عشقی که نیمه تموم شد

 

سلام من شادی 22سالمه تنها دلیل ورودم به این سایت این بود که بتونم خاطرمو بنویسم خاطره ای که حتی بعد از مرگ هم کسی نمیتونه از ذهنم پاکش کنه مربوط میشه به 2 سال پیش که عشقمو ازم گرفتن…

ازش دو سال بزرگتر بودم و اصلا تو ذهنم نمیدیدم که بخوام روزی باهاش باشم همیشه از لحاظ تیپ و قیافه حرف اول و میزد و من خیلی ازش خوشم میومد پسرخالم بود هرروز و هرشب میدیدمش چون خیلی باهم رفت و امد داشتیم البته خونوادگی
اصلا فکر بودن باهاشو نمیکردم

من تا قبل از اون با چند نفری دوست بودم ولی فقط یه هفته چون زیاد دوست نداشتم اونم فقط محض سرگرمی بود
یکسال تابستون تصمیم گرفتیم که ما با خونواده خالم بریم مسافرت…خلاصه حرکت کردیم و رفتیم من یه برادر هم دارم و اینکه خونوادم خونواده ای فوق العاده سخت گیری بودن و همیشه تحت کنترلشون بودم شاید همین باعث شده بود که من با همون چندنفر هم دوست بشم البته اینم بگم باهاشون هیچ رابطه ای نداشتم
خلاصه مسافرت بودیم و خوش گذروندیم و تو راه برگشت رفتیم دریا و رفتم کنار دریا ایستادم و به امواج نگاه میکردم و تو حال خودم بودم که دیدم پسر خالم اومد کنارم بهم گفت چرا تنهایی گفتم دلم گرفته گفت از چی گفتم همه چی گفت یکم حرف که زدیم حرفیو بهنم گفت که هیچوقت انتظار شنیدنشو نداشتم
(شادی من چند ساله که بهت علاقه پیدا کردم تا حالا با هیچ دختری نبودم چون همیشه به تو فکر میکردم تورو خیلی دوست دارم دیگه دیدم نمیشه نمیتونم طاقت بیارم حاظری با من باشی؟؟)
 
باورم نمیشد این پسرخالم بود با اون همه غرور جلوم ایستاده و اینارو بهم میگه؟؟!!!
من هم سریع گفتم نه اخ بمیرم نمیدونین چه ضد حالی خورد سرش و انداخت پایین گفت چرا شادی؟؟گفتم نمیشه سنهامون بهم نمیخوره تازه اگه ما باهم باشیم و بهم علاقه مند بشیم بعدش بهم نرسیم یا یچیزی بشه که ممجبور بشیم جدا بشیم خیلی سخت میشه گفت عشق به سن و سال نیست راست هم میگفت نمیدونین الان که اینارو دارم مینویسم چقدر دلم براش تنگ شده چقدر دوست دارم کنارش باشم اما….

خلاصه من قبول نکردم و در همین حین صدامون کردن که بیاین میخوایم برگردیم اونم با ناراحتی سوار شد و حرکت کردیم تا اینکه توی مسیر راه اینقدر بهش فکر کردم که تا بخودم اومدم دیدم وسط خیابون نشستم دارم گریه میکنم و اون اومد و دستمو گرفت و بلندم کرد و بردم تو ماشین و یکم بهم اب داد تا حالم جا اومد و دیدم که تصادف کردیم و اینقدر گریه کردم و وقتی چشمم بهش افتاد بهش گفتم من باهات میمونم
برگشتیم شهرمون و دیگه چند وقتی ندیدمش تا اینکه خبر دادن باباش بیمارستان بستری شده و اون هم شب و روز اونجاست رفتم بیمارستان ملاقات شوهرخالم و دیدم پسرخالم موهاشو کوتاه کرده وای نمیدونین چقدر خشگلو خوش تیپه دلمو برده بود اما فقط مشکل سنمون بود و من نمیتونستم به خودم دلخوشش کنم و اما دیدم ذره ذره داره اب میشه بخاطر پدرش بخاطر نه گفتن من
چندوقتی خودمو ازش دور کردم دیدم نمیشه دوسش دارم تا اینکه دوباره دیدمش و بهم پیشنهاد داد و من هم بهش گفتم باشه
نمیدونین سرم درد میگرفت برام گریه میکرد من مشکل معده داشتم و باید یه داروی گیاهی میخوردم تموم شهرو گشت تا برام پیدا کرد و بهم داد من هم چون خیلی تلخ بود نمیخوردم اما اون هم کنار من میخورد تا به منم بده و من خوب بشم هروقت یچیزیم میشد بدو میومد که چی شده….

 
اااااخ نمیدونین چی کشیدم چقدر دوسش داشتم
باهاش دوست شدم اما از اونجایی که خونوادم خیلی سخت گیر بودن (البته اون رفتارهایی که میکرد مامانم رو حساب فامیلی میذاشت و اینکه تک فرزند بود) من هم نمیتونستم بهش اس بدم
یه شب پیام دادم که میخوام برم مشهد و یه پیام عاشقونه براش فرستادم و زودی پاکش کردم
دیگه هروقت میخواستم بهش پیام بدم اول یه تک زنگ میزد و هروقت منم با تک زنگ جوابشو میدادم بهم پیام میداد همیشه حمایتم میکرد دنبالم بود هوامو داشت حیف….

تا اینکه دوستیمون عمیق تر شد بهش میگفتم بمیرر برام میمرد خیلی دوسم داشت
تا اینکه قول دادیم تا اخرش با هم بمونیم و هیچوقت از هم جدا نشیم حتی ازدواج
اما دست تقدیر با ما نبود و عشقمونو گرفت..

خلاصه ..اون میرفت پیش دانشگاهی و من ترم 2 دانشگاه بودم بیش از یک پسره 19 ساله میفهمید و درک داشت یروز بهم گفت بیا خونمون من هم که نمیتونستم خونوادمو بپیچونم نرفتم کلاس و رفتم خونه خاله درو باز گذاشته بود و من هم سریع پریدم تو دیدم تو اتاقشه و رفتم اونجا با هم یکم حرف زدیم و اهنگ گوش دادیم و بعد هم من رفتم هروقت جایی میرفتم بهش میگفتم رسیدم و انروز هم رسیدم خونه و بهش گفتم چند بار همینطوری رفتم خونشون یروز که رفتم اونجا اومد کنارمو دستمو گرفت قلبم داشت تند تند میزد صداشو میشنیدم دستم یخ کرده بود بهم گفت شادی من خیلی دوستت دارم تنهام نذار بعد اومد جلو لبامو بوسید و بغلم کرد و اروم اشک میریخت بوی تنش داشت دیوونم میکرد همیشه خوش بو و تمیز و شیک بود حتی تو خونه
اونروز هم گذشت و دفعه بعد تنهاییمون تو خونه تبدیل شد به سکس ایندفعه هم اومد کنارم و خیلی اروم شروع کرد منم چون دوسش داشتم قبول کردم و چیزی نگفتم اول بوس روی لب بعد گردن بعد بدنم من هیکلم خیلی قشنگه تعریف کمرم باریکه و باسنم یکم تپل رو فرمم خلاصه شروع کردن به خوردن همه جای بدنم برای اولین بار نمیدونین چه حالی داشتم اونم با کسی که دوسش داشتم اینقدر بدنش تمیز بود که دوست داشتم همه جاشو بخورم اما چون بار اولم بود هم بلد نبودم هم خجالت میکشیدم بوسیدمش و اونم تموم بدنم و میمالید و از پشت خیلی اروم و با نوازش گذاشت تو و با صدای نفسهامون و بوسه هامون ابش اومد و ریخت تو دستمال بعد که پیش هم نشستیم و نوازشم میکرد گفت عزیزم دردت نیومد گفتم نه حتی یه ذره تعجب کرد و گفتم بخاطر علاقه ای که بهت دارم بود که هیچ دردی حس نکردم یکم باهم بودیم و بعد رفتم خونه
دیگه کارمون همین شده بود میرفتم خونشون و سکس و باهم بودن و عشق بازی واما اینکه خالم میرفت باشگاه من هم تو اون ساعت میرفتم پیشش
 
واین هم بگم پسرخالم خیلی با غیرته و نمیذاشت کسی بهم نگاه کنه چون گفتم هم هیکلم قشنگه و هم خوشگلم بخدا تعریف نیست یروز که من از ساعت 7 تا 5 کلاس داشتم بهم گفت میای خونه دوستم من و تو تنها گفتم باشه صبح ساعت 7 بیدار شدم و دربست گرفتم تا اونجا رفتم پیشش رفتیم حموم و اونجا یه سکس داشتیم و اومدیم بیرون یچیز خوردیم و یکم خوابیدیم و بعد هم یکم لوس بازی و تا اینکه من ساعت 4 حاظر شدم که برم اصلا دلم نمیومد که برم از پیشش اینقدر بهم خوش گذشته بود که نگو
روز ولنتاین هم براش یه کیک گرفتم و رفتم خونشون و بهم هدیه داد یه عروسکی که از زیر دستتو میکنی توش و تکونش میدید یه نوزاده خیلی نازه و از اونجایی که من یه مشکل داشتم دکتر بهم گفته بود حامله نمیشم بهم گفت اینم نینیمون اخی…
اما حیف این روزها عمرشون کم بود و یروز دیدم مامانم میگه شادی برات خواستگار اومده
رفتم بهش زنگ زدم اینقدر گریه کردم که نگو به مامانم گفتم نمیخوام اما اون میگفت که پسره خوبه و فلانه و اینجور حرفها من تو گوشم نمیرفت این حرفها اما …
شب خواستگاری شد و به عشقم گفتم که امشب دارن میان وااااای خدااااااچرا؟؟
چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟رفتم بیرون اصلا نمیخواستم با اصرار خونوادم رفتیم تا حرف بزنیم دلم خون بود رفتیم تو اتاق و اون از خودش گفت منم هیچی نگفتم بعد که از اتاق رفتیم بیرون گفت همه چی حله ما مشکلی نداریم با یه خشم نگاش کردم
 
اونا که رفتن به مامانم گفتم نمیخوام اما گفتن که باید چون خوبه….
عشقم اس میداد و میزنگید اما رو نداشتم بهش بگم تا صبح گریه کردم و صبح هم بهش اس دادم که اینجوری شد
کلی گریه کرد
رفتم پیشش گفت شادی نکن گفتم دست من نیست میگن باید اما هرکاری کردم نشد دهنم بستهبود نمیتونستم حرف نزنم واای چه روزهای بدی بود چشممو باز کردم دیدم تو اتاقه عقدم وقتی عاقد داشت خطبه میخوند برای بار سوم رفتم بگم نه یکم مکث کردم که گفتن زیر لفظی میخواد و منم با صدای اروم گفتم بله
حالم داشت بد میشد
وقتی باهاش نامزد کردم اصلا بهش علاقه ای نداشتم ازش بدم میومد
حالم خیلی بد بود اصلا روزم به خوبی نمیگذشت پسرخالمم گفت من ازت نمیگذرم و اشک میریخت و میگفت من چه بدی بهت کردم
اما بخدا دست من نبود همه چیز خودش پیش رفت من هیچکاری نکردم
اونم گفت من میرم بهش میگم که تو با من بودی و الان با اونی ازش خواستم اینکارو نکنه اما گوشش بدهکار نبود
تا اینکه دوستم بهش زنگ زد و یکم بدو بیراه بهش گفت و گفت تو اگه واقعا شادی و دوست داشته باشی حاظری خوشبخت بشه نه اینکه بدبختش کنی اونم بیخیال شد و چند وقتی نمیدیدمش و خبری ازش نداشتم دلم خیلی براش تنگ بود اصلا به نامزدم علاقه نداشتم و اصلا نمیتونستم باهاش کنار بیام
 
کم کم با پسرخالم حرفی شدم و دیدمش و بهم گفت شادی هیچوقت ازت نمیگذرم
قلبم داشت اتیش میگرفت داشتم میمردم با این حرفش اصلا تحمل نداشتم که بهم اینو بگه
خدایا چرا؟؟ولی همیشه میگم شاید خواست خدا حکمتی داشته
قبل از عروسیم به عشقم اس دادم که برای عروسیم بیا اخه همیشه بهم میگفت دوست دارم شب عروسیمون لباس عروسی ای بپوشی بشی شبیه توت فرنگی ببینم چه شکلی میشی با ارایش
شب عروسیم شد و اونم اومد و وقتی رفتم خونه مامانم خداحافظی از در اومدم بیرون جلو در دیدمش بهم خندید و گفت خوشبخت بشی و غمو تو چشماش دیدم
حالم اصلا خوب نبود رفتیم خونه چون مریض بودم شوهرم باهام کار نداشت خداروشکر
ولی اصلا نمیتونم با شوهرم کنار بیام اصلا دوسش ندارم سر هر مسئله ای باهاش بحثم میشه یه مردیه که همیشه پای تلویزیونه و اصلا بهم توجه نداره و منو بیرون نمیبره اصلا هیجا نمیبره فقط خونه مامانم اون هفته ای یا دوهفته یبار
اصلا ازش راضی نیستم نمیخوامش
2 سال گذشته اما نتونستم فراموشش کنم
نمیدونم تا کی میخوام طاقت بیارم دارم خسته میشم
نمیدونم چیکار کنم؟؟؟
هروقت میبینمش میگه خیلی تنهام دارم ذره ذره اب میشم کاش خدا کاری کنه یا فراموشش کنم یا یه فراموشی بهم بده که همه چیز از یادم بره
البته میدونم اگه فراموشی هم بگیرم عشق اولم از یادم نمیره
این داستانم بود و من خیلی غمگین شدم دیگه هیچی نمیتونه خوشحالم کنه
و بدتر اینکه من نمیتونم بچه دار هم بشم و اینو چون پسرخالم میدونه بیشتر ناراحته
خدایا کمکم کن دیگه نمیکشم …..

نوشته: شادی

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «عشقی که نیمه تموم شد»

  1. هرچي خدا بخوا همون ميشه فقط به فكر زندگيت باش.تو به شوهرت خوبي كن تا كمكم بهتر بشي براي بچه دار شدنم باز هم توكل

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا