ما بزرگتر شدیم و ترس از عبداله هم با ما بزرگتر شد . كلاس اول راهنمایی بودم . عبداله بعد از كلاس سوم ترك تحصیل كرده بود . هنوز هم سلطه بی چون و چرایش در محله پا برجا بود . برای اولین بار متوجه شدم كه ارتباطهای خاصی بین عبداله و بعضی بچه ها هست . هوای آنها را داشت . همیشه دور و برش بودند . كم كم فهمیدم كه موضوع روابط جنسی است . چیزی كه من هنوز درست از آن سر در نمی آوردم ولی كنجكاوی باعث شد كه خیلی زود از ریز قضایا با خبر شوم . تازه متوجه شدم كه پسرهای بزرگتر محله به هر روش ممكن تلاش می كردند كه پسر های كم سن و سال تر و مخصوصا خوشگلتر را به سمت خود بكشند . در این میان آتش عبداله از همه تند تر بود . و شكارهایش هم از همه بیشتر . ترس برم داشته بود . قیافه من بدك نبود . تپل تر از بقیه بودم و سفید تر . اینها همه مشخصاتی بود كه آنها را تحریك می كرد . خیلی زود فهمیدم كه بدجوری برایم دندان تیز كرده اند . موقع فوتبال سعی می كردند خودشان را روی من بیاندازند . وانمود می كردند كه خطا شده . توی صف نانوایی سعی می كردند خودشان را یه من بچسبانند یا باسنم را لمس كنند . به سینما دعوتم می كردند .
شبها كه توی محله دور هم جمع می شدیم سعی می كردند خودشان را به من بچسبانند . خلاصه توی بد وضعی گرفتار شده بودم . نمی دانستم چطور باید خودم را از دست آنها نجات بدهم . سعی می كردم بیشتر در خانه بمانم . عصرها می رفتم روی پشت بام درس می خواندم . مخصوصاً درسهای حفظ كردنی كه با قدم زدن بهتر می شد خواندشان . عبداله هم عادت داشت عصرها برای سركشی به كبوترهایش به پشت بام خانه شان می آمد . كبوترهایش را در یك اتاقك كوچك كه كنار خرپشته ساخته بودند نگهداری می كرد . كبوتر ها را پرواز می داد و اتاقك را تمیز می كرد و آب و دانه تازه برایشان می گذاشت . دیوار كوتاهی بامهای ما را از هم جدا می كرد . بعضی روزها عبداله كنار دیوارچه بین بامها می آمد و سر صحبت را باز می كرد . منهم اجباراً مشغول صحبت می شدم اما هر موقع او طرف من نمی آمد منهم سرم را به كتابم گرم می كردم و وانمود می كردم كه او را ندیده ام . آن روز خسته از درس خواندن خودم را روی رختخوابهای توی خرپشته انداخته بودم .
آنوقتها شبهای تابستان روی پشت بام می خوابیدیم . این بود كه جای رختخوابهای اضافی توی خرپشته بود . یك دفعه متوجه شدم كه عبداله همراه فرخ یكی از بچه های هم سن و سال من روی بام هستند . خرپشته تاریك بود . نمی توانستند مرا ببینند . اول فكر كردم فرخ را برای كمك به تمیز كردن جای كبوترها آورده ولی زود فهمیدم كه قضیه چیز دیگری است . عبداله دست فرخ را گرفته بود . او را به طرف گوشه پشت بام برد . گوشه دنجی بود بین اتاقك كبوترها و دیوارچه بام . اما من می توانستم صحنه را ببینم . عبداله بی مقدمه شروع كرد به كندن لباسهای فرخ . با تعجب و وحشت صحنه را نگاه می كردم . آهسته خودم راعقب دادم . جوری كه پشت رختخوابها قرار گرفتم . فرخ كاملاً لخت شده بود . عبداله پیراهن خودش را هم در آورده بود . قبل از اینكه شلوارش راهم در آورد به حالت خمیده به طرف خرپشته رفت و تشكی را بیرون كشید . بعد به همان حالت برگشت و تشك را روی زمین جلوی پای فرخ كه همینطور برهنه و بلا تكلیف ایستاده بود و با دستهایش كیرش را گرفته بود پهن كرد . فرخ روی تشك نشست . معلوم بود كه به روال كار آشناست …
عبداله به سرعت شلوار و شورتش را هم كند و روی تشك كنار فرخ نشست . حیرت زده به اتفاقی كه داشت می افتاد نگاه می كردم . هر چند داستانهای سكسی مخصوصاً درباره كون كردن و كون دادن بین هم سن و سالهای من خیلی رواج داشت ولی شاهد یك صحنه واقعی بودن چیز دیگری بود . برای مسلط شدن به آنها دوباره خودم را روی رختخوابها كشیدم . فرخ حالت سجده مانندی گرفته بود و عبداله داشت كون او و كیر خودش را می مالید . بزرگی كیرش از آن فاصله هم پیدا بود . با آب دهان كون فرخ و كیر خودش را حسابی خیس كرده بود . كیرش را دم سوراخ كون فرخ گذاشت . با دست كیرش را گرفته بود و به در كون فرخ می مالید . بالاخره سر كیرش داخل كون فرخ رفت . كمی به داخل فشار داد . صدای آخ ضعیف فرخ را به زحمت شنیدم . عبداله با دو دست لمبرهای فرخ را گرفت و كیرش رامحكم به داخل فشرد . فرخ دوباره آرام آخ كشید . عبداله خودش را عقب كشید و دوباره محكم كمرش را به جلو داد .
با هیجان و اضطراب نگاه می كردم . حركات عبداله تند تر و شدید تر شده بود . صدای آه و واه فرخ را می شد شنید . به نظر می رسید كه ناله های فرخ شدت حركات عبداله را بیشتر و بیشتر می كرد . نمی دانم كارشان چقدر طول كشید اما بالاخره تمام شد . عبداله سست و بیحال خودش را روی فرخ كه حالا به شكم روی تشك دراز كشیده بود انداخته بود . چند دقیقه بعد از جا بلند شدند و لباسهایشان را پوشیدند . عبداله تشك راجمع كرد و داخل خرپشته برد . بعد دو نفری رفتند سراغ كفتر ها . دوباره پشت رختخوابها خزیدم و منتظر رفتن آنها ماندم . حیرت زده از آنچه دیده بودم به رختخوابها تكیه دادم و چشمهایم را بستم . سعی كردم دوباره صحنه ها را در ذهنم مرور كنم .حال خودم را نمی فهمیدم . به نظرم می آمد چیزهایی كه دیده ام خواب و خیال بوده . احساس عجیب و ناشناخته ای در وجودم بیدار شده بود …
مگر خواب اجل شیرین کند افسانه ما را
ای یادش بخیر
نوشته: دهه شصتی