هزار و یک درد

با مشت محکمی که به کمرم خورد درد در کل بدنم پیچید. صورتم مچاله شد و فریاد ” آخ” از گلویم خارج شد.
– قوس بنداز
نمیتوانستم، درد زیادی را تحمل میکردم. چهار دست و پا نشسته بودم و او از پشت وحشیانه آلتش را در واژنم حرکت میداد. وقتی حرکتی از سمت من ندید، موهایم را در یک دستش گرفت و کشید. سرم کامل به سمت پشت کشیده شده بود بطوریکه درد بدی در پوست سر و گردن احساس میکردم. دست دیگرش را بر روی پهلویم گذاشته بود و فشار میداد. آلت ضخیمش را کامل خارج میکرد و سپس باقدرت زیاد تمامش را داخل میکرد. با هربار برخورد بدنش به جلو پرتاب میشدم و با بیشتر کشیده شدن موهایم درد پوست سرم اضافه میشد. درد در واژنم پیچیده بود. دیگر تحمل ادامه ی این کار را نداشتم. دستش را از روی پهلویم برداشت و چندین ضربه ی محکم به باسنم زد. برخورد کف دستش بر روی بدنم صدای بلندی ایجاد کرد. اشک از گوشه ی چشمم به آرامی پایین میچکید. موهایم را رها کرد، با هر دو دستش پهلوهایم را محکم گرفت. با هر بار فرو بردن آلتش صدایی همچون آه از سینه اش خارج میشد.

 

رفته رفته تعداد ضربه ها بیشتر ، صدای آه کشیدنش بلندتر و بر فشار دستانش افزوده میشد. بدنم به لرزه در آمده بود، احساس ضعف میکردم. بخوبی میدانستم تا دقایقی دیگر از دستش نجات پیدا خواهم کرد فقط باید کمی دیگر تحمل میکردم. بعد از دو الی سه دقیقه بالاخره آلتش را در واژنم نگه داشت، آه بلندی کشید و با چلاندن پهلوهایم در دستانش فهماند که ارضا شده است. دیگر تحمل ماندن در آن حالت را نداشتم. خودم را به جلو کشیدم تا آلتش خارج شود و در جایم چرخیدم . بر روی تخت نشستم و پاهای لرزانم را در سینه جمع کردم. جلویم بر روی دو زانو ایستاده بود و کاندوم پر شده از منی را به آرامی از روی آلتش بیرون میکشید. هنوز قفسه سینه اش به سرعت بالا و پایین میشد و سنگین نفس میکشید. با انزجار از آن مرد غول پیکر و وحشی رو برگرداندم و از جایم بلند شدم تا به توالت بروم.

 

کنار پنجره ی حال پشت به من ایستاده بود و سیگار میکشید. فقط گرمکن ورزشی اش را به پا کرده بود و با نپوشاندن قسمت بالایی بدن، عضلات بزرک و قوی اش را در معرض نمایش قرار داده بود. حیف آنهمه زیبایی و اندام فوق العاده که با اخلاق تندش به چشم نمیآید.

 
– آقا بهمن من دارم میرم
با شنیدن صدایم از روی شانه نیم نگاهی به من انداخت
– پولتو گذاشتم رو جاکفشی. درم پشت سرت ببند
به سمت جاکفشی جلوی در رفتم. پول را برداشتم و شمردم. نصف مبلغ توافقی، پوفی کردم و از همانجا صدایم را بلند کردم
– اینکه نصفشه. بقیشو بده دیرم شده
جوابی نداد. نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم. نیم ساعت دیگر با ابی قرار داشتم ، دیرم شده بود. عصبی کیفم را برروی شانه مرتب کردم و به سمتش رفتم. در یک قدمی اش ایستادم ، دستم را بالا بردم و پول ها را جلویش تکان دادم. دوباره با صدای بلندی گفتم
– پس بقیش کو؟ دفه پیشم که کم دادی. من پولمو میخوام
پک محکمی به سیگارش زد و با لحنی آرام و شمرده ، در حالیکه دود سیگارش را بیرون میداد گفت
– اون پولو به یکی میدن که کار بلد باشه. نه تو که هیچی بلد نیستی
سرش را کمی به سمتم چرخاند. نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پایم انداخت
– نه کون داری نه سینه نه چس مثقال گوشت تو تنت. ساک که مثه آدم نمیزنیو دندونات میگیره بهش، کونم که نمیدی. یه آه و اوهم نمیکنی که آدم فک کنه داره یکیو میگاد. کیسه سیب زمینی میکردم یه صدایی ازش در میومد.
از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم و دندان هایم را بر هم میساییدم. چشمانم را برای چند ثانیه بستم و چند نفس عمیق کشیدم. با صدای بلندتر از قبل بر سرش فریاد زدم
– من خرم که وقتی دیدم دفه پیش پول کم دادی ایندفه همون اول ازت پولو نگرفتم که حالا بخوای دبه کنی. من این حرفا حالیم نیس. یا پولمو میدی یا آبروتو تو درو همسایه میبرم.

 
با اتمام جمله ضربه ی محکمی به دهانم خورده شد. مزه ی خون را بخوبی حس کردم. بهت زده به او نگاه کردم. با یک قدم فاصله ی بینمان را از بین برد و سینه به سینه ام ایستاد. بلندی قدم تا زیر چانه اش بود.سرش را به پایین خم کرده بود و نفس های عصبی اش به پیشانی ام میخورد. چانه ام را بین دو انگشت شصت و اشاره اش گرفت و با کمی فشار آوردن به آن، سرم را بالا آورد. با نگاه به چهره ی عصبی و چشمان به خون نشسته اش ترس به جانم افتاد.
– منو تهدید میکنی جنده؟ میخوای کاری کنم که تا سر کوچه نرسیده ده نفر پارت کنن؟
فشار دستش هر لحظه بیشتر میشد. اشک در چشمانم حلقه بست و به آرامی از گوشه ی چشمم افتاد. با چشمانش مسیر حرکت قطره اشکم را دنبال کرد.
– پگاه اخلاقه منو خوب میدونه. من تا وقتی نبینم طرف چه سرویسی بهم میده پولی بهش نمیدم. اگه میبینی زنگ زدم دوباره بیای واسه کسه تنگته که هنو اتوبان نشده وگرنه هیچ مالی نیستی.
قطره اشک دیگری از گوشه ی چشمم چکید و او دوباره با نگاهش آن را دنبال کرد. سرش را بالا برد، بازدمش را با صدا بیرون داد و با هل دادن چانه ام به سمت عقب رهایم کرد.
– هر وقت یاد گرفتی اونجوری که من میخوام باشی پول کاملو میگیری. تا اون موقع همینم از سرت زیاده. فهمیدی؟
با بالا و پایین کردن سرم جواب مثبت دادم.
– حالام بزن به چاک

 

کنار تیر چراغ برق ایستاده بودم و به بدبختی هایم فکر میکردم. در یک بوتیک فروشندگی میکردم اما حقوق ناچیزش کفاف خرج و مخارج زندگی پر از چاله ام را نمیداد. پگاه دختر دیگری که در آنجا کار میکرد چند باری از میان مشتریانش کسی را برای سکس پولی معرفی کرده بود. پنج بار شاید هم شش بار اینکار را کرده بودم آنهم بعد از شروع بدبختی عظیممان، زمان هایی که پول اجاره خانه و چیزهای واجب دیگر را نداشتم، مثل حالا. با توقف موتوری در جلوی پایم سرم را بالا آوردم.
– سلام
– علیک. دفه دیگه دیر کنی برنمیگردما
– باشه. آوردیشون؟
دستش را به سمت زیپ کاپشنش برد و آنرا کمی پایین کشید. کیسه ی پلاستیکی سیاه رنگی را از داخلش خارج کرد و به سمتم گرفت.
– بیا، همشو آوردم. اما به بدبختی. خودم نداشتم از کسه دیگه گرفتم
با شصتش کنار لبش را خاراند
– البت گرونترم حساب کرد
همینطوری پول کم داشتم حالا او میگوید باید پول بیشتری را هم بپردازم. اگر بهمن پولم را کامل داده بود الان مشکلی نداشتم.
– چقدر بیشتر؟
– پنجا تومن ناقابل

 

کیفم را از روی شانه پایین آوردم. تمام محتویاتش را زیر و رو کردم و تمام پول هایم حتی سکه ها را نیز جمع کردم. هشتاد هزار تومان از کل مبلغی که میخواست کمتر داشتم. همان ها را به دستش دادم و کیسه را در کیفم گذاشتم. مشغول شمردن پول ها بود. یکبار که شمرد یک تای ابرویش را بالا داد، نیم نگاهی به من انداخت و دوباره پول را شمرد. زمانیکه مطمئن شد مبلغ به اندازه ی مورد نظرش نیست، پول ها را به سمتم گرفت.
– مچل کردی مارو؟ اینکه خیلی کمه!
کیفم را در دستم فشردم و به خودم چسباندم.
– بخدا ندارم ابی. دفه دیگه میارم برات
– دفه دیگه؟ تا فردا کی مردس کی زندس؟ یا همین الان پولو میدی یا اونارو پس میدی.
کیف را بیشتر به خود فشردم. به هر قیمتی اینها را امشب میخواستم.
– به ابوالفضل پولتو میارم. بخدا تا فردا جورش میکنم
چشمانش را کمی ریز کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد. نگاهش روی پارگی گوشه ی لبم که شاهکاره بهمن بود متوقف شد. کمی خودش را روی موتور جلو کشید و به سمتم خم شد.
– یعنی انقدر واجبه؟ خوب فردا که پولشو آوردی بگیرشون
– بخدا لازمه. همین امشبم میخوامشون
نزدیکتر شد و طوریکه فقط صدایش بگوش من برسد گفت
– اگه انقدر که میگی واجبه…
نگاه خریدارانه ای به اندامم انداخت.
– شاید بشه یجورایی باهم راه بیایم

 
منظورش را بخوبی فهمیدم. اشک در چشمانم حلقه بست. اگر با او سکس نمیکردم باید فردا با کسه دیگری اینکار را میکردم. شخصش برایم مهم نبود تنها تفاوت در مبلغ پول بود. فردا پول بیشتری میگرفتم اما حالا فقط هشتاد هزار تومان. پس باید از او فرصت میگرفتم.
– فردا پولتو میدم. به مرگ مادرم راست میگم.
– نوچ، مثکه اهل معامله نیستی. رد کن بیاد
– ابی جون مادرت
پوزخند صدا داری زد. خودش را روی موتور سیکلت صاف کرد.
– از وقتی چشم باز کردم ننه ای بالا سرم نبوده که حالا جونش واسم ارزش داشته باشه. حالام اگه پول نداری یا باهام میای یا پسشون میدی.
سعی کردم با فرو دادن آب دهانم بغضم را نیز فرو ببرم. چاره ای نبود، باید تن به خواسته اش میدادم.

 

    • بی سر و صدا چند دقیقه بعد بیا بالا
      در حیاط را به آرامی باز کرد و داخل شد. نگاهی به ساعت گوشی انداختم، بدون شک دیر به خانه میرسیدم. مدتی عصبی جلوی کفشم را به دیوار میکوبیدم. به اندازه کافی منتظر مانده بودم. به سمت خانه راه افتادم. با باز کردن در، حیاط بسیار کوچکی را روبرویم دیدم. شاید پهنایش پنج متر هم نبود. روبرویم دری شیشه ای قرار داشت و کنار آن راه پله ای باریک و فلزی که به اتاق بالا منتهی میشد. پاورچین به سمتش قدم برداشتم و به آرامی از آن بالا رفتم. با رسیدن به اتاق بالا ابی را منتظر در مقابلم دیدم.
    • چقدر معطل میکنی. بیا دیگه
      با ورود به اتاق بوی بد نا و چربی در بینی ام پیچید. دیوارهای کثیف و سقف نم زده منظره زشتی را در مقابلم ایجاد کرده بودند. با دستش به تشک پهن شده در کنار دیوار اشاره کرد.
    • بجنب، وقت نداریم یه ساعت دیگه داداشم میاد خونه
      بی شک این اتاق به هر چیزی شباهت داشت جز خانه. کفش هایم را در آوردم ، با اکراه پا بر روی فرش پاره و پر از چرک روی زمین گذاشتم. ملحفه ی روی تشک و بالشت از کثیفی به رنگ قهوه ای درآمده بودند. چاره ای نبود باید زودتر کار را تمام میکردم و از آن خراب شده خارج میشدم. برای آرام کردن خودم چند لحظه چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم اما با وارد شدن بوی گند آنجا در بینی ام بجای بدست آوردن آرامش بدتر حالم آشوب شد. با اعصابی متشنج و دستانی لرزان دکمه های مانتو را باز کردم. شالم را برداشتم و مانتو را درآوردم. نمیدانستم لباس هایم را در میان آن همه کثیفی کجا بگذارم. با صورتی جمع شده اطرافم را به دنبال جایی تمیز بررسی میکردم که ابی شال و مانتو را از دستم کشید وبر روی فرش انداخت.
    • بکن بابا وقت نداریم. واسه ما سوسول بازی در میاره
      خودش به سرعت دکمه های پیراهنش را باز کرد و آن را از تنش درآورد. سگک کمربندش را باز کرد و زیپ شلوارش را پایین کشید. نگاهی به من که مثل مجسمه ایستاده بودم و به او زل زده بودم انداخت و در حین درآوردن شلوار از پایش گفت
    • اَه درآر دیگه
      به آرامی تیشرتم را درآوردم. دوباره نگاهی به تشک کثیف انداختم. لباس هایم مسلماً کثیف میشدند اما نمیتوانستم بر روی آن بخوابم. مانتو را از روی زمین برداشتم و بر روی تشک پهن کردم. تیشرتم را هم بر روی بالشت زردآب انداخته گذاشتم. شلوارم را از پا در آوردم و روی مانتو نشستم. چشمان ابی با دیدن بدن من برق زد. مقابلم نشست و دستی بر روی پاهایم کشید.
    • جوووووون
      از لحن کشدارش چندشم شد. میخواستم زودتر کارش را تمام کند و به خانه برگردم.
    • کاندوم داری؟
    • آره داداشم تو کمدش داره
      به سرعت از جایش بلند شد و به سمت کمد چوبی بدون در کنار اتاق رفت. نگاهی سرسری به اطرافم انداختم. یک اتاق بیست متری با پنجره ای کوچک. یک سینک ظرفشویی در گوشه ای از اتاق بود. در کنارش یخچال کوچکی قرار داشت که رنگ بعضی از قسمت هایش ریخته بود و رنگ باقی جاها از سفید به خاکستری تبدیل شده بود. یک ظرف آبچکان بر روی زمین قرار داشت و کوهی از ظرف داخلش بود. کنار آن گاز کوچک تک شعله قرار داشت که صفحه ی روی آن از چربی های سوخته سیاه شده بود. طرف دیگر اتاق رخت آویزی ایستاده قرار گرفته بود و چندین لباس از آن آویزان بود. کنار آن جالباسی کمدی قرار داشت که ابی در میان آن به دنبال کاندوم میگشت.
    • پیداش کردم
      به سمتم برگشت و در حالیکه بسته کاندوم را در دستش تکان میداد به تشک نزدیک شد. روبرویم روی دو زانو ایستاد. شرتش را تا نیمه های ران پایین کشید.
    • اول بخورش
      با دیدن آلتش صورتم جمع شد. آلتی باریک اما بلند به رنگ سیاه که از زیر بیضه ها تا کمی روی آلت پر از موهای بلند بود. ابی قد کوتاهی داشت، برای همین برای خوردن آلتش در آن حالتی که ایستاده بود باید خم میشدم. سرم را نزدیک آن بردم، بوی بدی میداد. با اکراه سرش را در دهانم کردم. از مزه بد آلتش دچاره حالت تهوع شدم. به سرعت درش آوردم.
    • برو بشورش
      بی هیچ حرفی به سرعت بلند شد و درسینک ظرفشویی شستش و برگشت. دوباره به همان حالت مقابلم قرار گرفت. آلتش را که در دهانم کردم مانند قبل بدمزه نبود. بخاطر باریکی آن راحت در دهانم عقب و جلو میکرد اما زمانیکه تا ته آن را وارد دهانم میکرد و به ته حلقم میخورد حال بدی پیدا میکردم. بوی بد عرق بین پاهایش در بینی ام پیچیده بود و گاهی موهای پایین آلتش به زبانم میخورد. آه های خفیفی میکشید، شنیدن صدایش نیز حالم را بد میکرد. دیگر تحمل ادامه ساک زدن را نداشتم. آلتش را از دهانم خارج کردم.
    • بسه دیگه. شروع کن
      شرتش را کامل از پایش درآورد. دراز کشیدم، او نیز بر رویم خوابید. صورتش را جلو آورد و خواست تا لبانم را ببوسد. هیچ دلم تماس لب هایش با لبانم را نمیخواست برای همین صورتم را کج کردم. زمانیکه حرکت من را دید به سراغ گردنم رفت. بر روی آن زبان میکشید. نفس های داغش بر روی گردن خیس شده ام میخورد. آلت صفت شده اش را از روی شرت به واژنم فشار میداد. بندهای سوتینم را از روی شانه هایم به روی بازو حرکت داد و سوتین را به زیر سینه هایم کشید. زبانش را بر روی نوک یکی از سینه هایم کشید.
    • جوووووووون عجب پستونی
      خنده ام گرفت، یک ساعت قبل بهمن به من گفته بود که اندامم بدرد نمیخورد و او را راضی نمیکند. حالا ابی که مشخص است سالی یکبار هم سکس ندارد با دیدن سینه های کوچک من چطور به وجد آمده. نوک یک سینه ام در دهانش بود و به شدت میمکیدش و با دستش سینه ی دیگرم را میفشرد. صدای زنگ موبایلم از داخل کیف بلند شد. ندیده میدانستم چه کسی پشت خط است اما نمیشد جواب داد. دستانم را از دو طرف به شرتم رساندم و تا جایی که توانستم پایین کشیدمش.
    • دیرم شده
      کمی خودش را بلند کرد و عصبی جواب داد:
    • شده یا نشده من نمیدونم. باید قده پولم حال کنم یا نه؟
      پوف کلافه ای کشیدم و چیزی نگفتم. دوباره بر رویم خوابید و شروع به خوردن سینه ی دیگرم کرد. بقدری سینه ام را محکم میخورد و میفشرد که احساس درد میکردم. بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و سینه هایم را رها کرد. شرتم را کاملاً درآورد، پاهایم را از هم باز کرد و بینشان نشست. در حالیکه چشم از واژنم بر نمیداشت یک کاندوم از بسته خارج کرد، کاورش را پاره کرد و آن را درآورد. با کشیدن کاندوم بر روی آلتش بر رویم خیمه زد و آنرا در واژنم فرو کرد. واژنم از سکس با بهمن با آن آلت قطورش هنوز گشاد مانده بود و آلت ابی را اصلا حس نمیکردم. ابی بر رویم تکان میخورد و بوی گند عرق بدنش باعث ایجاد حالت تهوع در من میشد. آه کشیدن های از ته دلش و حرف های مسخره ای که میزد دیوانه ام کرده بود. حرف هایی مثل ” آه… دارم میگامت… تو جنده ی منی…عجب کس تنگی… آه… دیگه باید همیشه بهم بدی… کست دیگه ماله منه… تو جنده ی خودمی”. باید به فکر کسه دیگری باشم، از امشب باید دوره ابی را خط بکشم وگرنه فقط از من سوء استفاده خواهد کرد. با صدای ناله های بلندش نگاهش کردم. چشمانش را بسته بود و در عالم دیگری بود. پنج دقیقه بیشتر دوام نیاورد و ارضا شد. همچون مرده ای بدون بیرون آوردن آلتش بر رویم افتاده بود و قصد بلند شدن نداشت. به زحمت بدن کثیفش را از روی خودم کنار زدم.
    • برو اونور ببینم. دیرم شده باید برم
    • یه چند دقه صبر کن حالم جا بیاد میبرمت
    • نمیخواد خودم میرم. فقط از رو لباسام پاشو
      غلتید و خود را بر روی فرش پهن کرد. به سرعت لباس هایم را برداشتم و پوشیدم تا از آن دخمه خارج شوم.

 

کلید را در قفل چرخاندم و وارد پارکینگ شدم. آپارتمان کوچکمان در طبقه ی همکف قرار داشت. به جلوی در که رسیدم کمی مکث کردم. شال را بر روی سرم مرتب کردم، نفس عمیقی کشیدم و با کلید در خانه را باز کردم. به محض باز شدن در نگاهم در نگاه نگرانش قفل شد. مثل همیشه رخت خوابش کناره دیوار روبروی تلویزیون قرار داشت.
– سلام
– چه سلامی؟چه علیکی؟هیچ معلومه کجایی؟ چرا اون گوشیه واموندتو جواب نمیدی؟ دلم مثه سیرو سرکه میجوشید.
– ببخشید گوشیم سایلنت بود نفهمیدم. با پگاه رفتیم واسه تولد داداشش کادو بخره.
اصلاً دلم نمیخواست به او دروغ بگویم اما مگر چاره ی دیگری هم داشتم؟
– خوب قبلش یه زنگ میزدی میگفتی. منکه مردم از نگرانی.
قطره ی اشکی از چشمش پایین چکید. به سرعت به سمتش رفتم و بغلش کردم. گونه اش را بوسیدم.
– الهی قربونت برم گریه نکن. گه خوردم دیگه دیر نمیام خونه
– من هرچی میگم واسه خودت میگم. تو بخت برگشته ای دختر. مردم ببینن دیر میای خونه واست حرف در میارن.
کمی از او فاصله گرفتم و در چشمانش زل زدم. درست میگفت، دختری بودم که دو سال پیش هنوز به خانه ی بخت نرفته طلاق گرفته بودم. چهار ماه بعد از عقد فهمیدم شوهرم معتاد است. در مجموع چهار بار با او همخوابگی کرده بودم که همان زمان پرده بکارتم را زده بود. سجاد برادر بزرگم زمانیکه فهمید شوهرم معتاد است رگ مردانگی اش باد کرد و به سرعت طلاقم را گرفت.
– دو روز دیگه سجاد از زندون در میاد، به گوشش برسه تا این وقت بیرون بودی خون بپا میکنه
سجاد! تنها برادره عزیزه من، کسی که بعد از مرگ پدرم از ده سالگی پا به پای مادر نان آوره خانه شد. شش ماهه پیش وقتیکه برای بدست آوردن پول داروهای مادر سرطانیمان به هر دری زد و موفق نشد، به همراه دوستش مواد مخدر جابه جا کرد که همان باره اول دستگیر شد. به سرعت از جایم بلند شدم، کیفم را همانجا روی زمین انداختم و به سمت حمام حرکت کردم. نمیخواستم اشک هایم را ببیند.
– چشم مامان. دیگه دیر نمیام
جلوی در حمام در حال درآوردن لباس هایم بودم که صدای مادرم را شنیدم
– داروهامو گرفتی سحر؟
گلویم را صاف کردم تا متوجه بغضم نشود.
– آره مامان. تو کیفمه، تو مشما مشکیه
– خدا عوضشون بده. اگه این خیریه نبود نمیدونم چطور میتونستیم دوا درمونم کنیم.
داخل حمام شدم. دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بیرون نرود. دردم یکی دوتا نبود. خیریه؟ آدم های خیر؟ همان هایی که ساعت چند میلیونی و ماشین چند میلیاردی سوار میشوند؟ نه مادره ساده دلم، آنها جایی خیر میشوند که اسمشان بر سر زبان ها بیافتد. به صد جا و صد نفر رو انداختم اما در آخر، جسم و روحم را به تاراج گذاشتم تا تو درمان شوی. شیر آب سرد را باز کردم و به زیر دوش رفتم. سجاد! دو روز پیش حکم دادگاهش آمده بود. با اینکه بار اولش بود اما حکم اعدام داده بودند. با این وضع مادرم چگونه به او بگویم؟داغ تنها برادرم را چگونه تحمل کنم؟ زندگی ام با شیب تند من را به سمت قعر بدبختی سوق میدهد. سرم را بالا گرفتم.
– خدایا منم میبینی؟

 

نوشته: نازی

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

7 دیدگاه دربارهٔ «هزار و یک درد»

  1. متاسفم. کاش می شد کاری کرد. یادم نمیاد آخرین بار کی اشکم در اومده بود

  2. این داستان چ حقیقی و چ درپغی تو جامعه ما اتفاق میفته به امید روزی که نبینیم این رنج هارو
    تماس با من از واتس اپ
    905437106010+

  3. سلام
    نمیدونم این داستان راست بود یا خیالی
    اما بهر حال اگر دنبال شغل مناسب هستی و ساکن تهرانی ، من شرکت وارداتی دارم و دنبال کارمند هستم
    به عنوان ضمانت ، آزمایشهای مادر سرطانیت کافیه که امیدوارم خدا شفاش بده
    تماس بگیر و بدون هیچ سوء استفاده ای ازت ، استخدامت میکنم
    09122103569

  4. سلام من سارا هستم وضع مالی خوبی داریم پدرم کارخونه داره میتونی با ما کار کنی البته منم از همه مردا منتفرم بیا تلگرام 09366387839سارا قربانی در ضمن کیر خر تو کون محمد عزیزی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا