عمویی

سلام من عمویی ام.
البته از اون روزی که منو امیرسام با رویاخانوم آشنا شدیم عمویی شدم.
رویا تقریبا قد کوتاهی داشت برا همینم به امیرسام برا شوخی میگفت بایایی! منو امیرسام خیلی باهم رفیق بودیم حتی از داداش هم بهم نزدیکتر بودیم برا همین همیشه سه تایی باهم بودیم. البته به جز مواقعی که باهم کار خصوصی داشتن که من اونارو تنها میذاشتم! یه روز رویا باصدای نازک وبچه گونه بهم گفت عمویی! گفتم چی؟ عمویی؟ گفت امیرسام بابامه توهم عموم میشی دیگه!!! خلاصه از اون موقع بود که من شدم عمویی. اینقدر بهم گفت عمویی که حتی دوستاش هم به من گفتن عمویی. بعد از اون حتی رفیقای خودمم بیشتر بهم میگفتن عمویی.
البته خودمم از اسم عمویی بدم نمیومد چون یه جورایی اسم جالبی بود و با این اسم خیلی کارا میکردم و میدونستم کسی اسم اصلیم رو نمیدونه که بخواد کاری بکنه.وتقریبا دیگه همه منو به اسم عمویی میشناختن.
بزارین یه فلش بک بزنیم به عقب به موقعی که هنوز با امیرسام و رویا و مینا ومهرنوش و نیلوفر و…(که قرار داستان آشنایی و رابطه ی منو امیرسام باهاشون رو براتون بگم)آشنا نشده بودم :

 
من الان 19 سالمه. سال دوم وسوم دبیرستان توشهر اصفهان بودم.سال سوم بودم که امیرسام تازه وارد کلاس مابود.من قبل از اون درس خیلی خوبی داشتم با وجود فوت بابام توسال اول دبیرستان که دقیقا توی فصل امتحانات توی یه تصادف که باهم بودیم اتفاق افتاد و بابام فوت کرد من با وجود افت بسیار اون سال رو بامعدل17پاس کردم.البته فوت پدرم تازه شروع مشکلات من بود اما با این حال سال دوم رشته ی ریاضی رو تونستم با نمره ی 18 وخورده ای تموم کنم.من آدم خیلی شوخی بودم.یه جورایی اصلا نمیشه بامن جدی بود و وقتی با من هستید فقط باید بخندید و بس.بچه ی پیش فعالی بودم ولی هیچ موقع از درسم غافل نمیشدم.

 
رسیدیم به سال سوم. امیرسام پسر خوشتیپی بود و چهره ی جالب و بامزه ای هم داشت.همون یکی دو روز اول بود که با شوخی های همیشگی من با بچه های جدید آشنا میشدم.ازهمون روزی که با امیرسام آشنا شدم باهم خیلی رفیق شدیم.ازهمون اول هم خیلی با هم حال میکردیم.هردومون شوخ وباحال بودیم. خلاصه ازاون موقع به بعد جدا از شوخی برا هم مثل دوتا داداش شده بودیم.
از اون به بعد بود که دیگه بنده از میادین درس و کلاس ومدرسه که البته با مراسمی با شکوه و مجلل که از بنده به طور کامل تقدیر و تشکر به عمل آمد به صورت کاملا حرفه ای خداحافظی کردم به طوری که فقط اسم بنده محض تبرک و خوش یومی در دفتر مدرسه و لیست استادان محترم ماهانه یک الی دو دفعه محض اطمینان از غیوب اینجانب قرائت میشد.
یه همکلاسی داشتیم به اسم علی که وضع مالی خوبی داشت که ما اکثر مواقع البته برای رعایت احتیط که احیانا اگر جای به مشکل برخوردیم… چرا بر بخوریم؟؟؟علی جون زنده باشه!!! البته ماهم ازنظر عاطفی و احساسی اون رو تامین میکردیم که در پاره ای اوقات به بد شدن حال سوژه و دچار شدن آن بدبخت به دل درد از شدت خنده می انجامید!
القصه : علی خان ما اون روزا یه دوست دختر داشت به اسم رویا که برای ما از حسنات و وجنات این موجود ذره بینی که بعدها فهمیدیم که حدود 65 مترو70 سانت ایشان زیر زمین موجود است تعاریف زیادی به عمل آورده بود.

 

 
چون علی خان علاقه ی وافری به بنده و جناب امیرسام داشت به اصرار زیااااااااااااااد که باید بیاین با رویا(که در آن زمان به رویاچی رویا کوچولو وبعد به رویا و در آخر به رویا جنده تغیر نام داد)آشنا بشین.
یه روز که تقریبا مثل همیشه خونه ی امیرسام خالی از سکنه بود من و امیرسام و علی خان با کوله باری از خوراکی و نوشیدنی های گرم وسرد و به خصوص وسایل لهب و لعب و سرگرمی عازم اونجا شدیم.
سرگرم پرواز و چکاب کامل لایه ی اوزون بودیم که علی خان قرار شد به رویا بزنگه و اون رو به میهمانی ما دعوت کنه.بعد از حدود نیم ساعت یه نفر زنگ در رو زد.من رفتم در و باز کردم که دیدم کسی پشت در نیست! چندتا بدوبیرا گفتم و در رو بستم برگشتم یه دفعه دیدم علی خان یه دختر فسقلی رو بغل کرده و جلوم وایساده.که با وجود اینکه بغلش کرده بود باز هم به زحمت میش اون رو دید!

 
– این دیگه کیه ؟؟!!
– رویاست دیگه!!!
– چه جوری اومد تو که من ندیدم ؟
– جدی ندیدیش؟؟؟
– نه مردونه!!! خوب شد لهش نکردم!!!
خلاصه بعد از استقبال گرم و مراسم آشنایی وعیش و نوشی که با هم دیگه داشتیم قرار شد علی خان با اون فسقلی برن تو اتاق.(که ضمنا اینم اضافه کنم علی خان عرضه ی این کارا رو نداشت شرت میبندم با یکم لب و مالش کارش حل شد!)
فردای اون روز قرار شد همگی(منو امیرسام و رویا)بریم خونه علی خان. چهارتایی سوار تاکسی شدیم کنار خونشون پیاده شدیم کرایه سه نفردادیم رفتیم داخل.
اونجا بود که تمام ماجراهایی عمویی شروع شد…
……………

 
وقتی خاطرات خوب یا بد گذشته رو ورق میزنم یا هرموقع با دیدن یه صحنه یا یه چیزی یاد گذشته میوفتم از خود بی خود میشم میرم تو حال خودم بی اختیار و آروم آروم اشک از گونه هام جاری میشه.بعضی مواقع حرفهای رفیقام رو دیگه نمیشنوم میرم تو فکر حتی اونا رو نمیبینم… دیگه فقط خاطره… آخ… دلم نگیر بهونه… آره شاید این تقدیرمونه… ولی نه این حقمون نبوده…
دیشب بعد از چند سال دوباره برگشته بودم به اونروزا. اون روزایی که با وجود اینکه وجودمون سرشار از غم بود ولی هرگز لبخند از لبهامون برداشته نمیشد.یادم میاد تو جمع رفیقامون هیچ کس حق نداشت اخم کنه یا ناراحت باشه چون خودش میدونست چه بلایی سرش میاد برای همین کارمون شده بود خنده خنده و خنده…
حتی گاهی اوقات اینقدر بچه ها رو میخندوندم و مسخره بازی در میاوردم که چندین بار خیلی جدی دعوام میکردن یا حتی شده بود منو بزنن که بس کن دیگه بسه! ولی من حالیم نبود اونقدر میخندیدمو میخندوندم که بعضی ها که طاقت نداشتن و کاری هم نمیتونستن بکنن از کنارمون میرفتن که پپیشمون نباشن!
دیشب وقتی قسمت یک رو تموم کردم و لپ تاپم رو با ناراحتی بستم نگاه که به ساعت کردم ساعت بهم آروم گفت که ساعت 6 صبح شده. تعجبی نداشت.تقریبا دیگه شب نشینی و میهمانی گرفتن با سیگارو مشروب و خاطره ها کار هرشبم شده.ساعت6:30بود که خوابم برد.

 
گوشیم داره زنگ میخوره
آرش بود
– میای بریم کوه صفه ؟
– نه
– چرا؟
– چون حالش رو ندارم میخوام یکم کپه مرگم رو بزارم بخوابم
– بازم تنهایی شب نشینی کردی؟
– به توچه من چیکارا مینکم؟مگه بابامی که سوال پیچم میکنی؟
– داداش به خدا برا خودت میگم. داری خودتو میکشی
– نکته اینجاست که دقیقا میخوام به همین برسم
– توروخدا این حرف و نزن داداش ما خوبیتو میخوایم. ببین…
– آرش خواهشا چرت نگو. تو هم مثل بقیه رفتی تو فاز نصیحت. مردونه بس کن حال و حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو ندارم
– اذیت نکن بیا دیگه الان میام دنبالت
– آرش میدونی نمیام اصرار نکن دیگه. اه

 
گوشی رو قطع کردم.بعد از اینکه اون اتفاق افتاد و امیرسام رفت توی کما و حافظشو از دست داد دیگه ندیدمش.به خدا تقصیر من نبود ولی چند نفر که به رفاقت ما حسودی میکردن رفتن و زیراب منو پیش امیرسام و خانوادش زدن.از اون روز به بعد دیگه ندیدمش.
دیگه اون عمویی قدیم نبودم.یه جورایی دیگه اصلا خودم هم نبودم نمیتونستم باور کنم که اینقدر ساده چندتا نامرد مارو الکی از هم جدا کنن.ما تازه برا آینده ها برنامه ریزی کرده بودیم که مثل همیشه این دفه کی و چه جوری دهن کی رو سرویس کنیم که یه دفعه همه چی خراب شد.بگذریم. دیگه حال و حوصله ی هیچکس حتی خودم رو نداشتم.همه هم میخوان خودشون رو تو دلم جا کنن وبگن ماهم به فکرتیم از این کسشعرها.ولی نمیدونن بی خود نبود که به من و امیرسام میگفتن کسکش.حالم از همشون به هم میخوره. اه دوباره اعصابم رو خورد کردن
ساعت رو نگاه کردم. 8 بود. دیگه خواب از سرم پریده بود بلند شدم رفتم آشپزخونه یه لیوان مشروب ریختم دیدم دیگه آخراشه.اومدم تو اتاقم گوشیمو برداشتم زنگ زدم رفیقم.گفتم امید یه شیش هفتا از همون همیشگی ها برام بیار.نیم ساعت دیگه هفتا کله اسبی آورد. منو امیرسام خیلی باهاشون حال میکردیم.خیلی هم خاطره با این ویسکی های امید داشتیم.
یادش بخیر اولین باری که ازشون خوردم برمیگرده به موقعی که دوماه از رفاقتمون میگذشت.اونروز مثل همیشه زیاد خورده بودم.همیشه امیرسام بعد از خوردنمون میگفت من توبه میکنم که دیگه با تو نخورم اما من گوشم ازاین حرفها پر بود و بازم میخوردم.گوشی امیرسام زنگ زد.رویا بود.نیم ساعت بعد اومد خونه شون و مثل همیشه اول از همه بعد از گفتن سلام عمویی لباسشو درآورد و رفتن توی اتاق بعد یه یه ساعت که با کرم ریزی های همیشگی من همراه بود اومدن بیرون.

 
– خسته نباشین! کارتون به سلامتی تموم شد؟
– نه! مگه توی کسکش گذاشتی؟
– منکه کاری نکردم! ها؟ کردم؟ رویا؟؟؟
– نه عمویی کاری نکرد فقط کم مونده بود بیای جفتمون رو بکنه!
– نگو!!! من؟؟؟ شمارو؟؟؟ نه از این کارا خوشم نمیاد میدونی که؟
– البته عمویی با این کاراتون مارو بدتر گاییدین! مگه گذاشتی کارمون رو بکنیم؟
– نه تورو خدا میخواین برین یه دو سه ساعت دیگه بازم سکس کنین؟ها؟
خسته نمیشین هر روز هر روز فقط سکس میکنین؟اصلا وقتی برا صحبت کردن دارین؟
– صحبت میکنیم اما خیلی کوتاه. بیشتر با کلمات بازی میکنیم. البته من. چون رویا جز با اکبر(امیرسام کوچولو رو میگفت)باچیز دیگه ای بلد نیست بازی کنه!
– مثلا یکی از اون کلماتی که به کار میبرین رو بگو؟
– بیشتر از همه از کلمه ی آخ استفاده میکنیم که معانی مختلفی میده!
– استاد بیشتر میشه توضیح بدین؟
(منو امیرسام همینجوری ادامه دادیم درحالی که رویا قلتان قلتان به دور خانه میچرخید)

 
– مثلا اگر حالت سکس سگی باشد و آخ از بنده صادر شود به معنای این است که تخم های نازنین بنده بر اثر شدت تلمبه کمی به وجد آمده است! اگر این کلمه در حالت فرقونی از هر دو بازیکن شنیده شود به معنای ادامه ی کار میباشد و اگر رویا آخ رو به کار ببرد به معنای خطا وبنده به گرفتن کارت زرد و دوباره جازدن اکبر مجازات میشوم اما اگر…
– اجازه استاد موردی هست که در آن آخ به معنای آرامتر کردن و یا به معنای درد باشد؟
– سوال خوب و بجایی بود. باید خدمتتان عرض کنم که در هیچ یک از موارد موجود به این معنی نیست.اما در صورتی که صدای آخ گفتن از سوی مفعول یعنی کسی که در حال جر خوردن میباشد شدیدتر شود و در آخر به فرار آن شخص و گریز از میدان شود به این معناست که بنده دستشویی دارم کمی صبر کن با قوای بیشتری باز خواهم گشت!
هرچقدر که ما بیشتر در مورد معانی مختلف آخ بحث میکردیم شدت قلت خوردن رویا افزایش می یافت.رویا که از شدت خنده نمیتونست درست حرف بزنه در آخر و با تلاش زیاد فرمود: بچه ها تورو خدا بس کنین دارم میمیرم… ماهم که چیزی حالیمون نبود همینطور ادامه میدادیم تا جایی که فهمیدم این کلمه ی اسرار آمیز معانی دیگری چون: دنیا در حال نابودی است‚ بابام یا بابات سر رسید‚ حامله شدم‚ و حتی سلام در حال حاظر قادر به پاسخ گویی نیستم لطفا بعدا تماس بگیرید هم معنی میده!
خلاصه بزار اصلا بگم این رویا خانوم چی شد که با ما ارتباط برقرار کرد واینکه در حال حاظر علی خان که اونروزا به علی گوجه معروف بود کجا به کون دادن مشغول است…
با من باشین…
“عمویی”

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا