عشق در کلاس زبان

سلام به همه ي بچه هاي باحال شهواني چند باري بود كه داستان هاي شما دوستان رو مي خوندم و تصميم گرفتم كه كه داستان خودمو براتون بگم اسم من پژمانه و تو شيراز زندگي مي كنم داستان از اينجا شروع مي شه كه من يه دو سالي مي شد كه مي رفتم كلاس زبان تا اينكه ترمه جديد شروع شد روز اول كه رفتم هيچكس نيومده بود جز يه دختر ديگه اي (آخه كلاس ما قاطيه ) اين دختره اسمش سحر اون يه كلاس زبان ديگه اي اومده بود حالا مي خوام از خصوصيات اين سحر خانم براتون بگم يه دختر ساده با قد 150 و هيكل تو پر و يك سالم از من بزرگتره اون بدون هيچ آرايشي خيلي خشكل بود خلاصه ما از همون اول رفتيم تو كف اين دختره (تا اوون موقع من به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشتم اصلا به عاشق شدن اتقاد نداشتم ) خلاصه بعد از 1 ماه كه ديگه حسابي سر كلاس با هم آشنا شده بوديم تصميم گرفتم برم باهاش صحبت كنم خلاصه كلاس كه تموم گفتم الن وقتشه كه برم باهاش صحبت كنم آ خه اون خودش تنهايي مي رفت خونشون (خونشون قصرالدشت بود) خلاصه ما دلو زديم به دريا رفتم پيشش باهاش صحبت كردم تا شمارمو بهش دادم قرار شد بهم زنگ بزنه ولي اين كارو نكرد يعني ديكه اصلا نيومد كلاس زبان تا اينكه ترم بعدي شروع شد اونم بازم با من هم كلاس شد 3 ماه از اين ماجرا مي گذشت كه من به اون شمارمو داده بودم حسابي زد حال خورده بودم خيلي ناراحت بودم حتي تو كلاس سعي مي كردم كمتر چشمم بهش بيفته
 
كاملا نااميد بودم كه سر كلاس زبان معلم ما موضوع دوست دخترو پسرو كشيد وسط و از همه خواست كه بهش بگن كه آيا دارند يا نه همه گفتند ديگه نوبت من شده بود زبونم قفل شده بود بغذ تو گلوم گير كرده بود چون قبل از اينكه نوبت من بشه سحر داشت حرف مي زد و تو حرفاش گفت كه دوست پسر داره (خيلي زورم گرفته بود پيش خودم مي گفتم اگه تو دوست داشتي برايه چي شماره ي منو گرفتي ) خلاصه اشك تو چشمام جمع شده بود و اگر مي خواستم حرف بزنم گريم در ميومد آخه خيلي دوستش داشتم خلاصه به بهونه ي سرفه از زيرش در رفتمو از كلاس زدم زدم بيرون رفتم تو دستشويي كلي گريه كردم بعد كه خودمو خالي كردم دست و صورتم رو شستمو اومدم سر كلاس معلمم فهميده بود (خودش بعدن بهم گفت ) بالاخره اومدم سر كلاس نشستمو بي خيال همه چيز شدم كه يه لحظه چشمم به چشم سحر افتاد يه چشمك به من زدو خنديد نفهميدم منظورش چي بود ولي من رومو كردم اون طرف اهميت ندادم تا اينكه كلاس تموم شد منم سريع بدون خداحافظي از بقيه اومدم بيروون سوار موتورم شدم و رفتم(موتور من شبيه موتور سنگين ها بود 400 بود) رفتم خونه يه بحثي هم تو خونه با داداشم داشتم از خونه زدم بيرون رفتم خونه ي خالم شبو اونجا موندم تمام طوله شب و بيدار بودم همش تو فكر چشمك سحر بودم كه منظورش از اين حركت چي بوده تو اين فكرا بودم كه يكدفعه گوشيم زنگ خورد شمارش ناشناس بود حوصلشو نداشتم جواب ندادم 3 بار به طور كامل زنگ خورد ولي من جواب ندادم بعد از اين زنگ ها برام يه اس اومد بازش كردم ديدم نوشته سلام من سحرم جواب بده آقا ينو گفت انگار دوباره بدنيا اومده بودم ولي وقتي زنگ زد سعي كردم خوشحاليم رو نشونش ندم كه فكر هاي آنچناني پيش خودش كنه خلاصه زنگ زده گفت چرا جواب نمي دي گفتم داشتم درس مي خوندم آخه فردا امتحان دارم حالا توهم قطع كن بدبن زنگ بزن آخه هيچي نخوندم(الكي) اونم قبول كردو كفت فردا بعد از كلاس زبان وايسم كارم داره منم قبول كردم و قطع كردم حالا از اوون موقع از ناراحتي خوابم نمي برد حالا از خوشحالي خوابم نمي برد خلاصه اين شب تا صبح 1 سال برام طول كشيد تا اينكه زمان مقرر فرا رسيد و من رفتم كلاس زبان
 
كلاس تموم شد من رفتم پيش سحر دستش رو آورد جلوي من تا باهاش دست بدم منم كم نياوردم اين كار رو بدون هيچ استرسي انجام دادم (راستش رو بخواين اين اولين باري بود كه با يك دختر دست مي دادم در اصل اين اولين باري بود كه با يه دختر دوست مي شدم) بعد با هم از كلاس زديم بيرون رفتيم كه بگرديم خيلي حس خوبي داشتم ساعت هم تند وتند داشت مي گذشت ساعتم نزديكاي 10.5 بود كه رفتيم يه رستوران توپ اسمش هفت خان بود خلاصه شامو خورديمو اومديم بيرون يه تاكسي دربست گرفتم تا برسونمش خونشون تو تاكسي دستش رو گرفته بودمو همش حرفاي عاشقونه دره گوشش مي زدم خيلي خوشحال بودم آخه سحر برام همه چيز بود به طور كامل همه ي زندگيم بود تا رسيديم خونشون وقتي مي خواست پياده شه يه بوسه ي آروم رو لبام كرد بعدشم يدونه هم رو گونه ام كرد و گفت خيلي دوستت دارم عشقم اينو گفت و رفت . ديگه از اون روز همش باهاش مي رفتم بيرون تا اينكه زدو مادر بزرگم (مادر پدرم ) فوت كرد (خدا رفتگون شما رو هم بيامرزه ) تمام فاميل هاي پدريم تو بندر عباس زندگي مي كنند حتي پدرم اون اونجا چندتا مغازه تو مجتمع تجاري داري كه اجارشون داده خودشم تو يكي از اين مغازه ها كار مي كنه لوازم خوانگي مي فروشه خلاصه اين اتفاق افتاد برادر و مادرم رفتن بندر من نمي تونستم برم اونجا چون اينجا دانشگاه داشتم
خلاصه منم تصميم گرفتم كه سحر رو دعوت كنم خونمون ولي اون منو قافلگير كردو گفت كه امشب تولد دختر خالشه منو دعوت كرد كه برم اونجا منم با موتورم رفتم خونشون تولد خوبي بود منو سحرو دختر خالشو دوست پسر دختر خالش تولد تموم شد اونا دوتا رفتن فقط من موندمو سحر دوتايي رفتيم رو مبل نشستيم دستمو كردم تو موهاش ازش پرسيدم شيطون اون روز كي رو مي گفتي دوستته گفت منظورم تو بودي عزيزم اينو كه گفت لبمو گذاشتم رو لبش تا 2 دقيقه داشتيم با هم لب مي داديم خيلي عاشقانه اين كارو مي كرديم اون واقعا منو دوست داشت منم همين طور تو اون لحظه بهش گفتم آماده اي گفت براي چي گفتم براي سكس اون با يه بوسه تاييد كرد منم شروع كردمو زير گردنشو بوسيدم اصلا فكرش رو نمي كردم كه من تا اينجا پيش برم جونم براتون بگه كه بوسه هاي من تند و تند تر مي شد آه ناله سحرم بالا مي رفت لباسش رو در آوردم وايييييييييييييي چي مي ديدم يه سينه ي خوش فرم سفيد تا ديدمشون شروع كردم به ليسيدنشون ( آخه سوتين نپوشيده بود ) خيلي برام شيرين بود بعدش آروم آروم رفتم طرف نافش تمام طول راه رو داشتم مي بوسيدم كه سحر بهم گفت عزيزم تمومش كن برو سر اصل كاري آروم دامنش رو در آوردم شرتشو هم با اون در آوردم يه كس ترو تميز الانم كه يادش مي افتم آب دهنم راه مي افته خلاصه با زبونم داشتم مي ليسيدم اون كس صورتي خشكل رو كه سحر ارضا شد
 
بعد از اين سحر بلند شد گفت اينو بده به من كيرمو محكم گرفته بو دمي خواست برام ساك بزنه راستش رو بخواين من از كار خوشم نمي آيد ولي براي اينكه دلش رو نشكونم بهش اجازه دادم بعد از 1 دقيقه از دهنش در اوردمو گفت بذار تو كسم سحر اپن نبود و منم به اصرار اون شروع كردم خيلي داغ بود واقعا تو عمرم اين همه حال نكرده بودم ديگه اين آخرين چيزي بود كه از خدا مي خواستم تا بعد از يه 10 دقيقه اي آبم اومد منم ريختم رو شكمش افتاد تو بقلش تا صبح همون طور خوابيده بوديم صبح هم با هم رفتيم حموم تو حموم اونجا هم 1 بار با هم سكس داشتيم واقعا برام رويا بود هيچ نگراني هم از بابت اپن شدن سحر هم نگران نبودم چون اونقدر عاشقش شده بودم و تصميم گرفتم باهاش ازدواج كنم و اين كار رو هم كردم و بعد از چهلم مادر بزرگم با سحر ازدواج كردم باور كنيد دوستان عزيز سكس بايد از روي عشق باشه نه از رو هوس چون واقعا ماندگاره منم الان يك 6 ماهي هست كه با سحر ازدواج كردم.
نوشته: پژمان

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا