دردسر آقای مشاور املاک

من یک مشاور املاکم . در آمریکا زندگی میکنم با زن و دو بچه . متاهلم. زنم رو خیلی دوست دارم. زنم بسیار زیبا و خوش هیکل است. جوری که من مجبورم توی خیلی از میهمانی ها بیام این شاخ ماخها رو دکشون کنم. همه سرها براش برمیگرده . همسرم از اون تیپ های آخر معرفت و استقامته. پای همه چی من وایساده. قبل از اینکه با اون آشنا بشم زندگیم بیشتر شبیه پرسه بود تا زندگی. اومد تو زندگیم تشویقم کرد و کنارم ایستاد. الان من یک تیم مشاورین املاک در کالیفرنیا دارم که 6 نفر برام کار میکنند . بازار املاک بالا پائین زیاد داشته. اگر زنم نبود صد بار میخواستم بیخیال شم و برم اعلام ورشکستگی کنم. انقدر دلداری داد و تشویقم کرد که وایسادم و الان شکر خدا اوضاع خوبه. خودم رو موفق میدونم و این موفقیتم رو مرهون داشتن زنی از جنس رفاقت میدونم.
 
زندگی من شاید آرزوی خیلی ها باشه. یک زن بسیار زیبا بامعرفت رفیق و یار و قار دو تا بچه سالم خونه زندگی عالی در یکی از بهترین مناطق….دیگه چه مرگمه؟
آقا مراد که این صغرا کبرا ها حالیش نیست. هر چی جنس مونث از جلو من رد میشه این بلند میشه سرک میکشه و دیگه نمیخوابه… …اصلا این مراد گور به گور شده تو شورت من بند نمیشه یک بند راسته کله اش از شورت بیرونه که خوب کیو بکنیم؟…به خدا اینسامنیا داره….هی به من فشار که همه عالم و آدم رو باید بکنی. من هم تقریبا اکثر مواقع حشری و چی بگم…تو خیالبافی که چه کسی رو دارم چه جوری میکنم….
 
خوب از اون جائی که زندگیم رو دوست دارم هیچوقت جلو تر از حد فکر و خیال با آدمهایی که در طول روز برخورد میکردم نرفتم… خطرناکه یکهویی وبال میشن تو محیط کار و دردسر میشه….
ته ذهنم هم میدونم که مثلاا اگر برای یک دختر بیست و پنج ساله هلو راست میکنم و میرم تو فکر و خیال ….خوب معلومه که اگر حتی خودم رو هم لوس کنم و برم اون جلو عشوه بیام طرف ضایعم میکنه…چرا باید بیاد با یک مرد چهل و دو ساله کچل شکم گنده بخوابه وقتی دور و برش پر از برزو گوزو های ورزشکار مال کلفته ….
به اینجا که میرسم خوب تقریبا از شدت شهوت و فکر و خیال تخم درد میگیرم…میرم آگهی های جنده خونه ها رو تو اینرنت نگاه میکنم وقرار میذارم برم یکی شون رو بکنم….اون بابائی هم همون اول پول رو میگیره میذاره تو کیفش کاندوم رو میکشه رو آقا مراد و عین یک گونی سیب زمینی میفته رو تخت نه چندان تمیز و میگه تند باش…. بکن..وقت زیادی نداریم…تمام مدت هم که من دارم مجاهدت میکنم و هی هن و هون میزنم یارو تکون نمیخوره و سقف و در دیوار رو نگاه میکنه یا داره آدامس میجوئه……
هربار که کارم تموم میشه و دارم دنبال دستمال کاغذی میگردم از خودم و وجودم متنفر میشم….از عذاب وجدان…از احساس گناه…. .از اینکه رو اون تخت با اون وضعیت میفتم رو یک دختر چینی که دهنش بوی سیر و سیگار و پای مارمولک و روده خوک میده از خودم حالم به هم میخوره….هر دفعه به خودم میگم که دفعه بعد دیگه سر مراد رو میزارم تو آب یخ تا آتیشش بخوابه ولی باز یک هفته بعد آقا مراد تو دستم و دوان دوان دارم میرم بیفتم رو یکی دیگه……
 
خیلی وقته که تو فکر داشتن یک دوست دختر خوشگل تر و تمیزهستم که رابطه امون فقط در حد سکس باشه…یک چیزی در حد رختخواب بدون هیچ وابستگی عاطفی ای….این سناریوی ایده آلم هست……ولی خوب میدونم تقریبا غیر ممکنه….
کجا برم دنبالش ؟ با کدوم وقت؟…..صبح تا شب که سر کارم شب هم که میام خونه دخترم میدوئه دنبالم که بابا بیا در تکالیف مدرسه کمکم کن اون یکی بچه کوچیکه هم تا من نشستم دارم کمک دخترم میکنم میاد صاف وسط پای من و هی محکم با کله میذاره وسط تخمهام…..حالا شما تصور کن که من تو این هیر و ویری دنبال معشوقه هم بگردم…..
تازه حالا اگر گیر هم بیاد ممکنه از این سه پیچ ها از آب در بیاد گیر بده که چرا دیشب زنگ نزدی ؟ چرا امشب دیر زدی؟ فردا شب کی زنگ میزنی؟ چرا نمیای پیشم؟ پس من چی ؟ من هم آخه احتیاجاتی دارم ….!!! تو اصلا به من اهمیت نمیدی…..کیو بیشتر دوست داری؟تصمیمت برای آینده چیه؟…..؟…؟..
اصلا فکرش رعشه به جونم میندازه. خیلی میترسم . ترجیح میدم که یک پولی بدم به یک آش و لاشی و بیخیال دردسر شم.
یکی دو بار هم که این منشی های کلنگی شرکت عشوه شتری اومدند من خودم رو زدم به یابو آب دادن که اصلا فکر کنن من گاگولم و بیخیالم شن….
 
خانمم یک دوست صمیمی از دوران دبیرستان داره اسمش کاملیا است. ایشون با یک دندانپزشک ازدواج کرده. اونها هم دو تا بچه دارند هم سن و سال توله های ما. به خاطر شباهت ها مون ….هی ما دعوت و… اونها دعوت… ……اصلا ما ایرونیها همه امون همینجوریم. تا یکی رو میبینیم شبیه خودمون دیگه میخوایم مثل شمع تو کون هم آب بشیم.
شدیم یک جمع ده دوازده نفره با بقیه دوستان که هی دوره داریم…از همین جمع هایی که مردها میشینند دور هم عرقخوری وبحث سیاسی و تئوری توطئه و وسطشم یهویی یکی صداشو میندازه تو گلوش و افاضات میاد که:
میخورم
به سلامتی درخت نه به خاطر میوه اش بخاطر سایه اش….
به سلامتی دیوار نه بخاطر بلندیش واسه اینکه هیچوقت پشت آدم رو خالی نمیکنه…..
زنها هم اونطرفترغیبت و بازجوئی از هم که : ….اوا ناخنهات رو کجا درست کردی؟ …موهات رو پیش کی میری مش میکنی؟….بعد هم زیر چشمی و پشت چشمی همدیگر رو نگاه کردن…و پچ پچ در گوش همدیگه…..
من هم برای تحمل جمع هی استکان پشت استکان عرق میندازم بالا تو حندق بلا …آخر شبم با چشمهای نیمه چپ میام خونه و مثل خرس قطبی میخوابم تا صبح که با سر درد بیدارشم….
خوب این کاملیا خانم مثل هر زن دیگه ای بعد از دو تا شکم زایمان دک و دنده و پک و پهلو و سک و سینه شل و ولی داشت…. تقریبا زن چاق و تپلی بود….شش ماه بعد ازآخرین زایمان یک روز اومد خونه ما …. شده بود مانکن….هیکل توپ…من دهنم باز که این چه جوری انقدر لاغر کرده که خانم بعدا راپورت داد که کاملیا جان بیست و چهار هزار دلار خرج کرده و از زیر گردن تا غوزک پا رو عمل کرده …..چربی ها رو درآورده …. پوست رو کشیده… در ضمن سینه اش رو هم یه هوا آورده بالا و گنده کرده….یک کون جنیفر لوپزی هم گذاشته…..انصافا لعبتی شده بود …
من هر دفعه که کاملیا رو میدیدم هی لعنت میفرستادم به پدر مادر و هفت جد مراد و هی استغفرالله گویان میرفتم تواین جنده خونه ها….. میومدم بیرون باز راست بودم برای کاملیا….
یک شب اینها دوره زنونه گذاشتند خونه ما و من هم رفتم فوتبال بازی کنم …. هر چی عقده داشتم تو ساق پای این و اون خالی کردم و…. اومدم خونه…. همه رفته بودند ولی اون هنوزاونجا بود..چشمهاش پف کرده و قرمز…. سیگار به دست نشسته بود دم در داشت با خانم درد و دل میکرد….من سلامی کردم و سریع رفتم تو که مزاحم نباشم……آخر شب که اون رفت خانم اومد بخوابه به من گفت که کاملیا و سهراب دارند از هم جدا میشن…اوضاعشون خرابه…سه ساله رختخواب هاشون رو از هم جدا کردند و از این حرفها…..
من بیشتر سیخ شدم براش…ولی سعی میکردم خودم رو کنترل کنم….
من و خانم شروع کردیم بهشون کمک کردن…دکتر روانکاو معرفی کردیم…جلسات جمعی زوج درمانی فرستادیمشون که شاید بتونند با هم بمونند.. ولی نشد….
هی جلسه چهار نفره گذاشتیم که مثلا نصیحتشون کنیم که بابا کوتاه بیان…هی من خودم رو آماده میکردم تا بند رو آب ندم ولی تو جلسات همینجوری خیره بودم به سینه ها و لبهای این زن….
سهراب خون گریه میکرد که بیا با هم زندگی کنیم …هر چی بخوای به پات میریزم…
این هم گریه که تو واقعا بهترین شوهردنیا بودی … منو تو پر قو بزرگ کردی ولی چه کنم؟ دیگه دوستت ندارم….
این بدبخت سهراب خودشو میزد به در و دیوار که آخه بچه ها چی؟ بیا به خاطر اونها بمونیم …….
کاملیا فقط گریه میکرد و میگفت دیگه نمیتونم…..
من برق شیطنت و جوونی رو تو چشمهای کاملیا میخوندم….خوشگل و جوون بود تازه سی سالش بود …عمل کرده بود …شده بود عین دختر های هجده ساله….معلوم بود میخواست بره عشق و حال …. خیلی زود ازدواج کرده بود….
دردسرتون ندم طلاق حتمی شد …سهرا ب هم احساساتی شد و همه چی رو بخشید به کاملیا …. از من خواستند که آپارتمان دان تانشون رو قیمت گذاری کنم وبراشون بفروشم تا قسط خونه رو بیارند پائین… کاملیا و بچه ها بمونند تو اون خونه تا بزرگ بشن سهراب هم بعدا بره اجاره کنه ولی تا کارفروش آپارتمان صورت بگیره همه هنوز تو یک خونه باشند…..
من با کاملیا قرار گذاشتم خونه اشون ساعت 10 صبح برای توضیح دادن شرایط بازار و توصیه برای قیمت گذاری ….رفتم اونجا سهراب رفته بود مطب … بچه ها مدرسه بودن….این تخم سگ هم یک شلوار جین تنگ پوشیده بود با یک پیرهن سرخابی یقه هفت نیمه باز…این چاک سینه و پوست سفیدش تو روان من بود…. چایی برام آورد دلا شد تعارف کنه کل مطلب رو دیدم .مطلب معمولی که نبود دیوان وحشی بافقی بود.نتوتنستم چشم بردارم همینجوری زل زدم متوجه نگاهم شد گونه سرخ کرد و یک کم یقه لباس رو عقب کشید….من هم خجالت کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم…..
هی تو دلم تف و لعنت به خودم که آخه بابا خجالت بکش این ناموس رفیقته…این مثل خواهره برای خانمت…معرفتت کجا رفته؟….میدونی اگر گندش در بیاد گوه زدی تو زندگی خودت و همه؟!!!!!
ولی اصلا راه نداشت داش آکل و فردین بازی تو اون موقعیت …آقا مراد سر از پا نشناخته هی برام نقشه میکشید که چه جوری باید بکنمش…..
اصلا داشتم کلافه میشدم میترسیدم کنترلم رو از دست بدم و بپرم روش بهش تجاوز کنم….
صحبت که میکردیم من نصف حرفهاش رو نمیشنیدم همینجوری زل زده بودم به اون لب های قلوه ای و تصور میکردم داریم لب میگیریم…..
قیمت رو توافق کردیم …باید برگه ها رو امضا میکرد رفتم بالا سرش برگه ها رو گذاشتم جلوش….
این شبق موهاش..این بوی عطر زنانه اش و از همه بدتر این سینه های مرمری که افتاده بود تو گودی پیرهنش و من از بالا شاهدش بودم..داشت دیوونه ام میکرد …..یک هو به خودم اومدم دیدم مراد با سرعت صد و هشتاد کیلومتر در ثانیه داره میره فضا… داشت میترکوند شلوار و شورتم رو….من الاغ هم شلوار پارچه ای پوشیده بودم این خیمه زده بود اومده بود جلو ….اصلا انقدر تابلو بود که حد نداشت…هی سعی میکردم کتم رو بکشم جلو و خیمه شیخ مراد شبستری رو بپوشونم ولی اصلا نمیشد …. مراد نیم متر تو افساید بود…..
یک آن احساس کردم که زیر چشمی نگاهی کرد و دید که راست کردم…به روی خودش نیاورد …برگه ها رو امضا کرد و از اونوری پیچید رفت که مثلا استکانها رو ببره تو آشپزخانه …من هم از پشت محو کون غلنبه و غلتان او …همینجوری آب دهنم ولو بود ..اومدم مثلا چشم بدزدم نجابت کنم و نگاه به کونش نکنم چشمم گردوندم سوی بالا تنه ….دیدم ای داد بیداد پیرهنش هم از این پیرهن نازک هاست بند کرستش از اون زیر معلومه…. مدل گربه میخرامید و میرفت ….من تقریبا داشتم درجا ارضا میشدم….دیگه میخواستم پایه صندلی رو گاز بگیرم …..به هر بدبختی بود خودم رو به دستشوئی رسوندم شلوار رو در آوردم سر این مراد رو گرفتم زیر آب یخ…….امید داشتم آب بجه گلوش خفه شه اون زیربمیره پدرسگ…. راحت شیم….. خلاصه به هر بدبختی بود اونروز به خیر گذشت و زدم بیرون…
یک چند وقتی ندیدمش فقط چند بارتلفنی حرف زدیم در مورد آپارتمان… من احساس میکردم لحنش با من یک کم عوض شده یک جور دیگه با من حرف میزد ولی من نمیتونستم تشخیص بدم که این نخ داره میده یا مثلا بی اعتنائیه….
تولد یکی از دوستان نزدیک بود.. قرار شد خونه ما بگیریم…
 
از همین لوس بازی های سورپرایز و اینا….
کاملیا و سهراب هم دعوت بودند……سهراب بهانه آورد و نیومد گفت حالش خوب نیست…کاملیا اومد برافروخته و عصبانی …مثل اینکه قبل از اومدن با سهراب سر لباس پوشیدنش دعواش شده بود… یک لباس شب بسیار سکسی ای تنش کرده بود…دامن کوتاه و پیرهن یقه باز…من اصلا دیدمش چونه ام خورد زمین…خیلی خواستنی شده بود…..با یک لیوان شراب شروع کرد …گرسنه اش بود غذا حاضر نبود یک کم پنیر و تنقلات خورد…شکم خالی دو لیوان شراب خورد گونه هاش زود گل انداخت و مست شد…..موزیک و رقص شروع شد …من داشتم با زنم میرقصیدم و تاب میخوردیم اون وسط که کاملیا از گوشه مجلس شروع کرد قرریز دادن و اومد میون ما …حالا صدای موزیک بلند و بشکن و صدای اوووووه اووووه گفتن دیگران هم هی من رو بی جنبه تر میکرد …. ما هم مدل این مردهای جلف قدیمی شروع کردیم مدل بابا کرم رقصیدن و یک بشکن پشت کون این و یک بشکن پشت کون اون….اون هم تخم سگ مست کرده بود کون رو غلنبه میکرد سمت من و قر میداد من هم که از خود بیخود و هی بشکن رو ببر جلو بیار عقب … تکان های کون او بینظیر بود…..دیدم دیگه دارم ضایع میکنم مجلس رقص رو ترک کردم رفتم پای پیشخوان آشپزخانه ایستادم عرقخوری .. هر چند ثانیه یک بار یک نگاهی مینداختم سمتشون میدیدم خانم و اون دارن هنوز میرقصند ولی شور حسینی اشون بیشتر شده بود و صدای اووووووه اووووه گفتن مردم بیشتر……صدای موزیک ساکت شد …من سرم پایین بود داشتم برای خودم تکیلا میریختم…متوجه اومدنش سمت آشپزخانه نشدم…
اومد دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت یکی هم برای خودت بریز …
 
 
از شوخیش خنده ام گرفت و سر برگردوندم سمتش که جوابش رو بدم. دیدم ای داد اون لبهای قلوه ای نزدیک صورتمه …چشمهاش خمورش نزدیک چشمهام…..نفسمون میخورد به هم….حول شدم دست و پام رو گم کردم گفتم چشم براش ریختم و گذاشتم جلوش بهش گفتم: شکمت خالیه مواظب باش حالت بد نشه…..
هنوز دستش رو شونه ام بود..دستش رو سرداد روی بازوم و رفت اونطرفترایستاد و گفت: مواظب چی باشم …که شکمم خالیه؟ خوب باشه شکمو ولش کن…دلت خالی نباشه…. که مال من هست…خیلی خالیه..خیلی خیلی خالیه …..میترسم بد جور میترسم……شبها کابوس میبینم …خوابهای بی معنی….یه جوریم….. رو هوام…به هیچی اطمینان ندارم…..
بعد هم یک آهی از ته دل کشید و اشک تو چشمهاش حلقه زد …….
گفتم:…متاسفم…
ادامه داد: از فردام خبر ندارم..نمیدونم چی میشه…بچه ها چی میشن؟..بعدا بزرگ بشن یقه ام رو میگیرن…
گفتم: خیلی طبیعیه …. تو جوری هستی که باید باشی اگر این حال نباشی جای تعجبه…..
گفت: صبح بلند میشم خوبم و سر حال…اصلا ذوق زده ام…. دم عصر هر چی فکر مزخرفه میاد تو مخم دلشوره میگیرم بد فرم….
گفتم: ………. تو داری ازیک چیزی رد میشی مثل آتیش… داری میسوزی…دردت رو هیچکس نمیفهمه حتی اونهایی هم که طلاق گرفتن نمیفهمند ..
ادامه داد: هر کسی هم زنگ میزنه جلسه میذاره وقت و بی وقت نصیحت میکنه و لاطائلات میبافه….همه هم فکر میکنن میدونن چه خبره….
حرفش رو قطع کردم: درد هر کس برای خودشه و مدل خودشه و به قدر خودشه…نه من و نه هیچکس دیگه ای نمیتونن به تو بگن که میفهمنت…..هر کسی هم که سعی میکنه زور بزنه بفهمتت اولین کاری که میکنه یک قضاوتی رو تو و زندگیت میکنه…..و این دردناکه ………
من همینجوری میخواستم ادامه بدم سخنرانی کنم و زر بزنم که حرفم رو قطع کرد وبا اون چشمهای خمارش گفت: آخی اینها چه خوب بود… از خودت گفتی؟ …
خندیدم و شروع کردم به ریتم گرفتن رو پیشخون که:
خودش به من گفت:
چی گفت؟
در گوش من گفت
چی گفت؟
تو زیرزمین گفت
چی گفت؟…
و جفتمون زدیم زیر خنده…
یک نگاه معنی داری به من کرد و گفت: مرسی ….مرسی …
گفتم : بریم سیگار بکشیم؟
رفتیم با هم بیرون بشینیم سیگار بکشیم…خانم هم اونجا بود….مثل معمول من شروع کردم به دلقک بازی و خندوندن…..
تا اینکه رامین اومد بیرون و گفت : کسی پا کاره امشب بریم فضا؟
خانم ها هاج و واج که این چی داره میگه…
من گفتم منظورش علفه …هستین ؟میزنین؟
همه به هم نگاه کردن و هی من و مون….
من گفتم آقا من هستم همه اینها هم که اینجا نشستند هستن خیالت راحت ….بچاق بکشیم..فقط تو راه شیری امشب نگرمون دار…
همه خندیدند….
ده نفر بودیم هر کسی دو پک زد و تموم شد ….
همه شروع کردند رفتن تو و هی به هم تعارف که شما اول برو …نه جان تو نمیذارم..اول شما…..
نفرهای آخر من و رامین و کاملیا بودیم…رامین رفت تو کاملیا اومد از جاش بلند شه تلو خورد اومدم زیر بغلش رو بگیرم دستم خورد به سینه اش…وای داشتم میمردم…میخواستم همونجا سرمو بکنم لای سینه هاش شروع کنم لیس زدن….
اون هم تو بغل من خودشو ولو کرد آوردمش تو نشوندمش رو مبل رفتم براش شکلات اینا آوردم گفتم اینا رو بخور حالت خیلی بهتر میشه….پیشش نشستم پرسیدم خوبی ؟…
گفت : نمیدونم ….
چونه اش نمیچرخید حرف بزنه یک لیوان چای نبات درست کردم براش آوردم …یک کم بهتر شد زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم: گفتم :…. نترس….از این حال نترس .. حال کن باهاش…. چیز خاصی نیست حالتم خیلی خوبه فقط غریبی با این نوع نشئگی… ببین این حاله تا کجاها میبرتت…..اگر بترسی همه چی زهرت میشه….
ترسیده بود گفت: نکنه حالم به هم بخوره…
گفتم: نه خیالت راحت باشه … هیچی ات نمیشه من هوات رو دارم…بهت قول میدم حالت به هم نخوره…. قول
خیالش راحت شد اومد نشست توی جمع پیش عیال ما و شروع کردند غذا خوردن…..
آخر شب شد میخواست بره خونه من نذاشتم رانندگی کنه گفتم خودم میبرمت…خونه اشون 2 تا کوچه اونطرفتره …من خودم هم سیاه مست بودم ولی بردمش خونه.. ..رسیدیم اونجا نمیتونست راه بره خیلی مست بود زیر بغلش رو گرفتم از پله های جلو در ببرم بالا …تمیتونست خودش رو کنترل کنه هی خودش رو ولو میکرد رو من…..
آخرسر مجبور شدم بغلش کنم ببرمش بالا …همش تو فکراین بودم که اگر الان سهراب ما رو از پنجره ببینه چی میگه پیش خودش؟
رسیدیم دم در نمیتونست کلید رو پیدا کنه تو کیفش ..گشتم گیر آوردم در رو براش باز کردم بردمش تو….خونه ساکت بود….ظلمات..چراغها رو روشن کردم …میترسیدم تنهاش بذارم یه وقت بخوره زمین….گیج بود.. نمیدونست کجا بره….دستش رو گرفتم بردمش سمت اطاق خواب….رسیدیم دم در اطاق خواب دیگه من خودم رو کشیدم کنار که بره تو …..
رفت تو وایساد منو نگاه کرد….زد زیر خنده و گفت:
بفرمایید تو …دم در بده………
هی جفتمون می خندیدیم….من میترسیدم سهراب رو بیدار کنیم…. میگفتم هیس… هیس…ولی نشئه بودیم خنده امون بند نمیومد….
خیلی دلم میخواست برم تو اطاق خواب لباسهاش رو در بیارم و بندازمش رو تخت…..
ولی نمیشد…..
اصلا گیج بودم ..نمیدونستم باید چه کار کنم…برم تو کمکش کنم؟ یه موقع اگر سهراب برسه من چیکار کنم؟ چی بگم؟ دم در ایستاده بودم و نگاهش میکردم نشسته بود لب تخت کله اش پایین بود….دلم براش سوخت…رفتم تو اطاق بالا سرش صداش کردم جواب نداد مثل اینکه خوابش برده بود…داشت نشسته چرت میزد
پتو رو زدم کنار … یک دست رو انداختم زیر سرش ویک دست هم زیر پاش بلندش کردم …تا بلندش کردم اون هم نامردی نکرد دست انداخت دور گردنم و گردنش رو آورد چسبوند زیر گردنم ….با صدای خیلی ضعیف خواب آلودی گفت:
میخوای چی کار کنی؟ داریم کجا میریم؟….
داشتم دیوونه میشدم…جواب دادم :
هیشششششششش…هیشششش …داری میری بخوابی ….
گذاشتمش روی تخت …. پتو رو کشیدم روش …. دست منو گرفت آورد نزدیک لبهاش و بوسید ….یک نگاه خیلی خمار و مستی به من کرد و گفت:
مرسی….
وخوابش برد
سخت ترین شب زندگیم بود میخواستم لخت شم برم زیر پتو و تا خود صبح ….
از اطاق اومدم بیرون چراغها رو خاموش کردم و در رو بستم اومدم خونه….
از شدت تخم درد خوابم نمی برد…
چند روزی گذشت هیچ خبری ازش نبود…
سه چهار روز بعد یک مرد چینی اومد آپارتمانشون رو دید و پسندید و قولنامه نوشت…….قیمت این یارو چینگوله خیلی پائین بود و حتما یک یا دو روزی طول میکشید که نزدیک بشیم به واقعیت….
زنگ زدم بهش که خبر بدم ..گوشی رو بر نداشت پیغام گذاشتم بعد از پنج دقیقه اس ام اس داد که ببخشید نمیتونم الان صحبت کنم چیزی هست که بتونی تو اس ام اس بگی ….یک جورهایی احساس کردم که خجالت میکشه با من صحبت کنه….براش جواب دادم که نه نمیشه باید به من زنگ بزنی کارت دارم….حسابی ترسیده بود….پرسید : در مورد چی؟….جواب دادم: در مورد آپارتمان….
دو دقیقه نشد زنگ زد…..لحنش نامطمئن و خجالت زده بود….
اصلا وقایع اون شب رو به روی خودم نیاوردم و شروع کردم به توضیح شرایط قولنامه…انگار نه انگار که چند شب پیش ما تا لب چشمه رفته بودیم و تشنه برگشته بودیم….از اوهوم اوهوم گفتن هاش معلوم بود که اصلا اونجا نیست..گوش نمیده …تو فکره …
بهش گفتم باید بیام ببینمت همین امروز…
گفت : در مورد چی؟!!!!
گفتم : تازه لیلی زنه یا مرده؟…بابا باید بیام ببینمت برای چونه زدن کتبی با این یارو چینگوله….
گقت آهان آهان
جفتمون زدیم زیر خنده….
پرسیدم :چته؟ چی شده؟ چرا انقدر تو فکری؟
هی من و مون کرد و بعد گفت: شب مهمونی چی شد؟ من چه جوری اومدم خونه؟ من خیلی مست بودم؟ ضایع بازی که نکردم؟ من هیچی یادم نیست….
جواب دادم : هیچی یک کم مست بودی من آوردمت خونه در رو برات باز کردم تا دم اطاق خواب آوردمت و رفتم خونه….
نه؟!!!!!!!!
آره ه ه ه!!!!
باز خندیدیم….
یک خورده دلداری اش دادم که سخت نگیر همه مست میکنن و تو هم که کار ضایعی نکردی که…حالت که به هم نخورد….خیلی هم خوب بودی … من هم که غریبه نیستم….
یک کم آروم شد…
قرار گذاشتم ساعت هفت شب که ببینمش
ساعت 7:00 که رسیدم اونجا نگاه کردم دیدم هیچ ماشینی دم در نیست….گفتم نکنه یادش رفته….رفتم در زدم ..در رو باز کرد یک تیشرت چسبون مغز پسته ای پوشیده بود با یک شلوار جین تنگ …اصلا انقدر خوشگل شده بود که من میخواستم بپرم روش همونجا…. پای تلفن بود….با دست اشاره کرد که معذرت میخواد و اشاره کرد که بشینم و رفت تو اون یکی اطاق صداش ولی هنوز میومد…
هی داد میزد به اون یکی طرف که: آخه به من چه؟ به من ربطی نداره…..خودتون میدونید….مشکل من نیست…مشکل شماست…..شما اینجوری فکر میکنین…ولی این زندگی منه…..
ای بابا شما ها چه میدونید که من تو این زندگی چه مشکلاتی دارم…بابا جان من نمیخوام بگم….ولم کنید دست از سرم بردارین….
گوشی رو قطع کرد و اومد روبروم نشست از عصبانیت میلرزید.
پرسیدم : خوبی؟
گفت: چه میدونم بابا …حالا دیگه همه رمال وستاره شناس و نسخه پیچ شاه شدن … هی زنگ میزنن نصیحت و توصیه های هفت من یه غاز…هی پیش بینی های آب دوغ خیاری……بابام الان سه هفته هست که فهمیده کلافه ام کرده که این کار رو نکن بیچاره میشی…. بمونی برات بی ام و میخرم بمونی میفرستمتون دور دنیا…..خیال میکنه من بچه ام و بهم قول قاقا لیلی میده …هیچکس من رو نمیفهمه….من هم هر چی توضیح میدم نمیگیرن…هی میخوان نظراشون رو به زور به خوردم بدن….هی هم اصرار دارن من بد بگم از سهراب تا قانع بشن….
دیگه بغضش گرفته بود و صداش میلرزید…. ادامه داد:
نمیدونن درد چیه هی نسخه میپیچن ….اه حالم به هم خورد ……
یهویی زد زیر گریه…
همینطور که گریه میکرد گفت : چقدر به حرفت فکر کردم بعد از اونشب…هر کی میخواد منو بفهمه زور میزنه و یه قضاوتی رو من و این زندگی کوفتی ام میکنه….
حالا دیگه تقریبا داشت عر میزد با صدای بلند….همینجور گریه میکرد و حرف میزد…
آخه من برم به کی بگم که این سهراب سه ساله یه شاخه گل برام نگرفته….ما یه کلمه حرف نداریم با هم بزنیم……
شروع کرد داد زدن و گریه کردن که :
دیگه خسته شدم خدااااااااااااا…..
من یواشی گفتم : خواهش میکنم خودت رو کنترل کن…بچه ها ممکنه بترسن…
صداش رو آورد پائین و گفت سهراب رفته لاس وگاس برای سمینار سالانه دندانپزشکی و بچه ها هم رفتند خونه پدربزرگشون….هیچکی اینجا نیست ….
بعد خیز بردشت سمت من شروع کرد داد زدن که :
… تو هم خیال میکنی من خرم؟…اگر بچه ها اینجا بودند من اینجوری گریه میکردم؟…تو هم خیال میکنی من به بچه هام اهمیت نمیدم؟……
خیلی هیستریک شده بود هی داد میزد : خداااااااااا….خدااااااااا…….
من رفتم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب آوردم با یک جعبه دستمال کاغذی گذاشتمشون رو میز بغل دستش…..
سرم و آوردم پایین و یواشی گفتم:….خوبه تا میتونی داد بزن و خودت رو خالی کن…. بهت کمک میکنه…..من گوش میکنم …ببخشید اگر ناراحتت کردم ولی من اصلا این فکرایی که تو گفتی رو نکردم….
بلند شد وایساد…. خودش رو انداخت تو بغلم . سرش رو گذاشت رو شونه هام وبه گریه ادامه داد…
من هم بغلش کردم ….یه دو دقیقه ای همینجوری ایستادیم ..من در سکوت و او در گریه….هی به علامت همدردی میزدم یواشی پشتش اون هم همینجوری زار میزد ….
بعد از چند وقت سرش رو آورد بالا تو چشمهام نگاه کرد نفسهامون به همدیگه میخورد .. لبهامون دو سانتی هم ……با یک لحن خیلی لوندی گفت: ببخشید به خاطر حرفهام…نمیدونم چی شد …چرت و پرت زیاد گفتم…
من دیگه نمیتونستم صبر کنم. لبم رو گذاشتم رو لبش و شروع کردم بوسیدنش….من سخت میبوسیدمش و اون هیچ واکنشی نداشت…من داشتم زبون رو میچرخوندم اون تو که من رو پس زد و همینطور نگاهم کرد ….
من حول شدم شروع کردم به دست و پا زدن که معذرت میخوام..ببخشید….نمیدونم چی شد ….همینطور که داشتم حرف میزدم ازش دور شدم و رفتم سمت صندلی دم دیوار ….
همینطور اونجا وایساده بود و هیچی نمیگفت ….
من هم مستاصل شده بودم نمیدونستم چه کار کنم…ساکت شدم …
همین که من ساکت شدم با خیز اومد طرفم منو چسبوند به دیوارپشتم و شروع کرد به لب گرفتن…یک دستم رو گرفت گذاشت رو کونش ….من هم شروع کردم به مالوندن اون یکی دستم رو کردم لای سینه هاش و شروع کردم چلوندن جفتمون نفس نفس میزدیم و حشری شده بودیم بد جور… با شتاب بلوزش رو از تنش در آورد…..من هم با بدبختی میخواستم کرستش رو در بیارم ..این چفت های پشتش رو نمیتونستم باز کنم….همین که داشتم کلنجار با کرست میرفتم اون شروع کرد به باز کردن کمربندم…اون هم داشت کلنجار میرفت و نمیتونست…اون بالاخره تونست کمربند رو باز کرد زیپ شلوارم رو باز کرد.. شلوار و شورت رو با هم داد پایین تا بیام بفهمم چی شده کیرم رو تا آخر کرد تو دهنش و شروع کرد لییس زدن و سرش رو میک زدن …بعد رفت زیر تخمهام رو شروع کرد لیس زدن …هی من میخواستم دلا شم کرستش رو باز کنم نمیتونستم….تقریبا دیگه داشت آبم میومد….خیلی آبرو ریزی بود نمیخواستم دفعه اولی اینجوری زود بیام آخه بابا به یک دقیقه هم هنوز نرسیده بود….
با شتاب زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم بغلش کردم رو هوا بردمش وسط اطاق پذیرایی رو فرش خوابوندمش سینه هاشو از تو کرست در آوردم و شروع کردم به خوردن…هی میخواست دستش بره سمت کیرم ..من دستهاشو میگرفتم و نمیذاشتم….داشتم سعی میکردم دگمه شلوار جینش رو با یک دست باز کنم ولی نمیتونستم خیلی سفت بود….خودش کلافه شد بازش کرد زیپش هم داد پایین….من رفتم پایین پاش شروع کردم شلوار ش رو از پاچه کشیدن تا در بیاد…در اومد…وای چه ساق های قشنگی داشت…فقط یک شورت توری مشکی پاش بود….رفتم لای پاها ش شروع کردم رونهاشو بوسیدن و لیسیدن …پاهاش رو دادم بالا هی کله ام میرفت سمت شورتش و کسش… دور و برش رو میلیسدم …ولی مخصوصا سر خر رو کج میکردم باز میرفتم روی رونها….میخواستم تا میتونم کلافه اش کنم….آخر سر یک بار رفتم دور کسش و لا پاش رو هی شروع کردم لیسیدن …بعد یواشی سر خوردم اومدم سمت کسش و شروع کردم از رو شورت خیلی آروم لیس زدن…صدای نفس نفس هاش به هوا بود….دستش رو گذاشت رو سرم و هی کله ام رو فشار میداد رو کسش….همینطور که داشتم از رو شورت لیس میزدم …انگشتم رو از کش بغل شورت دادم تو و شروع کردم خیلی نرم چوچول رو مالوندن….
دیگه سر و صدا میکرد بد جور…صداها بیشتر شبیه ناله بود:
آآآآآآآه ه ه ه ه ه ه
شروع کردم شورت رو یواشی دادن پایین…ولی هنوز با انگشت میمالوندم چوچولش رو…..شورت رو که در آوردم دستم رو بردم زیر کونش و کسش رو یک کم بلند کردم از رو زمین و شروع کردم لیس زدن و خوردن ….با زبونم چوچولش رو ناز میکردم و میومدم پایینتر و شروع میکردم میک زدن کسش و لیسیدن…دیگه صداش رو هوا بود…
بعد شروع کرد کسش رو فشار دادن سمت دهن من و بالا پایین کردن تا اینکه هفت هشت تا آه بلند کشید و اومد…من هنوز داشتم لیس میزدم و اون با هر زبون زدن من دیگه تمام جونش میلرزید …..اومدم بالا افتادم روش دستهام رو تو دستهاش غلاب کردم و بردم بالای بالا …لبم رو گذاشتم رو لبش و شروع کردم لب گرفتن ….هر دو زبونمون رو میچرخوندیم تو دهن همدیگه….خیلی حشری شده بودم…پاهاش رو دادم بالا کیرم رو گذاشتم لب کسش ..سه چهار بار لب کسش رو با کیرم مالوندم بعد خیلی آروم کردم توش …وای تو کسش گرمای بهشتی بود…لطیف و گرم و نرم….شروع کردم بالا پایین کردن…کیرم رو کامل میاوردم بیرون بعد تا آخر آخر میکردم تو و یک کم نگه میداشتم بعد این بدنم روسر میدادم رو بدنش و میمالوندم به لبه کسش…بعد از چندین بار اینجوری کردن شروع کرد:
آآآآآه ه ه ه ه
و خواست حرکاتش رو تند تر کنه و دوباره بیاد که من دیگه داشتم میمردم من هم حرکاتم رو تند کردم که یهویی احساس کردم یک آتشفشانی از توم داره میزنه بیرون ….در آوردم از تو کسش و اومدم رو شکمش خالی کنم که بد جور جهید ..جهش اول خورد تو پیشونیش بعدیش رفت لای موهاش……
ادامه دارد…..
18 ام نوامبر 2013
نوشته:‌ مراد

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «دردسر آقای مشاور املاک»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا