من توی دانشگاه رشتهی پزشکی میخونم برای اونه که باید جون بکنم مخصوصا با اوضاع بد مالی که توی خانوادمون داشتیم ک البته با تلاش من و پدرم بهتر شده بود دیگه بیشتر باید جون میکندم.استاد ما اسمش احمدی بود یه مرد با قد متوسط و هیکلی پر و تقریبا ۴۰ ساله و مجرد.نکتهی قابل توجه این بود کچطور یه مرد با این سن تا الان مجرد مونده بعدها متوجه شدم که این آقا کلا با زن جماعت سازگارنیس و با پسرا حالمیکنه یا بهتره بگم گی هستش.خلاصه این آقای استاد همیشه سر کلاس حواسش به من بود و هی چشم چرونی میکرد.منم از خجالت آب میشدم و هیچی نمیگفتم.نزدیکای آذر ماه پارسال بود ک یه جزوه میخواست منم هرکاری میکردم پیداش نمیتونستم بکنم از هرکدوم از دوستام هم میپرسیدم میگفتن نداریم و از اینجور خسیس بازیا.تا آخرش یه روز به خود احمدیگفتم:استاد هرکاری میکنم نمیتونم این جزوه ای که گفتید رو پیدا کنم…اونم گفت:اشکالی نداره پدرام خان میتونی امروز ساعت ۶ عصر به منزل من بیای تا بهت جزوه ها رو بدم…منم داشتم جر میخوردم که اینطور جلوی دانشجو ها منو سوژه کرد و پدرام خان صدام کرد.خلاصه منم قبول کردم و رفتم خونه.
وقتی رسیدم خونه مامان بابام خونه نبودن رفته بودن عیادت پدربزرگم.منم سریع رفتم یه دوش گرفتم و بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم.با صدای زنگ گوشیم ک روی ساعت ۴:۳۰دقیقه عصر کوک کرده بودم بیدار شدم رفتم یه آب به دست و صورتم زدم دیدم که گوشیم چند تا تماس بی پاسخ داره دیدم مادرمه بهش زنگ زدم گفت ک اون و بابا پیش پدربزگم میمونن و شب بر میگردن منم ازش خداحافظی کردم و یه چای خوردم و رفتم تو اتاق ک حاظربشم.یه پیراهن آبی کمرنگ با یه شلوار کِرِم رنگ پوشیدم و موهامو شونه کروم و یکم عطر زدم و اومدم از اتاق بیرون.رفتم سمت در و یه کفش اسپورت ساده که داشتم و پوشیدم و بدون اینکه بدونم چه اتفاق هولناک و بدی در انتظار منه یه تاکسی گرفتم و راهی
خونه احمدی شدم.
ساعت ۶:۱۰ دقیقه عصر بود ک رسیدم به اون آدرسی ک بهم پی ام داده بود.یه خونه آپارتمانی بود خودش توی طبقه ۳ بود.درو زدم یه همسایشون در رو برام باز کرد رفتم داخل و سوار آسانسور شدم.رسیدم در خونشون انگار قلبم داشت از دهنم در میومد.دلو زدم به دریا و زنگ خونشو زدم در رو برام باز کرد و رفتم داخل دیدم صداش از داخل آشپزخونه اومد و گفت بفرما داخل پدرام جان.رفتم سمت صدا و سلامش کردم و بعدش نشستم روی یه مبل ک توی پذیرایی بود.بعد ۲ دقیقه دیدم با یه سینی ک روش دو تا لیوان شربت و یه ظرف کوچیک شکلات بود اومد و اونم نشست.شروع کرد حرف زدن و گفت:خوش آمدی آقا پدرام خونه خودته احساس غریبی نکن…منم گفتم:ممنونم استاد لطف کردید و از اینجور چرت و پرتا.گفت:راستی تنهایی؟…گفتم:منظورتون چیه؟…گفت:ای شیطون منظورم دوست دختر و اینجور چیزاست…منم بهم برخورد و گفتم: نه استاد لطفا جزوه های منو بدید تا برم تا الانشم مزاحمتون شدم…گفت:هوو تا جزوه هنوز زوده الان تو اومدی که شربتتو بخور عزیزم…منم شربت رو خوردم و با سوالی که احمدی ازم پرسید برق از چشام پرید.گفت:راستی پدرام جان یک سوال میپرسم راستشو بگو…گفتم:بفرمایید استاد…گفت:چطور شهوت و نیاز جنسیت رو برطرف میکنی اگه دوست دخترم نداری؟…یهو انگار زده باشی تو سرم چشام از کاسه پرید بیرون و گفتم:آخه استاد این چه سوالیه؟ بس کنید لطفا…گفت:تند نرو فقط یه سوال بود…
گفتم:استاد لطفا اگه کاری دارید بهم بگید و اگه هم ندارید جزوه هامو بدید تا برم من وقت ندارم…گفت:کار که دارم خوبشو دارم عزیزم…گفتم:خب بگید دیگه…با مِن مِن کنان گفت:راستش پدرام از روز ک دیدمت یه حسی بهت دارم تو با همه پسرای کلاس فرق داشتی و داری من حتی آمارتم درآوردم تو با تلاش و کمک کردن پدرت تونستی اوضاع مالیتونو خوب کنی و با وجود اینکه اوضاع مالیتون خوب نیست اما خوب به قیافت میرسیدی و ….منم کارد میزدی خونم در نمیومد و ادمه داد:پدرام ازت میخوام ک امشبو پیشم بمونی راستش من گی هستم و با دخترا اصن حال نمیکنم…یهو از جام پریدم و با داد و بیداد گفتم:بسه دیگه دهنتو ببند خجالت بکش مرد ۴۰ ساله بدبخت که یهو زد زیر گوشم و گفت:خفه شو ، همونطور ک من مهربونم خشن هم هستم خواستم مثل آدم بهت بگم اما معلومه ک تو نمیفهمی و اگه امشبو باهام نمونی تمام چت ها و پیاماتو با مریم به پدر و مادر و کل دانشگاه نشون میدم….(مریم یه دختر جنده بود ک خیلی توی دانشگاه بدنام بود تقریبا میشه گفت به همه پسرا داده بود من الاغ هم نفهمیدم جندست و گولش رو خوردم و یه مدت باهاش دوست بودم و بعدش ک فهمیدم جندست باهاش کات کردم)…برق از سرم پرید و با صدایی که توش ناله بود گفتم:مریم رو از کجا میشناسی؟چت ها رو چطور بهت داده؟…
یه پوزخند مسخره زد و گفت:بماند درضمن فکر نکنم کسی نباشه مخصوصا اونم جنده که به خاطر پول هرکاری نکنه… پولی و پول پرستی بودن یکی از صفات مریم بود،بهش گفتم:تو رو خدا اینکار رو نکن عابرومو جلوی پدر و مادر و دانشجوهای دانشگاه نبر…خندید و گفت:آفرین پدرام پس هر کاری رو ک میگم انجام بده…مجبور بودم وگرنه باید عابروم میرفت.مارو بگو واسه جزوه رفتیم الانم میخوایم گاییده بشیم،گفتم:باشه…گفت: عالیه،لباساتو درار…منم چاره ای نداشتم دکمه های پیراهنم رو باز کردم و پیراهنم رو درآوردم…گفت:کافیه بقیش رو خودم در میارم…نزدیکم شد و آروم لباشو گذاشت روی لبم.لبم رو خورد و زیر گردنم رو لیس میزد کمکم منم داشتم اسیر شهوت میشدم و حال میکردم مثل یه بچه تو دستش بودم من کاری نمی کردم داشت بدنم رو میک میزد و رسید به نو ک سینه های ماهیچه ایم و اونارو میک زد و رفت سمت بازوم وخورد داشت کمکم میرفت پایین و دکمه شلوارم رو باز کرد و شلوارم رو کشید پایین.از روی شرت داشت کیرم رو بوس میکرد دیگه داشتم حسابی حال میکردم.
یهو شرتم رو درآورد و کیرم رو تو دهنش گذاشت و ساک زد اوف چه حالی میداد اینقدر خورد ک داشتم از حال میرفتم منو به حالت سگی خوابوند رو زمین و رفت سراغ کونم داشت کونمو با انگشتاش باز میکرد و لیس میزد یه حس قلقلک مانند داشت اما لذت بخش بود.لباسای خودش رو درآورد و من اون هیکل چربی دار پشمالوشو دیدم داشت حالم بهم میخورد یهو کیرشو گرفت سمتم گفت:بخور…منم کیرشو گذاشتم دهن و شروع کردم ساک زدن داد و اوف اوف کردنش کل خونش رو در بر گرفته بود یهو گفت:داگ استایل شو…منم داگ استایل شدم و کیرشو داشت کمکم میکرد تو یهو یه دردی کل وجودم رو گرفت و داشت تلمبه میزد اینقدر تلمبه میزد داشتم از حال میرفتم بعد کیرش رو درآورد و آبش رو ریخت رو پشت و منم داشتم جق میزدم و یهو منم آبم اومد پ.هر دو بی حال افتادیم زمین. بعد نیم ساعت پاشدم آبی که روی پشتم بود رو پاک کردم و حوصله نداشتم با لحن طلبکارانه ای بهش گفتم:جزوه ها؟؟؟؟…
رفت توی یه اتاق و واسم آوردشون و دادش دستم منم بهش گفتم:خدافظ اونم جواب داد و اومدم بیرون.حوصله نداشتم و از اون روز به بعد تو دانشگاه هم باهاش فقط در حد سلامعلیک در ارتباطم و هیچ حرفی باهاش ندارم.
نوشته: حلقه ی ارباب ها
سلام. مفعول میخام زیر ۲۰سال از مشهد.فقط مشهد
09039717461
ایدی تل.
Alireza3pop@