سكس همسرم از فانتزي تا واقعيت

رامين هستم 36 ساله و همسرم آرزو 29 ساله. با اينكه همسرم 39 سالشه ولي با اين وجود اندام توپي داره. قد 165 وزن 69 سينه 80 رنگ پوست سفيد و كمي بور. اندازه دور كمر 80 سانت و دور باسن در حالت ايستاده 110 سانت و قنبلي 121 سانت يعني كمر تقريبا باريك و باسن درشت، گرد و برجسته. وقتي مانتوي تنگ ميپوشه زيبايي كونش صد برابر ميشه. موقع راه رفتن چنان كپلهاش بالا پايين ميرن كه چشم هر بيينده اي رو خيره ميكنن. در كل كون محشر و پسركشي داره. مشكلي كه باهاش دارم اينه كه كونش خيلي تنگه و زياد كون نميده ولي تا دلتون بخواد ليسش ميزنم چون عاشق و ديوونه ليسيدن كونشم. ماجرايي رو كه تعريف ميكنم مربوط به دو سال قبل ميشه و صد در صد واقعيه.
 
چند سالي بود كه به آرزو اصرار ميكردم يه دوست پسر بگيره چون عاشق اين بودم كسي كون خوشگلشو بماله، بخوره و بكنه. ولي قبول نميكرد. قبول نكردن آرزو بدجور دپرسم كرده بود چون آتش هوس سكس همسرم با يه مرد غريبه روز بروز در من شعله ورتر ميشد. چند سالي بود كه موقع سكس فقط تو گوشش از دوست پسر خياليش ميگفتم و موقعيكه ميكردمش بهش تلقين ميكردم چشماشو ببنده و تصور كنه دوست پسرش داره اونو ميكنه. اوايل دوست پسرش خيالي بود ولي يواش يواش به اين تخيل تجسم بخشيدم. يه پسر خوش تيپ و خوش هيكلي بود كه فروشنده يه فروشگاه لوازم خانگي بود يه روز كه رفته بوديم ماشين لباسشويي بخريم متوجه شدم آرزو ازش خوشش اومده و حتي كمي هم با ناز باهاش حرف ميزد. ديگه وقتش بود يه آدم واقعي رو وارد ذهنش كنم واسه همين موقع سكس بهش ميگفتم الان كير اون پسره تو كسته. اوايل آرزو تظاهر ميكرد خوشش نمياد ولي بمرور اونم عادت كرده بود و موقعيكه لخت ميشديم ميرفتيم تو رختخواب و ازش ميپرسيدم امشب دوست داري كي بكندت؟ ميگفت همون فروشندهه كه اسمش محمد بود. وقتي ميخواست ارگاسم بشه چنان با هيجان فرياد ميزد و ميگفت محمدددددددد محكم تلنبه بزن كه انگار واقعا محمد داشت ميكردش. ديگه سكسهامون داشت رنگ و بويي تازه پيدا ميكرد و من خوشحال بودم از اينكه آرزو داره راضي ميشه. تنها يه مشكل سر راه بود اونم اينكه بعد از سكس آرزو منكر همه چي ميشد و ميگفت حاضر نيست با كس ديگه باشه. بايد براي اين مشكل فكري ميكردم. تصميم گرفتم وقتي با هم ميريم بيرون عمداً مسيرمونو طوري تنظيم كنم كه از جلوي فروشگاه محمد رد بشيم. يكي دو بار اينكارو كردم و به مقابل مغازه كه ميرسيديم توقف ميكرديم. آرزو ميگفت بريم ديگه اينجا كه كاري نداريم. من الكي به اجناس داخل فروشگاه نگاه ميكردم و ميگفتم صبر كن ببينم چه خبره. آرزو ميگفت ميدونم منظورت چيه ولي فكرشو از سرت بيرون كن چون من حاضر نيستم با كسي باشم.
يه روز كه جلوي فروشگاه محمد بوديم به آرزو گفتم ميخواي برات يه ماكروفر بخرم؟ گفت هروقت من گفتم ماكروفر ميخوام تو مخالفت ميكردي! گفتم حاضرم بگيرم اما بشرطيكه خودت بري از محمد قيمتشونو بپرسي. آرزو گفت خيلي بدجنسي ولي باشه قبوله. گفتم ميخوام با ناز باهاش حرف بزني و حتي اگه شده كيفتو بندازي زمين و دولا بشي برداريش ولي طوري خم بشي كه قنبل كونت قشنگ طرف محمد باشه. گفت كاراي سخت ازم نخواه. اصرار كردم و گفتم جون رامين، گفت حالا ببينم چي ميشه. من بيرون موندم طوريكه از داخل فروشگاه ديده نشم ولي بتونم توشو ببينم. آرزو رفت داخل فروشگاه و محمد اومد طرفش چون تازه ماشين لباسشويي خريده بوديم و برخلاف عموم مشتريا همه پولشو نقد داده بوديم آرزو رو ميشناخت و سلام احوالپرسي مناسبي باهاش كرد. آرزو درباره ماكروفر ازش ميپرسيد و اونم مدلهاي مختلفو نشونش ميداد و مشغول توضيح دادن بود كه آرزو كليدشو انداخت زمين و من هيجانزده بودم چون به جالبترين قسمتش رسيده بوديم تا آرزو خواست دولا بشه محمد خودش خم شد و كليدو برداشت و داد بهش و نقشه مون نقش بر آب شد.
آرزو از مغازه اومد بيرون ديدم لپاش گل انداخته ولي گفت ديگه حاضر نيستم برم توي اين فروشگاه. همش ميترسيدم كسي ما رو ببينه. گفتم فرضم كه ببينه مگه چكار ميكردي؟ داشتي جنس قيمت ميكردي ديگه. گفت لحظه ايكه كليدو انداختم زمين قلبم داشت بشدت ميزد. خيلي ترسيده بودم. من ديگه حاضر نيستم حتي از جلوي اين فروشگاه رد بشم.
 
اونشب موقع سكس باز محمدو وارد كردم. آرزو داغ بود و خوب استقبال كرد ولي وقتي كارمون تموم شد باز زد زير همه چيز.
مدتها بدين منوال گذشت و آرزو سخت رو حرفش بود. بايد روش جديدي رو بكار ميبردم. خيلي به نقشه هام نزديك شده بوديم ولي همه چيز در يك لحظه بهم ريخت. مدتها فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه براش يه جايزه خوب و مناسب درنظر بگيرم. يه روز بهش گفتم اگه واقعاً با كسي رابطه داشته باشي حاضرم برات يه ماشين بخرم. يه ماشين صفر كليومتر كه سندش هم بنام خودت بخوره. اول باور نميكرد ولي وقتي بهش اطمينان دادم در اينخصوص كاملاً مصمم هستم گفت حالا ببينم چي ميشه.
چند روزي گذشت يكروز آرزو اومد شركت و بهم گفت اسماعيلو كه ميشناسي؟ گفتم كدوم اسماعيل؟ گفت همونكه فروشگاه خرازي و لوازم خياطي داره. گفتم فروشگاه اسي؟ همونكه مشتري دائميشي؟ گفت آره ديگه. ميشناختمش بارها با آرزو رفته بودم مغازش و هميشه هم سلام عليك گرمي باهام ميكرد. گفتم خوب چطور مگه؟ گفت خيلي وقته پيش يه روز رفته بودم مغازش جنسي ميخواستم كه نداشت بهم گفت شمارتونو بديد هروقت آوردم خبرتون ميكنم. و تو هم شماره دادي بهش؟ گفت آره ولي از اونروز هي داره بهم اس ام اس ميده و به بهونه هاي مختلف ميخواد باهام حرف بزنه ولي من تا حالا اصلاً جوابشو ندادم. نظرت چيه اينبار كه اس داد بهش جواب بدم؟ گفتم ولي اونكه متاهله. آرزو گفت فكر كنم همين مناسب باشه. گفتم باشه، يكبار جواب بده ببين چي ميگه؟ گفت اتفاقا همين نيمساعت قبل اس داده بعد گوشيشو در آورد و نشون داد گفت ايناهاش. يه اس آماده از همين مزخرفات عرفاني و عاشقانه داده بود. گفتم جواب بده. آرزو هم براش يه اس فرستاد و طولي نكشيد طرف يكي ديگه داد. آرزو هم يكي ديگه فرستاد. چند تايي كه اس رد و بدل كردن يارو بهش زنگ زد. آرزو نگاهم كرد و پرسيد چيكار كنم؟ گفتم جوابشو بده. گفت ولي پيش تو نميتونم حرف بزنم. گفتم عيب نداره برو تو ماشين بشين كه صداتو كسي نشنوه. آرزو رفت تو ماشين و مدتي با هم گپ زدن
 
. وقتي برگشت پرسيدم چي شد؟ چي گفتين چي شنفتين؟ گفت هيچي يه سري حرفاي عادي و احوالپرسي و اين چيزا. گفتم خوبه همينطوري ادامه بده ضمنا در باغ سبزو نشونش بده. با ناز و عشوه حرف بزن بذار ازت مطمئن بشه. گفت حالا براي اينكارا زوده. فقط يه چيزيو از حالا بهت بگم من تنها به اين شرط حاضرم با كسي دوست بشم كه هيچوقت دوستم نفهمه تو از رابطه مون خبر داري. گفتم آخه اين چه كاريه؟ همه لطفش به اينه كه منم تو جريانات شما باشم. اگه نباشم كه هيچ مزه اي نداره. آرزو گفت نه من خجالت ميكشم اصلا دوست ندارم كسي بدونه تو خبر داري. بعدشم تا زمانيكه طرف نميدونه تو خبر داري يه ترسي تو دلش هست و نميتونه شلوغ كنه و كار نامعقولي بخواد چون ميترسه تو بفهمي و براش بد بشه ولي اگه بدونه خبر داري ديگه از هيچي نميترسه و حتي ممكنه دهن لقي كنه و به ديگران بگه موضوع از چه قراره و اونوقت آبرومون تو شهر ميره. خلاصه برام كلي صغري كبري چيد تا قبول كردم چون ميترسيدم اگه رضايت نده همينم از دستم بپره و شايد تا آخر عمرم نميتونستم آرزو رو راضي به چنين كاري بكنم. بگذريم از اصل ماجرا دور نشيم. از اونروز ببعد برنامه هاي آرزو و اسي شروع شد. اس دادنها، زنگ زدنها، جوك گفتنها، خنده و شوخي كردنها و …. اوايل آرزو موقع حرف زدن با اسي ميرفت تو اتاق و خصوصي باهاش حرف ميزد ولي وقتي اشتياق زياد منو ديد ديگه يواش يواش روش باز شد و كنار من باهاش حرف ميزد. منم از اين لاس زدنهاشون لذت ميبردم. اوايل شوخيهاشون عادي بود و خنده هاي الكي ولي يواش يواش اسي جوكهاشو كشوند بسمت بالاي 18 سال و يه جورايي حرف دلشو در قالب جوك ميگفت. منم كه از اين نوع جوك و شوخيهاي اين دوتا غرق شهوت ميشدم به آرزو ميگفتم موقع حرف زدن بريم روي تختخواب من دراز بكشم و اون بشينه رو دهنم و همزمان كه من كونشو ميخورم اونم با دوستش حرف بزنه تا بيشتر حسش كنه.
اوضاع به اين شكل خوب ميگذشت. حالا ديگه موقع سكس خيلي راحت تو گوش آرزو از اسي ميگفتم و وقتي كيرم تو كسش بود ميگفت با تمام وجود گرماي كير اسي رو حس ميكنه. خيلي بهمون خوش ميگذشت. يه روز بهش گفتم تو نميخواي موضوعو جديتر كني؟ الان ديگه طرف كاملا آمادگي داره. آرزو گفت راستش چند بار بهم گفته بيا با هم بريم بيرون ولي ميترسم. گفتم از چي ميترسي؟ گفت ميترسم ديگه آخه تا حالا همچين كاري نكردم. گفتم بالاخره از يه جا بايد شروع بشه براي هر كاري يه دفعه اولي وجود داره. بعدشم تو كه نميخواي بري باهاش سكس كني، قراره فقط بريد بيرون. گفت خوب اگه سكس خواست چي؟ گفتم اصلا يه كاري كن، تو كه امروز و فردا پريودي باهاش برو بيرون مطمئن باش نميتونه سكس كنه فوق فوقش بغلت كنه و ازت لب بگيره. اگه خوشت اومد دفعه بعد بيشتر بهش راه ميدي و اگه خوشت نيومد فقط يه لب دادي و ديگه خودتو بكش كنار
 
. آرزو كمي فكر كرد و گفت باشه حالا ببينم چي ميشه. گفتم اينطوري نميشه تو اول بايد تكليفتو با خودت مشخص كني كه اين رابطه رو ميخواي يا نه؟ با شك و ترديد نميشه. حالا بشين فكر كن ببين اگه ميتوني ديگه وقتشه شروع كني. آرزو باز كمي فكر كرد و بعداز چند دقيقه گفت باشه اگه زنگ زد و گفت بريم بيرون قبول ميكنم. از خوشحالي پريدم بغلش كردم لپشو بوسيدم و گفتم قرررربون زن خوشگل خودم برم. اونشب وقتي اسي زنگ زد آرزو كمي بيشتر از معمول بهش حال داد و چيزي نمونده بود كارشون به سكس تل بكشه كه آرزو با زرنگي درخواست سكس تل رو رد كرد.
فرداي اونروز تو شركت بودم كه آرزو اومد بهم گفت اسي دعوتم كرده بريم نهار و گردش. بنظرت چكار كنم؟ گفتم چي از اين بهتر، برو دختر الان وقتشه. مانتو لي كون نما پوشيدي، هم لباس مناسب و عاشق كش تنته هم آرايشت خوبه پريودم كه هستي. بنظر من الان بهترين موقعيته. امروز ميتونه روز شروع باشه. خيلي تو گوشش خوندم و تشويقش كردم تا راضي شد. خلاصه از همونجا بهش زنگ زد و قرارو اوكي كرد. منم زود دو ساعت مرخصي گرفتم و تا حوالي مغازه اسي رسوندمش و از اونجا رفتم خونه. طاقت نداشتم تو شركت بمونم. كيرم بدجور راست شده بود. يكدفعه آرزوهام داشتن محقق ميشدن. نفهميدم نهارو چطوري خوردم. بايد يه جوري خودمو سرگرم ميكردم تا زمان بگذره و آرزو بياد ببينم چكار كردن. نشستم پاي نت. تو فيسبوك چرخي زدم بعد نشستم پاي چت و كمي با اينو اون درباره آرزو چت كردم ولي نميدونم چرا زمان جلو نميرفت! هي با خودم فكر ميكردم الان آرزو و اسي در چه حالي هستن و دارن چكار ميكنن؟ تصور ميكردم اسي همسرمو بغل كرده و همونطور كه داره ازش لب ميگيره دستشو رو كونش بالا پايين ميبره و حال ميكنن. اين افكار بيشتر حشريم ميكرد. انتظار برگشتن آرزو داشت منو ميكشت. اونقدر حشرم زده بود بالا كه اگه كوچكترين دستي به كيرم ميكشيدم يا خودمو ميمالوندم آبم با شدت ميپاشيد بيرون. يه زنگ بهش زدم ولي برام رد تماس زد. يه اس دادم نوشتم چه خبر؟ دارم از فكر و خيال ميميرم. از خودت يه خبري بده. ولي خبري ازش نشد و جواب پياممو نداد. مثل ديوونه ها شده بودم. احساس ميكردم هواي خونه برام خفه كنندست. تو خونه موندن جايز نبود چون ممكن بود كيرمو بمالم و آبم بياد. بلند شدم لباس پوشيدم و از خونه زدم بيرون. تصميم گرفته بودم كمي قدم بزنم تا هوام عوض بشه. بي هدف شروع كردم تو خيابون قدم زدن. يكساعتي قدم زدم و خسته شدم. بطرف خونه برگشتم. با خودم گفتم ميشينم پاي نت سرگرم ميشم. وقتي رسيدم خونه لخت شدم نشستم پاي نت تازه يكي دو نفرو پيدا كرده بودم و داشتم باهاشون حرفاي سكسي درباره آرزو ميزدم كه ديدم برام اس ام اس اومد، گوشي رو نگاه كردم ديدم از طرف آرزوست.
 
ديگه از خوشحالي سر از پا نميشناختم. پيامشو باز كردم نوشته بود “دارم ميام خونه” بهش يه اس دادم نوشتم “چي شد؟” جواب داد “ميام برات تعريف ميكنم” باز بهش پيام دادم “طاقت ندارم برسي تعريف كني فقط بگو تا كجا پيش رفتين؟” آرزو جواب داد “به آرزوت رسيدي” با خوندن اين پيامش چيزي نمونده بود آبم بياد. از جا بلند شدم نفسمو حبس كردم كمي قدم زدم تا فكرم منحرف بشه. نبايد آبم ميومد. بعداز كمي قدم زدن وضعيتم عادي شد. نشستم و دوباره خودمو مشغول كردم. طولي نكشيد كه آرزو اومد. تا از راه رسيد بغلش كردم بوسيدمش. مانتوش عوض شده بود! يه مانتوي ريون مشكي تنگ چسبون پوشيده بود كه بخوبي سينه ها و كونشو نشون ميداد. درحاليكه دست به كونش ميكشيدم پرسيدم چرا مانتوت عوض شده؟ گفت بريم برات تعريف ميكنم. بغلش كردم رفتيم تو اتاق خواب.
رو تخت دراز كشيديم. بهش گفتم بايد همه چيزو از سير تا پياز برام تعريف كني. حتي نبايد يك كلمه رو جا بندازي. گفت باشه. من آروم و ملايم آرزو رو ميبوسيدم و ميخوردم اونم شروع كرد به تعريف كردن. گفت: سوار ماشين شديم و حركت كرديم. ديدم اسي داره بسمت خارج شهر ميره. پرسيدم كجا ميري؟ مگه قرار نبود نهار بخوريم؟ گفت چرا ولي ميريم يه جاي باصفا و خلوت نهار بخوريم. گفتم كجا؟ گفت ميريم باغ من. يه باغ دارم خارج شهر خيلي جاي باصفائيه. خونه هم دارم توش كه ميتونيم راحت باشيم بدون ترس از اينكه كسي ما رو ببينه. گفتم نه خونه و باغ نه. بهتره بريم يه رستوران خلوت خارج شهر. گفت چيه ميترسي با من بياي خونه باغ؟ گفتم نبايد بترسم؟ گفت نه، مطمئن باش در امنيت كاملي. تا زمانيكه خودت نخواي كوچكترين اتفاقي نميفته. گفتم با همه اينا ترجيح ميدم براي اولينبار باهات خونه نيام. گفت باشه هرچي تو بگي. رفتيم بين راه يه جا نگهداشت كه آلاچيق و اينجور چيزا داشت. يه جور رستوران سنتي نزديك رودخونه. جات خالي نهار خورديم و بعد نهار اسي دستمو گرفت و گفت ميشه بريم كنار رودخونه قدم بزنيم؟ گفتم باشه. رفتيم كنار رودخونه لابلاي درختا قدم ميزديم. اسي دستمو گرفته بود. دستش خيلي داغ بود. همونطور كه از اينور و اونور حرف ميزديم يه لحظه دستمو برد نزديك لبش و گفت اجازه هست دستتو ببوسم؟ من كمي سرخ شدم و خجالت كشيدم. چيزي نگفتم. ديدم اسي دستمو بوسيد. با اينكارش داغ شدم. حس كردم بدنم خيس عرق شده. بازم دستمو بوسيد و صورتشو نزديك صورتم كرد. ترسيده بودم صورتمو كمي كشيدم عقب.
 
گفت صبر كن بذار يقه مانتوتو درست كنم كج شده. تا خواستم بخودم بجنبم گونه مو بوسيد. برگشتم از دستش فرار كنم كه يهو محكم از پشت بغلم كرد و گفت نه تو رو خدا آرزو اينكارو نكن. ميدوني چند ساله حسرت اين لحظه رو ميكشم؟ و صورتمو از پهلو بوسيد. سينه هامو محكم گرفته بود و بخودش فشار ميداد. گرماي كيرشو خوب ميتونستم از رو شلوار حس كنم. بدجور راست كرده بود. ديگه داغه داغ شده بودم. همونطور كه صورتشو از پهلو چسبونده بود به صورتمو و گونه هامو ميبوسيد كمي صورتمو برگردوندم طرفش اونم لباشو گذاشت رو لبام و محكم ازم لب گرفت منم كه گرم شده بودم برگشتم طرفش. از روبرو بغلم كرد و لبام گرفت تو لباش. دستشو برده بود روي باسنم و محكم باسنمو فشار ميداد. هي قربون صدقم ميرفت و لابلاي حرفاش همونطور كه باسنمو ميماليد ميگفت الهي قربون اين خوشگله برم كه منو كشته و ديوونه خودش كرده. بعد بهم گفت بريم خونه باغ؟ گفتم نه امروز پريودم. گفت باشه همين بوسيدنتم غنيمته. دوباره منو برگردوند و از پشت بغلم كرد. سينه هامو محكم چسبيد و از پهلو ازم لب ميگرفت و با قدرت كيرشو به باسنم فشار ميداد. خيلي داغ كرده بود. خيس عرق شده بود. زيپ شلوارشو باز كرد دستشو گذاشت رو كيرش و گفت داره ميتركه نميخواي بماليش؟ دلم نميخواست بهش دست بزنم واسه همين گفتم نه. خيلي التماس كرد. منم واسه اينكه دلش نشكنه باسنمو بهش فشار دادم. يهو ديدم يه لب محكم ازم گرفت و يهو گفت آه آه آه آه ….
گفتم چي شد؟ گفت تموم شد ريختم. خنديدم گفتم خيالت راحت شد؟ يه لب ديگه ازم گرفت و گفت الهي اسي قربون كونت بره منو كشتي دختر. يهو دست به پشتم زدم مانتومو درست كنم ديدم خيسه خيسه تازه فهميدم آبشو ريخته رو مانتوم. عصباني شدم گفتم آخه اين چه كاري بود كردي؟ گفت ببخشيد عزيزم باور كن دست خودم نبود. عيب نداره سر راه برات يه مانتوي خوب ميخرم. قضيه مانتو اين بود. گفتم به به عجب سليقه اي! سليقه تو بود يا اسي؟ گفت اسي انتخاب كرد و بهم گفت دلم ميخواد هميشه باسن قشنگتو توي اين مانتو ببينم. گفتم آرزو ديگه طاقت ندارم بيا آبمو بيار. گفت جااااان ميخواي برات چيكار كنم عزيزم؟ دوست داري ساك بزنم؟ گفتم نه همون مانتو لي تو بپوش درست مثل اسي از پشت بچسبونم و تو همونطوري كونتو به كيرم فشار بده آبم بياد. وقتي آرزو مانتوشو پوشيد خوب دقت كردم ديدم جاي لكه آب اسي رو باسنش مونده منم كيرمو همونجا چسبوندم. آرزو برگشت بطرف عقب و لبمو گذاشتم رو لبش. كونشو بهم فشار داد و به اين ترتيب منم درست آبمو جايي ريختم كه امروز اسي ريخته بود…
نوشته: رامین

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

6 دیدگاه دربارهٔ «سكس همسرم از فانتزي تا واقعيت»

  1. age khasti be arezot beresi o ye kire kolofto gonde nasibe zanet beshe be khodam begoo .hamishe dar khedmatam .09392567505

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا