اصرار داشت ازش تشکر کنم میگفت میخام تنت ببینم به اصرار بابام پوشیدمش ..اون حجت چشم هیز تا منو دید مثل جن زده ها شده بود هی کیرشو میمالید منو دید میزد خاستم درش بیارم نزاشت خلاصه بابام که قربونش برم اگه حجت بهش جنس میداد مادرمم در اختیارحجت میزاشت ماهم که دختر بودیم زندگی سختی داشتیم دلم به حال مادرمو خواهرام میسوخت که هر کثافتی باید بیاد و باچشمای هیزشون دیدشون بزنن کاری از دست ما هم بر نمیومد مادرم کرمانشاهیه شیراز کسی رو نداریم فامیلای بابامم یکی از یکی بدتر…
 
 
خلاصه غیر تحمل اون زندگی نکبتی کاری نمیتونستیم بکنیم ..تا اینکه یه بار تازه حموم کرده بودم رفتم تو اتاق خودمو خشک کنم توی اتاق بغل دستی بابام بادوستاس بساط کرده بودن ..سرمو خشک میکردم که یه کی از پشت منو گرفت و با دست دیگش روی دهنمو گرفت و چسپوند به دیوار و طوری خودشو بهم فشار میداد که نمیتونستم تکون بخورم ..حجت کثافت بود دستشو انداخت تو بیجامه و شرتم به کسم چنگ میزد و انگشت میکرد اینقد سفت دهنمو گرفته بود نزدیک بود خفه شم اینقد مثل وحشی ها خودشو بهم مالید تا ارضا شد و ولم کرد سریع رفت بیرون پیش بابام منم گریه ام گرفته بود کسم میسوخت پس فطرت انگشتشو کرده بود تو کسم پردمو زده بود ..خونی شده بود دور کسم رو اینقد چنگ زده بود سرخ و کبود شده بود جرات نکردم به مادرم بگم چون داد و بیداد میکرد و بابامم کتکش میزد تا صبح از اتاق بیرون نیومدم و گریه کردم هیچکی نبود بهش بگم داشتم تو اون مدت خفه میشدم که به سرم زد حجت رو بکشم اما پشیمون شدم از زندان و اعدام میترسیدم از ابرومم میترسیدم وسایلمو جمع کردم و صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم پیش دوستم یه کم پول ازش گرفتم رفتم بندر عباس که دست حجت بهم نرسه اونجا شبا تو پارک میخابیدم که بعدا با یه زنی اشنا شدم که که گدایی میکرد اما لباسای با کلاسی تنش بود که بهم غذا و جا داد اما با من کاری نداشت تا اینکه بعد چند روز گفت میخای یه کاسبی خوب راه بندازی ترسیدم گفتم چطور گفت شیخ های اونور اب پول خوبی بابت همبستری میدن توم که تا الان موندی اینجا بخاطر من بوده الان باید خودت کار کنی نترس زیاد طول نمیکشه چند ماه میری با کلی پول برمیگردی با کلی اصرار اون قبول کردم البته مجبور بودم هیچی پول نداشتم خودش کل کارا رو انجام داد و یه هفته بعدش رفتم دبی… توی فرودگاه دبی با یه ماشین مدل بالا اومدن دنبالم فکر کردم راننده میخاد منو بکنه.. فارسی بهم گفت میری تو اتاقت توی هتل ..قشنگ خودتو میشوری واصلاح میکنی و لباسایی که برات گذاشتم میپوشی عطر میزنی و بعد شام ساعت هشت شب میام دنبالت
 
خلاصه ساعت هشت و ده دقیقه بود تلفن اتاق زنگ زد گفت بیا توی لابی ..بعد منو برد به یه خونه بزرگ چندتا دختر دیگه هم اونجا بودن اوناهم مثل من لباسای قشنگی پوشیده بودن که یکی یکی میرفتن پیش شیخ که انتخاب کنه اون شب من انتخاب نشدم اما شب بعدش منو برد تو تختخابش و فقط نیم ساعت طول کشید تا ارضاشد ابشو ریخت تو کسم اینقد کسم میسوخت که انگار با چوب کردن توش ..بعد که اومدم بیرون همون اقاهه سیصددلار بهم داد و منو برد هتل و بهم گفت اینجا بمون تا دوباره بهت زنگ بزنم …رفتم حموم که دیدم از کسم داره خون میاد یاد اون حجت کثافت افتادم که زندگیمو ازم گرفت تا صبح گریه کردم من که یه دختر پاک بودم یه جنده شده بودم…
 
..وقتی مردم از عشق حرف میزنن برای من بیمفهومه وقتی زن و شوهرهایی رو که میبینم دارن عادی زندگی میکنن و عاشقانه دست همو گرفتن قلبم اتیش میگیره وحسرت یه زندگی عادی رو قلبم تیر میکشه..منم هم یک روز دختر پاکی بودم…
 
نوشته:‌ آیدا

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

4 دیدگاه دربارهٔ «روزی که از خونه فرار کردم»

  1. فدات شم کجای دبی هستی؟
    منم دبی هستم. شمارت رو بهم بده لطفا. ممنون میشم عزیز

    1. رامین داداچ نابودم کردی ناموسا اون داره از دست مردا فرار میکنه توشمارشو میخوای در ضمن یه حرف کلی بزنم ناموسا کیری اعصابم خراب شد از این دنیای ناسازگار خدارو شکر من پسرم دختر بودن خیلی بده از هر لحاظ اگه همین ابجیمون پسر بود حد اقل این بود که مجبور نمیشد بره به عرب ها بده

  2. خیلی باحال بود تو بی گناهی. گناهکار اون پدر معتاد لعنتی است که با اعتیادش باعث شده جنده بشی. مرگ برای همچنین پدری بهتر است

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا