رفت و من هنوز باورم نميشه

سلام دوستان عزیز علی هستم 20 سال از تهران . خاطره ای رو که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به اسفند سال 1390 . تقریبا دو سه روز بیشتر به عید نمونده بود .
من و آناهیتا از بچگی با هم دوست بودیم . یعنی از همون موقع که میرفتم آمادگی . آنا 1 سال ازم کوچیکتر بود . این رو بگم که من مسلمان هستم و آنا مسیحی بود . آنا از همون بچگی واقعا جذاب و خوشگل بود . طوری که همه بهش میگفتن عروسک فرنگی . فکرشو بکنید یه دختر 5 ساله خوشگل و فوق العاده سفید با موهای بور روشن. اگه بگم طلایی بود دروغ نگفتم . تقریبا با هم همسایه بودیم . خونه دیوار به دیوار نه . اما چند تا خونه با هم فاصله داشتیم . همیشه با هم همبازی بودیم . هر روز عصر همدیگه رو میدیدیم و بازی میکردیم . یه دفعه من میرفتم خونه اونا . یه دفعه آنا میومد خونه ما . خانواده های ما هم با هم رفت و آمد داشتند . بازیهایی که میکردیم معمولا عروسک بازی و خاله بازی و دوچرخه بازی و هواپیما بازی و… بود . یادش بخیر دوران بچگی . یه خواهر دارم به اسم مهسا که همسن آنا بود . خلاصه سه تایی با هم بازی میکردیم . موقع خاله بازی من میشدم بابا . آنا و مهسا به نوبت یکیشون میشد مامان یکی هم بچه . آنا یکی یه دونه بود و خواهر و برادر هم نداشت . خانواده آنا از نظر مالی میشه گفت مرفه بودند و خانواده ما یه خانواده معمولی مثل خیلی از خانواده های ایرانی . دوران بچگی واقعا دوران خوبی بود . کم کم بزرگتر شدیم و رفتیم مدرسه . من دوم دبستان بودم و آنا اول دبستان . یادمه هرکی آنا رو اذیت میکرد آنا میومد پیش من و میگفت علی بیا اینو بزنش اذیتم میکنه . منم عشق کتک کاری و دعوا داشتم اون موقع ها بچه بودم دیگه! . کمتر کسی تو محل میومد سراغ آنا چون میدونست اونوقت با من طرفه ! روزگار خوش کودکی همینطور میگذشت تا این که من رفتم پنجم دبستان و آنا چهارم بود . خانواده آنا از محل ما رفتند یه محل دیگه تا با مادربزرگش زندگی کنند . آخه مادربزرگ آنا پیر بود و احتاج به مراقبت داشت و غیر او خونه خودش حاضر نبود جایی بره . اونام رفته بودند که همیشه پیشش باشند وازش پرستاری کنند . اون موقع من اصلا نمیدونستم عشق و علاقه چی هست؟ تو عالم بچگی بودم دیگه! فقط از این که داشتم از آنا جدا میشدم خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم . مهسا وآنا دوستای صمیمی بودند با هم .خلاصه یادمه روز آخر سه تایی چه قدرگریه کردیم . یادش بخیر . دیگه از اون موقع من آنا رو ندیدم و ازش خبر نداشتم تا این که دو سال پیش (سال 1383) مادربزگ آنا از دنیا رفت و خانواده آنا بعد از چندین سال برگشتند همین محل . اون موقع من دیپلم گرفته بودم و داشتم خودم رو آماده میکردم که وارد دانشگاه بشم . روزی که مامانم بهم گفت خانواده آنا برگشتند همین محل چه قدر خوشحال بودم. دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم و بپرم تو هوا . اما جلو مامانم روم نمیشد که به خاطر دختر مردم این دیوونه بازیها رو از خودم در بیارم ! خیلی دلم میخواست آنا رو ببینمش که بعد از این همه سال چه قدر بزرگ شده و چه شکلی شده . آخه مامانم رفته بود خونشون و دیده بودش . میگفت آنا چه قدر بزرگ شده و چه قدر هم با شخصیت و خوشگل شده و قد کشیده و … از این حرفا . به قول معروف دهن منو آب انداخت ! اما یه موقع فکرای احمقانه هم به سرم میزد که نکنه قدش از من بلند تر شده باشه و نکنه ازم خوشش نیاد و تحویلم نگیره و … . تا این که دو روز بعد تو کوچه داشتم میرفتم یهو دیدم در خونشون باز شد و یه دختر واقعا خوشگل اومد بیرون و در رو بست و راه افتاد که بره . منم عین ندید بدید ها داشتم نگاش میکردم. اما اون اصلا بهم اعتنا نکرد و رفت. خب حق هم داشت منو نمیشناخت که . منم نمیدونم چرا روم نمیشد خودم رو بهش نشون بدم و معرفی کنم . آخی بچم خجالتیه دیگه! تقریبا دو ماهی از این موضوع گذشت و من این مدت به خاطر درس و … خیلی کم از خونه بیرون میومدم و آفتابی میشدم .
 
 
کنکور رو که دادم دیگه بیست و چهار ساعته تو محل با بروبچ بودم . یه روز حوصلم سر رفته بود و گفتم برم یه سر در مغازه داییم . آخه با داییم خیلی صمیمی بودم و داییم تو خیابان … (معروفه!) نمایشگاه ماشین داره . منم یه موقع هوس میکردم ومیرفتم مغازش و ماشین ها رو دید میزدم . واااای خدا چه ماشینهایی . بنز بی ام و … . هر دفعه میرفتم مغازش و ماشینها رو میدیدم با خودم میگفتم خدایا یعنی میشه منم یه روز از این ماشینا داشته باشم؟ هر دفعه میرفتم مغاره داییم همیشه به شوخی میگفت چیه بازم هوس ماشین کردی ؟! اتفاقا بابای آنا چند تا نمایشگاه اون طرف تر نمایشگاه داشت و هممون اینو میدونستیم . اونروز هم که رفته بودم به داییم سر بزنم که دیدم آنا با مامانش اومدن مغازه باباش . نمیدونستم چی کاردارن اون طرفا. مامانش رفت تو و آنا بیرون منتظر شد و از پشت شیشه ها نیم نگاهی داخل نمایشگاه و ماشین ها رو میدید . پیش خودم گفتم حالا که تنهاست و اینجام تو محل ما نیست که کسی بخواد منو ببینه . میخواستم فعلا ناشناس بمونم و یه کم سر به سرش بزارم که ببینم واکنش آنا چیه . همونجا از کیفم شمارم رو در آوردم و رفتم سمتش (همیشه شمارمو مینوشتم و تو کیفم آماده داشتم!) . از جلوش که رد میشدم دادم بهش و مثلا رد شدم و رفتم. نیم نگاهی به عقب انداختم و دیدم که آنا همون موقع شماره رو با دستش مچاله کرد و پرت کرد اون طرف. پیش خودم گفتم نه بابا انگاری زیادم این کاره نیست. (آخه مگه میشد دختر به این خوشگلی وسفیدی دوست پسرنداشته باشه؟) . اون روز گذشت و یه روز پنج شنبه مامانم برای سالگرد فوت پدربزرگم حلوا پخت و داد و چند تا بشقاب تو سینی گذاشت و داد که ببرم برای همسایه ها . مال همه همسایه ها رو دادم و فقط یه ظرف مونده بود که اونم مال آنا اینا بود. رفتم سینی رو گذاشتم خونه و ظرف حلوا رو گرفتم دستم و رفتم در خونشون . خدا میدونه چه قدر اضطراب داشتم . نمیدونم چرا . یکی از پشت آیفون گوشی رو برداشت و منم گفتم که ببخشید حلوا آوردم . صدا رو شناختم . آنا بود . خودش اومد دم در و منم حلوا رو دادم و گفتم که اینو مامانم برای شما فرستاده . از بس هول کرده بودم نفهمیدم چرا این جوری حرف زدم . اونم اصلا بهم رو نداد و گفت مرسی . صبر کنید الان بشقاب رو میارم . گفتم حالا چه عجله ایه بعدا میگیریم ازتون . گفت ما که شما رو نمیشناسیم (اینو به حالت شک و سوال گفت) . منم چیزی نگفتم و گفتم باشه . هر طور که راحتید . رفت بالا و منم چند دقیقه بیرون منتظر شدم تا بشقاب حلوا رو بیاره . بالاخره اومد و بشقاب حلوا رو آورد . توش هم پر شکلات بود . بهم داد و گفت مرسی . منم گفتم دست شما درد نکنه . وقتی داشت در رو میبست یهو گفتم آنا خانم چرا بهم زنگ نزدید ؟ اونم اصلا منو نشناخته بود و گفت بله؟ گفتم منو نشناختی ؟ گفت باید بشناسم؟اسم منو از کجا میدونی؟ گفتم اون روز جلو مغازه بابات بهت شماره دادم چرا زنگ نزدی ؟ تازه دوزاریش افتاده بود یادش اومده بود که من همونم که اون روز بهش شماره دادم . گفت شما از کجا منو میشناسید ؟ خونه ما رو از کجا بلدید ؟ خلاصه شک کرده بود من کی هستم و نمایشگاه باباش و خونشون رو از کجا بلدم و اسمش رو از کجا میدونم . گفتم به! بابا ما همسایتونیم ها! گفت کدوم همسایه؟ گفتم منو میشناسی ؟ گفت باید بشناسم ؟ خلاصه کل کل شده بود . آخرش با خنده گفتم نمیشناسی ؟ گفت نه . برو مزاحمم نشو . میخواست در رو ببنده که یهو گفتم ببخشید این همسایتون رو نمیشناسید ؟ اشاره کردم به خونه خودمون . گفتم جدی منو نشناختی ؟ یه نگاهی با شک و تردید بهم انداخت و انگار که منو شناخته باشه ولی بازم شک داشته باشه . گفتم من علی هستم . داداش مهسا . یهو چشاش گرد شد و با خنده به حالت جیغ داد زد علیییییییییییییی تویی ؟ چه قد عوض شدی تو ؟ مهسا بهم گفته بود بزرگ شدی . صدات چه قدر تغییر کرده . منم به شوخی گفتم خب پس من مزاحم شما نمیشم داشتی در رو میبستی دیگه ؟ ببند ! یه خنده ای کرد و از همون دم در زنگ خونشونو زد و مامانش از پشت آیفون جواب داد .آنا با کلی ذوق منو از پشت آیفون نشون مامانش داد به زبون ارمنی که من نمیفهمیدم به مامانش گفت که این علی هستش و ببین چه بزرگ شده و … .
 
 
دیگه خلاصه از هم خدافظی کردیم و هر دوتامون از این که همدیگه رو شناخته بودیم خیلی خوشحال بودیم .موقع خداحافظی شمارمو دوباره بهش دادم و گفتم اینم شماره من . گفت مرسی . گفتم شماره تو چی ؟ گفت برات مسیج میکنم . خلاصه رفتم خونه . اونم برام مسیج داد و گفت که هنوز باورم نمیشه تو همون علی باشی و صدات مردونه شده و بزرگ شدی و … . آنا تقریبا هم قد خودم بود . قد من 174 هستش و آنا فکر کنم 173 بود . خلاصه تا نصف شب بگم 100 تا مسیج برا هم دادیم کم گفتم . به قول بچه ها اس ام اس چت . نه این که بخوام بگم عاشق شدم . نه . اما خیلی به آنا دلبستگی پیدا کرده بودم . دوستش داشتم . واقعا زیبا و خوشگل بود . موهاش هنوزم مثل بچگیهاش طلایی بود اما با این تفاوت که یه کم تیره شده بود . چشماش زاغ بود . اخلاق و رفتارش منو شیفته خودش کرده بود . کم کم با هم صمیمی شدیم . خانواده هامون میدونستن که با هم دوست شدیم . اما دیگه نه اونقدر که از قرارهایی که میزاشتیم باخبر باشن . همیشه با هم قرار میزاشتیم و میرفتیم بیرون . هر روز هم نه . مثلا یه روز در هفته . خیلی جاها رفتیم . از پارک ساعی گرفته تا پارک لاله . سینما . نمایشگاه کتاب و … . چه دورانی داشتیم . آنا یکسال بعداز من دانشگاه قبول شد . دیگه هر دو تامون دانشجو بودیم . چه حالی میکردیم . به خصوص من . آنا واقعا بینظیر بود و هست . شده بودیم عین دختر پسرای عاشق که تو قصه ها میگن! حتی داشتم به ازدواج با آنا و این که شدنی هست یا نه فکرمیکردم . آنا دیگه مال من بود . اما هیچ وقت از عشق و علاقه و ازدواج باهاش حرفی نزدم . چون نمیخواستم فکر کنه بیجنبه شدم . راستی اینو بگم که بابای آنا آدم مارمولکی بود . تو سه سوت هرکی رو دلش میخواست مخشومیزد و پولاشوبالا میکشید . اصلا این پدر و دختر زمین تا آسمون با هم فرق داشتند . آخرش هم باباش با این کاراش کار دست خودش داد و اول که باباش چند روزی گم شد و بعد از حدود یک هفته جسدش که کشته بودنش تو جاده ساوه پیدا شد! از اون موقع دیگه آنا به خاطر از دست دادن پدرش خیلی داغون شده بود . خیلی . یعنی همه ما از این خبر شوکه شده بودیم . اصلا باورمون نمیشد . باباش تازه داشت چهل سالش میشد . این خبر اون موقع با عنوان “بدهکار طلبکار خود را کشت” تو خیلی از روزنامه ها چاپ شد . بالاخره قاتل دستگیر شد . بعدشو دیگه نمیدونم . ولی چیزی که خیلی برامون جالب بود این بود که بابای آنا دقیقا یکسال پس از فوت مادرش (مادربزرگ آنا) کشته شد . آنا دیگه تقریبا تا دوماهی حال و حوصله نداشت . خب بیچاره حق هم داشت باباش رو از دست داده بود . دیگه آذر پارسال بود که حالش رو به بهبودی رفت و کم کم از غصه بیرون اومد . دوباره شدیم همون دختر و پسر سابق . یادمه یه موقع ها آنا بهم میگفت تو خلی ! منم میگفتم تو گلی ! چقدر این آنای نازم رو دوستش داشتم . خیلی ناز بود . وقتی بغلش میکردم و زورکی ماچش میکردم خیلی حال میداد .
 
اما هنوز بحث سکس پیش نیومده بود . بهمن همون سال (یعنی پارسال) آنا خبر بدی رو بهم داد . بعد از فوت پدرش اونا دیگه تنها بودند و بیشتر فامیلای مامانش آمریکا بودند . اونام دیگه تصمیم گرفته بودند برند آمریکا برای همیشه . واااااای چه خبر بدی . پیش خودم گفتم یعنی تمام اون روزای خوش تموم شد ؟ آنا از دستم رفت ؟ خدااااا چرا این قدر من بدشانسم آخه ؟ چراااا؟ آنا هم مثل من خیلی ناراحت بود . اما نمیتونست رو حرف مادرش حرفی بزنه . آنا دیگه دانشگاه ترم جدید ثبت نام نکرد . چون دیگه مسافر بود . روزای آخر سعی کردیم بیشتر با هم باشیم . اون موقع من گواهینامه رو دیگه گرفته بودم و بابام هم اجازه میداد ماشین رو ببرم بیرون . ماشین رو میبردم و با آنا دوتایی میرفتیم بیرون . دیگه روزای آخرمون بود . یه روز رفته بودیم بیرون و وقتی برگشتیم خانوادم خونه نبودن . گفتم بیا یه سر بریم بالا کسی خونه نیست . اونم قبول کرد . چون بهم اعتماد داشت . منم تو فکر سکس باهاش نبودم . فقط دلم میخواست پیشم باشه . رفتیم بالا و اون تو حال رو مبل نشست و منم رفتم اتاقم لباسامو عوض کنم . لباسمو که عوض کردم اومدم تو حال رو مبل کنار آنا نشستم . به شوخی گفتم میخوام بوست کنم . اونم طبق معمول صورتش رو برد عقب و ناز میکرد و میگفت نمیخوام . منم گفتم خب آخه خوشمزه ای . آدم میتونه از خیر ماچ کردن دختر به این خوشگلی و خوشمزه ای بگذره ؟ اونم به شوخی گفت آره چرا که نه . منم یهو پریدم و محکم گرفتمشو ماچش کردم . اونم میخندید و گفت حالا دیدی بدمزم ؟ گفتم نه اتفاقا خوشمزه ای . هوس کردم بازم بخورمت . گفت چه قدر تو پررویی! بعدش یه لحظه یادم افتاد که دیگه روزای آخره . یه کم حالم گرفته شد . آنا گفت چی شد؟ منم چیزی نگفتم . دیگه میخواستم دل رو به دریا بزنم و همه چی رو بهش بگم که میخوامش و چه قدر دوستش دارم . کم کم بحث صحبت رو باز کردم . اما خیلی خجالت میکشیدم . گفتم کاش میشد نرین . اونم سری از روی تاسف تکون داد و گفت آره . دیدم داره اشکاش میاد . گفتم چی شد؟ گفت یاد بابام افتادم . الان اگه بود … . اشکاشو پاک کردم. بهش گفتم آنا میخوام امشب یه چیزی رو جدی بهت بگم. بحث صحبت رو بازکردم و کم کم بهش گفتم که چه قدر دوستش دارم و جدایی ازش برام سخته . بیچاره بازم گریه میکرد . گفت منم تورو دوستت دارم . حتی بیشترازتو . فکرمیکنی برا من راحته ازت دل بکنم و برم ؟ خلاصه اشک هردوتامون در اومده بود . آروم اشکاشو پاک کردم و بوسش کردم. نمیدونم چطور شد یهو به سرم زد که ازش لب بگیرم . آروم لبم رو بردم جلو صورتش و لبم رو با ترس گذاشتم رولبش . اونم واکنشی نشون نداد . خیالم یه ذره راحت شد . دیگه پررو شدم و با اشتهای بیشتری لبشو میخوردم و اونم برای اینکه ازم عقب نمونه شروع کرد و با چه اشتهایی لب همدیگه رو میخوردیم . دستم رو گذاشتم رو سینه آنا . اونم دستشو گذاشت رو دستم و دستمو گرفته بود . تاحالا نرمی سینه های یه دختر رو تجربه نکرده بودم . خیلی حریص شده بودم و سینه هاش رو میمالیدم . لبمون تو لب همدیگه بود من اصلا تو فضا بودم . سینه های نرمی داشت . تا یه ربع همین کار رو میکردیم . سینه هاش تو دستام بود. اونم دستاشو گذاشته بود رو دستام .
 
 
میخواستم ادامه بدم که یهو گوشی آنا زنگ خورد و مامانش بود . آنا دیرکرده بود ومامانش نگران شده بود . آنا پا شد و لباسشو مرتب کرد و گفت من باید برم . تا دم در خونشون باهاش رفتم . بعدش هم برگشتم خونه . تا صبح داشتم به لذتی که اون شب برده بودم و به کارهایی که کرده بودم فکر میکردم. خیلی شهوتی شده بودم . چه قدر لذت داشت . فرداش کلاس داشتم که نرفتم و عوضش گرفتم خوابیدم و عصر با آنا رفتیم بیرون . شب هم برگشتیم و رفتیم خونه هامون . چندروز بعدش این دفعه مامانش خونه نبود . رفته بود خونه آشناها و فامیلا که باهاشون خداحافظی کنه . گفتم مهمون دعوت نمیکنی ؟ خندید و گفت تو که دعوتت هم نکنم بازم میای . دیگه چی میگی ؟ رفتیم خونشون و رفتیم تو اتاقش . اونم مانتو روسریش رو در آورد و رفت رو تخت نشست . منم رو صندلی میز کامپیوتر نشسته بودم . گفتم آنا مامانت کی میاد ؟ گفت نمیدونم.ولی شب میاد . رو صندلی خمیازه ای کشیدم و گفتم خیلی خسته ام . گفت منم . رفتم رو تخت کنارش نشستم . معمولا عادت داشتم وقتی کنارش مینشستم خودم رو بهش بچسبونم . اونم چیزی نمیگفت. یه چشمک زدم و گفتم دوباره هوس کردم . اونم به خنده گفت پررو . دستمو انداختم دور گردنش و محکم فشارش میدادم به خودم . تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم . لبم رو گذاشتم رو لباشو دستمم گذاشتم رو سینش . اون یکی دستمم دور گردنش بود . چه لذتی داشت. اما من حریص تر و پر رو تر شده بودم . دستم رو از زیر بلوزش کردم تو و سینش رو میمالیدم . اما بازم سوتینش اذیت میکرد و نمیذاشت لذت ببرم. لبمو از رو لبش برداشتمو گفتم میخوام بدنت رو ببینم. میشه ؟ اونم گفت دیگه قرار نیست این قدر پررو بشی ها ! گفتم تازه نیمروشم . هنوز پرروشو ندیدی . اونم گفت هه هه هه! خندیدم! خلاصه گفتم آنا خواهش میکنم اذیت نکن . پایین بلوزش رو گرفتم که در بیارم . اولش نمیزاشت ولی راضی شد و بلوزش رو در آوردم . واییییییی برای اولین بارم بود که سینه های یه دختر رو از نزدیک میدیدم . البته هنوز سوتین تنش بود. گفتم برگرد اینم بازش کنم . برگشت و منم عین ندید بدیدها گفتم چه جوری باز میشه ؟ بهم گفت ومنم بازش کردم . یه سوتین سفید خوشرنگ و خوشگلی تنش کرده بود . وقتی برگشت و سینه هاشو دیدم دیگه وحشی شدمو حمله کردم بهش سینه هاشو میمالیدم و میخوردمشون و لیس میزدم . اونم سرش رو گرفته بود بالا و ناله های ضعیفی میکرد . گفتم سایز سینت چنده ؟ گفت 60 . خیلی با سینه هاش حال میکردم . رو فرم و خوش حالت بود . کم کم گردنشو میمکیدمو لیس میزدمو اونم از حرکاتش معلوم بود خوشش میاد . بعد دوباره از هم لب گرفتیم و بعدش گفت حالا من میخوام سینه تورو ببینم . از رو لباس که خیلی آدم رو به هوس میندازه. بلوزمو در آوردم . فقط رکابی تنم بود . اونم درآوردم . آنا آروم دستش رو کشید رو سینم و با موهای سینم بازی میکرد .
 
کم کم سرش رو گذاشت رو سینم و گفت دلم میخواست امشب سرمو بزارم رو سینتو روش بخوابم . گفتم اگه میموندی به این آرزوت هم میرسیدی . خلاصه خیلی با همدیگه حال میکردیم . دیگه بیشتراز این دیدم نمیشه ادامه داد و لباس پوشیدم و رفتم خونمون . چون هر لحظه ممکن بود مامانش ازراه برسه . دوروز بعد پرواز داشتن . فرداش برای آخرین بار با هم رفتیم بیرونو وقتی برگشتیم شب تو ماشین موقع خداحافظی چقدر گریه کردیم . خدایا آخه چرا قسمت ما این جوری شد ؟ فرداش هم که تمام فامیلاشون اومده بودند خونشون . شب هم پرواز داشتند . اون شب دوروز مونده بود به عید امسال . آخر شب آنا بهم زنگ زد و یه ساعتی با هم حرف زدیم . لحظه آخر بغضمون داشت میترکید . خداحافظی کردیم . رفتم تو رختخواب و گریه میکردم و زود خوابم برد . ظهر که بیدار شدم دیگه آنا برای همیشه از ایران رفته بود و هزاران کیلومتر ازمن دور شده بود .
نويسنده : علي

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «رفت و من هنوز باورم نميشه»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا