دنیای کوچیک من

یادمه اون روزا سی سالی رو سن داشتم. یه چندسالی بود درسمو تموم کرده بودم و یه آلونکی واسه زندگی اماده کرده بودم. خسته و کوفته از ماشین پیاده شدم و خواستم درب پارکینگ رو باز کنم، بحث و جدلم با رئیس کلافم کرده بود. تو حال خودم بود که یه صدایی منو به خودش کشوند؛ فورا برگشتم و یه دختر که شاید به زور بیست سالش میشد نظرم رو جلب کرد ….آخه این وقت شب با این سر و وضع اونم تنها چیکار میتونست داشته باشه….

 

تا اومد حرف بزنه دیگه نتونست رو پاهاش بند شه و از حال رفت. حالا من مونده بودم و شانس بد خودم گفتم دیدی چی شد آش نخورده و دهن سوخته حالا این رو چیکارش کنم!
خواستم ببخیال شم با خودم گفتم گناه داره طفل معصوم از بین میره تو این سرما در ضمن دیروقتم بود نمیدونم چرا ولی بیخیال زنگ زدن به پلیسم شدم و گفتم فردا تحویلش میدم.
با خودم اوردمش تو خونه و براش یکم سوپ درست کردم. سوپ رو بهش دادم و یه جا گرم و نرم براش تو اتاق خواب خودم درست کردم. تقریبا به حال خودش اومده بود و ازم تشکر کرد و شاید به یه چشم بهم زدن خوابش برد. مثل این بود که هزار ساله نخوابیده…

 
تازه متوجه زیباییش شده بودم، درسته ضعیف بود ولی خیلی زیبا بود. از اتاق اومدم بیرون و رفتم کنار بخاری دراز کشیدم و یه پتو انداختم رو خودم. فکر و خیال نمیذاشت خوابم ببره ولی به هر بدبختی بود خوابیدم. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود نکنه اینا همش نقشه بوده که خونه رو تیغ بزنه؟؟!! سریع بلند شدم در اتاق و باز کردم و دیدم نه هنوزم خوابه خوابه؛ نور ضعیف آفتاب رو صورتش افتاده بود و زیباییش و دو چندان کرده بود. حوصله شرکت رفتن رو نداشتم و زنگ زدم به بهونه بیماری دو روز مرخصی گرفتم. رفتم توی آشپزخونه و صبحونه رو آماده کردم. مثل اینکه کلا بیخیال پلیس شده بودم. برگشتم دیدم پشت سرم هست اونو سر میز دعوت کردم، تو چشماش تردید موج میزد تا اومد حرف بزنه تو حرفش پریدم و گفتم هیس!!! حالا وقت واسه حرف زدن زیاده. رفتم لباس پوشیدم و از بین لباسای خواهرم یه دست لباس براش آوردم(آخه خواهرم معمولا میومد پیشم میموند) بهش گفتم بعد صبحونه یه حموم هم برو. بدون معطلی از خونه زدم بیرون. نمیدونم چرا ولی بهش اطمینان داشتم. حدودا سه ساعت طولش دادم و موقع برگشتن رفتم و دوتا پیتزا واسه ناهار خریدم. وقتی در خونه رو باز کردم دیدم تو حیاط نشسته و داره رو تختی رو میشوره. به حرف اومد و گفت شرمنده من دیشب اینجا رو به گند کشیدم. گفتم این چه حرفیه و از این تعارفای معمول. اصلا طوری رفتار نمیکردم که فکر کنه اینجا اضافست و از این حرفا…

 

وقتی رفتم تو از تعجب داشتم شاخ در میوردم!! تا حالا اینقد خونه رو مرتب ندیده بودم. اومد داخل نشستیم باهم ناهار رو خوردیم به خودم اومدم دیدم مثل یه تیکه ماه شده بود. بعد ناهار و استراحت از اتاق اومدم بیرون دیدم آماده شده که بره. بهش گفتم کجا؟؟ گفت تا اینجاشم ممکنه شما رو به دردسر انداخته باشم. دستشو گرفتم و نشوندمش زمین گفتم حالا تعریف کن؟؟ دو دل بود ولی مثل اینکه اونم تو همین یه روز وابسته شده بود. از این گفت که بعد مرگ برادرش که تنها عضو خانوادش هست (بقیه اعضا طی یک تصادف کشته میشن) صاحب خونشون بهش پیشنهاد میده که اگه باهاش رابطه داشته باشه بهش اجازه میده تو خونه دوباره زندگی کنه. اونم به همین دلیل از اونجا فرار کرده و بعد دو روز من بهش جا دادم.
همونطور که گفتم بهش خیلی وابسته شده بودم و اگه نخوام دروغ بگم عاشقش شده بودم. تازه یادم اومد اسمش رو هم نپرسیدم. وقتی بهش گفتم اولش خندش گرفت و بعد با همون لحن گفت دنیا هستم. منم گفتم اسم منم سیاوش هست. نشستیم پیش هم و تمام داستان زندگیمون رو براهم تعریف کردیم.

 

چند روزی به همین منوال گذشت و روز به روز بیشتر بهم وابسته میشدیم. کم کم قضیه ازدواج برای من جدی شده بود ولی اون میگفت اگه خانوادت بفهمن مخالفت میکنن. راستم میگفت با اون اخلاقی که من از خانوادم میشناختن مخافت رو شاخمون بود. زنگ زدم به خواهرم و فورا احضارش کردم!! آخه به هیچکس اندازه اون اعتماد ندارم ، از بچگی محرم رازهای همدیگه بودیم. اصل ماجرا رو براش تعریف کردم و برام جالب بود که اونم بدون هیچ مخالفتی از دنیا خوشش اومده بود. با هم نقشه کشیدیم که دنیا رو یکی از دوستای آجیم معرفی کنیم، ریسکش بالا بود ولی دل صاحب مرده رو هیچ کاریش نمیشد کرد. دنیا مدام میپرسید یعنی میشه سیاوش؟؟؟ منم که تردید داشتم جوابی نداشتم که بدم ولی مثل این که آجیم خودش بیشتر مشتاق بود( این چند روز دنیا و آجیم خیلی باهم گرم گرفته بودند) جواب میداد چرا نشه!!! مطمئن باش که میشه. درواقع آجیم به خودمم دلداری میداد میگفت که من آدم شناس خوبی هستم مطمئن باش که دختر بدی نیست. حالا همه منتظر جواب خانواده بودیم که در کمال ناباوری اونا کار رو به آجیم سپردن.ما هم خوشحال از این اتفاق فقط یا چیز مونده بود . آزمایش سلامت!! خدارو شکر اونم به خیر گذشت. با توجه به این که دنیا پدر نداشت عقد با حضور خانواده من انجام شد و بعدشم برای بستن دهن اقوام فضول تصمیم گرفتیم که به جای عروسی بریم ماه عسل…

 

الان چهار سال از اون ماجرا میگذره و حاصل این عشق یه پسر دوسالست که مثل مامانش عاشقشم.

 

 
نوشته: سیاوش

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

4 دیدگاه دربارهٔ «دنیای کوچیک من»

  1. داستان باحالی بود.اولش ادم فکر میکرد که قراره فقط یه رابطه سکسی بینشون باشه. اگر بعضی ادما فکرشون مث شما باشه خوبه

  2. راحیلا

    سلام درود و صد شرف به مردانگی و غیرتت مرد در این زمانه خراب باید از جنس اسمون باشی که چنین مردی . مرحبا برادر من مرحبا

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا