شب رویایی برفی

هر بار که می آمدم، چیزی به این دیوار شلوغ و بی نظیر اضافه شده بود، دیوار خانه ی کوچک او پر بود از اشعاری با خط نستعلیق، طراحی هایی تک رنگ از معماری سنتی ایرانی که خودش به آنها اسکیس می گفت، عکس هایی از طبیعت و یک عالمه کارهای هنری کوچک و بزرگی که به طرزی نا منظم و جذاب، بر دیوار خانه نصب شده بود. برخی از کارها نیمی بر روی کاغذ و نیمی دیگر بر روی خود دیوار نقش بسته بود که قطعاً می بایست قبل از تحویل خانه اش آن ها را پاک کند. مگر اینکه به قول خودش شانس بیاورد و دیوانه ای عاشق، مثل خود او، مستأجر این خانه ی کوچک و دنج گردد. عکس دخترکی کوچک، ژولیده و زیبا که از پشت دیواری کاهگلی سرک می کشید، مرا مجذوب خود کرده بود. گل های درخت اناری که از سر دیوار آویزان بود و گوشه ی چپ بالای کادر را پر میکرد همرنگی دلنشینی با گونه ها و لب های سرخ دخترک داشت…

 
این دو ماه هیچ چیز برایم زیباتر از تماشای جزء جزء دیوار این خانه، در کنار زخمه های تار امیر و صدای دلنشین آوازش نبود. با بلند شدن صدای خواندنش تمام زیبایی های دیوار برایم رنگ باخت و مثل همیشه مشتاق نگاه های عاشقانه اش به عمق چشم هایم، در هنگام آواز خواندن، سرم را به سمتش چرخاندم.
ای بی وفا … راز دل بشنو … از خموشی من … این سکوت مرا ناشنیده مگیر …
همیشه در چنین شرایطی جذبه ی چشم های تیره اش تمام وجودم را تسخیر می کرد. کاملا جدی و بدون هیچ گونه لبخندی به چشم هایم خیره می شد و با تمام وجود برایم می خواند.
ای آشنا … چشم دل بگشا … حال من بنگر … سوز و ساز دلم را ندیده مگیر …
با آخرین زخمه ها، سازش را درون جعبه گذاشت، دستی به موهایش کشید و با لبخندی بهت یخ زده ی مرا شکست. کنارم نشست و دست راستم را با هر دو دستش گرفت، به لبهایش نزدیک کرد و آرام و طولانی بوسید…

***
آخرین اشعه های خورشید پاییزی هم خودشان را از دیوار پر نقش خانه جمع کردند و این نشانه ی تلخی برای من بود که هنگام بازگشت است. در آستانه ی در، پس از مکثی چند ثانیه ای، مثل همیشه دستانش را در دو طرف صورتم گذاشت، انگشتانش را در موهایم فرو و با شست هایش گونه هایم را نوازش کرد. چشمانم را بستم و با تمام وجود گرمی لب های داغش را بر روی پیشانی به عمق وجودم کشیدم.
سیلی باد و سرمای خیابان نمی توانست حریف گرمای درونم شود. حرارتی که او در من انگیخته بود با هیچ سوز و سرمایی فروکش نمی کرد. همیشه، پس از جدایی از او، طنین صدایش، جذبه ی چشم های تیره و پر محبتش و داغ بوسه های هنگام رفتنم، بی اختیار اشک را بر گونه هایم جاری می کرد.

 

مدت ها بود در شیراز باران چنین وحشیانه نباریده بود. برف پاک کن اتوموبیلم به سختی از پس حجم بارانی که بر روی شیشه ی جلو می ریخت بر می آمد. هوا تقریبا تاریک تاریک بود و ساعت دیجیتالی ماشین هشت و سی دقیقه را نشان میداد. شعاع دیدم کمتر از 20 متر بود، استرس دیر رسیدن به خانه و وضعیت بد بارندگی آزارم میداد. در خیابان ملاصدرا که همیشه در این وقت شب شلوغ و پر جمعیت بود، اکنون پرنده پر نمی زد. هیچ جنبده ای جز چراغ های معدود اتوموبیل های در حرکت وجود نداشت. تقاطع خلیلی را که رد کردم مردی با لباس های مشکی با جعبه ی سیاه رنگ کشیده ای که در دست داشت، بدون حرکت کنار خیابان ایستاده بود، با عبور از مقابل او، سرش در امتداد حرکت من چرخید. ناخوداگاه پایم را از پدال گاز برداشتم و کمی جلوتر توقف کردم. نمی دانستم چه باید بکنم، از طرفی حس انسان دوستی مانع حرکت دوباره ام می شد و از سوی دیگر …

 

در آینه ی عقب به او نگاه کردم، نگاهش به سمت من نبود و منتظر عبور اتوموبیلی دیگر همچنان بی حرکت ایستاده بود. با نهایت تردید، دنده عقب به سمتش بازگشتم، مقابلش ایستادم و شیشه را تا نیمه پایین دادم. نگاهی بهت زده به صورتم انداخت. جوانی سی و دو سه ساله با قدی و هیکلی متوسط، چشمانی تیره و موهای سیاهی که از شدت خیسی بر روی پیشانیش رها شده بود. با درخواست من با نهایت تردید و مکث سوار شد، جعبه ی سیاه رنگی که حالا می توانستم تشخیص دهم که جعبه ی ساز است را با نهایت وسواس به صورت عمودی لای پاهایش قرار داد و بدون اینکه به من نگاه کند، تشکر کرد.
نزدیک میدان بعثت، بدون اینکه کلامی بین ما رد و بدل شود، پیاده شد و در امتداد خیابان، کنار پیاده رو به راه افتاد. چند قدم رفت، ایستاد و به سمت من که هنوز ایستاده بودم، لبخندی زد، دستش را به نشانه ی تشکر بر گوشه ی پیشانیش زد، سیگاری را که داخل ماشین از پاکت خارج کرده بود بر لب هایش گذاشت و پشت به من به راهش ادامه داد.
آن شب تا زمانی که خواب مرا در آغوش گرفت به چشمان تیره اش فکر می کردم … کیف چرمی دست دوزی که بعدها فهمیدم عمدی در ماشین من جا مانده بود، ارتباط من و امیر را شکل دارد. صداقت بچه گانه و گرمی محبتش، کافی بود تا تمام اعتماد مرا برای دل بستن جلب کند. امیر فوق لیسانس معماری داشت و من دانشجوی ترم پنج میکروبیولوژی بودم. هر دو به ادبیات و شعر علاقه مند بودیم و اغلب وقتمان به گفتگو در شعر و ادبیات می گذشت.

 

امسال زمستان عجیبی بود. دانه های نرم و درشت برف از ظهر یک نفس باریدن گرفته بود. زیبایی درختان باغ ارم در خلوتی و بارش برف زمستانی، چندین برابر شده بود. رنگ سبز تیره ی کاج های زینتی که سخاوتمندانه دانه های برف را در آغوش گرفته بودند صحنه هایی به یاد ماندنی را برایم رقم می زد. امیر بیشتر از اینکه به اطراف نگاه کند، به صورت من خیره بود. کمتر حرف می زد، اما همیشه حرف دلش را چون زمزمه ای واضح از نگاهش می خواندم. لبه های کاپشن سیاهش را بالا برده بود، چشم هایش در این روز برفی در نظرم درشت تر و سیاه تر بود.
در پیاده روی کنار نرده های باغ ارم به سمت فلکه ی دانشجو، شانه به شانه ی هم قدم می زدیم. دستم را محکم در دست گرفته بود و من تلاش میکردم هر چه نزدیکتر به او قدم بردارم طوری که کمی راه رفتن برایم مشکل شده بود. دستم را در دستان مردانه اش پنهان کرده بودم، همچون تنهاییم در پس وجود عزیزش، همچون خواهش های زنانه ام در پس شرم. سرم را بر روی شانه اش تکیه دادم و بازویش را این بار محکمتر با تمام طول دستم گرفتم. دانه های برف همچنان بر ما می بارید و من در این دی ماه دوست داشتنی، از حرارت شوق و مهر او لبریز و آتشین بودم. گنجشکان با پرهای پوش داده در برف کم عمق پیاده رو، بی توجه به ما به جست و خیز خود مشغول بودند و من و امیر هم به سکوتی لبریز از حرف.
از پیچ کوچه ای که خانه ی کوچک امیر در آن بود گذشتیم، تماشای شور و شوق کودکانی که در آن لباس های رنگارنگ و ضخیم گرد و تپل شده بودند و با دستان کوچکشان برف کم عمق کف کوچه را به هوای ساختن آدم برفی جمع می کردند شادی وصف ناشدنی را در درون من پدید می آورد. در گیر و دار تماشای بازی بچه ها و کنجکاوی سورپرایزی که امیر قولش را داده بود، خودم را دست در دست او مقابل در خانه اش دیدم. ساعت از پنج عصر گذشته بود که هر دو روی مبل دو نفره ی خانه ی او نشسته بودیم و او برایم یکی از شعرهای زیبای محمد علی بهمنی را می خواند. با همه ی بی سر و سامانی ام … باز به دنبال پریشانی ام … طاقت فرسودگیم هیچ نیست … در پی ویران شدنی آنی ام …

 
به طرز عجیبی شعر خواندنش را دوست داشتم … شنیدن شعرهایی که شاید تا پیش از آن چندین بار خوانده بودم، از زبان او و با آن لحن دلنشینش برایم همیشه تازگی داشت. آن هم در کنار این پنجره ی برفی و آسمانی که رفته رفته تاریک می شد. و من چشم در چشم آسمان برفی و گوش به نجوای امیر.
دلخوش گرمای کسی نیستم … آمده ام تا تو بسوزانی ام … آمده ام با عطش سال ها … تا تو کمی عشق بنوشانی ام …
چشم از چشمان من بر نمی داشت، دلم نمی خواست بداند تا چه اندازه نگاهش در عمق من رخنه می کند در حالیکه خودم به خوبی می دانستم که دیوانه وار چشم هایم را دوست دارد.
آمده ام بلکه نگاهم کنی … عاشق آن لحظه طوفانی ام

 
آخرین بیت را که خواند از جا بلند شد، به سمت آشپزخانه ی کوچکش رفت و از درون یخچال بطری شیشه ای خوش رنگی را بیرون کشید. سرخی زیبای نوشیدنی درون بطری بی هیچ کلامی سورپرایزش را برام رو کرد. شراب خانگی دو ساله ای که دست نخورده باقی مانده بود تا در روزی برفی به تن من و امیر گرمایی دل نشین ببخشد. با تومأنینه ی خاصی هر دو استکان را تا نیمه پر کرد، رایحه ی دلچسب شراب همه ی اتاق را گرفته بود. بی درنگ یکی را برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. پیش از مزه مزه کردن عمیق بوییدمش. چشمانم را بستم و کمی چشیدم. تلخی دوست داشتنی شراب شیراز لحظه های دو نفری برفیم را برایم شیرین تر کرد. به استکانم خیره ماندم، هماهنگی سرخی شراب و رد سرخ باقی مانده از رژ من بر لبه ی استکان برایم خواستنی بود. امیر هم بی آنکه چیزی بگوید، کنجکاوانه منتظر واکنش من، به من خیره شده بود. نگاهم را از چشمان کنجکاوش برداشتم و دل دادم به دانه های درشت برف که از مقابل پنجره به پایین می غلطیدند.

 
در اتاق خواب کوچکش، یک میز چوبی و یک تخت یک نفره داشت و دری که با شیشه های قدی به تراسی کوچک باز می شد. تراسی که با همه ی کوچکیش پر از گلدان های زیبا بود و مأمنی برا قمری هایی که دیگر به او و این تراس اعتماد داشتند و حتی با دیدن ما نیز از روی نرده ها و کف تراس پر نمی گرفتند.
تردیدی برای گذراندن تمام این شب برفی در خانه ی امیر که اکنون دیگر مطمئن بودم برای همیشه او را دارم، باقی نمانده بود. دیگر می دانستم که او مرد زندگیم خواهد بود و تا همیشه می توانم به او و وجود مردانه اش تکیه کنم. امیر دست به سینه در مقابل در تراس ایستاده بود و در تیرگی شب به رد برف در نور پنجره ی همسایه ی مقابل می نگریست. بخار نفس هایش به صورت متناوب، عکس صورتش را که بر شیشه نقش بسته بود برایم محو و واضح میکرد. گیر موهایم را باز کردم و آن ها را بر روی شانه هایم ریختم. به سمتش رفتم و از پشت در آغوشش کشیدم. دستانش را بر روی دستانم گذاشت و کنار سرش را به سرم تکیه داد. به سمتم چرخید و محکم در آغوشم گرفت. چشمانم را همچون همیشه بستم و منتظر بوسه اش بر پیشانیم ماندم. بر خلاف انتظارم داغی لب های عطشناکش را بر روی گونه هایم و سپس لب هایم کشید. آرام و نرم بوسه های ممتدی بر لب هایم می گذاشت و من ترجیح می دادم که چشمانم را همچنین بسته نگه دارم تا مبادا با باز شدن چشم هایم بوسه هایش ناتمام ماند.

 

دستش را به دور کمرم حلقه کرده بود و محکم مرا به خودش می فشرد. بدن های برهنه ی ما بر روی تخت با تمام وجود یکدیگر را لمس می کرد. من از پشت به سینه ی مردانه ی او چسبیده بودم و با چشمان بسته نوازش های ماهرانه اش را بر روی بدنم حس می کردم. دستانش به همان هنرمندی که زخمه بر تار می زد، خواهش های عطشناک زنانه ی مرا نیز می نواخت. سرش را کنار گردن من گذاشته و با بوسه ها و نوازش های زبانش، تمام وجودم را تسلیم خودش کرده بود. لاله ی گوشم را با زبان و دندان هایش، همچون تمام وجود و هستی من به بازی گرفته بود. سینه هایم را به آرامی نوازش می کرد و بوسه هایش بر روی شانه های ظریف من می نشست.
دست راستش را زیر گردنم گذاشت و سینه هایم را نوازش می کرد. انگشتان دست چپ مرا در انگشتان دستش گرفت و به آن ها بوسه ای ممتد زد. دست راستش هم چنان به آرامی سینه هایم را نوازش می کرد و دست چپش بر روی شکم من که اکنون با نفس های تند و کوتاه من حرکت موزونی داشت، بالا و پایین می شد. با همه ی وجود مردانه اش پاسخ گوی هیجانات زنانه ی من بود. دست چپش را گرفتم و به سمت زیر شکمم هدایت کردم…

 

سر انگشتانش با مهارت تمام لای پاهای مرا نوازش می کرد و در شکاف لای پاهایم موزون و ریتمیک می چرخید و مرا به اوج لذت می برد. حتی یک لحظه از بوسه های ممتد بر روی شانه ها و گردن من دست نمی کشید. بوسه های تب دارش، نوازش های لذت بخش سینه هایم و حرکت هنرمندانه انگشتهایش در بین پاهایم، پاسخ گوی همه ی خواهش های درونی من بود. با سرعت گرفتن بازی انگشت های دستش، دیگر توان نفس کشیدن از من سلب شد. رعشه ای خواستنی تمام وجودم را گرفت، بی اختیار و غیر ارادی به شدت می لرزیدم و او مرا محکمتر در آغوش فشرد. بدنم همراه با کم شدن سرعت بوسه ها و نوازش انگشتانش، در میان بازوانش آرام گرفت…
هنوز برف بود که به شدت می بارید و من آرزو می کردم هیچ گاه این شب رویایی برفی به صبح نیانجامد…

 

 

نوشته: امیر

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «شب رویایی برفی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا