پایان یک حماقت

نمی خواستم کسی بفهمه، لااقل تا مدتی، اما زندگی در این قرن جدید، خیلی کمتر از اون که باید، در کنترلته و با این همه شبکه های مجازی جورواجور، دیگران خیلی بیشتر از اون که بخوای، از زندگیت می دونن. همۀ اینا رو می دونستم، اما بازم امیدوار بودم شیوا لااقل یک روز صبر کنه و بعد عکس سلفی ای رو که همین دو ساعت قبل، جلوی در محضر طلاق انداخته، توی اینستاگرامش بذاره تا همه بفهمن که چقدر از جدا شدن از من خوشحاله، اما شیوا صبر نکرده بود، به شرکت که رسیدم، احمدی رو دیدم، اون که داشت از شرکت خارج می شد، اول ازم پرسید که چرا آخر وقت اومدم شرکت، بعد هم همه چیزو بهم گفت و صفحۀ اینستاگرام شیوا رو هم نشونم داد، یه سلفی با انگشت حلقۀ دست چپ که خالی بود و یه جمله که زیرش نوشته بود : پایان یک حماقت پنج ساله. شاید زندگی کردن با من واقعاً یه حماقت بود، اونم برای پنج سال، اما ترجیح می دادم شیوا کمی، فقط کمی به اون دوران احترام می ذاشت و اینطور برای اون 1253 نفری که اینستاگرامش رو فالو می کردن، از پایان حماقت پنج ساله ش نمی نوشت…

 

توی همین فکرا بودم که چند ضربه به در اتاقم خورد و بلافاصله در باز شد، خانم دبیری بود که با یه بغل پرونده داشت پا می گذاشت توی اتاقم. خودمو جمع و جور کردم و زیر لب جواب سلامشو دادم. جلوی میزم ایستاد و گفت : لطف کنین، این فایلها رو یه بررسی ای بکنین، می خوایم نهاییشون کنیم. به جای جواب دست بردم و کپۀ پرونده ها رو روی میز به طرف خودم کشیدم، خانم دبیری یه پاکت کوچیک از جیب مانتوش در آورد و گفت: یه نامه هم دارین که نسبت به بقیه اولویت داره. بعد با یه حرکت سریع، پاکت رو جایی از میز که دست من بهش نمی رسید، گذاشت و رفت، تا خم شدم و پاکت رو برداشتم، صدای بسته شدن در اتاق بهم گفت که تنها هستم. پاکت رو باز کردم، توی پاکت یه برگ کاغذ تا شده بود که وقتی بازش کردم، خرده های یک گل رز خشک شده از میونش ریخت روی میز. نگاهم رو از خرده های گل خشک سر دادم روی کاغذ که با دستخط زیبایی چند جمله روش نوشته شده بود : “جدایی از کسی که قدر آدمو نمی دونه اونقدرا هم بد نیست، باید به آینده فکر کرد و به کسانی که لیاقت خوبی رو دارن.” جالب بود که در کمتر از سه ساعت از جدایی رسمی من، یه نفر ازم خواستگاری می کرد، اونم کسی که نصف مردای شرکت دنبالش بودن، اسمش رعنا بود، رعنا 27 ساله و مطلقه، دو سالی می شد که از شوهرش جدا شده بود، نمی دونستم چرا، به من ارتباطی نداشت، چیزی که به من مربوط بود، این بود که رعنا دبیری زیبا بود و بانمک، کم پیش میاد که یه زن هم زیبا باشه، هم با نمک، هم قد بلند و هم به شدت متناسب. با این همه، هنوز تردید داشتم…

 

 

نمی دونستم چکار باید بکنم، از یه طرف بابت نظر شیوا در مورد خودم احساس تحقیر شدن می کردم، و از طرف دیگه نیاز یک سالۀ روح و جسمم که دقیقاً از فروردین سال گذشته، هیچکدوم دیگه ارضا نشده بودن، وسوسه م می کرد که دلمو به دریا بزنم و برم جلو تا ببینم چی می شه. با کف دست، خرده گلهای خشک شده رو از روی میز به داخل پاکت هل دادم و شمارۀ داخلی اتاق خانم دبیری رو گرفتم، بعد از چند تا بوق صداش رو شنیدم که خشک و رسمی گفت : بله! خودمو جمع و جور کردم و گفتم : لطف کنین و بیاین اتاق من تا در مورد اون فایلی که نسبت به بقیۀ پرونده ها اولویت داشت، صحبت کنیم. چند ثانیه مکث کرد و بعد آروم گفت : چشم. از گذاشتن گوشی تا وقتی که صدای در زدنش رو شنیدم، انگار یک سال طول کشید. وارد که شد، گفتم، لطفاً در رو ببندین. در رو بست و همونجا ایستاد، نگاهش کردم، واقعاً از اون چیزی که تا قبل می دیدم، بهتر و جذابتر بود. گفتم : خب. در حالی که سرش پایین بود و به انگشتای دو دستش نگاه می کرد، گفت : من … من فقط خواستم بدونین که بودن با شما حماقت نیست. گفتم : شیوا هم پنج سال پیش مثل شما فکر می کرد، اما گذشت زمان نظرشو عوض کرد. گفت : شما و شیوا همکار من هستین، خیلی وقته که هر دوتونو می شناسم، و . . . و . . . چند لحظه مکث کرد و ادامه داد : من فکر می کنم شیوا یه شوهر پولدار می خواست که فقط خرجش کنه و خیلی هم ازش توقع نداشته باشه، چه روحی . . .

 

بازم چند لحظه مکث کرد و به گفت : و چه جسمی. از پشت میزم بلند شدم و در حالی که به طرفش می رفتم، گفتم : خودش اینا رو به شما گفته بود؟ همونطور که انگشتای دو دستش رو به هم فشار می داد، گفت : بله، اون برام می گفت که حوصله نداره مدام خودشو در اختیار یه مردِ . . . سکوت کرد، گفتم : مردِ چی؟ آب دهنش رو پایین داد و گفت : گفت که حوصله نداره دم به ساعت، خودشو در اختیار یه مردِ ببخشید حشری قرار بده. شنیدن اون کلمه از دهن خانم دبیری شوکه م کرد، گفتن همچین کلمه ای، یعنی آماده بودن برای خیلی کارای دیگه، اونقدر احمق نبودم که متوجه این نشونه نشم. پس دو قدم دیگه جلو رفتم، سرم رو به طرف خانم دبیری خم کردم و آروم گفتم : و شما فکر می کنین کسانی هستن که بخوان با همچین مردی سر کنن؟ سرش رو بالا کرد و آروم گفت : کسایی هستن که به اندازۀ شما هات هستن و از خداشونه که مردی داشته باشن که نذاره حتی یه لحظه به حال خودشون باشن. اگر من به همون اندازه که شیوا گفته بود، حشری بودم و اگر به همون اندازه که خانم دبیری می گفت، هات بودم، طبیعتاً باید از اون مکالمه تحریک می شدم. پس دلیلی نداشت از برجستگی جلوی شلوارم و فشار شدیدی که کیرم به دکمه های شلوارم میاورد، تعجب کنم یا خجالت بکشم. سرم رو پایین انداختم و در حالی که به برجستگی شلوارم نگاه می کردم، گفتم : ببین، مرد حشری یعنی کسی که با دو سه جملۀ شما اینطور می زنه بالا، به نظرت اونایی که هات هستن، به همچین مردی نمی گن بی جنبه؟

 

نگاهش رو از روی شلوارم گرفت و توی چشمام زل زد، حالت غریبی توی نگاهش بود، حالتی که هیچوقت توی نگاه شیوا ندیده بودم، حتی اولین شبی که باهاش سکس داشتم. خانم دبیری یا بهتره بگم رعنا، کمی نگاهم کرد و گفت : اگر خودشون هم با گفتن اون حرفا و دیدن این منظره، آبشون راه افتاده باشه، نه. خیلی هم خوشحال می شن. دستشو توی دستم گرفتم، دستش داغ داغ بود. دستش رو از روی شلوار روی کیرم گذاشتم، به محض این که دستش روی شلوارم قرار گرفت، چشماشو بست و عمیق نفس کشید، لبهاشو گاز گرفت و از روی شلوار کیرم رو محکم چنگ زد. گفتم : کی توی شرکته؟ گفت : هیچکس، ساعت از پنج گذشته، همه رفته ن. هنوز جمله شو تموم نکرده بود که کشیدمش به طرف خودم و محکم بغلش کردم، لبهاشو با لبهام گرفتم و محکم مکیدم. رعنا هم لبهامو می خورد و نفس های تند و داغش رو توی صورتم رها می کرد.دستهاشو از پشت به دور کمرم حلقه کرده بود و سعی می کرد روی نوک پنجه قرار بگیره تا بتونه کسش رو از زیر لباس به کیر راست شدۀ من فشار بده. منم دستم رو بردم پشتش و به کونش چنگ زدم، اونقدر محکم که بین نفس نفس زدن هاش ، آخی گفت و زیر لب گفت : یواش. در حالی که به طرف دیوار هلش می دادم، گفتم : مرد حشری یعنی همین.

 

پشتش که به دیوار مماس شد، دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم : مرد حشری دوست داری؟ و رعنا که سعی می کرد صورتش رو به طرف صورت من بیاره، مثل یه نجوا می گفت : یه ساله که هر شب خوابشو می بینم. به مقنعه ش چنگ زدم و اونو از سرش درآوردم، موهای خرمایی رنگ بلندش رو که با سادگی پشت سرش بسته بود، گرفتم و گفتم : بازشون کن، خسته شدم از بس موی کوتاه پسرونه دیدم. دلم موی بلند زنونه می خواد، موی به هم ریخته. خندۀ شهوت انگیزی کرد و گفت : چشم عزیز وحشی من، چشم. و با یه حرکت موهای مجعدش رو باز کرد و ریخت دور صورتش. داشتم دیوونه می شدم. دست انداختم و یقۀ مانتوش رو گرفتم و با یه حرکت همۀ دکمه هاش رو کندم، حالا می تونستم از اطراف تاپ سورمه ای رنگی که پوشیده بود، پوست صاف و گندمیِ بالای سینه و سرشونه هاش رو ببینم. و از اون مهمتر پستونهای نسبتاً بزرگش رو که با تنفس شدیدش به شدت بالا و پایین می رفتن. رعنا گفت : واقعاً دیوونه ای! مانتومو جر دادی! حالا چطوری برم بیرون؟ گفتم : مگه قراره بریم بیرون؟ ما حالا حالاها کار داریم…

 

صورتمو بردم توی گردن لختش و شروع کردم به خوردن بالای سینه هاش. همونطور که نفس نفس می زد، گفت : همینجا می خوای کارتو بکنی؟ دست انداختم و مانتو رو به کل از تنش درآوردم و گفتم : کجا از اینجا بهتر؟ هیچکس هم که توی شرکت نیست. چنگ انداختم و تاپ سورمه رنگ رو توی تنش جر دادم و در حالی که کف دستمو روی شکم صاف و قشنگش می کشیدم، گفتم : لازم نیست خیلی حشری باشم، اگه یه مرد سرد معمولی هم بودم، نمی ذاشتم همچین بدن قشنگی یه لحظه هم منتظرم بمونه. زانو زدم و صورتمو توی شکم داغش فرو کردم، همونطور که داشتم نافش رو با زبونم می لیسیدم و دستاشو پشت سرم حس می کردم که به موهام چنگ می زنه و صورتمو بیشتر به شکم خودش فشار می ده، شنیدم که گفت : می ذاشتی می رفتیم خونۀ من. اونجا بهتره. در حالی که دست مینداختم توی سوتینش تا اون رو هم پاره کنم و از سر راهم برش دارم، گفتم : خونه هم می ریم. همین امشب هم می ریم، اما الان باید نقد رو بچسبیم، شاید تا شب زنده . . . نتونستم جمله مو تموم کنم. با پاره کرده سوتین رعنا، چیزی دیدم که حرف رو توی دهنم خشکوند. زیباترین پستونهایی که در زندگیم دیده بودم. مثل اونا رو نه توی بدن شیوا و نه حتی توی تمام عکس ها و فیلم های پورنویی که تجربه کرده بودم، ندیده بودم…

 

چند لحظه مات و مبهوت زیباییِ پیش روم بودم و تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که انگشتهام رو خیلی آروم و ظریف روی پستون های رعنا بلغزونم. رعنا در حالی که می لرزید، خنده ای کرد و گفت : خوبه، نه؟ گفتم : خوبه؟؟؟!!! عالیه! نمی دونم چی باید درباره شون بگم. دوباره به موهام چنگ زد و در حالی که سرمو به جلو، به طرف بدن لختش هل می داد، گفت : نمی خواد چیزی بگی، فقط بخورشون، گازشون بگیر، این پستونا الان دو ساله که دست هیچ مردی بهشون نخورده. صورتمو کردم لای اون دو تا پستون معرکه و هر جاییشون رو که جلوی دهنم بود، خوردم، مثل دیوونه ها پستونهای رعنا رو می مکیدم و می لیسیدم و بهشون چنگ می زدم و رعنا هم در حالی که دستهاش رو از میون یقۀ پیراهنم به پشت کمرم رسونده بود و پوست کمرم رو چنگ می زد، سرش رو به دیوار چسبونده بود و تند و پشت سر هم آه می کشید. هنوز داشتم پستونهاشو می خوردم که نفس نفس زنان گفت : بسه دیگه، شلوارتو درآر. بدو دارم می میرم. لیس آخر رو هم از پستونش زدم و بلند شدم، شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنم، رعنا هم با دست هایی که از فرط هیجان و شهوت می لرزیدن، سعی می کرد کمربندمو باز کنه، اما نمی تونست. همونطور که داشتم دکمه هام رو باز می کردم، گفتم : تو لباس خودتو در بیار، من خودم کمربندمو باز می کنم. پیرهنم که روی زمین افتاد، کفش و شلوار رعنا هم از پاش در اومد. دیگه قیافه ش به هیچ وجه شبیه یه کارمند ارشد جدی و منظم نبود، یه زن وحشی و شهوتی بود که موهای آشفته ش و چشمان خمار از هوسش هر مردی رو دیوونه می کرد..

 

هنوز شورت پاش بود و همونطور که زانوهاش رو کمی خم کرده بود، به دیوار تکیه داده بود و به من که شلوارمو رو از پام درمی آوردم، نگاه می کرد. کیرم رو که دید، بهش چنگ زد و گفت : فکر می کردم بزرگتر از این باشه. گفتم : اونقدر هست که راضیت کنه. حالا ببینم کاری رو که هیچوقت شیوا برام نکرد، می کنی یا نه. پیش پام زانو زد و گفت : مهمون من باش. و شروع کرد به ساک زدن کیرم. کیرمو توی مشتش گرفته بود و آروم نوکشو می کرد توی دهنش و در می آورد و هر بار مقدار بیشتری از کیرم رو توی دهنش جا می داد، اونقدر بلد بود که حتی یک بار هم دندون هاش رو روی کیرم احساس نکردم. توی ابرها بودم، با این حال از خودم جداش کردم و گفتم : بخواب روی زمین. روی پارکت کف اتاق دراز کشید و من شورتش رو از پاش درآوردم. زیباترین کُسی که می شد تصور کرد، جلوی چشمم ظاهر شد، سفید و تمیز، بدون یک موی اضافه، با لبهایی که مثل زرد آلوی تازه، آدم رو به خوردنش دعوت می کرد. آب لزجی همۀ اطراف کس رعنا رو گرفته بود، رعنا همونطور که کف اتاق خوابیده بود، دستهاش رو به طرفم دراز کرد و گفت : بیا دیگه.

 

چرخیدم و مدل 69 روی رعنا قرار گرفتم، در حالی که رونهای سفید و خوش فرمش رو چنگ می زدم، زبونم رو توی کسش فرو کردم، آهی کشید و همۀ کیرم رو توی دهنش فرو کرد. من همه جای کسش رو مک می زدم و لیس می زدم و اون هم کیرم و تخمهام رو می لیسید و ساک می زد.شکمم روی پستونهاش عقب و جلو می رفت و پاهای ظریف رعنا رو می دیدم که روی پارکت کف اتاق کشیده می شه و هر لحظه خاکی تر و سیاه تر می شه. با بدنهای عرق کرده و داغ، مدام به هم می پیچیدیم و به هم چنگ می زدیم، گاهی من کف اتاق بودم و رعنا روی من، و لحظه ای بعد می چرخیدم و رعنا رو زیر خودم می کشیدم و کسش رو با تمام توان به داخل دهنم می مکیدم. حالا دیگه وقتش بود، یک لحظه از هم جدا شدیم و رو به هم چرخیدیم، هم کیر من و هم کس رعنا اونقدر خیس و لزج بودن که بدون کمترین فشاری، کیرم تا ته داخل کسش فرو رفت، رعنا چنان آهی کرد که انتظار دو ساله ش رو برای این لحظه، کاملاً درک کردم. روش خوابیدم و در حالی که تلنبه می زدم، به پستونهاش چنگ می زدم، رعنا چشماش رو بسته بود و فقط لبهاش رو گاز می گرفت، یاد سکس های بی حال و حوصله ای که با شیوا داشتم افتادم و یک لحظه فکر کردم که این من بودم که با تحمل پنج سالۀ زنی که از سکس با من لذت نمی برد، حماقت کرده بودم. صدای رعنا منو به خودم آورد. – کجایی؟ در حالی که محکم و صدا دار تلنبه می زدم، گفتم : مهم نیست، جایی که بودم، حتی به گرد جایی که الان هستم هم نمی رسه و خندیدم، رعنا هم خندید و گفت : کاش زودتر همدیگه رو پیدا کرده بودیم.

 

لبهاش رو بوسیدم و گفتم : الان هم دیر نشده، بهت قول می دم همۀ ناراحتی های گذشته رو برات تلافی کنم. رعنا محکم بغلم کرد و گفت : پس محکم تر بکن، محکم تر، . . . تلنبه بزن، می خوام همۀ کیرتو توی کسم حس کنم. بزن . . . بزن. و من تلنبه زدم، به اندازۀ همۀ یک سالی که هیچ سکسی با شیوا نداشتم، تلنبه زدم و لذت بردم و به رعنا هم لذت دادم، چند دقیقه بعد بود که حس کردم بالاخره داره ارضا می شه. چشماش تقریباً از حال رفته بود و به جای حرف زدن، چیزهای نامفهومی می گفت. بدنش لرزید و بعد از چند لحظه عضلات منقبض شده ش، آروم و شل شد. ازش پرسیدم : ارضا شدی؟ بدون این که چیزی بگه، به علامت تأیید، سر تکون داد، گفتم : پس منم ارضا می شم. لبخند بی حالی زد و باز هم سرش رو تکون داد. و من این بار آزاد و بدون کنترل، در حالی که تقریباً فریاد می زدم، تلنبه زدم، با هر فشار کیرم کل بدن رعنا روی زمین به عقب و جلو می رفت و پستون های قشنگش مثل دو تا ظرف ژلۀ بزرگ روی تن عرق کرده ش می لرزیدن.

 

صدای ناله های پر از لذت رعنا لابلای صدای فریاد من گم می شد. برام مهم نبود که کسی صدام رو بشنوه، داشتم به اوج می رسیدم، به اوج. اوجی که مدتها بود تجربه ش نکرده بودم. گفتم : آبم داره میاد، باید بلند شم. رعنا با دو دست به کونم چنگ زد و در حالی که منو به خودش فشار می داد تا مانع جدا شدنمون، بشه گفت : بریز تو کسم عزیزم. بریز تو کسم. و لحظه ای بعد، انگار همۀ حسرت ها و کمبودهام با فشاری باور نکردنی به درون کس رعنا پاشید. فریادهام تبدیل به ناله شد و بی حال روی رعنا رها شدم. رعنا سر و صورت عرق کرده م رو بوسید و گفت : خوبی؟ فقط گفتم : اوهوم. گفت : خوب بود؟ سرم رو از روی پستونش بلند کردم و گفتم : بهترین سکس عمرم بود. رعنا خندید و گفت : برای منم همینطور بود. نمی دونم چند دقیقه همونطور موندیم، شاید حتی هر دو به خواب هم رفتیم. به هر حال، بعد از این که به خودمون اومدیم، من خودمو از روی تن لخت رعنا به کنارش سُر دادم و دستمو به طرف شلوارم دراز کردم. رعنا گفت : بپوشیم تا کسی نیومده. و خواست بلند بشه که نگهش داشتم و گفتم : یه دقیقه وایسا. بعد از جیب شلوارم گوشی موبلیلمو در آوردم و گفتم : می خوام یه عکس دو نفره از خودمون بگیرم. رعنا گفت : نه، نمی خوام توی عکس دیده بشم. گفتم : موهاتو بریز توی صورتت که چهره ت شناخته نشه.

 

رعنا همین کار رو کرد و من در حالی که سرش رو در آغوش گرفته بودم، یه عکس دونفره انداختم، عکسی که لخت بودن هر دو نفرمون توش کاملاً واضح بود. عکس رو که به رعنا نشون دادم، گفت : خب، عکست هم که گرفتی، حالا پاشو لباسامونو بپوشیم بریم خونۀ من، نمی خوای که دوباره همینجا منو بکنی. گفتم : وقتی رسیدیم خونۀ تو، توی حموم می کنیم. چطوره؟ خندید و گفت : اگه تا اون موقع تونستی دوباره راست کنی، من خوشحال می شم. گفتم : منو دست کم نگیر، فقط . . . رعنا گفت : فقط چی؟ گفتم : بذار این عکسی رو که گرفتم، برای یه نفر بفرستم. گفت : دیوونه! برای کی می خوای بفرستی؟ گفتم : خودت می دونی برای کی. و رفتم داخل گالری موبایلم و عکس آخر رو انتخاب کردم و با وایبر و واتس آپ و تلگرام اون رو برای شیوا فرستادم. زیر عکس هم براش نوشتم : واقعاً پایان یک حماقت پنج ساله.

 

 

نوشته: امیر

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

9 دیدگاه دربارهٔ «پایان یک حماقت»

  1. عالی بود
    عالی .
    سکس با همکار خیلی حال میده .

    فقط اواخرش رو یکم زود تموم کردی .

    از خانم خوشکلا کسی دوست داره باهم تل سکس داشته باشیم ؟
    09390908965

  2. عالی بود
    عالی .

    فقط اواخرش رو خوب تموم نکردی .
    من عاشق سکس باهمکارم.

    خوشکل خانوما برای سکس تل تماس بگیرن .
    09390908965

  3. عالی ترین داستانی بود که تا حالا خوندم
    چه سکسی چه داستان کوتاه
    دمت گرم که انقدر قشنگ جواب شیوارو دادی
    لذت بردم
    مرسی

  4. از قلمت معلومه که تحصیلکرده و کتابخونی و شاید هم اهل قلم
    جمله بندی ها و شیوه ی توصیفت عالی بود.

  5. خوب بود یه خانوم از شیراز واسه دوستی میخوام دختر هم باشه پایم09142981346

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا