شوهر اجباری

سلام. اسم من رهاست.20 سالمه و تو زندگیم خیلی تنهایی کشیدم. همیشه از خانوادم دوری کردم و هیچوقت باهاشون راحت نبودم. یه خانواده ی پر جمعیت که دونه دونه بوقتش سر زندگیشون میرفتن. همیشه به خوشبختی همسن و سالام غبطه میخوردم و از اینکه نمیتونستم یه ساعت بشینم مث بچه ی آدم با پدر و مادرم از مشکلاتم بگم ناراحت بودم. امان از اختلاف نسلها. میموند 4 تا خواهرم که خودشونو با این شرایط وفق داده بودن و سوار بر خر مراد زندگیشون رو باشادی میگذروندن. منم خیلی تلاش کردم که بتونم مث اونا بیخیال باشم ولی نشد،نتونستم.نتونستم و19سال خرد شدم.دیگه فهمیده بودم که تنهاراه رهایی من از این فلاکت ازدواجه. ولی چه ازدواجی!منو از بچگی واسه پسرعموم نشون کرده بودن.اونا تویه استان دیگه بودنو منم بیشتر از یکبار علی رو ندیده بودم.اونموقع هم از این قضیه خبر نداشتم.حتی باهاش یه کلمه حرف نزده بودم. فقط میدونستم شوهرم نظامیه و قیافشم بد نیس!
 
خیلی سعی کردم که این اتفاق نیفته اما باپافشاری پدر ومادرم مجبوربه این وصلت شدم.نامزدی وعقد وعروسی کلشسه ماه طول کشید.باید عروس مردی میشدم که هیچ شناختی ازش نداشتم.گذشت تا شب حجله رسید. علی بحدی واسم غریبه بود که حس میکردم اگه بدنمو ببینه گناه کردم.
این سه ماه نحس هم اصلا باهاش ارتباطی نداشتم یعنی خود خرم نزاشتم و گرنه اینقد واسم سخت نبود اون شب.همه رفتنو تنها موندم بااون.صدای قلبم رو میشنیدم،دوست داشتم فرارکنم ولی نمیشد.وقتی به این فکر میکردم که قراره چند دقیقه دیگه چی بشه،وقتی بستر آماده مو میدیم اشک تو چشام حلقه می بست. یخ زده بودم.داشتم به خودم دلداری میدادم که هر چیم که باشه بهتراز تحمل اون خونواده ی کوته فکره.همه تعریفشو میکنن میگن پسر خیلی ماهیه،اخلاقش بیسته و صبوره.
 
تو این فکرا بودم که در باز شد.هول شده بودم نفس نفس میزدم حس میکردم توی یه قالب یخ گذاشتنم.انگار آخر دنیام بود.چشمام خیس شده بود. خودمو جمع وجور کردمو پاهامو توبغل گرفتم وسرمو گذاشتم روپاهام.صدای نفسام کل اتاق روگرفته بود،یهو دستی رو روی پشتم حس کردم داشتم سکته میکردم.این دومین برخوردمون بود اولیش وقتی بودکه حلقه رو دستم کرده بود. لرزشم بیشترشده بود،هرکار کردم نتونستم سرمو بلندکنم.علی گفت:چته چرا انقد میلرزی؟ سردته؟ صداش آرامش خاصی بهم میداد ولی این کافی نبود.بهم نزدیکترشد دستشو انداخت دورکمرم.وپاهام رو با ضربات آروم دستش صاف کرد رو زمین و سرم بی تکیه گاه موند.دستشو ازجلو از روی شکمم رد کردو تودست دیگش که دور کمرم رو گرفته بودقفل کرد.من همچنان سرم پایین بود و بازم نفس نفس میزدم.باهام حرف میزد ولی من انگار تواین دنیا نبودم،زیرچشمی بسترو نگاه میکردم وازش میترسیدم.منو به خودش چسبوند وبا دستش سرمو بالا آورد ونگاهمون توهم گره خورد.چشاش آروم بود حس خوبی بهم میداد وخبری از شهوت نبود این آرومم کرد.ولی چشای من خیس بود وباحلقه کردن دستش دور کمرم خیس ترم شد.سرموگذاشت روشونه هاشو آروم چادرم افتاد.ما رسممون اینطوریه که عصر لباس عروس رواز تن درمیاریم بعدش یه لباس راحتی میپوشیم که معمولا زیباترین لباسمونه.منم اون شب یه شال سفید بایه تونیک کوتاه وشلوار تنم بودم.وقتی چادرم افتاد تنیک تنگم خودنمایی کرد.چشمامو بسته بودم و سردی تنم جاشو با تب عوض کرده بود. پا شد و رفت یه بالش آورد رو زمین و دستمو گرفتو با لبخندمعصومش بهم گفت فقط یه کم پیش هم دراز میکشیم تاوقتیکه حالت بهترشه و تو بخای…
 
تو چشاش نگا کردمو چشامو محکم بستمو نفسمو دادم بیرون.منو باخودش برد و آروم درازم کردو خودشم پهلوم درازکشیدودستشو انداخت دور کمرم منو به خودش چسبوند وسرمو گذاشت روسینش وآروم شالمو انداخت(البته همینجوری روسرم بود و موهام کلا مشخص بود!!!)باهام حرف زدو حرف زد ومنم مث یه بچه ی کوچیک که بغل مادرش باشه آروم گرفته بودم وفقط گوش میدادم.حس خیلی خوبی بود دوست داشتم زمان همونجامتوقف شه علی همیشه اینطوری موهامونوازش کنه وباهام حرف بزنه.میگفت:میدونم که واست خیلی سخته زن کسی باشی که هیچی درموردش نمیدونی و به اجبار زنش شدی.یه لحظه خشکم زد فک نمیکردم اون این قضیه رو بدونه.تو چشاش نگاه کردم باهزار تا سوال.لبخند شیطنت آمیزی زد وگفت چیه جا خوردی! تو منو خیلی نمیشناسی ولی من هم اون عموی لجبازمو میشناسم هم تورو. لبخندی زدم و گفتم:منو؟چرخید و سنگینی بدنشو روم حس کردم دستاش زیرسرم بود وتوچشای هم زل زده بودیم ونفس نفس میزدم.گفت چه عجب خانم یه کلمه حرف زد!
 
داغ شده بودمو فقط توچشاش نگاه میکردم.یکی از دستاشو آورد بیرونو آروم رو شکمم دست میکشید.نگاهش دیگه نگاه چند دقیقه پیش نبود و این منو میترسوند.گفت:تواین چندسال که فهمیدم نشون کردمی اولاش خیلی ناراحت شدم نه که تو بد باشی(دستش رو سینه م رسیده بود)ولی خب دوست داشتم خودم زنمو انتخاب کنم.میدونستم این دوتا داداش هرکار بخان میکنن.روت زوم کرده بودم تا بشناسمت بینم چطور دختری هستی.ازت خیلی خوشم اومده بود نه به اون اولاش که لعنت میفرستادم به این بزرگترا که مارو آدم حساب نمیکنن نه به بعدش که قربون صدقه شون میرفتم چون میدونستم آخرش مال خودمی.نفسام کمترشده بود،بادستش کمرمو بالاتر آورد و چسبوندبه خودش.اضطراب تو چشامو دیده بود.آروم در گوشم گفت مطمئن باش که اذیت نمیشی فقط کافیه دوسم داشته باشی اونوقته که میفهمی زندگی چه مزه ایه،نفسای گرمش درگوشم یه حالیم کرده بود حس خوبی همراه بااضطراب.ادامه داد مطمئن باش خوشبختت میکنم خانم خوشگلم.
 
بیشتر از اونیکه فک کنی دوست دارم،نمیدونی چقد منتظراین لحظه بودم.وقتیکه مال خودم ببینمت،تو بغلم بگیرمت و نقطه به نقطه ی بدن خوش فرمتو بوس کنم. یهو شروع کرد به بوس کردن.لب وگردن پیشونی وبالای سینه هام.حس خاصی داشتم خوب بود ولی اشک توچشام جمع شده بود.اون مث دیوونه ها بوس میکرد وبادستاش منو به خودش میچسبوند.یهو سرشو بالاآورد و خیلی خوشحال باصدای بلند گفت حیف این لباسا نمیزارن پایین تربرم.منو نشوند وشروع کرد به در آوردن
به دیوارتکیه دادم و میخاستم مانعش بشم که صورتشو یه شکلی کرد(با ابروش اخم میکرد وبالباش میخندید)شهوت تو کل وجودش دادمیزد. یهو بهم حمله کرد و در عرض یک دقیقه تونیکم رو درآورد.خندید و گفت جوون اینا چقدکوچیکن ها؟ازخجالت سرخ شده بودم وسرم پایین بود.یهو گفت اشکال نداره خودم بزرگشون میکنم!بیشتر خجالت کشیدم.بغلم کردو از پشت سوتینمو باز کرد.یا بلد نبود یادستپاچه بود تا بازشون کرد منم توبغلش داشتم خفه میشدم! آروم باهاشون ورمیرفت وتوچشام زل زده بود.منم یه نگاه به اون میکردم ویه نگاه به سینه هام که تومشتش بود.حرکاتش تندتر شده بود همش میگفت بابا اینا خیلی کوچیکن چیکارکردی باهاشون.احساس درد میکردم یهو سینمو بحدی فشار دادکه ازبین انگشتای دستش داشت میزدبیرون.داد زدم علی تورو خدا درد داره.توچشام زل زد وآروم دستاشو واکرد.گفت فدای علی گفتنت،میدونی تاحالا اسمم از دهنت نشنیدم؟سوتی داده بودم ،حالا ازعمد همش فشارمیدادو ازنوکش گازمیگرفت تامنم اسمشو دادبزنم.
 
دیگه واقعا داشتم گریه میکردم.حس میکردم سینه هاموندارم.بادستام سرشوگرفتم وباگریه توچشاش گفتم توروخدا علی دارم میمیرم خیلی درد دارم کلی التماسش کردم تا دس ورداشت.حتی دست خودمم به سینه م میخورددردم میومد.داشتیم نفسی تازه میکردیم که یهو پاشد وبغلم کردو همون حال شلوارمو کشیدبیرون وانداخت روتخت.فک اینکه علی کسموببینه داغونم میکرد چه برسه به واقعیتش.چشاموبستم.وقتی بازکردم دهنم بازمونده بود.علی نمیدونم باچه سرعتی لخت شده بود واونجابودکه فهمیدم چیزای دیگه ای هم واسه ترسیدن هست!!!دوباره افتادروم و شروع کردبه لمس بدنم وبوسیدنم.حال عجیبی بود هم میترسیدم هم لذت میبردم.یه ربعی همینجوری ادامه داد.بعدش توچشام زل زد،تادیدحال منم عوض شده یه لب طولانی ازم گرفتو رفت نشست وسط پاهام.کیرش خیلی راست بود.فکراینکه این به این قطوری بره تو اون سوراخ کوچیک موهاموسیخ میکرد.بهم گفت عشقم فقط خودتوشل بگیر نمیخام دردبکشی.هروقت درد داشتی بهم بگو باشه؟باترس زیادسرموتکون دادم اونم فهمید واومد بالاوسرموگرفت تودستاشواشکاموپاک کرد وگفت بخداهواتو دارم عزیزم.
 
یه لب گرفت رفت پایین.اولش یه کم مالشش داد به کسم و بعدکه حسابی خیس شدم تنظیمش کرد روکسم و گذاشت در سوراخش ودستشو حلقه کرد دورکمرم.دیگه نمیتونستم تکون بخورم.آروم آروم کردش تو.زحمت زیادی داشت آخه کیرش خیلی کلفت بود.درد داشتم ولی جزئي بود.تااینکه حس کردم دردی تموم وجودم روفراگرفت یه جیغ بلندکشیدم وزدم زیرگریه ولی علی نامرد بازم ادامه میداد.فلج شده بودمو اصلانمیتونستم خودموتکون بدم.بعدچندتاعقب وجلوکردن علی کیرشوکشیدبیرون.غرق درخون بود. حس میکردم خنجر خورده توکسم.گرمیه خون رو تو کسم حس میکردم.حتی حال گریه کردنم نداشتم.علی کیرشو پاک کردو منم همینطور.دستمال سفیدم جمع کرد و گذاشت یه گوشه ی اتاق.یه پد بهداشتی واسم گذاشت رو شرتم که ازقبل اون گوشه کنارای تخت گذاشته بودم.نمیتونستم تکون بخورم به زحمت شرتمو پام کرد وبغلم کرد وعذارخواست بابت بدقولیش همونجور لخت خوابیدیم….
 
نوشته: رها (کاش اسمم اسیر بود،بیشتر بهم میومد)

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «شوهر اجباری»

  1. این داستان خیلی خوبه پر از عشق
    گریم رو در اورد کاش منم همچین کسی نصیبم بشه خدایا

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا